جستجوگر در این تارنما

Saturday, 19 November 2022

نگرشی دیگر به داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه – بخش دوم

 

بر خلاف انتظار ماجرا تازه آغاز می گردد. فرستاده شاه هاماوران اینجا به ولینعمت خویش خیانت می کند. سبب این کار را هر کسی می تواند برای خود چیزی فرض نماید. استاد توس اشاره مستقیمی به سبب این کار فرستاده نکرده است.

فرستاده به جای اینکه پس از دریافت پاسخ از کیکاووس به سوی شاه خود برود و پیام ببرد، به کاووس می گوید که شاه هاماوران دارای دختری بسیار زیباست که از فرط زیبایی و نیکویی تنها همسر کیکاووس شدن را برازنده می باشد. دل کاووس زن باره و هوسباز که دختر را هنوز ندیده با یک سخن نماینده دشمنی که بتازگی جنگ را باخته، عاشق می شود و می گوید که این یک رای نیکو است.

کاووس اما به نکته ای که فرستاده خواسته یا ناخواسته می گوید توجهی نمی کند:

ازان پس به کاووس گوینده گفت             که او دختری دارد اندر نهفت

که از سرو بالاش زیباترست                ز مشک سیه بر سرش افسرست

به بالا بلند و به گیسو کمند                   زبانش چو خنجر، لبانش چو قند

بهشتیست آراسته پرنگار                     چو خورشید تابان به خرم بهار

نشاید که باشد به جز جفت شاه               چه نیکو بود شاه را جفت، ماه

بجنبید کاووس را دل ز جای                 چنین داد پاسخ که اینست رای

پیش از آنکه داستان را ادامه بدهم، توجه خواننده را به اشاره زبانش چو خنجر از سوی فرستاده شاه هاماوران جلب می کنم. در دنباله به این بازخواهیم گشت.

بهر روی، پادشاه هوسباز و خود مرکز بین بلافاصله نماینده ای را به سوی شاه هاماوران می فرستد و به او می گوید برو آنجا و با چرب زبانی نخست مقام و منزلت مرا به رخ او بکش و سپس به او بگوی که من شنیده ام که در شبستان تو دختری پاکیزه تخم و پاکیزه تن می باشد و من خواستار پیوند با او می باشم. تو نیز بایستی خود را خوشبخت بدانی که پسر کیقباد داماد تو می شود.

گزین کرد شاه از میان گروه        یکی مرد بیدار دانش‌پژوه

گرانمایه و گرد و مغزش گران              بفرمود تا شد به هاماوران

چنین گفت رایش به من تازه کن             بیارای مغزش به شیرین سخن

بگویش که پیوند ما در جهان                 بجویند کار آزموده مهان

که خورشید روشن ز تاج منست             زمین پایهٔ تخت عاج منست

هرانکس که در سایهٔ من پناه                 نیابد ازو کم شود پایگاه

کنون با تو پیوند جویم همی                  رخ آشتی را بشویم همی

پس پردهٔ تو یکی دخترست                   شنیدم که گاه مرا درخورست

که پاکیزه تخم‌ست و پاکیزه تن               ستوده به هر شهر و هر انجمن

چو داماد یابی چو پور قباد                   چنان دان که خورشید داد تو داد

درهمین چند بیت فردوسی بسیار زیبا و بسیار کوتاه شخصیت و ذات نادرست کیکاووس و همچنین پایه هایی که داستان سیاوش و سودابه بر روی آن بنا می شوند را برای ما می گوید.

نخست به بی عقلی و بی خردی کیکاووس اشاره می کند که بدون اینکه دختر شاه هاماوران را بشناسد القابی مانند پاکیزه تخم و پاکیزه تن به او می دهد. در ادامه داستان خواهیم دید که آیا سودابه شایسته داشتن چنین القابی بوده است یا نه؟

دوم اینکه پادشاهی که می گوید من از جم و ضحاک و از کیقباد فزونترم بیکباره خود را رسوا می کند و برای ارج و منزلت یافتن در نزد شاه هاماوران به او می گوید خوشحال باش که دامادت پسر قباد است. اگر کیکاووس واقعا خود را فزونتر از کیقباد می دانست، نیازی نبود که در امر خواستگاری به کیقباد اشاره بکند و به پدر عروس بگوید، خوشحال باش که پسر قباد دامادت است و اینگونه حتی بخواهد که  بر سر شاه هاماوران منت بگذارد.

اینها از جمله اشارات ریز ولی مهمی هستند که فردوسی پیوسته به کار می برد و به خواننده خود نیز هشدار می دهد که همه اینها را دریاب. من می توانم گمان برم اگر فردوسی مطمئن می بود که زمان بیشتری در اختیار دارد، اینقدر کوتاه و با ایما و اشاره به قضایا نمی پرداخت بلکه بیشتر بازشان می کرد. فردوسی نگرانیش را در مورد نداشتن زمان کافی برای به انجام رساندن کارش بارها در طی بازگو نمودن داستان های شاهنامه به ما گوشزد کرده است. او همچنین از خوانندگان خویش خواسته که خود نیز به کنکاش بیشتر بپردازند و رابطه ها را دریابند.

بازگردیم به داستان اسطوره.

شاه هاماوران از این خواسته کیکاووس بهیچ وجه خوشنود نمی شود. او دخترش را بسیار دوست می داشت و حاضر نبود که با به خانه بخت فرستادنش او را از خود دور نماید. اما پادشاه جنگ باخته را توان این نبود که از خواسته کیکاووس سربرتابد. بنابراین راه چاره را در این دید که تصمیم گیری را به دخترش سودابه واگذار نماید به امید این که او پاسخ منفی به خواست کیکاووس بدهد و او را از بار پاسخ منفی دادن به کیکاووس برهاند، ولی:

چو بشنید ازو شاه هاماوران                 دلش گشت پر درد و سر شد گران

همی گفت هرچند کاو پادشاست              جهاندار و پیروز و فرمان رواست

مرا در جهان این یکی دخترست            که از جان شیرین گرامی‌ترست

فرستاده را گر کنم سرد و خوار             ندارم پی و مایهٔ کارزار

همان به که این درد را نیز چشم             بپوشم و بر دل بخوابیم خشم

چنین گفت با مرد شیرین سخن               که سر نیست این آرزو را نه بن

همی خواهد از من گرامی دو چیز          که آن را سه دیگر ندانیم نیز

مرا پشت گرمی بد از خواسته               به فرزند بودم دل آراسته

به من زین سپس جان نماند همی            وگر شاه ایران ستاند همی

سپارم کنون هرچ خواهد بدوی              نتابم سر از رای و فرمان اوی

غمی گشت و سودابه را پیش خواند         ز کاووس با او سخنها براند

بدو گفت کز مهتر سرفراز                   که هست از مهی و بهی بی‌نیاز

فرستاده‌ای چرپ‌گوی آمدست                یکی نامه چون زند و استا به دست

همی خواهد از من که بی‌کام من            ببرد دل و خواب و آرام من

چه گویی تو اکنون، هوای تو چیست؟      بدین کار بیدار رای تو چیست؟

بدو گفت سودابه زین چاره نیست           ازو بهتر امروز غمخواره نیست

کسی کاو بود شهریار جهان                  بروبوم خواهد همی از مهان

ز پیوند با او چرایی دژم؟                   کسی نشمرد شادمانی به غم

به پاسخ های سودابه بایستی کمی بیشتر دقیق شد. او امروز از کیکاووس که شهریار جهان است، غمخواره (پیوند) بهتری برای خویش نمیابد و شگفت زده است که چرا پدرش اینها را ندیده و بجای شادمان بودن، دژم است؟

از دید سودابه، کیکاووس  امروز بهترین گزینه است، اما اگر روزی دیگر گزینه دیگری پیدا شد چه؟ سودابه کیکاووس را نه دیده بود و نه احیانا از کسی در مورد او تعریف های نزدیکتری شنیده بود که بخواهد ندیده یک دل نه صد دل عاشق او گردد و کلا سخن از عشق هم اینجا به میان نمی آید. دستکم از سودابه نمی آید.  

اما سودابه در مورد مقام کیکاووس مسلما چیزهایی شنیده و اینکه  او در جنگ همزمان سه پادشاه، منجمله پدرش را شکست داده و از آنها خاک طلبیده و شاهان سه کشور نیز مجبور به پذیرش شرایط صلح او گردیده اند و او اکنون شهریار جهان گشته است.

از اینروست که او با سنجیدن و سبک و سنگین کردن وزنه توانائیها و امکانات و موقعیت کیکاووس و مناسب تشخیص دادن آن ها برای نیل به خواسته های خویش، متمایل به ازدواج با او می شود و در این امر نیز هیچ مانع معنوی نمی بیند:

بدانست سالار هاماوران                      که سودابه را آن نیامد گران

اینگونه شد که کیکاووس و سودابه با یکدیگر پیوند زناشویی بستند. یکی را خواسته های جسمانی به پیش می راند و انگیزه دیگری خواسته های جاهی و مقامی بود. به این نیز دوباره اشاره خواهم کرد.

شاه هاماوران ولی به همه این قضایا  از زاویه دیگری می نگریست و از این موضوع اصلا خوش نبود. بنابراین پس از هفته ای نیرنگی سنجید و کیکاووس را که اکنون دامادش بود به کاخ خویش دعوت کرد. سودابه که پدرش را می شناخت کیکاووس را از پذیرفتن دعوت پدر برحذر داشت و به او هشدار داد، زیرا نمی خواست که موقعیت ممتاز بدست آمده اش را از دست بدهد. کیکاووس اما چونان همیشه که به حرف هیچکس گوش نمی داد این بار نیز به حرف سودابه گوش نداده و دعوت پدر سودابه را پذیرفت و به کاخ شاه هاماوران رفت و چندی با او خورد و نوشید تا اینکه روزی شاه هاماوران همه سرداران ایرانی و از جمله کیکاووس را که اینک خاطر جمع شده بودند، گرفت و به بند انداخت.

سودابه که برای مدت بسیار کمی ملکه نیمه جهان شده بود، اکنون از به بند افتادن همسرش کیکاووس بسیار بی تابی می کرد و چون پدرش برایش پیام فرستاد که به نزد او باز گردد، سودابه آنرا رد کرد و از پدرش خواستار آن شد که  کیکاووس را رها سازد تا او دیگر بار به زندگی معمولی خویش در کنار کیکاووس بپردازد که نوشتن در مورد آن کمی طولانی است و از آن گذشته فردوسی در شاهنامه بسیار زیباتر و روانتر بازگو نموده است. بخش هایی را هم که من در اینجا آوردم بخاطر واژه ها و معانی آنها بودند که عمدتا آنها را هم درشت و رنگی نمودم تا اشاره بدانها نمودن در نوشته را در بخشهای بعدی این نوشته آسان تر نمایم، زیرا بر این باور می باشم که این واژه ها، واژه های کلیدی داستان می باشند.

خبر به بند افتادن کیکاووس و سپهداران ایرانی در هاماوران خلائی سیاسی ـ نظامی ـ اداری در گستره پادشاهی کیکاووس بوجود آورد. در توران افراسیاب و از دشت نیزه وران حاکمانش که از ماجرای به بند افتادن کیکاووس خبردار شدند، از فرصت بدست آمده استفاده کرده و به سرزمینهای ایرانی تاختند تا بخشهای بزرگی از آن را به زیر نگین خویش درآورند. اینها چنان از دو سو در گستره پادشاهی کیکاووس نفوذ کردند و به پیش رفتند، بزودی همسایه یکدیگر گشته و چون آرزوهای کشورگشایانه داشتند، چندی نپایید که میان سواران دشت نیزه وران (مزوپتامی یا به زبان عربی بین النهرین) و لشگریان افراسیاب جنگ در گرفت:

پراگنده شد در جهان آگهی                   که گم شد ز پالیز سرو سهی

چو بر تخت زرین ندیدند شاه                بجستن گرفتند هر کس کلاه

ز توران و از دشت نیزه‌ وران              ز هر سو بیامد سپاهی گران

گران لشکری ساخت افراسیاب              برآمد سر از خورد و آرام و خواب

از ایران برآمد ز هر سو خروش            شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش

برآشفت افراسیاب آن زمان                  برآویخت با لشکر تازیان

به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه          بدادند سرها ز بهر کلاه

چنین است رسم سرای سپنج                 گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

در این میان مشخص است که درد و رنج بهره چه کسانی بوده است؟ شاهان و بزرگان کشوری درد و رنجی را که باشندگان کشورها متحمل می شوند، تحمل نمی کنند.

سرانجام نیز باز این رستم است که می باید با سپاه کابلی از نیمروز آمده و شاه و سپهبدان ایرانی را از چنگ شاه هاماوران برهاند و سپس با آنها به جنگ سواران دشت نیزه وران و تورانیان برود.

همه در گرفتند ز ایران پناه                  به ایرانیان گشت گیتی سیاه

دو بهره سوی زاولستان شدند                به خواهش بر پور دستان شدند

که ما را ز بدها تو باشی پناه        چو گم شد سر تاج کاووس شاه

دریغ‌ست ایران که ویران شود               کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی                نشستنگه شهریاران بدی

کنون جای سختی و رنج و بلاست          نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

کسی کز پلنگان بخوردست شیر             بدین رنج ما را بود دستگیر

کنون چاره‌ای باید انداختن                    دل خویش ازین رنج پرداختن

ببارید رستم ز چشم آب زرد                 دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چنین داد پاسخ که من با سپاه                 میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه

چو یابم ز کاووس شاه آگهی                 کنم شهر ایران ز ترکان تهی

پس آگاهی آمد ز کاووس شاه                ز بند کمین‌گاه و کار سپاه

سپه را یکایک ز کابل بخواند                میان بسته بر جنگ و لشکر براند

رستم می بایست نخست به جنگ سه پادشاه بربرستان، مصر و هاماوران برود و کیکاووس و سپهبدان ایرانی را نجات دهد و سپس به مقابله با تورانیان که لشکریانی بزرگتر از ایرانیان داشتند رفته و ایشان را از سرزمینهای ایرانی بیرون براند.

از یاد نبریم که نجات ایران کاری بود که رستم خیلی با علاقه و پیوسته انجام می داد ولی به سبب سبک مغزی های کیکاووس انجام این کار برای رستم گاهی بسیار دشوار پیش می آمد هرچند که سرانجام نیز انجامش می داد. اینرا از لابلای ابیاتی که در داستان رستم و سهراب آمده اند و گفتگوهای او را با کیکاووس و بزرگان ایران بازگو می کنند، بخوبی می توان دریافت.در جایی رستم مستقیم به کیکاووس می گوید:

همه کارت از یکدگر بدترست               ترا شهریاری نه اندرخورست

یا در جای دیگری از همان داستان، جنگ آغاز می گردد و سهراب به میدان آمده و مبارز طلب می کند، سواران ایران از ترس به میدان نمی آیند و کیکاووس بدنبال رستم می فرستد. پاسخ رستم چنین است:

بشد طوس و پیغام کاووس برد              شنیده سخن پیش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهریار               که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم                ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زین کنند                سواران بروها پر از چین کنند

کارهایی که کیکاووس می کرد، بر رستم گران می آمدند ولی بنا به پیمانی که میان خاندان شاهی و خاندان پهلوانی سام بسته شده بود، او این پیمان را نشکسته و به کمک کیکاووس می رفت. خاطر نشان بسازم که نگاهداشتن و پاس داشتن پیمان های خاندانی و قبیله ای هنوز هم در نواحی باختری و خاوری ایران و همچنین در کشور افغانستان بخصوص، بسیار مهم و بزرگ شناخته می شوند و برای اعضای خاندان و یا قبیله ایجاد تکلیف و وظیفه و مسئولیت می کنند.

ادامه دارد

 



 


No comments: