افراسیاب به سیاوش
گفت بگذار که هر دوی ما با سوارانی که از میان دلیران انتخاب می کنم با یکدیگر به
بازی و مسابقه چوگان بپردازیم. سیاوش
هوشمندانه به او پاسخ داد من خود را در پایگاهی
نمیابم که بتوانم با سوارانی به مسابقه دادن با تو که شاه هستی، بیندیشم. افراسیاب را این سخن سیاوش خوش آمد و گفت پس من
خودم بازی نمی کنم و سوارانی را انتخاب کرد که در تیم شاهی با تیم سیاوش مسابقه
دهند. سواران انتخابی افراسیاب برادرش گرسیوز، پسرش جهن، دلیری چون کلباد که بعدها
بدست برادر سیاوش کشته می شود، پیران و دو برادرش هومان و نستهن بودند.
او برای تیم
سیاوش نیز سوارانی چون روئین (پسر پیران)، شیده (پسر افراسیاب که نامش پشنگ بود
ولی پدرش او را شیده می نامید و بعدها بدست کیخسرو پسر سیاوش کشته می شود)، اندریمان
دلاور تورانی و ارجاسب برادر زاده افراسیاب را گزین کرد.
سیاوش به
افراسیاب گفت همه اینها سواران شاه (افراسیاب) هستند و هرگز کاری نخواهند کرد که
تیم شاه بازی را ببازد و اگر من با آنها به میدان بروم بیشتر به این می ماند که من
دارم تنها بازی می کنم. اگر شاه (افراسیاب) اجازه دهد، من با سواران ایرانی به
میدان چوگان درآیم تا دو تیم در شرایط برابر قرار گیرند:
سیاوش چنین گفت کای نامجوی ازیشان که یارد شدن پیشگوی؟
همه یار شاهند و تنها منم نگهبان چوگان، یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی برآن سان که آیین بود بر دو روی
افراسیاب با او همدلی کرد و اینگونه بود که سیاوش هفت مرد از سواران ایرانی را برگزید تا با او به میدان چوگان آمده و با تیم شاهی بازی نمایند. افراسیاب گویی به نزد سیاوش فرستاد تا با زدن ضربه نخست بازی را آغاز نماید. سیاوش نخست بر گوی بوسه داد و سپس آنرا به میدان بازی افکند و در پی آن صدای کوس و نای به آسمان برآمد. چون گوی به میدان افتاد، سواران ایرانی چنان با چالاکی و مهارت چوگان بازی کردند که برای تورانیان هیچ فرصتی باقی نماند.
چندی بگذشت و سیاوش بازیکنان تورانی را شکست خورده دید پس بزبان پهلوی به ایرانیان گفت تا به تورانیان نیز فرصت بازی کردن دهند. افراسیاب این کار سیاوش را بدید و فهمید و خوشنود شد. پس از بازی چوگان، کمانی سترگ برای سیاوش آوردند تا به زه کشیده و تیراندازی نماید. نخست گرسیوز برادر افراسیاب کوشید تا کمان را به زه کند و نتوانست. سپس خود افراسیاب در این کار کوشید و او هم نتوانست و خندید و گفت در روزگار جوانی می توانستم ولی اکنون دیگر زمانه برای من دگرگون شده است:
مرا نیز گاه جوانی، کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان
سپس سیاوش بر اسب تیز روی خویش نشست و تاخت کنان به سوی نشان هایی که در میدان گذاشته بودند تیر انداخت و تیرهای او همگی به نشانها اصابت کردند. غریو شادی از تماشاچیان برآمد.
فردای آنروز
افراسیاب به سیاوش گفت هر سواری را که می خواهی با خود همراه کن زیرا که به شکار
می رویم. سواران ایرانی و تورانی به همراه هم به سمت نخچیرگاه به راه افتادند که
ناگهان گله ای از گورها نمایان شد. سیاوش بناگاه به سوی گله راند و یکی را با تیر
زد و دیگری را با شمشیر به گونه ای به دو نیم کرد که وزن هر کدام از نیم ها درست
هم وزن نیمه دیگر بود.
از این کارها سواران تورانی به حسادت افتادند و با خود اندیشیدند:
بگفتند یکسر همه انجمن که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هنوز بی توجه به این حالت سواران تورانی به هر گوشه ای می تاخت و از شکار پشته می ساخت. این جوانی کردن اشتباه بسیار بزرگی از سوی سیاوش بود که دلی پاک داشت و از کین حسودان نمی ترسید.
افراسیاب اما از سیاوش آسوده خاطر شده بود و از او خوشش می آمد و اینگونه بر آنها یک سال گذشت و در این مدت افراسیاب و سیاوش دل آسوده و خوش بودند تا اینکه روزی پیران با سیاوش به گفتگو نشستند و پیران به سیاوش گفت تو با مهری که افراسیاب به تو دارد، همینک چشم و چراغ افراسیابی و زمانی فرا خواهد رسید که با هنرها و بزرگی هایی که داری، پس از مرگ کیکاووس که پیر شده است بر تخت شاهی ایران بنشینی و همه ایران و توران بندگانت خواهند بود ولی اکنون اینجا تنهایی و کسی را نداری و گاه آن فرا رسیده که برای این حال فکری بکنیم:
سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی نگارش تویی، غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار ز شاهان یکی پرهنر یادگار
پس از آن
پیران به سیاوش پیشنهاد کرد که در این خاک (توران) ریشه بزند و بدان نیز دل بنهد و
در آنجا برای خود چیزی بسازد و با خانواده ای در خور، پیوند خونی برقرار کند.
آنگاه او چند خانواده را به سیاوش پیشنهاد می کند که دختران دارند که برای بستن
پیمان زناشویی با سیاوش مناسب می باشند ولی او برای سیاوش مناسبت تر می بیند که
دختری از خانواده شاه را برگزیند. پیران سیاستمدار و استراتژیست بسیار خوبی است که
ریشه در گذشته دارد بدون آنکه آینده را نیز فراموش نماید. پیران نسبت به دیگران
نسبتا خوش نیت تر نیز می باشد:
بنه دل برین بوم و جایی بساز چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوستهٔ خون کسی کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پردهٔ شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند که از مام و از باب با پروزاند (با نژاد و اصل و نسب هستند)
نبیره فریدون و فرزند شاه که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر که از دامن شاه جویی گهر
پیران اما فراموش نمی کند که داشتن پیوند با کسی که می تواند آینده ای درخشان داشته باشد و به گفته خودش ایران و توران از او فرمان ببرند، بی فایده هم نیست. بنابراین ادامه می دهد:
پس پردهٔ من چهارند خرد چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هست آراسته چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بندهایست به پیش تو اندر پرستندهایست
و به راستی
جریره دختر پیران شخصیت و سرنوشت بخصوصی دارد که در ادامه این نوشته در بخش داستان
سیاوش وکیخسرو خواهد آمد.
سیاوش از
پیران سپاسگزاری کرد و به آگاهی او رساند که با پیشنهادش موافق است و جریره دختر پیران را برای همسری بر
می گزیند. پیران نیز بلافاصله به خانه و به نزد گلشهر همسرش رفت و به او گفت که دل
خوش بدار که برای ما دامادی پیدا شده که نبیره کیقباد است. گلشهر نیز بی درنگ جریره را خواند
و تاجی بر سرش نهاده و پوشاک زرین و زربفت پوشاند تا بتواند در مراسم پیمان
زناشویی شرکت کند و به پیوند سیاوش درآید. چون سیاوش بر روی جریره نگریست، بسیار
شاد شد و پیمان زناشویی ایندو بر این منوال با هم بسته شد.
از این ماجرا چندی گذشت و جاه سیاوش در نزد افراسیاب هر روز بیشتر می شد:
برین نیز چندی بگردید چرخ سیاووش را بد ز نیکیش برخ (بهره)
ورا هر زمان پیش افراسیاب فزونتر بدی حشمت و جاه و آب
پیران چون اینرا دریافت، رودی خوش را در دست سیاوش دید و خواست که سرودی خوش نیز بزند، پس فلک را سقف بشکافت و طرحی نو در انداخت، تا شاید بتواند با همراهی سیاوش در سرنوشت بتازد و جلوی آمدن لشکر غم را بگیرد که خون عاشقان را نریزد. پیران به سیاوش گفت که:
تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش تویی دل و هوش و توش و توانش تویی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چه که فرزند من خویش تست مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست چنو بت به کشمیر و کابل کجاست؟
شود شاه پرمایه پیوند تو درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش شگفت زده به پیران می نگرد و با چشمانی نمناک به او می گوید اگر سرنوشت من اینست که روی ایران را دوباره نبینم و موفق به دیدار دوباره دستان سام و تهمتن که بهار زندگی من است و دیگر دلاورانی چون زنگه شاوران و بهرام دلیر و دیگر دلاوران ایران نشوم، پس باید در جایی که هستم برای خویش سامانی درست کنم. تو نیز پدری کن و پادرمیانی نموده و این پیشنهاد را خودت با افراسیاب درمیان بگذار.
پیران به سیاوش می گوید که انسان خردمند با روزگار و سرنوشت نمی جنگد. تو زمانی در ایران دوستان و خویشانی داشتی، اکنون دیگر نداری. با ترک کردن ایران آنها را آنجا گذاشتی و به اینجا آمدی. تو اکنون اینجا دارای نام و نشانی هستی ضمن اینکه در آینده نیز سر تخت شاهی ایران در دست تو خواهد بود.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment