در همه زبانها واژه هایی وجود دارند که مفاهیم آنها بطور کامل تعریف شده اند و این تعاریف کمابیش در همه زبانها یک معنا را دارند مگر آنکه آنها را با واژه دیگری در رابطه بیاوریم. هرگاه که چنین کنیم آن واژه را تعبیر و یا تفسیر کرده ایم که این تعبیر و یا تفسیر الزاما با معنای نخستین واژه نباید همسو و همگام باشد. این تعبیر و تفسیر کردن ها زمانی انجام می گیرند که بخواهند از واژه استفاده ابزاری برای مقصد دیگری نمایند.
شاهدی که برای این گفته خویش می توانم بیاورم واژه "درد" است که معنای آن در همه زبانها کاملا مشخص است و چیز کاملا بخصوصی را در اذهان تداعی می کند ولی اگر همین واژه را در زبان ما با واژه دیگری ادغام کنند، هم معنای نخستین خود را از دست می دهد و هم از بار منفی یا مثبت آن کاسته می شود و یا بدان افزون می گردد. برای نمونه "درد عشق" نه تنها بار منفی ندارد بلکه بگونه ای در نزد بسیاری مطلوب و پسندیده نیز است. یا واژه "دردسر" که در آن درد دیگر معنای بیماری و یا درد جسمانی را ندارد وبسته به موقعیت آن در جمله گاهی با بار منفی کمتر و گاهی افزون تر پدیدار می شود.
در کنار آن ها واژه هایی نیز داریم که انسان ها بد کاری های خود را بحق یا بناحق
در پشت آنها پنهان می کنند. یکی از این واژه ها "عشق" است که چون در
میان افکنده شود، می تواند روا یا ناروا، جایز یا ناجایز برخی از از نظرها را
تلطیف کند. در دید بسیاری از کسان در داستان سیاوش و سودابه نیز "درد عشق"
گناهکار اصلی بوده و چه بسا که این داستان با داستان یوسف و زلیخا قیاس داده شده
است.
داستان سیاوس و
سودابه یکی دیگر از داستانهای زیبا و تامل برانگیز شاهنامه است که در آن در کنار
هم قرار گرفتن اضداد با یکدیگر بسادگی میسر می باشد. من در شگفتم که چرا از این
داستان نسبتا کم بازگویی شده است. بسیاری با شنیدن یا خواندن داستان سیاوش و
سودابه بلافاصله آنرا با داستان یوسف و زلیخا مقایسه می کنند. در ظاهر این دو با
هم شباهت دارند، اما اگر دقیق تر به آنها بنگریم، درمیابیم که این شباهت تنها
ظاهری است و فلسفه و سبب و چرایی دو داستان با یکدیگر تفاوت های بنیادین و اساسی
دارند. برای نگریستن به این بخش از شاهنامه باز هم ناچارم که از جای دیگری آغاز
نمایم.
نخست خیلی کوتاه
به داستان یوسف و زلیخا می پردازم تا بتوانم در پایان ایندو را با نگرش خود با هم
مقایسه نمایم.
در مورد داستان یوسف
همان چیزی را می نویسم که در کتاب های مذهبی هم آمده است. یوسف پیغمبر، پسر یعقوب
پیامبر و راحل که مورد حسادت برادرانش (بجز بنیامین که از یوسف جوانتر بود) واقع گشته
و در چاهی انداخته شد پس از نجات پیدا کردن از شر حیله و توطئه برادران توسط
کاروانیان سوداگر در مصر از سوی ایشان در بازار برده فروشان فروخته شد.
خریدار یوسف،
عزیز مصر (صدراعظم یا بعبارتی رئیس نگهبانان کاخ فرعون) با نام پوتیفار بود که
فرزندی نداشت و یوسف را بعنوان غلام خانگی خرید تا در امر حسابداری کارهای خانه اش
به اوکمک نماید. یوسف که جوانی بسیار خوشرو و زیبا بود با انجام دادن صادقانه و
دقیق کارهایی که به او محول می شد، بزودی در میان غلامان و کارکنان خانه پوتیفار
جایگاه ویژه ای یافت ونزد پوتیفار نیز ارجمند گردید.
پوتیفار از آن
پس رسیدگی کلیه املاک و اموالش را به یوسف واگذار نمود. یوسف بهمین سبب نیز بارها
در خانه پوتیفار با او وهمسرجوانش زلیخا بر سر یک میز نشست.
پس از چندی
زلیخا به یوسف دل باخت و این دل باختگی خود را به یوسف عنوان کرده و خواستار وصل
او شد که یوسف این را نمی پذیرفت. زلیخا که می خواست خود را به او نزدیک کند و
یوسف رد می کرد، با او درگیر گشت و بر اثر هیاهو و سرو صدایی که راه افتاد زلیخا
خود را رسوا شده دید و برای حفظ موقعیت و آبروی خویش چاره اندیشی کرد. داستان
گریبان خود را پاره کردن و متهم نمودن یوسف (که هنوز هم در واقع غلام پوتیمار بود) به قصد داشتن تجاوز به او و در پی
آن به زندان افتادن یوسف و پس از چندی طی ماجراها و معجزاتی نجات یافتنش از زندان
و مرگ پوتیفار براثر سبب پیری و عزیز مصر (نخست وزیر مصر) گشتن یوسف را همگی
کمابیش می دانند و من در اینجا تنها از آن به اختصار یاد کردم.
سرانجام نیز
زلیخا که هنوز هم دلداده یوسف بود در دربار فرعون به کار خود اعتراف کرد. زلیخا پس
از مرگ بوتیفار به امر فرعون به همسری قانونی یوسف در آمد.
این کوتاه شده
داستان یوسف بود همانگونه که بازگو شده است. اینجا واقعا یک ماجرای عشقی (مجاز یا
غیرمجاز به آن نمی پردازم زیرا که نه موضوع و نه حوصله این نوشته است) پیش آمد.
اکنون می پردازم به چیزی که موضوع اصلی این نوشته است. سیاوش و سودابه و پیش از پرداختن به این داستان باز ناچارم به اشاره به دو شخصیت دیگر که در این داستان حضور فعال دارند بپردازم. ایندو نیز کسانی نیستند بجز کیکاووس پدر سیاوش و همسر کیکاووس سودابه.
استاد توس پرداختن به شخصیت کیکاووس را برای ما آسان کرده است. شیوه نگارش و سرودن فردوسی بسیار پرآزرم و لطیف است.
فردوسی در شاهنامه بهنگام گفتن در مورد کسی نهایت شرم و ادب را نگاه داشته و از بدیهای او هم با واژه های نیکو یاد می کند. حتی از شخصیتهایی مانند ضحاک و افراسیاب نیز که افراد مورد پسند و علاقه فردوسی نبودند از سوی او با عناوینی چون سپهبد و جهاندار و غیره یاد شده است که به راه بیدادگری و کژی می گرایند. اما همین فردوسی به داستان کیکاووس که رسیده، کم اتفاق نیفتاده که از زبان قهرمانان داستانهایش کیکاووس را بی مغز و شاه دیوانه و بی خرد و غیره خوانده است و این خود بسیار گویاست.
حقیقتا نیز کیکاووس پادشاه شگفت انگیزی بود. شگفت انگیز به چم منفی و نه مثبت آن. کیکاووس تازه بر تخت شاهی تکیه کرده و هنوز کار درخوری از خود نشان نداده که خویشتن را از همه پادشاهان بزرگ خوب و بد پیش از خود بزرگتر و باهنرتر می داند. زمانی با شنیدن داستانی از مازندران به این اندیشه می افتد که برای دیدن زیبائی های مازندران به جنگ با دیوان مازندران برود و مازندران را از چنگ اینان بیرون بکشد. کسی را هم یارای راستی گفتن با او نبود:
من از جم و ضحاک و از کیقباد فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی روانشان پر از باد سرد
او در طول پادشاهی خود پیوسته مسبب گرفتاریها، بدبختیها و دردسرهای زیادی هم برای خود و هم برای ایرانیان شد. کیکاووس ذات و شخصیت درستی هم نداشته و زود خشم نیز بود. هوسرانی نیز به همان اندازه زود خشمی از خصوصیات بارز دیگر او بود. از دیگر خصوصیات منفی ولی برجسته این پادشاه که مدتی بس طولانی هم بر تخت تکیه کرد، همانا بی مسئولیت بودنش در برابر مردمان و پند و اندرز نپذیرفتن بهنگامش از نزدیکان و مشاورانش بود. کیکاووس پند و اندرز را تنها زمانی می پذیرفت که پیش از آن خرابکاریهای خود را ببار آورده و به معنای واقعی کلمه بی چاره در گوشه ای پر خطر نشسته بود و دیگران ناچار به رهانیدن او از بلا بودند و یا نجات دادن کشور از ورطه بدبختی ها که بواسطه او به دردسر افتاده بود.
تازه همین پند و اندرز را هم تنها برای مدت بسیار کوتاهی یعنی تا زمانیکه خطر برایش رفع گردد بر می تابید و به محض دور شدن خطر از دور و برش، دوباره به همان حالات و اعمال نابخردانه پیشین خود باز می گشت و با داشتن حس پیروزی به همان نابکاری ها و بزهکاریهای خود ادامه می داد.
کیکاووس افزون بر آن فردی چند شخصیتی و حیله گر بود که در کار نیک ثابت قدم نیز نبوده و گفته هایش هر آن می توانست تغییر یابد.
همه این صفات نکوهیده سبب گردیدند که او علیرغم آنکه خود را بزرگتر و با قدرت تر از پادشاهان پیشین وامی نمود و با وجود اینکه خود را پشتیبانی شده از سوی ایزد و دارای فره بی چون و چرای ایزدی می دانست، ولی باز هم به دیگران در همه کارها شک داشت و این شک او از گونه شک عقلانی یعنی "شک به راه" نبود که بتوان آنرا به خردگرایی ربط داد بلکه از نوع "شک به مقصد" بود که بیشتر بواسطه عدم اطمینان حاصل می گردد.
در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت. تنها خوش بختی این پادشاه سبک سر این بود که پیرامونش را افراد اندیشمند و دلسوز برای مردم و کشور فرا گرفته بودند.
یکی از بدبختی هایی که کیکاووس بخاطر خود بزرگ بینی و خود قدر قدرت بینی انجام داد به اندیشه جنگ با حبشه (از آن در شاهنامه با نام بربرستان یاد شده) افتادنش، پس از انجام جنگهای گوناگون در گستره پادشاهیش، بود.
ازان پس چنین کرد کاووس رای که در پادشاهی بجنبد ز جای
از ایران بشد تا به توران و چین گذر کرد ازان پس به مکران زمین
ز مکران شد آراسته تا زره میانها ندید ایچ رنج از گره
پذیرفت هر مهتری باژ و ساو نکرد آزمون گاو با شیر تاو
چنین هم گرازان به بربر شدند جهانجوی با تخت و افسر شدند
شه بربرستان بیاراست جنگ زمانه دگرگونه تر شد به رنگ
سپاهی بیامد ز بربر به رزم که برخاست از لشکر شاه بزم
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت خور از گرد اسپان پراندیشه گشت
در این لشکرکشی همه پهلوانان ایران شرکت داشتند بجز یلان زاولستانی. ایرانیان در این جنگ پیروز شدند و شاه بربرستان پادشاهی کاووس را پذیرفت و خرجگزار ایران گردید و بدینوسیله جنگ بپایان رسید. کیکاووس پس از پیروزی در این جنگ به زابلستان و نیمروز به میهمانی رستم رفت:
سپه ره سوی زابلستان کشید به مهمانی پور دستان کشید
ببد شاه یک ماه در نیمروز گهی رود و می خواست گه باز و یوز
برین برنیامد بسی روزگار که بر گوشهٔ گلستان رست خار
کیکاووس در نیمروز (نیمروز بخشی از زاولستان یا زابلستان بود که به خاندان سام واگذار شده بود و از کابل تا مکران ادامه داشت. نیمروز امروزه هم در افغانستان ولایتی مستقل را تشکیل می دهد) بود که خبردار شد پادشاه بربرستان سر به شورش برداشته و برای قوی کردن جبهه خویش با شاهان مصر و هاماوران نیز هم پیمان شده است. کیکاووس بی درنگ سپاه را دوباره برداشت و از دشت بلوچستان گذشته و سوار بر کشتی های جنگی بی شمار به جنگ این سه کشور رفت:
سپه را ز هامون به دریا کشید بدان سو کجا دشمن آمد پدید
بیاندازه کشتی و زورق بساخت برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
همانا که فرسنگ بودی هزار اگر پای با راه کردی شمار
همی راند تا در میان سه شهر ز گیتی برینگونه جویند بهر
به دست چپش مصر و بربر به راست زره در میانه بر آن سو که خواست
به پیش اندرون شهر هاماوران به هر کشوری در سپاهی گران
خبر شد بدیشان که کاووس شاه برآمد ز آب زره با سپاه
همآواز گشتند یک با دگر سپه را سوی بربر آمد گذر
یکی گشت چندان یل تیغزن به بربرستان در شدند انجمن
سپاهی که دریا و صحرا و کوه شد از نعل اسپان ایشان ستوه
بنظر می رسد که کیکاووس جنگ را از جنوب حبشه آغاز کرده باشد زیرا بهنگام حرکت لشکر به سمت جلو حبشه در سمت راستش قرار داشته و مصر در سمت چپش و هاماوران (یمن) روبرویش.
لشکریان سه کشور هم پیمان در حبشه گردآمده و روبروی سپاه ایرانیان قرار می گیرند و کیکاووس با داشتن سردارانی چونان گرگین و فرهاد و طوس و گودرز گشواد و گیو و شیدوش ومیلاد موفق می شود که بر لشکر متحدین پیروز گردد. نخستین شاهی که تسلیم گشته و زنهار می خواهد پادشاه هاماوران یا یمن بود. او با فرستادن شخصی به نزد کاووس تسلیم شدن خویش را به آگاهی او می رساند و نیز وعده پرداختن باژ و ساو را می دهد. شاه هاماوران می گوید که حاضر است که به ایرانیان اسپ و سلاح و تاج و تخت بدهد، اگر که کاووس شاه سخت نگیرد و لشگریانش را به سرزمین هاماوران نفرستد:
نخستین سپهدار هاماوران بیفگند شمشیر و گرز گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست بدانست کان روزگار بلاست
به پیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه فرستد به نزدیک کاووس شاه
چو این داده باشد برو بگذرد سپاهش بروبوم او نسپرد
این به مذاق کیکاووس خوش می آید و به فرستاده می گوید چون این چیزها را بدهید، همگی در پناه من قرار خواهید گرفت.
ز گوینده بشنید کاووس کی برین گفتها پاسخ افگند پی
که یکسر همه در پناه منید پرستندهٔ تاج و گاه منید
همه چیز بظاهر بخوبی بپایان رسیده تصور می شود.
No comments:
Post a Comment