در دو بخش پیشین، آغاز تراژدی رستم و سهراب و نحوه شکل گیری آن را شرح دادم و اینک به روند این تراژدی و چگونگی ادامه آن می پردازم و این که چگونه حیله گران به اهداف خویش دست یافتند. بنا بر گفته های استاد توس، سخن تا به اینجا رسید که افراسیاب حیله گر دو گرد از لشکر خویش را به همراه دوازده هزار سپاهی به سوی سهراب روان کرد تا او را در امکان عملی شدن نقشه اش مبنی بر حمله به ایران تشویق کنند.
طبیعی است که کودک سرباز (سهراب) از دیدن چنین پیشکشهایی بسیار شادمان شده و خود را تایید شده می پندارد. داستانی که استاد توس آگاهانه و دقیق و با شناخت درست از قهرمان داستانش برای ما بازگو می کند، بسیار مهم است.
فردوسی این داستان را از خود نساخته بلکه همانطور که در آغاز باز گو نمودن اسطوره برای ما نوشته آنرا در پیوند با " زگفتار دهقان یکی داستان که از گاه باستان" به نظم آورده است. از این رو نبایست این جزئیات را از نظر دور داشته و به گمانه زنی های بی مورد پرداخت.
برفتند بیدار دو پهلوان به نزدیک سهراب روشنروان
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج سر تاج زر پایهٔ تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست سمنگان و ایران و توران یکیست
فرستمت هرچند باید سپاه تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان دلیر و سپهبد نبد بیگمان
فرستادم اینک به فرمان تو که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو، جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد با نیا همچو باد سپه دید چندان، دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامهٔ شهریار ابا هدیه و اسپ و استر به بار
بدون شک اگر این پیشکش ها و هدایا با این جزئیات و تنوع به کودکان و نوجوانان امروز هم ارائه شوند، سبب شگفتی شان خواهند شد. افراسیاب حیله گر به درستی می داند با کودکی دارای توانایی های جسمانی ویژه و قابل استفاده، روبرو است و نیز می تواند خود را به خوبی در جایگاه و موقعیت کودک قرار دهد و داستان را از دید وی مشاهده نموده و سپس تصمیم گیری کرده و نقشه ریزی کند.
ابیاتی که پیش از این به آنها اشاره شد به درستی این ترفند را نشان می دهند. افراسیاب از خواست های درونی کودک آگاه است و از این رو نیز آگاهانه می گوید: "سمنگان و ایران و توران یکی است". واین همان پیوندی است که سهراب سودایش را در سر دارد. ایران به دست پدر و توران به دست پسر. روزی نیز که رستم در میان نباشد هر دو در دست پسر. تشویق سهراب به جنگ.
کودکی که تا کنون نجنگیده و از ابعاد مصایب و ژرفی پیامدهای آن آگاه نیست. کودکی که هنوز هیچ گونه آگاهی از رموز و ترفندهای جنگی و منافع و مصالحی که این گونه جنگها برای دیگران می توانند داشته باشند، ندارد و تنها به زور بازوی خویش غره است.
در شاهنامه سرداران جنگی که کار عمده شان جنگیدن است چه از سوی ایرانیان و چه تورانیان، پیوسته کوشش دارند تا به راههای دیگر ورای جنگ متمایل شوند تا به خود جنگ. جنگ بمعنای واقعی کلمه آخرین انتخاب یک سردار و سپهبد فرهیخته می باشد نه نخستین آن. شگفتا که نزدیکان کودک در چنین حالتی خاموشند. در مورد خاموشی نزدیکان کودک بسیار می توان نوشت و گمانه های بسیار می توان زد و از زوایای گوناگون خاموشی آنها را مطرح کرد ولی این موضوع این نوشته نمی باشد. تنها اشاره کوتاهی به آن بود.
افراسیاب بدرستی می داند که سهراب از جایگاه کودکی قلدر که کمتر می اندیشد و بیشتر احساساتی عمل می کند، به ماجراها می نگرد و تصمیم های خود را نیز بر این مبنا می گیرد، بنابراین با فرستادن دو سردار بنزد سهراب می گوید: اگر جنگ جویی تو، جنگ آورند. من این یلان را فرستادم تا تو را در جنگ یاری دهند. اگر تو سر جنگ داری، اینها نیز بهمراه تو و در رکاب تو می جنگند. باز هم تشویق مکرر به جنگ.
او هم چنین از اسباب بازیهای مورد علاقه سهراب خبر دارد، بنابراین اسباب بازیها را می فرستد : ده اسپ و ده استر به زین و به بار، سر تاج زر پایهٔ تخت عاج. اینها اما کافی نمی نمایند بنابراین: یکی نامه با لابه و دلپسند. هم بهمراهش می فرستد.
این ابیات فضای روانی حاکم برای پیدایش تراژدی را ترسیم می کنند.
ترفندهای افراسیاب موثر واقع می شوند و اینها سهراب را خوش آیند، (کودک سرباز را خوش آیند): سپه دید چندان دلش گشت شاد. نمی دانم اگر اینها به معنای تشویق کودکی به جنگ نباشد، به چه معنایی است؟ و به راستی توان این سخنگوی دهقان در تشریح دنیایی فتان و پرآشوب با گفتن تنها چند بیت روان و ساده ، ستودنی است. بنا براین جا دارد پس از گذشت بیش از هزار سال از مرگش چاکرانه بنویسم:
هزاری گذشت و چو تو شاهوار نیارست گفتن کسی زین دیار
به سال ار نویسم دو بیور هزار نیاید ترا قدر یکروزه کار
سهراب جوان بدون هیچگونه اندیشیدنی و بدون هیچگونه رایزنی با خردمندان و جهان دیدگان عزم خود را به سوی جنگ جزم میکند. از اینروست که کودک سربازان پیوسته مطلوب افراسیابان زمان خویش بوده و هستند و خواهند بود.
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند ازان جایگه تیز لشکر براند
همه چیز دست به دست هم داده و گردونه زمان با شتاب به سوی هدفی مهلک و دوزخی به پیش می رود. از این پس زنجیره ای از ماجراها پیش می آیند تا به این سکوت مرگبار میان پسر و پدر تداوم بخشند. داستان در اینجا بسیار همانند تراژدی های یونانی است. با این تفاوت که در تراژدیهای یونانی غالبا این خدایان هستند که مهره گردان پشت صحنه ها هستند و کارهای خودشان را بدست انسانها انجام میدهند از اینرو رویایی و داستانی می نمایند ولی در تراژدی های ایرانی و بخصوص در این داستان، این انسانهای پشت پرده و حیله گر و بعضا بی پروا (حتی سهراب و زمانی نیز رستم که گاها نمی توانند، نمی گذارندشان و یا خود نیز نمی خواهند چند بعدی بیندیشند) هستند که سرنوشتهای خود و دیگران را رقم میزنند. افراسیاب و یا کیکاووس آشکارا از آن جمله اند.
رستم و سهراب که ساده و نیکو اندیشند، اسیران پندارها و برداشتهای خویش می باشند و بدینگونه ایندو بازیگران نقشهایی می شوند که دستگاههای افراسیاب و کیکاووس به ایشان حقنه کرده اند. داستانی همیشگی و پیوسته در حال تکرار در تاریخ بشریت. از اینرو میتوان مشابهاتشان را در طول تاریخ بکرات بازیافت.
در دیگر اسطوره های ایرانی نیز هرچند قهرمانانی پیدا می شوند که توانایی های ماورایی و فرا انسانی دارند اما این همچنان عواطف و کنش های انسانی آنهاست که اسطوره و داستانهایشان را می سازد. نمونه آن اسفندیار رویین تن است که در نبشته دیگری از آن سخن گفته ام.
باری، سهراب بر سر راه خود به نخستین دژ ایرانی می رسد که نگاهبانی آن برعهده هجیر بود. پیش از این گفته بودیم که سمنگان بعنوان منطقه آزاد از مرز زابلستان و همچنین از مرز توران چندان دور نبود (در مورد موقعیت جغرافیایی ایالت سمنگان و زابل و ایران در مقاله ایران کجا بود، ایران کجاست؟ جداگانه نوشته ام).
رستم بدنبال رخش در مدت نیم روز از نخچیرگاهش گذشته و پیاده به شهرسمنگان در نزدیکی مرز توران می رسد. پس می توان سمنگان را کشور شهر مرزی شناخت. همین نیز لزوم داشتن دژی مرزی را در سوی ایران نمایان می سازد، هرچند که سمنگان شهر دشمن نیست ولی استراتژیک می باشد.
شبیه همین موقعیت و حالت را ما نزد کشور لیشتن شتاین که میان کشورهای سویس و اتریش قرار دارد بهنگام جنگ جهانی دوم می بینیم. لیشتن شتاین کشوری با دوازده هزار باشنده و بسیار کوچک (ششمین کشور کوچک جهان) که از دیدگاه نظامی موقعیتی استراتژیک دارد و از اینرو در تمام دوران رایش سوم و جنگ جهانی دوم بطور ویژه زیر نظر کشور آلمان بود.
بنابراین زود رسیدن سهراب به دژ مرزی هجیر و مکان جنگ و آشوب شگفت انگیز نیست، تنها ناگوار است چرا که با دستیابی سریع به منطقه، سرها به کار دیگری مشغول گشته و فرصت اندیشیدن و بازنگری را از گرد جوان می گیرد.
یکی داستانیست پر آب چشم.
دنباله دارد
No comments:
Post a Comment