جستجوگر در این تارنما

Wednesday, 30 November 2022

نگرشی دیگر به داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه – بخش پایانی

پیشتر نوشتم که قصد سودابه از نزدیکی جستن به سیاوش تنها مطمئن کردن موقعیت خویش در زمانی بود که کیکاووس دیگر وجود نداشت و سیاوش ولیعهد او بر تختش نشسته بود. سودابه که با فریب و نیرنگ و حسابگری همسر کیکاووس شده بود، می خواست همین حسابگری را در مورد پسر کیکاووس نیز بکار ببرد و همچنان بانوی نخست کشور باشد و برای این منظور از هیچ کاری فروگذار نبود.

از اینرو علیرغم ظاهر امر مقایسه سودابه و زلیخا که از سوی برخی انجام می گیرد، امری کاملا بی مورد است.

استاد توس برایمان گفت که سودابه چون آنهمه گنج و مال را دید اندیشه های افسونگرانه زیادی به خاطرش رسیدند. او از پیش خیلی حسابگرانه با خود اندیشید که اگر سیاوش سر از فرمان و خواسته من بپیچد، هیاهوی کرده و در نزد همه رسوایش خواهم ساخت:

نگه کرد سودابه خیره بماند                  به اندیشه افسون فراوان بخواند

که گر او نیاید به فرمان من                  روا دارم ار بگسلد جان من

بد و نیک و هر چاره کاندر جهان           کنند آشکارا و اندر نهان

بسازم گر او سربپیچد ز من                  کنم زو فغان بر سر انجمن

همین یک بیت از سروده فردوسی "کنم زو فغان بر سر انجمن" بار دیگر مشخص می سازد که سودابه عاشق نبود. حسابگر و حیله گر بود. عاشقان که نقشه رسیدن به دلبر را می کشند و نگران از عملی نگشتن نقشه شان می باشند، هیچ گاه به این نمی اندیشند که چون پاسخ منفی دریافت کردند، روزگار دلبر خود را سیاه نمایند. دستکم از پیش این فکر را نمی کنند و برایش نقشه نمی کشند.

سودابه با خود می اندیشد پس از اینهمه چیزی که من از خواسته ها و آرزوهای خویش بر او فاش کردم، اگر سیاوش از خواسته های من سرپیچی کند من بخطر می افتم و پیش از اینکه کار به اینجاها بکشد باید هیاهو راه انداخته و داستان را برگردانم. اما سودابه هنوز در این اندیشه است که سرانجام به گونه ای سیاوش را با خود همراه خواهد ساخت. بخاطر بیاوریم که سودابهٔ پرنگار زنی با دلی پراندیشه و زبانی چوخنجر بود که با این سه خصوصیت تا کنون کارهای خود را بخوبی و بی دردسر به پیش برده بود. او حالا ولی برای ساختن آینده خویش، سپری را که عمری در پشت آن پنهان شده بوده به کناری افگنده و بدین سبب ضربه پذیر شده بود. بدیهی است که در این حالت  بیکار ننشسته و دل پراندیشه اش به گونه ای زبان چو خنجرش را در صورت نیاز بکار خواهد گرفت.

دیگر روز باز سودابه آرایش کرده و نیم تاج بر سر نهاده بر تخت بنشست و سیاوش را نزد خود خواند. سودابه برای همه چیز آمادگی داشت. سودابه شخصی بود که می خواست پیوسته خود مهار همه چیز را در دست داشته باشد و از اینرو می خواست که سیاوش بپذیرد که او مخاطب سیاوش است هنگامیکه کیکاووس دیگر نیست. بنابراین کوشش کرد که این بار به گونه دیگری خود را به سیاوش عرضه نماید:

نشست از بر تخت باگوشوار                به سر بر نهاد افسری پرنگار

سیاوخش را در بر خویش خواند            ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجی بیاراست شاه                 کزان سان ندیدست کس تاج و گاه

ز هر چیز چندان که اندازه نیست           اگر بر نهی پیل باید دویست

به تو داد خواهد همی دخترم                 نگه کن بروی و سر و افسرم

بهانه چه داری تو از مهر من؟              بپیچی ز بالا و از چهر من

سودابه این بار دیگر از آینده و اینکه پس از کیکاووس اوضاع او چگونه خواهد شد چیزی نمی گوید بلکه این بار به سیاوش می گوید که دخترم را خواهی گرفت ولی اگر با من کنار نیایی روزگار و شاهی را بر تو تباه خواهم کرد. او برای اینکه اینها را با چرب زبانی به سیاوش برساند به او می گوید هفت سال است از زمانی که تو را دیده ام دل به تو بستم و روزم شب شده. اگر تو مرا شاد نمایی کاری خواهم کرد که از آنچه از کیکاووس دریافت میکنی هم بسیار بیشتر نصیبت شود:

که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام                    خروشان و جوشان و آزرده‌ام

همی روز روشن نبینم ز درد                برآنم که خورشید شد لاجورد

کنون هفت سال‌ست تا مهر من               همی خون چکاند بدین چهر من

یکی شاد کن در نهانی مرا                   ببخشای روز جوانی مرا

فزون زان که دادت جهاندار شاه            بیارایمت یاره و تاج و گاه

و گر سر بپیچی ز فران من                  نیاید دلت سوی پیمان من

کنم بر تو بر پادشاهی تباه                    شود تیره بر روی تو چشم شاه

سیاوش این بار دیگر واضح و بی پرده با او مخالفت می کند و به او یادآور می شود که سودابه همسر شاه است و چیزی بیشتر نباید توقع و انتظار داشته باشد. سپس برمی خیزد و می خواهد که از پیش سودابه برود:

سیاوش بدو گفت هرگز مباد                 که از بهر دل سر دهم من به باد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم                     ز مردی و دانش جدایی کنم

تو بانوی شاهی و خورشید گاه               سزد کز تو ناید بدینسان گناه

سیاوش با خشم و پرخاش از تخت برخاست و چون میخواست که از آنجا برود سودابه به او چنگ انداخته و خود را به او آویخت و همزمان نیز حقیقت تلخ دیگری را به او گفت:

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ       بدو اندر آویخت سودابه چنگ

بدو گفت من راز دل پیش تو                 بگفتم نهان از بداندیش تو

مرا خیره خواهی که رسوا کنی             به پیش خردمند رعنا کنی

بزد دست و جامه بدرید پاک                 به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

برآمد خروش از شبستان اوی               فغانش ز ایوان برآمد به کوی

یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست           که گفتی شب رستخیزست راست

سودابه که بوضوح گفته بود اکنون راز من پیش تو فاش شده و از پیش هم نقشه کشیده بود که در صورت مخالفت سیاوش چه بکند، پس نقشه از پیش پرداخته شده خویش را پیش برد و به هیاهو کردن و دگرگونه جلوه دادن ماجراها برای دیگران پرداخت. او برای دراماتیزه کردن بیشتر ماجرا به صورت خویش نیز ناخن کشید و جامه خود بدرید و افسر از سر به خاک افگند. کیکاووس که هیاهوها را شنید شتابان به سوی شبستان رفت و سودابه را با چهره خراشیده دید که فریاد کنان و گریان موهای خویش را می کند. کیکاووس نمی دانست که چه اتفاقی افتاده است:

به گوش سپهبد رسید آگهی                   فرود آمد از تخت شاهنشهی

پراندیشه از تخت زرین برفت               به سوی شبستان خرامید تفت

بیامد چو سودابه را دید روی                خراشیده و کاخ پر گفت و گوی

ز هر کس بپرسید و شد تنگ ‌دل            ندانست کردار آن سنگ دل

خروشید سودابه در پیش اوی                همی ریخت آب و همی کند موی

چنین گفت کامد سیاوش به تخت             برآراست چنگ و برآویخت سخت

که جز تو نخواهم کسی را ز بن             جز اینت همی راند باید سخن

که از تست جان و دلم پر ز مهر            چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر؟

بینداخت افسر ز مشکین سرم                چنین چاک شد جامه اندر برم

سودابه پرنگار با زبانی چون خنجر همه چیز را واژگون برای کیکاووس جلوه داد و کیکاووس به اندیشه فرو رفت که این چه بدبختی است؟ یکی از این دو دروغ می گوید و هر کدام نیز که باشد، آبروی من رفته است زیرا یکی پسرم است و دیگری همسرم.

پراندیشه شد زان سخن شهریار             سخن کرد هرگونه را خواستار

به دل گفت ار این راست گوید همی        وزین‌گونه زشتی نجوید همی

سیاووش را سر بباید برید                    بدینسان بود بند بد را کلید

خردمند مردم چه گوید کنون؟               خوی شرم ازین داستان گشت خون

کیکاووس نخست شبستان را خالی کرد و سپس سیاوش را پیش خواند و گفت تقصیر از منست که ترا به شبستان فرستادم (همین یعنی قلبا پذیرفته بود که سیاوش گناهکار است) اما می خواهم بدانم که تو در این مورد چه میگویی؟ سیاوش ماجرا را آنچنان که رفته بود از آغاز پیشنهاد رفتن به شبستان از راه اتاق پشتی تا به آخر برای کیکاووس بازگفت:

کسی را که اندر شبستان بدند                هشیوار و مهترپرستان بدند

گسی کرد و بر گاه تنها بماند                 سیاووش و سودابه را پیش خواند

به هوش و خرد با سیاووش گفت            که این راز بر من نشاید نهفت

نکردی تو این بد که من کرده‌ام             ز گفتار بیهوده آزرده‌ام

چرا خواندم در شبستان ترا؟                 کنون غم مرا بود و دستان ترا

کنون راستی جوی و با من بگوی           سخن بر چه سانست، بنمای روی

سیاووش گفت آن کجا رفته بود              وزان در که سودابه آشفته بود

سیاوش ماجرا را می گوید و نیز می گوید که چرا سودابه اکنون آشفته شده است؟ واضح است که سودابه حسابگر گفته های سیاوش را نمی پذیرد و همه را حاشا می کند. او حتی کوشش می کند که با تکیه بر مهر شاه بر خویش دروغی نیز بگوید و گفته خود را راست جلوه دهد. او به کیکاووس می گوید که از تو کودکی در شکم داشتم که بر اثر کشمکش با سیاوش کودک نیز در خطر مرگ است.

کیکاووس نخست می بیند که سودابه به خود گلاب و عطر زده از اینرو سیاوش را پیش خواند و دست و رویش را ببویید تا ببیند آیا بوی عطر و گلاب می دهد و چون از سیاوش بوی عطر و گلابی به مشامش نرسید هر دو را جدا کرده و می گوید باید بر این اندیشه کنم و می رود.

سودابه بدانست که کار برایش مشگل شده است.

سودابه کنیزکی داشت که حامله بود او را پیش خوانده و نخست از او پیمان می گیرد که هر چه که می شنود در موردش سکوت کند. سودابه پس از پیمان گرفتن از او نخست او را مال و خواسته فراوان می دهد و سپس به او می گوید، میدانی که آسایش تو از آسایش منست و چون من دیگر نباشم، وضع تو نیز ناپایدارخواهد شد و داستان را برای او تعریف کرد و به او نیز گفت که توقع دارد او دارویی بخورد و کودکان خود را بیندازد تا سودابه بتواند کودکان را به کیکاووس نشان دهد و بگوید اینها کودکان تو در بطن من بودند و اکنون مرده اند:

چو دانست سودابه کاو گشت خوار          همان سرد شد بر دل شهریار

یکی چاره جست اندر آن کار زشت         ز کینه درختی بنوی بکشت

زنی بود با او سپرده درون                   پر از جادوی بود و رنگ و فسون

گران بود اندر شکم بچه داشت              همی از گرانی به سختی گذاشت

بدو راز بگشاد و زو چاره جست            کز آغاز پیمانت خواهم نخست

چو پیمان ستد چیز بسیار داد                 سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد

یکی دارویی ساز کاین بفگنی                تهی مانی و راز من نشکنی

مگر کاین همه بند و چندین دروغ           بدین بچگان تو باشد فروغ

به کاووس گویم که این از منند              چنین کشته بر دست اهریمنند

مگر کین شود بر سیاوش درست            کنون چارهٔ این ببایدت جست

گرین نشنوی آب من نزد شاه                شود تیره و دور مانم ز گاه

زن که هم آینده خود را ناپایدار می دید و هم مال فراوان از سودابه دریافت کرده بود، می پذیرد و این کار را انجام می دهد:

بدو گفت زن من ترا بنده‌ام                   بفرمان و رایت سرافگنده‌ام

چو شب تیره شد داوری خورد زن          که بفتاد زو بچهٔ اهرمن

دو بچه چنان چون بود دیوزاد               چه گونه بود بچه جادو نژاد

داستان را مختصر می کنم. سودابه دست از نیرنگ زدن های خویش بر نمی دارد و کار را به جایی می کشاند که سیاوش به پدر که در میان گفته های ایندو مبهوت مانده بود، می گوید آزمایش الهی از آتش گذشتن را برایم بگذار. اگر از آتش رد شوم که بیگناهی من ثابت شده و اگر هم رد نشوم دستکم از دست عذابی که گرفتارش هستم رهایی میابم.

آزمایش الهی گذشتن از آتش را برای سیاوش می گذارند و استاد توس بسیار زیبا آنرا بازگفته است. سیاوش از این آزمایش پاک بیرون می آید و کیکاووس سه روز جشن می گیرد:

به ایوان خرامید و بنشست شاد               کلاه کیانی به سر برنهاد

می آورد و رامشگران را بخواند            همه کامها با سیاوش براند

سه روز اندر آن سور می در کشید         نبد بر در گنج بند و کلید

روز چهارم کیکاووس سودابه را پیش می خواند واز او می پرسد که حالا چه می گویی؟ سودابه که می بیند در برابر آزمایش الهی نمی تواند چیزی بگوید، بی درنگ به نیرنگ دیگری دست می زند. او به کیکاووس می گوید، بله سیاوش پاک است و معلوم می شود که این کار بدست جادوی زال و سیمرغ انجام گرفت. سودابه با زبانی چون خنجر بهانه آورد که سیاوش دست پرورده رستم است و از اینرو زال پدر رستم بوده که همه این جادوها را انجام داده و از آنرو این وقایع اتفاق افتاده اند. حالا اگر تو مرا باور نمی کنی و می خواهی، مرا بکش ولی من نمی خواهم که تو از من دل به کینه داشته باشی:

چهارم به تخت کیی برنشست                یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

برآشفت و سودابه را پیش خواند            گذشت سخنها برو بر براند

که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای              فراوان دل من بیازرده‌ای

یکی بد نمودی به فرجام کار                 که بر جان فرزند من زینهار

بخوردی و در آتش انداختی                  برین گونه بر جادویی ساختی

نیاید ترا پوزش اکنون به کار                بپرداز جای و برآرای کار

نشاید که باشی تو اندر زمین                 جز آویختن نیست پاداش این

بدو گفت سودابه کای شهریار                تو آتش بدین تارک من ببار

مرا گر همی سر بباید برید                   مکافات این بد که بر من رسید

بفرمای و من دل نهادم برین                 نبود آتش تیز با او به کین

سیاوش سخن راست گوید همی             دل شاه از غم بشوید همی

همه جادوی زال کرد اندرین                 نخواهم که داری دل از من بکین

سیاوش نیز که می دانست اگر کیکاووس سودابه را مجازات کند پیوسته بدنبال بهانه ای خواهد بود تا او را به پادافره آن تنبیه نماید و برای اینکه از دست این هر دو نجات پیدا کند، پیش می آید و در نزد کیکاووس شفاعت سودابه را می کند و کیکاووس بلافاصله نیز می پذیرد.

مدتی گذشت و افراسیاب با صد هزار سپاهی به مرز ایران آمد. کیکاووس سران سپاه و بزرگان را گردآورده و به ایشان می گوید من باید به جنگ افراسیاب بروم. سیاوش نیز از موقعیت استفاده کرده و برای رهایی از دست سودابه و نزدیک نبودن به کیکاووس و سودابه می گوید من به نواحی مرزی می روم و به کارها رسیدگی خواهم کرد:

سیاوش ازان دل پراندیشه کرد               روان را از اندیشه چون بیشه کرد

به دل گفت من سازم این رزمگاه            به خوبی بگویم بخواهم ز شاه

مگر کم رهایی دهد دادگر                    ز سودابه و گفت و گوی پدر

دگر گر ازین کار نام آورم                   چنین لشکری را به دام آورم

بشد با کمر پیش کاووس شاه                 بدو گفت من دارم این پایگاه

که با شاه توران بجویم نبرد                  سر سروران اندر آرم به گرد

کیکاووس بیدرنگ این پیشنهاد سیاوش را می پذیرد و او را به نبرد با افراسیاب می فرستد که داستانی طولانی دارد با نتایج بسیار ناخوشایند که تا پایان پادشاهی کیخسرو ادامه میابند. سیاوش از این سفر هیچگاه باز نمی گردد و کیکاووس در این امر مقصر بود. این خود داستانی دیگر است از زندگی ناخوشایند سیاوش، شاهزاده پاک و بیگناهی که مقصر جلوه داده شد و سر انجام نیز در توران بیگناه کشته شد.

سیاوش پس از ماجرای سودابه و تهمت دروغی که به او زده شد، پیوسته از پدر و نامادریش پیچان و گریزان بود و این را تا آخرین لحظات زندگی اش می گفت. او پیش از رفتن از ایران به دو تن از پهلوانان ایران بنامهای بهرام و زنگه شاوران به گفتگو نشست و به آنها گفت:

دو تن را ز لشکر ز کندآوران               چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

بران رازشان خواند نزدیک خویش         بپرداخت ایوان و بنشاند پیش

که رازش به هم بود با هر دو تن            ازان پس که رستم شد از انجمن

بدیشان چنین گفت کز بخت بد               فراوان همی بر تنم بد رسد

بدان مهربانی دل شهریار                     بسان درختی پر از برگ و بار

چو سودابه او را فریبنده گشت               تو گفتی که زهر گزاینده گشت

شبستان او گشت زندان من                   غمی شد دل و بخت خندان من

چنین رفت بر سر مرا روزگار              که با مهر او آتش آورد بار

گزیدم بدان شوربختیم جنگ                  مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

در نوشته دیگری به پایان غم انگیز سیاوش خواهم پرداخت. این جا تنها برای نشان دادن انگیزه اصلی سودابه از انجام اینهمه فساد و ناپاکی این سطور را نوشتم. انگیزه سودابه همانا به جاه و مقام رسیدن از همان زمان لشکرکشی کیکاووس به هاماوران و سپس ترس از دست دادن این جاه و مقام بهنگام پادشاهی سیاوش در آینده بود. خود را به سیاوش نزدیک کردن سودابه هر علت دیگری داشت بجز عشق و مهر او به سیاوش.

از اینرو من اظهارات دیگران را مبنی بر اینکه سودابه عشق (هر چند عشق ناپاک) داشته و عاشق شده بود را مناسب نمی دانم. مقایسه سودابه و زلیخا نیز با یکدیگر کاملا اشتباه است. در کردارهای این دو زن تنها در بخشی تشابهی ظاهری وجود دارد.

زلیخا به راستی عاشق و شیفته یوسف بود، هر چند که مهر او به یوسف عشقی عقلانی و مشروع نبود. زلیخا نامادری یوسف هم نبود. سودابه اما نه تنها درخواست عشقی ناپاک و نادرست و نامشروع از سیاوش می کرد بلکه خود نیز عاشق یوسف نبود. سودابه می خواست آینده مقامی خویش را در نبود کیکاووس مطمئن سازد.

من سودابه  را شخصی می دانم بسیار ناپاک، حسابگر و حیله ورز که از پیکر و زیبایی خویش در راه رسیدن به مقاصد خود بسیار متخصصانه و حیله گرانه استفاده می کرد.

پایان