جستجوگر در این تارنما

Saturday, 17 June 2023

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سوم

نگاره ذهنی افراسیاب، برگرفته شده از کتاب نامه خسروان جلال الدین میرزا قاجار

فراموش نمی کنیم که همه این وقایع در زمانهایی اتفاق می افتند که روابط و ضوابط  بر اساس اصول از پیش تعریف شده قبیله ای (پیوندهای خاندانی و نژادی) استوار بودند. از اینرو نقش افرادی که به دلایلی (بیشتر دلایل فردی) از آنها دوری می جستند و یا آنها را ارج می نهادند و می پروردند، بطور چشمگیری کم رنگ و یا برجسته می شود.

افراسیاب داستان همه کارهای سیاوش و بد کاری های کیکاووس را از آغاز تا انجام (کران تا کران) برای پیران باز می گوید و از او چاره می جوید و پیران در تمام وقت ساکت نشسته و با دقت گوش می دهد:

ز کاووس وز خام گفتار او                 ز خوی بد و رای و پیگار او

همی گفت و رخساره کرده دژم            ز کار سیاووش دل پر ز غم

فرستادن زنگهٔ شاوران                      همه یاد کرد از کران تا کران

بپرسید کاین را چه درمان کنیم؟           وزین چاره جستن چه پیمان کنیم؟

اینجا پیران با توجه به روابط خاندانی و قبیله ای و هم چنین خیرخواهی که الزاما نیز بدور از پاسداری از منافع ملی تورانیان نیست به زیبایی و با منطقی استوار سخنانی به افراسیاب می گوید و پیشنهاداتی می کند که می تواند تا به امروز سرمشق برای خیلی ها باشد. او نخست همانگونه که رسم بوده، شخص شاه را می ستاید تا بتواند به گفتار خویش ادامه دهد. خیلی کوتاه نیز به این اشاره نمایم که افراسیاب دیکتاتور بود، درست مانند کیکاووس ولی ارجحیتی که افراسیاب نسبت به کیکاووس داشت این بود که افراسیاب اندرز و پند دیگران را هم گوش می داد.

باری پیران به افراسیاب می گوید که این شاهزاده از مال بی نیاز است و چیزهایی را که مطابق رسوم میراث او هستند، کسی نمی تواند از او بگیرد. از نظر هوش و دانش و فرزانگی نیز کسی مانند او پیدا نمی شود. چنان فرزانه است که تاج و تخت را به کنار گذاشت و به فرمان خیره پدرش گوش فرا نداد و اکنون از تو درخواست می کند که بگذاری از کشورت گذر کند.

سیاوش جوان است و پدرش پیر. روزی فراخواهد رسید که این پدر پیر دیگر در میان ما نیست و مردمان بدنبال سیاوش خواهند فرستاد و پادشاه خویش خواهندش کرد. آنوقت تو در همسایگی خود کشوری خواهی داشت که نه تنها با تو جنگی نخواهد داشت بلکه پادشاهش تا اندازه ای نیز خود را مدیون مهر تو می داند. از آن گذشته در کشور خود تو نیز مردمان از کوچک و بزرگ گرفته در مورد این کار تو چه خواهند گفت؟ آنها خواهند گفت که شاهزاده ای غریبه بخاطر پای ننهادن بر سر پیمان جنگ نکردن با تو آنهم در زمانی که قدرت نظامی بیشتری داشت، از تخت و تاج گذشت و کشور خویش را هم ترک کرد و تو تنها به او راه دادی که از کشورت بگذرد و به جای دیگری برود. رواتر می باشد که همینجا در نزد خود نگاهش داری و دخترت را نیز بهمسری به او درآوری تا وابسته به تو گردد (روابط خانوادگی و نزدیکی خویشاوندی). اگر سیاوش اینگونه در کشورت بماند، کشورت نیز آرام خواهد ماند:

بدو گفت پیران که ای شهریار             انوشه بدی تا بود روزگار

تو از ما به هر کار داناتری                به بایستها بر، تواناتری

گمان و دل و دانش و رای من             چنینست اندیشه بر جای من

که هر کس که بر نیکوی در جهان        توانا بود آشکار و نهان

ازین شاهزاده نگیرند باز                   زگنج و ز رنج آنچ آید فراز

من ایدون شنیدم که اندر جهان             کسی نیست مانند او از مهان

به بالا و دیدار و آهستگی                   به فرهنگ و رای و به شایستگی

هنر با خرد نیز بیش از نژاد               ز مادر چنو شاهزاده نزاد

بدیدن کنون از شنیدن بهست               گرانمایه و شاهزاد و مهست

وگر خود جز اینش نبودی هنر             که از خون صد نامور با پدر

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه           همی از تو جوید بدین گونه راه

نه نیکو نماید ز راه خرد                    کزین کشور آن نامور بگذرد

ترا سرزنش باشد از مهتران               سر او همان از تو گردد گران

و دیگر که کاووس شد پیرسر              ز تخت آمدش روزگار گذر

سیاوش جوانست و با فرهی                بدو ماند آیین و تخت مهی

اگر شاه بیند به رای بلند                    نویسد یکی نامهٔ سودمند

چنان چون نوازنده فرزند را               نوازد جوان خردمند را

یکی جای سازد بدین کشورش             بدارد سزاوار اندر خورش

بر آیین دهد دخترش را بدوی              بداردش با ناز و با آبروی

مگر کاو بماند به نزدیک شاه              کند کشور و بومت آرامگاه

بیاد بیاوریم که پیران پسر ویسه است. ویسه عموی پشنگ پدر افراسیاب بود. یعنی پیران می شود پسر عموی پدر افراسیاب. پیران همزمان نیز پیوندی هر چند کمرنگ تر با سیاوش که با گرسیوز نسبت دارد، داشت. داشتن این پیوندهای خانوادگی شاید از دیدگاه امروزی کمی بی معنی جلوه کند ولی در جامعه چندین هزار سال پیش بسیار هم مهم و پر ارزش بوده است. 

نگریستن به این پیوند خانوادگی از این جهت مهم است که پیران در برابر این پیوند احساس مسئولیت کرده و صادقانه نظری می دهد که روابط بهم نخورند بلکه مستحکم تر و امن تر هم بشوند. همزمان ما در کنار پیران، گرسیوز را هم داریم که روابط و پیوندهای خانوادگی او هم با افراسیاب که برادرش بود و هم با سیاوش که پسر نوه اش بود می بایست قاعدتا محکمتر می بود ولی می بینیم که نه تنها نیست بلکه خودخواهی، پلیدی و شومی هم از خود نشان می دهد.

گرسیوز برادر افراسیاب هیچگاه موقعیت خود را بخطر نمی اندازد تا چیزی بگوید که افراسیاب را خوش نیاید. او بخوبی می داند افراسیاب شخصی است که برادر خویش اغریرث را بخاطر مخالفتی که با او کرده بود با شمشیر به دو نیم کرد. گرسیوز تا پایان داستانش همچنان دستور گیرنده باقی می ماند و در مواقعی حتی کاسه از آش داغ تر هم می شود. به آن خواهیم رسید. او هیچگاه سخنی نمی گوید و یا مشورتی به افراسیاب نمی دهد که موقعیتش را ذره ای ناپایدار کند.

پیران رابطه خویشاوندی کمرنگ تری با افراسیاب دارد و با وجود این کنش ها، اندرزها و متانت های دیگری دارد و هیچگاه هم بیم آن را ندارد که کاری بکند و یا چیزی بگوید و حتی سرزنشی بکند که مقامش را بخطر بیندازد.

داشتن مقام سپهسالاری سپاه هر چند که بسیار بزرگ و با اهمیت بود ولی شاهان ایران و توران را مانع نمی گشت که سپهسالاری را عزل کنند. کیخسرو طوس را چندین بار عزل و نصب کرد. بنابراین بیاد داشته باشیم که پیران با اندرزهایی که می داد و یا کارهایی که می کرد می توانست به راحتی مقام و موقعیت خویش را بخطر اندازد آنهم در برابر شاهی چون افراسیاب.

اینها خطوطی هستند که پیران را در شاهنامه بارز می کنند. به همه این صفات نیک پیران رقیب ایرانی او گودرز بهنگام مرگ پیران خیلی خوب اشاره می کند و فردوسی آنرا بسیار زیبا توصیف می کند. به آن خواهیم رسید.

افراسیاب می گوید همه آن چیزی که گفتی درست و زیبا هستند ولی او باز هم ابراز نگرانی می کند که این کار  مانند بچه مار در آستین پروردن است که چون بزرگ شود نیش می زند:

چنین داد پاسخ به پیران پیر                که هست اینک گفتی همه دلپذیر

ولیکن شنیدم یکی داستان                   که باشد بدین رای همداستان

که چون بچهٔ شیر نر پروری               چو دندان کند تیز کیفر بری

چو با زور و با چنگ برخیزد او          به پروردگار اندر آویزد او

پیران در برابر افراسیاب اینگونه ادامه می دهد، من مانند پدر تو هستم و تو چون فرزند من، این پدر به پیشگاه این فرزند نماز می برد (ستایشش می کند). فردوسی اینجا خیلی کوتاه به سن پیران اشاره می کند، پیران پیر.

اشارات کوتاه و نه چندان آشکار فردوسی که غالبا نیز در میان بازگویی داستان و محتوای آن به حاشیه می روند، همیشه پراهمیت هستند. این گونه اشاره کردن ها را شاید بتوان شوخی بسیار ظریف و استادانه سخنگوی دهقان با خواننده اش نامید. بهر حال همین یک اشاره اهمیت کارهایی را که پیران می کند دوچند می سازد.

پیران به افراسیاب پیشنهاد می کند که سیاوش را به گرمی بپذیرد و با مهربانی نگاه دارد تا هنگامی که زمان کیکاووس بسرآید و دوران پادشاهی سیاوش برسد. اینگونه تو بی رنج بسی گنج بدست آوری. کسی که خوی بد پدر خویش را نپذیرد، خود بدخویی نخواهد کرد:

بدو گفت پیران کاندر خرد                  یکی شاه کندآوران بنگرد

کسی کز پدر کژی و خوی بد              نگیرد، ازو بدخویی کی سزد؟

نبینی که کاووس دیرینه گشت؟            چو دیرینه گشت او بباید گذشت

سیاوش بگیرد جهان فراخ                  بسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخ

دو کشور ترا باشد و تاج و تخت          چنین خود که یابد؟ مگر نیک ‌بخت

در اینجا افراسیاب آرام می گیرد و سخنان پیران را سزاوارپذیرش می بیند. او به دبیر خویش دستور داد تا نامه ای پر مهر برای سیاوش بنویسد و از او دعوت کند تا به دربار افراسیاب رفته و همچون پسرش نزد او باشد. متن نامه چنان پر وعده و فریب دهنده است که بهتر است آنرا زبان خود فردوسی بشنویم و بخوانیم زیرا زیباتر و رساتر از هر کس دیگر عنوانش کرده است من تنها چند جای آنرا برجسته نمودم تا در موردشان اشارات خود را بنمایم:

دبیر جهان‌دیده را پیش خواند              زبان برگشاد و سخن برفشاند

نخستین که بر خامه بنهاد دست            به عنبر سر خامه را کرد مست

جهان آفرین را ستایش گرفت              بزرگی و دانش نمایش گرفت

کجا برترست از مکان و زمان            بدو کی رسد بندگی را گمان؟

خداوند جانست و آن خرد                   خردمند را داد او پرورد

ازو باد بر شاهزاده درود                   خداوند گوپال و شمشیر و خود

خداوند شرم و خداوند باک                 ز بیداد و کژی، دل و دست پاک

شنیدم پیام از کران تا کران                 ز بیدار دل زنگهٔ شاوران

غمی شد دلم زانک شاه جهان              چنین تیز شد با تو اندر نهان

ولیکن به گیتی به جز تاج و تخت         چه جوید خردمند بیدار بخت

ترا این همه ایدر آراستست                 اگر شهریاری و گر خواستست

همه شهر توران برندت نماز               مرا خود به مهر تو باشد نیاز

تو فرزند باشی و من چون پدر            پدر پیش فرزند بسته کمر

چنان دان که کاووس بر تو به مهر        بران گونه یک روز نگشاد چهر

کجا من گشایم در گنج بست                سپارم به تو تاج و تخت نشست

بدارمت بی‌رنج فرزندوار                   به گیتی تو مانی زمن یادگار

چو از کشورم بگذری در جهان           نکوهش کنندم کهان و مهان

وزین روی دشوار یابی گذر               مگر ایزدی باشد آیین و فر

بدین راه پیدا نبینی زمین                   گذر کرد باید به دریای چین

ازین کرد یزدان ترا بی نیاز               هم ایدر بباش و به خوبی بناز

سپاه و در گنج و شهر آن تست            به رفتن بهانه نبایدت جست

چو رای آیدت آشتی با پدر                  سپارم ترا تاج و زرین کمر

که ز ایدر به ایران شوی با سپاه           ببندم به دلسوزگی با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دیر                   کهن شد سرش گردد از جنگ سیر

گر آتش ببیند پی شصت و پنج             رسد آتش از باد پیری به رنج

ترا باشد ایران و گنج و سپاه               ز کشور به کشور رساند کلاه

پذیرفتم از پاک یزدان که من               بکوشم به خوبی به جان و به تن

نفرمایم و خود نسازم به بد                 به اندیشه دل را نیازم به بد

افراسیاب سخنان پیران را نه تنها مخالف منافع خویش نیافت بلکه آنها را در راستای سیاست ها و رفع دلنگرانی های خویش به کار برد. او علیرغم سخنان دلفریب خود نیات پلیدش را هم به کلی پنهان نکرد. در آغاز نامه از سیاوش با صفات خداوند شرم و خداوند باک نام می برد. خداوند شرم که کاملا معلوم است. خداوند باک چیست؟ باک را باید اینجا در رابطه با شرم تعریف نمود. خود واژه باک معنی ترس را می دهد. بیباک یعنی نترس. اما خداوند باک بودن سیاوش اینجا از چیست؟  سیاوش انسانی است که فراوان ترس و شرم دارد که بر سر پیمانهایی که با افراسیاب بسته، پای نهد. از اینرو خداوند شرم و خداوند باک و بلافاصله در دنباله آن "ز بیداد و کژی، دل و دست پاک". در دو بیت کوتاه بسیار زیبا سیاوش از زبان دشمنش معرفی می شود. امروزه هم زمانی که می خواهیم صفات عالی را به بهترین گونه های آن در مورد افراد بکار بریم از واژه خدا استفاده می کنیم. خداوند ثروت، خداوند هوش، خداوند شهامت و غیره.

افراسیاب ضمن ستایش هایی که از سیاوش می کند و پیشنهاداتی که به او می دهد، کاملا نیز واضح می سازد که سیاوش راه بازگشت به ایران را ندارد و "از توران هم گذر نمی تواند بکند زیرا همه کهان و مهان افراسیاب را نکوهش می کنند" از اینروی "سیاوش دشوار یابد گذر" و "بدین روی پیدا نبیند زمین".

سخنان گفته شدند ولی اشارات شاید کمی پنهان باشند. چون نیک بنگریم برای سیاوش که تنها می خواست اجازه گذر کردن (به گفته امروزی ها تنها ترانزیت) از توران را بیابد، الزاما راه دیگری باقی نماند بجز پذیرفتن شرایط افراسیاب.

نکوهش شدن افراسیاب از سوی کهان و مهان به سبب پذیرا نشدن سیاوش استدلالی بود که پیران به یاد افراسیاب آورد. ما خواهیم دید که همین نیز دهه ها بعد پیوسته سبب سرزنش شدن پیران از سوی گردان و دلاوران سپاه ایران می شد هر چند که قصد پیران از این یادآوری نیکویی بود. به این نیز خواهیم رسید. جالب است که گردان و دلاوران ایران (بجز رستم که خود سخت در بند پیمانهایی است که خاندان نریمان با خاندان شاهی ایران بسته است) نیم سرزنشی که به پیران می کنند به کیکاووس که مسبب اصلی همه این بدبختیها بود، نمی کنند. به این موضوع هم خواهیم پرداخت.

افراسیاب دروغی را نیز چاشنی تهدید پنهانش می کند و می گوید نه کار بد می کنم و نه فرمان بد می دهم و در دل خویش چنین چیزی را اصلا آزمایش نمی کنم. دل نیازم به بد. او در اینجا راستگویی نکرد.

نیازم از مصدر فعل نیازمودن می آید. آزمودن و مخالف آن نیازمودن. همه می دانند که افراسیاب بخاطر خوابی که دیده بود و گفته ها و پیشگوئی های کاهنان از کشته شدن سیاوش و یا کشته شدن بدست سیاوش می ترسید از اینرو می گفت که بدی کردن به سیاوش را در دل خود آزمایش نمی کند. روزی که ترس از دست دادن تاج و تخت که گرامی ترین چیزها در زندگی او بودند، حتی گرامی تر از جان خودش و او همه قدرت خویش را در مالکیت آنها می دید در نزد او از ترسش از مرگ سیاوش بیشتر شد، لحظه ای در دادن فرمان کشتن سیاوش، درنگ نکرد.

چون نامه آماده شد، افراسیاب آنرا به زنگه شاوران داد تا برای شاهزاده خویش ببرد. زنگه شاوران نامه را شتابان بنزد سیاوش رساند. سیاوش چون آنرا بخواند از یکسو شاد شد ولی چون در آن نیک نگریست وجودش پر از درد و فریاد شد و بر حال زار خویش گریست که دشمن کنون دوست گشته ولی چگونه می توان از آتش داغ  باد سرد انتظار داشت؟ او سپس نامه ای به پدرش نوشت و گلایه کرد و به او گفت از اجبار به توران می رود:

سیاوش به یک روی زان شاد شد         به دیگر پر از درد و فریاد شد

که دشمن همی دوست بایست کرد         زآتش کجا بردمد باد سرد؟

یکی نامه بنوشت نزد پدر                   همه یاد کرد آنچ بد در به در

که من با جوانی خرد یافتم                  بهر نیک و بد نیز بشتافتم

از آن زن یکی مغز شاه جهان             دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست              ز خون دلم رخ ببایست شست

ببایست بر کوه آتش گذشت                 مرا زار بگریست آهو به دشت

ازآن ننگ و خواری بجنگ آمدم          خرامان به چنگ نهنگ آمدم

دو کشور بدین آشتی شاد گشت            دل شاه چون تیغ پولاد گشت

نیاید همی هیچ کارش پسند                 گشادن همان و همان بود بند

چوچشمش ز دیدارمن گشت سیر          بر سیر دیده، نباشند دیر

ز شادی مبادا دل او رها                    شدم من ز غم  در دم اژدها

ندانم کزین کار بر من سپه                 چه دارد به راز اندر از کین و مهر؟

سیاوش می داند که دارد در دم اژدها می رود. افراسیاب می داند که دارد بخاطر ترس خودش دروغ می گوید. کیکاووس می داند که پسرش را وادار به گرفتن تصمیمی می کند که در حالت عادی انجامش نمی داد ولی سیاوش برایش پشیزی ارزش ندارد. او تنها وسیله خوب و شخص مورد اعتمادی است که مورد علاقه مردم هم می باشد و می تواند در راستای تبلیغات اجتماعی دستگاه حکومتیش خیلی مفید و موثر واقع شود.  پهلوان رستم نامدار که از کیکاووس قهر کرده و پرورده خویش را تنها گذاشته و به سیستان رفته. پهلوانان دیگر ایران که در رکاب سیاوش هستند تنها از رفتن او به دستگاه افراسیاب ناراحتند و آنرا برای سیاوش بد انجام می دانند ولی کار دیگری انجام نمی دهند و رای دیگری نمی زنند و انتقادی هم به کسی ندارند و چیزی را هم به چالش نکشیده و به زیر علامت سئوال نمی برند.

گرسیوز که خویش مستقیم و بیواسطه سیاوش است خاموش می ماند و اصلا دم نمی زند. کاشکی که او همینطور باقی می ماند و بهمین بسنده می کرد. او بعدها به پیران حسادت و به سیاوش خیانت هم می کند.

در این میان تنها پیران است که کوشش می کند در این آشفته بازار نتیجه ای نسبتا خوب بگیرد و کوشش در آرام و بی خطر کردن همه جریانات دارد. او مهر به میهن خویش را هم فراموش نمی کند. بی شک این ساده انگاری است اگر بیندیشیم که پیران برعکس دیگران به منافع شخصی خویش فکر نمی کرد. من بر این گمانم که می کرد ولی نه به بدویت و شدت دیگران و در کنار آن به سود وضررهای دیگران هم می اندیشید و ملاحظه می کرد. پیران سپهسالاری سیاست مدار بود. 

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش یک (farhangi-sanati.blogspot.com)

 

 

No comments: