سیاوش از
میان لشکریان ایران دوازده هزار سوار را از میان گیلانی ها، بلوچ ها، پهلو
ها و پارس ها ( برای واژه پهلو در لغت نامه دهخدا آمده است: پهلو. [ پ َ ل َ ]
(اِخ ) نام پسر سام بن نوح و پارس پسر او بوده و پارسی و پهلوی بدیشان منسوب است .
و معرب آن فهلو است . (برهان ).) و سواران دشت سروچ (ناحیه ای نزدیک کرمان) برگزید.
کیکاووس نیز
دوازده هزار پیاده سپردار همراه او کرد و سیاوش با این سپاه به سوی مرز ایران و
توران راه می افتد و جهان پهلوان رستم نام دار
با یلان و پهلوانان دیگر او را همراهی می کردند. سیاوش به پنج موبدی که
بهمراه سپاه بودند، گفت تا اختر (درفش) کاویانی را برافرازند و خود بهمراه دوستان
نزدیکش بهرام و زنگه شاوران که هم سن و سال خود او بودند نخست به سوی زابلستان به
نزد سام که او را همچون پدربزرگ بود، رفتند. در آنجا جنگجویان بیشتری به او پیوستند
و آنها سپس از زاولستان به سوی بلخ به راه افتادند.
در بلخ سپاه ایران با سپاه صدهزار نفری توران روبرو شد.
فرمانده سپاه توران گرسیوز برادر افراسیاب و سرداران او سپهرم و بارمان بودند. دو جنگ
سهمگین در سه روز در گرفتند که در آنها شاهزاده سیاوش دلاوری ها کرد و از خود
رشادت ها نشان داد:
دو جنگ گران
کرده شد در سه روز بیامد سیاووش لشکر
فروز
سپاهیان
تورانی در برابر لشکریان سیاوش پس نشستند. در همین اوان در توران و در کاخ
پادشاهی، شبی افراسیاب نعره کشان از خواب پرید و از تخت پائین آمد و بر زمین نشست.
گرسیوز برادرش سراسیمه به سوی او دوید و سبب این آشفتگی و ناآرامی را از او پرسید:
چو یک پاس بگذشت
از تیره شب چنان چون کسی راز گوید
به تب
خروشی برآمد
ز افراسیاب بلرزید بر جای
آرام و خواب
پرستندگان
تیز برخاستند خروشیدن و
غلغل آراستند
چو آمد به
گرسیوز آن آگهی که شد تیره
دیهیم شاهنشهی
به تیزی
بیامد به نزدیک شاه ورا دید
بر خاک خفته به راه
به بر در
گرفتش بپرسید زوی که این داستان
با برادر بگوی
چنین داد
پاسخ که پرسش مکن مگو این زمان
ایچ با من سخن
بمان تا خرد
بازیابم یکی به بر گیر و سختم بدار
اندکی
زمانی برآمد
چو آمد به هوش جهان دیده با
ناله و با خروش
نهادند شمع و
برآمد به تخت همی بود لرزان
بسان درخت
هنگامیکه
افراسیاب آرام تر شد به برادرش گفت در خواب دهشتناکی که دیده زمین پر از مارها و آسمان پر از عقابان بودند و
دشت های روی زمین از فرط نباریدن باران کاملا خشک و ترک خورده شده بودند. بر روی
این زمین و زیر سقف این آسمان سراپرده من بود و گرداگردش سواران نیزه بدست بسیار
که بسوی من یورش می آوردند و نزد من کسی نبود تا
مرا حفظ نماید. سواران چون به من رسیدند با زور مرا گرفتند و بنزد پور
کاووس که دو هفته بیشتر عمر نداشت بردند و او چون مرا دید به کردار رعد غرید و
میان مرا به دو نیم کرد.
گرسیوز او را
دلداری داده و به او گفت چون فردا شود از موبدان تعبیر این خواب را خواهیم پرسید.
چون فردا شد، موبدان بسیاری را به دربار خواندند و تعبیر این خواب را از ایشان
خواستند. موبدان نخست ترسیدند تا سرانجام یکی از میان ایشان به افراسیاب گفت اگر
شاه ما را زنهار دهد ما راز این خواب را
به او خواهیم گفت. افراسیاب بناچار پذیرفت. یکی از موبدان که سخنور نیز بود گفت نه
در خواب بلکه در بیداری سپاهی گران بسمت توران در راه است که افراسیاب از آن به
بلا می افتد. اگر آنها جنگ را ببرند که از توران چیزی باقی نخواهند گذاشت و اگر
شاه جهان (افراسیاب) فرمانده ایشان را که یک شاهزاده ایرانی است، بکشد، جهان چنان
برای ما پر آشوب گردد که حتی اگر جهاندار (افراسیاب) بال در بیاورد از برابر آن
آشوب فرار نتواند بکند:
چنین گفت کز
خواب شاه جهان به بیداری آمد
سپاهی گران
یکی شاهزاده
به پیش اندرون جهان دیده با وی
بسی رهنمون
برآن طالع او
را گسی کرد شاه که این بوم گردد
به ما بر تباه
اگر با سیاوش
کند شاه جنگ چو دیبه شود روی
گیتی به رنگ
ز ترکان
نماند کسی پارسا غمی گردد
از جنگ او پادشا
وگر او شود
کشته بر دست شاه به توران نماند
سر و تاج و گاه
سراسر پر
آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش به
جنگ و به کین
بدانگاه یاد
آیدت راستی که ویران
شود کشور از کاستی
جهاندار گر
مرغ گردد به پر برین چرخ
گردان نیابد گذر
افراسیاب از
این سخنان ترسید و با گرسیوز داستان را باز گفت و اضافه کرد اگر او با سیاوش
نجنگند نه او بدست سیاوش کشته خواهد و نه سیاوش بدست او که گناهش بر گردن او افتد.
او می خواست با این روش تعبیر موبدان و خواب گذاران شاهی را دور بزند:
که گر من به
جنگ سیاوش سپاه نرانم، نیاید کسی
کینه خواه
نه او کشته
آید به جنگ و نه من برآساید از
گفت و گوی انجمن
نه کاووس
خواهد ز من نیز کین نه آشوب گیرد
سراسر زمین
صبح فردای آن
شب چون خورشید برآمد و روز به نیمه رسید بزرگان کشوری و لشکری به بارگاه افراسیاب
آمدند و او به آنها گفت در گذشته جنگهای فراوان کرده و باغ های زیادی چراگاه
سواران من شده اند. اکنون می خواهم که
جهان آرام گیرد و مرا با کسی جنگی نیست. افراسیاب اما در نهان از پیشگویی و تعبیر
موبدان می ترسید.
در پی آن
افراسیاب برادر خویش گرسیوز را بنزد سیاوش فرستاد و هدایای فراوانی با او همراه
کرد. او با زبانی دیپلماتیک برای سیاوش
پیام فرستاد که شاه توران را مال و زمین فراوان است و سپاهی نیز به سوی ایران روان
نکرده است. او را با سیاوش و ایرانیان جنگی نیست. بهتر است که همه ما به
سرزمینهایی که فریدون میان فرزندانش تقسیم کرده بود، بسنده کنیم و خرابی در جهان
به بار نیاوریم:
به گرسیوز
آنگه چنین گفت شاه که ببسیج کار
و بپیمای راه
به زودی بساز
و سخن را مهایست ز لشگر گزین کن
سواری دویست
به نزد
سیاووش برخواسته ز هر چیز
گنجی بیاراسته
از اسپان
تازی به زرین ستام ز شمشیر
هندی به زرین نیام
یکی تاج
پرگوهر شاهوار ز گستردنی
صد شتروار بار
غلام و کنیزک
ببر هم دویست بگویش که با تو
مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان
و او را بگوی که ما سوی ایران
نکردیم روی
زمین تا لب
رود جیحون مراست به سغدیم و این
پادشاهی جداست
همانست کز
تور و سلم دلیر زبر شد جهان
آن کجا بود زیر
از ایرج که
بر بیگنه کشته شد ز مغز بزرگان
خرد گشته شد
افراسیاب برای
رستم نیز هدایا و پیامهای مهربانانه فراوان فرستاد. چون گرسیوز بدرگاه سیاوش رسید،
سیاوش به گرمی او را پذیرا شد. فراموش نکنیم که مادر سیاوش نوه گرسیوز بود.
کیکاووس چون از مادر سیاوش نژادش را پرسیده بود، او پاسخ داده بود:
نیایم سپهدار
گرسیوزست بدان مرز، خرگاه
او مرکزست
از اینرو
دیدار این دو در این شرایط دیداری
خانوادگی است.
نبیره و نیای
مادر برای نخستین بار یکدیگر را می بینند آنهم در شرایطی بسیار استثنایی. نیای
مادری مقام نبیره را فراموش نمی کند و نبیره نیز مهر خانوادگی را به زیر پای نمی
گذارد. هر دو نیز به مقام هایی که اکنون دارند بخوبی واقفند و ارج این مقام ها را
نگاه داشته و به وظایف رسمی شان در این هنگام پایبندند:
چو گرسیوز
آمد به درگاه شاه بفرمود تا
برگشادند راه
سیاووش ورا
دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید
گرسیوز از دور خاک رخش
پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت
آوردن این
بخش در این نبشته برای این بود تا خواننده ای که کمتر با شاهنامه آشنایی دارد این
فرصت را در سطور بعدی بدست آورد کنش های پیران را که در آغاز خویشاوندی با سیاوش
نداشت با کردار گرسیوز که نیای مادری سیاوش بود و سپس هم عموی همسر او شد، با یکدیگر
مقایسه کند.
سخن را اینجا
کوتاه می کنم به دو دلیل. نخست اینکه استاد توس این داستانها را بسیار زیبا و روشن
بیان کرده است و خواندن خود شاهنامه در هر حالی ارجحیت دارد، دو دیگر برای اینکه
زودتر به موضوع اصلی این نوشته یعنی پیران برسیم. پیران تا به اینجا هنوز وارد
ماجرا نشده است.
سیاوش با رستم
در این مورد گفتگو می کند و به او می گوید برایش بسیار غریب است که افراسیاب این
چنین ناگهانی و واضح پیام صلح برایش بفرستد. تو کسانی را به پیرامون دور و نزدیک
اردوگاه بفرست مبادا که دامی در کمین باشد.
سیاوش همچنین به
گرسیوز گفت برای اینکه خاطر هر دو طرف راحت باشد، بایستی که تورانیان همه شهرها و
مناطقی از ایران را گرفته اند پس دهند و افزون بر آنها باید افراسیاب صد نفر از
پهلوانان و یاران و نزدیکان افراسیاب را که تهمتن جهان پهلوان نام آنها را خواهد
نبشت، به درگاه کاووس بفرستد تا من نیز
نامه برای کیکاووس فرستم و درخواست و پیشنهاد نمایم که سپاه را بازگرداند. من نیز
کمر به کینه خواهی نخواهم بست.
گرسیوز بی درنگ
پیام شاهزاده را برای برادر خود افراسیاب فرستاد و افراسیاب نخست پریشان بود که
اگر من صد نفر از نزدیکان خود را به گروگان نزد کیکاووس بفرستم، دیگر کسی در این
بارگاه به من اعتماد نخواهد کرد ولی چاره ای نیز نیست و باید کسانی را که رستم نام
می برد خلعت پوشاند و روان کرد. سیاوش نیز آماده گسیل کردن پیکی به دربار کیکاووس
بود.
تا اینجا همه
چیز بنظر می رسید که خوب به پیش می رود ولی منش بد کیکاووس و رفتار خیره او بلا به
بار آورد. اینرا رستم پیش بینی کرده بود و از اینرو به سیاوش پیشنهاد کرد که او
بجای پیک نامه سیاوش را برای کیکاووس ببرد و اگر سیاوش فرمان دهد، رفتن او بهترین
چیز خواهد بود:
سیاوش نشست
از بر تخت عاج بیاویخته بر سر عاج
تاج
همی رای زد
با یکی چربگوی کسی کاو سخن را
دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی
جست گردی سوار که با او بسازد دم
شهریار
چنین گفت با
او گو پیلتن کزین در که
یارد گشادن سخن؟
همانست کاووس
کز پیش بود ز تندی نکاهد، بخواهد
فزود
مگر من شوم
نزد شاه جهان کنم آشکارا برو
بر نهان
ببرم زمین گر
تو فرمان دهی ز رفتن نبینم همی
جز بهی
سیاوش ز
گفتار او شاد شد حدیث
فرستادگان باد شد
سپس سیاوش
دبیر را بخواند و همه داستان را آنچنان که رفته بود برای کیکاووس باز گفت و در
پایان نیز اضافه کرد:
گر او را
ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر
او بر گواست
رستم نامه را
برداشت و با خود بنزد کیکاووس برد. کیکاووس چون او را بدید از تخت بزیر آمد و در
آغوشش گرفت و سپس از رستم پرسید که چه شده است که بازآمدی؟ تهمتن نخست از سیاوش و
کنش مردانه و پهلوانانه اش برای کیکاووس پدرش گفت و سپس نامه سیاوش را بدست او داد
ولی:
چو نامه برو
خواند فرخ دبیر رخ شهریار جهان
گشت قیر
او
پرخاشگرانه و با چهره ای کبود شده به رستم گفت، گیرم که سیاوش جوان است و
کارناشناس، تو که جهاندیده ای و با
افراسیاب کارزار کرده ای چرا متوجه نگشتی که بدیهای افراسیاب پیوسته برای ما دردسر
ساز بوده است؟ افراسیاب چگونه می خواهد با فرستادن صد نفر که نام پدر خود را نیز به
یاد ندارند، به دربار من، مرا از سوی خویش آسوده خاطر نماید؟ شما همگی عقل
خود را از دست داده اید. من خودم باید به این جنگ افراسیاب می رفتم و می خواستم هم
که بروم ولی مشاوران گفتند که بایستی به شاهی که پس از تو می آید فرصت دهی تا
تجربه کسب کند:
مرا رفت
بایست، کردم درنگ مرا بود با او
سری پر ز جنگ
نرفتم که
گفتند ز ایدر مرو بمان تا
بسیچد جهاندار نو
بدانید که این جنگ
من به پایان نرسیده است. او سپس نامه ای به پسرش سیاوش نوشت و گفت آتش جنگ را
بیفروز و اموال تورانیان را همه ضبط کن و آن صد نفر را هم نزد من بفرست تا سرشان
را ببرم. کیکاووس به همین نیز بسنده نکرد و بیشرمانه به پسرش که فرمانده سپاه هم
بود دستور داد همچو گرگ که به میان گوسپندان می افتد او هم به لشکر افراسیاب هجوم
آورد و بد کاری کند. او مخصوصا به او گفت تو که با بدکاری آغاز کنی، سپاه تو نیز
دست به غارت کردن و سوزاندن می زند:
تو با لشکر
خویش سر پر ز جنگ برو تا به درگاه او
بی درنگ
همه دست
بگشای تا یکسره چو گرگ اندر
آید به پیش بره
چو تو
سازگیری بد آموختن سپاهت کند
غارت و سوختن
تهمتن در اینجا
نکته بسیار زیبایی را بیان می کند و شگفتا که این سخن ها از دهان یک جنگنده و
رزمنده بیرون می آیند و می تواند پندی باشد برای همه زمانها و همه افراد. او به
کیکاووس گفت:
سخن بشنو از
من تو ای شه نخست پس آنگه جهان زیر
فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر، بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست در آشتی او گشاد از نخست
کسی کآشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود پیش رفتن به رزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیدهٔ نیک خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین؟ تن آسانی و گنج ایران زمین؟
همه یافتی، جنگ خیره مجوی دل
روشنت بآب تیره مشوی
همه این ها در
کیکاووس اثری نکرد و به رستم گفت زود بنزد سیاوش برو و به او بگوی که من سپاهی را به
فرماندهی طوس به میدان می فرستم. اگر سیاوش بر خلاف میل من مایل به جنگ کردن نیست،
چون طوس و سپاه به آنجا رسیدند، درفش و سپاه را به او واگذارد و خود باز گردد تا
پاداشی در خور اعمالش به او بدهم. اینها رستم را خشمگین کردند و رستم به کیکاووس
گفت:
اگر طوس جنگی تر
از رستم است چنان دان که رستم به گیتی
کم است
بگفت این و
بیرون شد از پیش اوی پر از خشم چشم و
پر آژنگ روی
ابا لشکر
خویش برگشت و رفت سوی سیستان روی
بنهاد تفت
هم اندر زمان
طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن
به راه
پیش از آنکه
طوس و سپاهیان برسند، فرستاده کیکاووس بنزد سیاوش رسید و پیام شاه را به او
داد. سیاوش نه جنگ می خواست و نه می خواست گروگانهایی را که با اعتماد بنزدش
فرستاده بودند به دربار کیکاووس بفرستد. او بخوبی می دانست چون گروگانها به دربار
کیکاووس برسند، زنده نخواهند ماند. سیاوش از قهر کردن رستم غمگین شد و:
ز کار پدر دل
پراندیشه کرد ز ترکان و از
روزگار نبرد
همی گفت صد
مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین
نامدار
همه نیک خواه
و همه بیگناه اگرشان فرستم به
نزدیک شاه
نه پرسد، نه
اندیشد از کارشان همانگه کند
زنده بر دارشان
به نزدیک
یزدان چه پوزش برم؟ بد آید ز کار
پدر بر سرم
ور ایدونک
جنگ آورم بیگناه چنان خیره با
شاه توران سپاه
جهاندار
نپسندد این بد ز من گشایند
بر من زبان انجمن
وگر بازگردم
به نزدیک شاه به طوس سپهبد
سپارم سپاه
ازو نیز هم
بر تنم بد رسد چپ و راست
بد بینم و پیش بد
نیاید ز
سودابه خود جز بدی ندانم چه
خواهد رسید ایزدی
سیاوش بر آن
می شود حال که رستم دیگر در میان مشاورانش نیست با دو پهلوان دیگر ایرانی که نیکو
اندیش و خرد ورز و از دوستان او هستند گفتگو کند. ایندو پهلوان بهرام پسر گودرز و برادر گیو و زنگه شاوران هستند:
بدیشان چنین
گفت کز بخت بد فراوان همی بر
تنم بد رسد
بدان مهربانی
دل شهریار بسان درختی پر
از برگ و بار
چو سودابه او
را فریبنده گشت تو گفتی که زهر
گزاینده گشت
شبستان او
گشت زندان من غمی شد دل و
بخت خندان من
چنین رفت بر
سر مرا روزگار که با مهر او آتش
آورد بار
گزیدم بدان
شوربختیم جنگ مگر دور مانم ز
چنگ نهنگ
به بلخ
اندرون بود چندان سپاه سپهبد
چو گرسیوز کینهخواه
نشسته به سغد
اندرون شهریار پر از کینه با
تیغ زن صدهزار
برفتیم بر
سان باد دمان نجستیم
در جنگ ایشان زمان
چو کشور
سراسر بپرداختند گروگان و آن
هدیهها ساختند
همه موبدان
آن نمودند راه که ما
بازگردیم زین رزم گاه
پسندش نیامد
همی کار من بکوشد به رنج و
به آزار من
به خیره همی
جنگ فرمایدم بترسم که سوگند
بگزایدم
وراگر ز بهر
فزونیست جنگ چو گنج آمد و کشور
آمد به چنگ
چه باید همی
خیره خون ریختن؟ چنین دل به کین
اندر آویختن؟
همی سر ز
یزدان نباید کشید فراوان
نکوهش بباید شنید
دو گیتی همی
برد خواهد ز من بمانم به کام دل
اهرمن
نزادی مرا
کاشکی مادرم وگر زاد مرگ
آمدی بر سرم
که چندین
بلاها بباید کشید ز گیتی
همی زهر باید چشید
بدین گونه
پیمان که من کردهام به یزدان و
سوگندها خوردهام
اگر سر
بگردانم از راستی فراز آید
از هر سویی کاستی
سیاوش سپس به
آنها می گوید که کردگار چنین پیمان شکنی و صلح شکنی را نخواهد پسندید و من در هر دو
جهان به بلا گرفتار خواهم شد. بهرام و زنگه شاوران کوشش کردند که راضیش سازند تا
بفرمان شاه عمل کند ولی او پاسخ داد که من فرامین شاه را گرامی می دارم ولی در
برابر یزدان من باید پاسخگو باشم:
چنین داد
پاسخ که فرمان شاه برانم که
برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به
فرمان یزدان دلیر نباشد ز
خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز
فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد،
خویشتن را نیافت
به گمان من
فردوسی در این دو بیت آخر بسیار کوتاهتر و بسیار زیباتر از مولوی بلخی به فلسفه
رابطه بی واسطه میان خدا و انسان پرداخته است.
سیاوش سپس
ادامه می دهد و به آن دو می گوید کیکاووس می خواهد که دستها را به خون بیالاید و
من نمی دانم که انجام این کار چه خواهد بود. شما هم دلتان از گفتار من سیاهی گرفت،
کار خودتان را بکنید و به گفتار من توجهی نکنید:
اگر تیرهتان
شد دل از کار من بپیچید سرتان ز
گفتار من
فرستاده خود
باشم و رهنمای بمانم برین دشت
پردهسرای
دل سیاهی
گرفتن اصطلاحی است که هنوز هم در میان دوستان تاجیک و افغان رواج دارد و منظور از
آن از چیزی یا کاری یا کسی ناراحت و یا ناراضی شدن به میزان خیلی زیاد است.
سیاوش سپس
ادامه می دهد:
شوم کشوری
جویم اندر جهان که نامم ز کاووس
ماند نهان
دو پهلوان از
دور گشتن از او گریان می شوند و زنگه به سیاوش می گوید:
چنین گفت
زنگه که ما بندهایم به مهر
سپهبد دل آگندهایم
فدای تو بادا
تن و جان ما چنین باد تا
مرگ پیمان ما
چو پاسخ چنین
یافت از نیکخواه چنین گفت با زنگه
بیدار شاه
سیاوش
سرانجام به زنگه شاوران می گوید که به نزد افراسیاب برو و داستان را برای او شرح
بده و به او بگو که سیاوش و همراهانش می خواهند از کشور تو عبور کنند و اجازه می
خواهند. سپس رو به بهرام کرده و می گوید این سپاه و خزانه سپاه را نگاه دار تا طوس
برسد و سپس همه چیز را بشمار و به او تحویل بده.
زنگه شاوران
با صد سوار بنزد افراسیاب می رود. افراسیاب چون او را بدید بنواخت و گرامی داشت و
سپس سبب آمدن را از او پرسید و زنگه شاوران ماجرا را همانطور که سیاوش گفته بود
برای او باز گفت. افراسیاب ناراحت شد ولی امر کرد که برایش جایگاهی مناسب به قدر و مقام او تهیه کردند و بزرگان خویش را
برای رایزنی فراخواند:
چو بشنید
پیچان شد افراسیاب دلش گشت پر
درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا
جایگه ساختند ورا چون
سزا بود بنواختند
چو پیران
بیامد تهی کرد جای سخن رفت با
نامور کدخدای
از اینجا
پیران دوباره به داستانهای شاهنامه باز می گردد و تا پایان داستان دوازده رخ نقش
بسیار پر رنگ و چند بعدی ایفا می کند.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment