سیاوش از میان
همراهانش در سپاه ایران بهرام را بخواند و درفش و سپاه و گنج را همه به او سپرد که
با آمدن سپهدار طوس نوذر آنها را به او تحویل دهد. او سپس به دیگر سران سپاه ایران
گفت تا آمدن طوس همگی به فرمان بهرام باشید و سپس ادامه داد هم اکنون نیز پیران
ویسه از رودخانه آمودریا گذشته و به خاک ایران آمده و برای من از سوی افراسیاب
پیام آورده است. شما نیز همگی آماده باشید که وظایفی که به شما محول شده را بخوبی
انجام دهید و انتظارات ایرانیان را برآورید (بنظر می رسد که پیران بلافاصله پس از
دادن پیام افراسیاب به سیاوش، دوباره از آمو گذشته و به سمت توران رفته باشد، زیرا
با گذشتن سیاوش از آمودریا، پیران به پیشوازش میآید).
فردای آن روز
بهنگام برآمدن آفتاب سیاوش نیز جگرخون به سمت آمودریا به راه افتاد و با گذشتن از
آمودریا وارد شهر ترمذ شد.
شهر ترمذ که از
روزگاران کهن وجود داشت، امروزه هم هنوز در جوار آمودریا و در مرز ازبکستان به
افغانستان پابرجاست و مردمانش به زبان فارسی (گویش تاجیکی) و ازبکی سخن می گویند. کاوش
های باستانی پیرامون این شهر سخن از قدمتی بیشتر از 2500 سال برای این شهر می
گویند. این امر از این نظر با اهمیت است که در اسطوره های ایرانی از ترمذ نام برده
شده است، پس می توان گمان برد که خود آن اسطوره نمی تواند عمری بیشتر از 2500 سال
داشته باشد.
برخی بر این
باورند که نام شهر ریشه سانسکریت داشته و به سانسکریت ترماتو به چم "بر روی
شن های در کنار رودخانه" بوده است. سانسکریت زبان دیوانی پادشاهی کوشان بود
که برای مدتی از پیشاور و سند تا مرو و خوارزم را به زیر سلطه خویش داشتند. برخی
دیگر نیز می گویند که واژه ترمذ از واژه یونانی ترموس به چم گرم یا داغ سرچشمه می
گیرد. یونانی ها از 331 پیش از زایش مسیح و پیش از کوشانی ها در آن منطقه بودند.
از آنجا که کاوشهای باستانی پیرامون این شهر به یافته شدن چیزهایی انجامیده که
مربوط به دوران 500 پیش از زایش مسیح و حتی زودتر از آن می باشند، تئوری های ریشه
یونانی و کوشانی نام ترمذ چندان استحکامی نخواهند داشت.
شهر ترمذ Termez واقع در ازبکستان و در مجاور مرز افغانستان
با خبر ورود
سیاوش به ترمذ مردمان توران از ترمذ تا به چاچ (تاشکند) با زدن بر روی طبل و نواختن
نقاره و صرف خوردنی و نوشیدنی چنان به شادی کردن پرداختند که گوئی در عروسی شرکت
کرده باشند. شاهزاده جوان بهمراه ملازمانش پس از ترک ترمذ به قچقارباشی رسیدند. در
آنجا چون پیران ویسه از آمدن سیاوش آگاه شد بهمراه هزار نفر افراد گزیده شده از
میان خویشاوندان خود بهمراه چهار پیل سپید و 100 اسپ زرین لگام به پیشواز او به
راه افتادند:
چنین تا به
قچقار باشی براند فرود آمد
آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد
پذیره شدند همه سرکشان با
تبیره شدند
ز خویشان
گزین کرد پیران هزار پذیره شدن را
برآراست کار
بیاراسته چار
پیل سپید سپه را همه
داد یکسر نوید
یکی برنهاده
ز پیروزه تخت درفشنده مهدی
بسان درخت
سرش ماه زرین
و بومش بنفش به زر بافته پرنیایی
درفش
ابا تخت زرین
سه پیل دگر صد از ماهرویان
زرین کمر
سپاهی بران
سان که گفتی سپهر بیاراست روی
زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر به دیبا بیاراسته سر به سر
محل دقیق
قچقارباشی مشخص نیست. برخی گمانهایی در مورد محل آن زده اند و حتی در میان این
گمانها نام بیشکک پایتخت کنونی قرقیزستان نیز برده شده است. من آنها را نه تنها
درست نمیدانم بلکه گمراه کننده نیز می دانم. من نیز محل دقیق قچقار را نمی دانم
تنها گمان دیگری برای محل تقریبی آن دارم.
برای اینکار
نخست نقشه جغرافیایی بیشکک در قرقیزستان (مشخص شده با رنگ آبی بر روی نقشه) و ترمذ
در مرز ازبکستان و افغانستان ( بر روی همان نقشه با رنگ قرمز) را در زیر به نمایش
می گذارم تا راحت تر بتوانم منظور خود را بیان کنم.
موقعیت ترمذ (قرمز) نسبت به بیشکک (آبی) با فاصله تقریبی 1200 کیلومتر از یکدیگر
پس از گذشتن
سیاوش و همراهانش از ترمذ و طی کردن
مسافتی، سپهسالار توران پیران ویسه از آمدنش آگاه می شود و به پیشوازش می رود. ما
پیشتر گفتیم و در شاهنامه نیز بارها بطور مستقیم و غیرمستقیم اشاره شده است که
پیران از ناحیه پادشاهی
باستانی ختن بود. نقشه ختن را هم در
چند صفحه پیشتر دیدیم.
نظر خواننده
گرامی را به چیز دیگری نیز جلب می کنم. ترمذ که در مرز میان افغانستان و اوزبکستان
قرار دارد، در باختر کوه کلات افغانستان که در ولسوالی بدخشان است، می باشد. این
موضوع با اهمیتی است و در صفحات بعد به کوه کلات خواهیم رسید و آنجا نیز به نزدیکی
آن با ترمذ سخن خواهیم گفت و خواهیم دید که چرا چیزی که اکنون هیچ معنایی ندارد،
بناگاه مهم می شود و می تواند پاسخگو به چه پرسشی باشد؟ اینجا تنها در کنار شهر
ترمذ از آن یاد کردم.
با وجودی که حدود
سرزمین های خاندان ویسه را نمیتوان با دقت کامل مشخص کرد ولی بطور تقریبی قریب به
یقین می توان گستره سرزمینی را که پیران در اختیار داشت از صحرای تاریم تا کشمیر
پنداشت و بخاطر همسایگی مستقیمش با کشورهای ایران، توران، شمال هند، غرب چین و
نواحی اسکان یافته توسط قبایل ترک در ختن موقعیت استراتژیکی بسیار مهمی در
داستانهای شاهنامه دارد که در داستانهای گوناگون و جنگ های گوناگون نمایان می شوند.
اگر پیران و ویسه شخصیت های حقیقی می بودند، نمی توانستند به زمانهایی پیشتر از
سده دوم پیش از میلاد زیسته باشند. زیرا قبایل ترک متحدین ایشان نخست از سده نخست
پیش از میلاد به منطقه تاریم و سپس ختن وارد شدند (ن. ک. به پادشاهی
باستانی ختن و شاهنامه ) و ( هند و
اروپائیهای چینی).
باری خاقان چین،
سواران ترک و شاهان هند در شاهنامه بارها متحدین پیران در جنگها بودند. به این
موضوع باز هم خواهیم رسید و در مواقعی به آن اشاره خواهیم کرد. همسایه مستقیم بودن
ختن و هند و داشتن رابطه خوب میان ایندو در جنگ افراسیاب با نوذر در آغاز به کمک
ویسه پدر پیران هم آمده بود که از آن در نوشته مربوط به نوذر یاد کرده ام و اینجا
نیز کوتاه به آن اشاره می کنم.
زمانی که ویسه
پدر پیران در میدان جنگ با قارن، پدربزرگ گودرز روبرو می شود برای تضعیف روحیه او
می گوید که از هند (شهر قنوج در هند) تا کابلستان و شهر بست و زابلستان در دست
ماست و شاه شما نیز در دست ما اسیر است:
چو از پارس قارن
به هامون کشید ز دست چپش
لشکر آمد پدید
ز گرد اندر
آمد درفش سیاه سپهدار
ترکان به پیش سپاه
رده برکشیدند
بر هر دو روی برفتند
گردان پرخاشجوی
ز قلب سپه
ویسه آواز داد که
شد تاج و تخت بزرگی به باد
ز قنوج تا مرز کابلستان همان تا در بست و زابلستان
همه سر به سر
پاک در چنگ ماست بر ایوانها
نقش و نیرنگ ماست
کجا یافت
خواهی تو آرامگاه؟ ازآن
پس کجا شد گرفتار شاه
همین همسایگی
استراتژیک میان ختن و هند و همچنین
نیز به جهت شدیدا آسیب پذیر بودن جناح خاوری کشور ایران بود که سبب شد کیکاووس به
خاندان سام بگوید کشمیر را به زیر فرمان خویش درآورد تا تعادل استراتژیکی میان
متحد ایران (زاولستان و خاندان سام) و متحد توران (ختن و خاندان ویسه) برقرار گردد
و جناح خاوری ایران به راحتی ضربه پذیر نباشد. از آن پس بود که هر گاه چینی ها و
هندی ها و ترکها می خواستند در جنگی به کمک خاندان ویسه و پیران بیایند می بایستی
این کار را از مسیر ختن انجام داده و نهایتا از شمال آمودریا به سمت سرزمینهای
ایرانی حرکت کنند.
اینگونه آمودریا
به مرزی استراتژیک میان ایران و توران مبدل گشت که گذر کردن یکی از طرفین از آن به
معنای جنگ به تمام معنی بود. هر گاه که سپاهیان یکی از دو کشور ایران از این مرز
گذر می کرد بلافاصله متحدان طرف مقابل گرد آمده و به دفاع می پرداختند. ناگفته نیز
نماند که در شاهنامه در برخی جاها نیز سرزمینهای ورای سرخس بطور ضمنی به عنوان
گستره توران خوانده شده اند که با پیشتر رفتن این نوشته به آنها خواهیم رسید.
هنگامی که سیاوش
از ترمذ گذر کرد و به راه خویش ادامه داد، این کار را چندان دور از سرزمین های
واگذاشته شده به خاندان ویسه نمی تواند کرده باشد. پیران نیز با آگاهی یافتن از
سفر سیاوش خیلی زود با هزار نفر از خویشان و بستگانش می تواند خود را به او رساند.
آنها در قچقارباشی یکدیگر را ملاقات کردند.
در این رابطه از
شهر بیشکک پایتخت قرقیزستان هم برای مشخص نمودن محل قچقارباشی نام برده شده است.
با مراجعه به گفته افراسیاب که در آغاز جنگ تورانیان با سیاوش در ابتدا سرزمین
خویش را اینگونه تعریف کرده بود:
زمین تا لب رود
جیحون مراست به سغدیم و این
پادشاهی جداست
اینگونه بنظر می
رسد که سرزمینهای میان دو رود آمودریا و سیردریا سرزمین توران بوده باشد و اگر این
درست باشد، بیشکک امروزی را می توان خارج از محدوده سرزمینهای تورانی شناخت. از
اینرو قچقارباشی نامبرده شده در شاهنامه نمی تواند شهر بیشکک بوده باشد.
لغت نامه
دیجیتال دهخدا واژه قچقار را چنین معنی کرده است: "قچقار. [ ق ُ ] (ترکی ، اِ) قُجْغار. گوسفند گشنی .
(برهان ) (آنندراج ). گوسپند پروار گشنی . (ناظم الاطباء)."
شاید بتوان بر
اساس آن گفت که سیاوش و همراهانش به جایی رسیدند که گوسپندان زیادی موجود بودند و
آنها می توانستند چندی آنجا بمانند و توشه سفر خویش را فراهم سازند. نظر و رای
کارشناسان در اینجا لازم می باشد.
بهر روی، پیران
و سیاوش از دیدار یکدیگر خوشحال شدند و سیاوش بهمراه پیران برفت. چون چندی برفتند
و سیاوش چون پذیرائیهای مهربانانه پیران را بدید زاولستان و کابلستان و ایران به
یادش آمد و اشک از چشمانش سرازیر گشت و برای اینکه پیران آنرا نبیند روی خود را
برگرداند. پیران که این را بدید دانست که حال سیاوش چون است و ناراحت شد و دندان
بر لب نهاد و فشرد:
سیاوش چو آن
دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه
آمد به خشم
که یاد آمدش
بوم زابلستان بیاراسته تا
به کابلستان
همان شهر
ایرانش آمد به یاد همی برکشید
از جگر سرد باد
ز ایران دلش
یاد کرد و بسوخت به کردار آتش رخش
برفروخت
ز پیران
بپیچید و پوشید روی سپهبد بدید
آن غم و درد اوی
بدانست کاو
را چه آمد بیاد غمی گشت و
دندان به لب بر نهاد
آوردن این ابیات
در اینجا از این نظر بسیار با اهمیت است که این ابیات احساسات و نیات پیران را
بیان می نمایند. او تنها کسی است از میان لشکریان و درباریان و دلاوران تورانی که
نگاه حسودانه و دشمنانه و بزدلانه به سیاوش ندارد و چون مهر به میهن خویش و گرامی
داشتن پیمان ها را هم هیچگاه فراموش نمی کند می کوشد که راه حلی بیابد تا هر دو
مشکل آسان گردند.
بهر روی سیاوش
هنوز هم مردد است اما به گونه ای هم به پیران اعتماد پیدا کرده و با او واضح و
روشن سخن می گوید:
چنین داد
پاسخ سیاووش بدوی که ای پیر
پاکیزه و راستگوی
خنیده به
گیتی به مهر و وفا ز آهرمنی
دور و دور از جفا
گر ایدونک با
من تو پیمان کنی شناسم که پیمان
من مشکنی
سیاوش این
صداقت را در پیران می بیند که خیلی مستقیم و صریح از او در مورد حال خود بپرسد و
رایش را جویا شود که آیا با بودنش در توران خطری او را تهدید می کند و پیران هم به
او پاسخ می دهد:
گر از بودن
ایدر مرا نیکویست برین کردهٔ خود
نباید گریست
و گر نیست،
فرمای تا بگذرم نمایی ره کشوری
دیگرم
بدو گفت
پیران که مندیش زین چو اندر
گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از
مهر افراسیاب مکن هیچ گونه
برفتن شتاب
پراگنده نامش
به گیتی بدیست ولیکن جز اینست،
مرد ایزدیست
خرد دارد و
رای و هوش بلند به خیره نیاید
به راه گزند
در دو بیت
آخر این بخش از شاهنامه که در بالا آمده اند پیران به چیزی اشاره می کند که درست
است، افراسیاب خوش نام نیست. پیران ولی بلافاصله خوش باوری خویش یا شاید هم آرزوی
خویش در مورد اندرز پذیرفتن افراسیاب را هم در پایان نشان می دهد. این دقیقا همان
ایراد عمده ای است که برخی از دلاوران ایرانی در جنگهایی که در ادامه داستان های
سیاوش و کیخسرو در شاهنامه پیش می آیند، پیوسته به پیران می گیرند که سیاوش به سبب
رایزنی او در توران ماندگار شد و شاید اگر او در توران نمی ماند و همانطوری که در
سر داشت تنها از آن گذر می کرد، کشته نمی شد و سرنوشت بهتری میافت. این ایرادها
چنانچه در دنباله داستان اسطوره ای خواهیم خواند، اگر نیک بنگریم و به داستان یک
طرفه نگاه نکنیم، چندان وارد نیستند.
پیران همچنین
به شاهک بودن خویش و پیوند خونی که با افراسیاب دارد، اشاره می کند. در بخش پیش هم
گفتیم که پیران پسرعموی پدر افراسیاب بود و پیوندهای قبیله ای در آن زمان عمدتا
بسیار گرامی و نیکو شمرده می شدند. پیران ادامه می دهد و نکته بسیار جالبی نیز می
گوید که آنرا برجسته کردم:
مرا نیز
خویشیست با او به خون همش پهلوانم
همش رهنمون
همانا برین
بوم و بر صد هزار به فرمان من
بیش باشد سوار
همم بوم و بر
هست و هم گوسفند هم اسپ و سلیح و
کمان و کمند
مرا بینیازیست
از هر کسی نهفته جزین نیز
هستم بسی
فدای تو بادا
همه هرچ هست گر ایدونک سازی
به شادی نشست
بی شک نظر پیران
در این بخش نیکو و پاک بوده است ولی او نا خواسته اشتباه بسیار بزرگی نیز می کند.
او می اندیشید که افراسیاب نیز به اندازه او دورنگر و صادق است. پیران بخاطر
پاسداشت روابط قبیله ای و گرامی داشتن پیمان و رعایت شئونات همجواری بود که پیوسته
از سوی چینی ها، هندی ها و ترکها پشتیبانی می شد ورنه خود این اقوام به تنهایی با
تورانیان هیچ سر و کار و رابطه ای نداشتند. اگر هم روزی پی می بردند پیران با آنها صادق نبوده به راحتی
تنهایش می گذاشتند. به این هم خواهیم رسید. پس پاسداشت گفته ها و پیمانها چیزی بود
که پیران را نزد همه ارجمند کرده بود و او بدون این ارج و بهایی که به
او می دادند نمی توانست دستگاه خود را بر پا نگاه دارد. باری:
سیاووش بدان
گفتها رام شد برافروخت و
اندر خور جام شد
بخوردن
نشستند یک با دگر سیاوش پسر
گشت و پیران پدر
برفتند با
خنده و شادمان به ره بر
نجستند جایی زمان
چنین تا
رسیدند در شهر گنگ کزان بود خرم
سرای درنگ
پیاده به کوی
آمد افراسیاب از ایوان میان
بسته و پر شتاب
سیاوش چو او
را پیاده بدید فرود آمد از
اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر
یکدگر را به بر بسی بوس
دادند بر چشم و سر
کاروان به
شهر گنگ رسید و افراسیاب پیاده به پیشواز سیاوش رفت و سیاوش و افراسیاب یکدیگر را
در بر گرفتند. افراسیاب در گنگ که پایتخت او بود به پیشواز سیاوش رفت. در مورد
مکان شهر گنگ نیز اتفاق نظر وجود ندارد اما با توجه به گفته افراسیاب که زمانی
عنوان کرده بود "به سغدیم و این پادشاهی جداست" شاید بتوان با ضریب احتمال
بالا گفت که شهر گنگ همان شهر سغد بوده است.
افراسیاب سپس
با دیدن بیشتر کوپال و روی سیاوش بیشتر جذب شخصیت و پهلوانی او شد. شب هنگام بزمی
بیاراستند و سران لشکری و کشوری هم حضور داشتند. اواخر شب چون سیاوش برای خواب به
خوابگاهی که برای او مهیا کرده بودند رفت، افراسیاب با بزرگان به گفتگو نشست و بر
آن شد تا در خور مقام سیاوش چیزهایی برایش روان کند تا قدر مقامی را که سیاوش به
عنوان شاهزاده ای محبوب در نزد ایرانیان داشت، دانسته باشد و کم کاری نکرده باشد.
بدان شب هم
اندر بفرمود شاه بدان کس که
بودند بر بزمگاه
چنین گفت با
شیده افراسیاب که چون سر
برآرد سیاوش ز خواب
تو با
پهلوانان و خویشان من کسی کاو
بود مهتر انجمن
به شبگیر با
هدیه و با غلام گرانمایه
اسپان زرین ستام
ز لشکر همی
هر کسی با نثار ز دینار وز گوهر
شاهوار
ازینگونه
پیش سیاوش روند هشیوار و
بیدار و خامش روند
سیاوش این
گونه یکهفته در نزد افراسیاب بود تا اینکه افراسیاب که داستانهایی از گردی و
پهلوانی سیاوش شنیده بود، به سیاوش پیشنهاد داد که فردا به میدان چوگان بازی برویم
زیرا من از هر کسی شنیده ام که در میدان چوگان بازی سواری و گردی پیدا نمی شود که
بتواند با تو برابری کند و من اینرا می خواهم خودم ببینم.
شبی با سیاوش
چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر
دو پگاه
که با گوی و
چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و
خندان شویم
ز هر کس
شنیدم که چوگان تو نبینند گردان
به میدان تو
تو فرزند
مایی و زیبای گاه تو تاج
کیانی و پشت سپاه
می توان گفت که همین بازی چوگان و در پی آن با افراسیاب به شکارگاه رفتن آغاز پایان سرنوشت سیاوش بود.
ادامه دارد