کسانی
که شاهنامه فردوسی یا دست کم
بخشی از آن را که مربوط به داستان فریدون می شود خوانده اند، بی شک به شخصیتی
بسیار مهم در آن برخورده اند، شخصیت مردی بنام کاوه آهنگر.
در
اینجا می خواهم با نگرشی دیگر به داستان و نقش کاوه آهنگر بپردازم.
دوستانی
که به نوشته های من آشنایی بیشتری دارند، می دانند که معمولا از جایی آغاز می کنم
که در ظاهر ربطی به عنوان نوشته ندارد ولی آنها بزرگواری کرده و خواندن را ادامه
می دهند و این فرصت را به من می دهند تا نگرش خود را از رابطه میان عنوان مقاله که
برای همگان آشناست و شکافتن آن به گونه ای
که من آنرا می بینم در طول مقاله بیشتر توضیح دهم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
در
آغاز سخنی کوتاه در مورد این که دموکراسی چیست و چه معنایی دارد و از چه زمانی این
واژه متداول شده است.
دموکراسی
واژه ای یونانی است که از سال 508 پیش از زایش مسیح در آتن توسط شخصی بنام
کلئستینس Cleisthenes پایه گزاری
و مطرح گردید و مختصرا به معنای حکومت مردم
و عبارت دقیق تر، حکومت مردم بر مردم است. در مورد اینکه حکومت کدام مردم
بر مردم یا کدام طبقه از مردم بر همه مردم و چگونگی آن و موارد دیگر مباحث و نقطه
نظرات بسیارند، ولی پرداختن به آن مورد نظر این نوشته نیست. تنها به
این نکته بسنده می کنم که برگردان حکومت مردم برای واژه یونان باستان دموکراسی هرچند
اشتباه نیست ولی دقیق هم نیست. برای من در اینجا و در این نوشته چیزی که مورد نظر
است همانا تاریخ مطرح شدن این واژه، خاستگاه
و معنای مختصر آن است.
برای
من همواره این پرسش مطرح بوده است که آیا فرهنگ ایرانی در طول تاریخ جریانی همسنگ
و مشابه که بیانگر مفهوم دموکراسی باشد را داشته است؟
یکی
از بخشهای بنیادین خرد ورز توس در شاهنامه همانا بازگویی اسطوره های ضحاک و فریدون
است که فلسفه فرهنگی – اخلاقی - ملی ایران
باستان بر آن استوار می باشد و پس از بازگویی داستان این دو اسطوره ، هر آن چه پیش
آید به گونه ای با محتوای این داستان رابطه مستقیم و غیر مستقیم دارد.
در
اینجا نمی خواهم به کل داستان فریدون که در ارتباط تنگانگی با داستان ضحاک قرار
دارد بپردازم زیرا نوشتن کامل و جامع در مورد آن و پرداختن به همه نکات فلسفی اش به
درازا می کشد. از آن گذشته در مقاله دیگری با عنوان نهفته های اسطوره ضحاک
به بخشی از آن پرداخته بودم و در نظر دارم به سهم خود در فرصت های آتی باز هم به
دیگر زوایای این داستان غنی فرهنگی بپردازم.
شاهنامه
مرجع من، چاپ مسکو است که در سایت الکترونیکی گنجور
وجود دارد. در این سایت، شاهنامه به پنجاه و نه داستان تقسیم شده که هرکدام از آنها
معمولا در مورد اتفاقات دوران پادشاهی یک فرد یا یک شخصیت با ویژگیهای برجسته است و
به زیرمجموعه هایی که بخش های شماره گذاری شده اند، تقسیم شده اند.
داستان
هایی که ما در اینجا به آنها می پردازیم عبارتند از داستان های جمشید (که سه بخش
از آن به ضحاک می پردازد و صد و هجده بیت
را شامل می شود)، داستان ضحاک ( دوازده بخش و چهارصد و هفتاد بیت) و داستان فریدون
( بیست بخش و هشتصد و هشتاد و هشت بیت) که روی هم رفته سی و پنج بخش و یا به عبارتی
هزار و چهارصد و هفتاد وشش بیت هستند که داستان کاوه تنها پنجاه و سه بیت از بخش هفتم داستان ضحاک را تشکیل می دهد. یعنی چیزی در حدود سه و نیم درصد ابیات یاد شده
و حدود یک دهم درصد کل اشعار شاهنامه که محتوای معنایی کل داستان های بعدی شاهنامه
مشروعیت خود را از آن می گیرد.
پس
از این پنجاه و سه بیت مستقیم مربوط به کاوه، در شاهنامه تنها چند بار به طور
مستقیم از کاوه و آنهم در رابطه با کارن یا قارن که نبیره اوست یاد می شود.
اما
در مورد درفش کاویانی این امر کاملا متفاوت است. از درفش کاویانی در بسیاری از بخش
های شاهنامه نامبرده می شود.
اما
کاوه آیا واقعا در شاهنامه کم اهمیت است یا اینکه سایه او بر سرتاسر شاهنامه
سنگینی می کند؟ و اصلا کاوه کیست؟
ولی
در این نوشته می خواهم به رابطه میان این دو قطب یا دو سویه یک اصل بپردازم و
اینکه بنا بر این استوره چگونه می باید باشد، و سپس تعبیر خود را عرضه می دارم و
مانند همیشه بسیار خرسند خواهم شد اگر با دیدی چالش گرایانه و منتقدانه به آن نظر
شود.
پیش
از پرداختن به کاوه، سخنی کوتاه در مورد نسب ضحاک می نویسم. پدر او مردی دادگر و
متعادل بود و این نکته بسیارمهمی است که به آن برخواهیم گشت. پدر ضحاک را استاد توس در شاهنامه ستوده و از او به نیکی
یاد کرده است.
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز
دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز
ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به
داد و دهش برترین پایه بود
داستان ضحاک با ستودن پدر او و به دنبال آن شرحی کوتاه ولی گویا در مورد ضحاک
آغاز می شود:
پسر بد مر این پاکدل را یکی کش
از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحّاک بود دلیر
و سبکسار و ناپاک بود
و زین پس شرح کارهای ضحاک ادامه می یابد تا به پنجاه و سه بیت مربوط به کاوه
می رسد.
این
پنجاه و سه بیت مربوط به کاوه در شاهنامه به شرح زیر هستند که من پس
از ذکر ابیات، تعبیر خود را به دنبال آن
می نویسم.
فردوسی
کاوه را اینگونه وارد داستان می کند و یکی از اساسی ترین نقشهای ممکن در شاهنامه را
، بدون پرگویی به او می دهد. کمی پیش از این پنجاه و سه بیت، داستان از آنجا آغاز
می شود که ضحاک به اندیشه افتاده بود لشکر خود را با به خدمت گیری انسان و دد و
دیو و پری گسترده ترکند تا با فریدون که به خواب او آمده بود، روبرو شود. او به
افزون کردن میزان لشکریان خود نیز بسنده
نمی کند و از این رو از کسانی که در دربار
او و وابسته به او هستند می خواهد که به دادگر بودن او گواهی کتبی دهند:
همی زین فزون بایدم لشکری هم
از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن ابا
دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان که
من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت که
جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد
به داد اندرون کاستی
ضحاک
را در اینجا بایستی نماد پلیدی و کژی دانست که از او نه باید و نه می توان نیکویی انتظار داشت.
او برای اینکه بتواند پلیدی های خویش را بر کرسی بنشاند، می باید بر مردمان حاکم و
چیره باشد.
در
نوشته "نگرشی دیگر به داستان رستم
و سهراب در شاهنامه" نقل قولی از
استاد مهرداد بهار فرزند ملک الشعرای بهار، اسطوره شناس معاصر ایران آوردم به این
شرح: " آن چه مسلم است این است
که از اژی دهاک در اوستا، به عنوان شاه
ذکری نرفته است، بلکه از او به عنوان اژدهایی که به نابود کردن مردم و آن چه بر زمین است، سخن به میان آمده و به عنوان قوی ترین دروغی که اهریمن
بر ضد جهان آفریده یاد شده است. امّا
درادبیات پهلوی، او مردی است تازی که به ایران می تازد و بر جمشید فائق می شود و
پس از یک هزار سال سلطنت بد، سرانجام از
فریدون شکست می خورد. او در ادبیات پهلوی
دارای لقب بیوراسب ( دارنده ی ده هزار اسب ) می شود." ( پژوهشی در اساطیر ایران، ۱۹۱-
۱۹۰ ).
در
جامعه اسطوره ای کما بیش چهار هزار سال پیش سرزمین ما، یعنی زمان تقریبی که این
اسطوره ها و داستان ها بوجود آمدند، مردمان این جامعه، زیردستان بی چون و چرای امرا
و مهترانی بودند که خود دست نشانده دربار و یا شاهی می بودند. بنابراین امضای امرا
و مهتران به گونه ای امضا و حکم مردم بود. مهتران نیز همگی از ترس و بیم از دست
دادن امتیازات طبقاتی و کشوری و همچنان جان خویش به هر چیزی گواهی می دادند. در
برابر آن پادشاه یا حاکم موجباتی فراهم می کرد تا این امرا زندگی خود را به راحتی
به پیش ببرند:
زبیم سپهبد همه راستان برآن
کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی
نوشتند برنا و پیر
برای آنکه با نقش مهم مهتران بیشتر آشنا شویم، اشاره می کنم به دوران پایانی
داستان جمشید، یعنی زمانی خیلی پیش تر از
آن که کاوه در صحنه ظاهر شود.
در
آنجا شاهد این هستیم که نخوت جمشید را
گرفته و بدکاری را آغاز کرده و روی از همه
برتابیده بود. از این رو هر گوشه ای از ایران برضد او به قیام برخاسته بودند و سران
و سرداران به تنگ رسیده از دست جمشید به دربار ضحاک شتافته بودند تا آنها را از
دست جمشید نجات دهد.
ضحاک
نیز آمد و پس از فراری دادن جمشید خود بر تخت نشست و به ستمگری پرداخت و از همه مهتران
و امرا (راستان که در برابر شاه کهتر بودند) نیز خواست که به پاک و منزه بودنش گواهی
دهند و کسی را یارای نه گفتن نیز نبود.
در
چنین موقعیتی به ناگاه همه چیز دگرگون می شود. اکنون کسی که تا به امروز شناخته
شده و مهم نبود به پا خاسته و دادخواهی می کرد و سر و صدایش نظم ستمگرانه دربار
ضحاک را به هم زده بود. ضحاک با خشم دستور داد تا ستمدیده را نزد او ببرند و از او با درشتی
سبب پرخاشگریی اش را پرسید و اشاره کند به اینکه چه کسی به او ستم کرده است؟ به
خیال این که با رسیدگی به کار او و یافتن ستمگر و مجازاتش، بتواند گواهی دیگر بر
دادگری خود پیدا کند که حاضر به امضای طومارش شود:
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد
خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند بر
نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم؟
خروشنده نخست خشم خود را بروز می دهد و دست بر سر خود می کوبد و سپس خود را معرفی می کند و سپس سخن از سبب خروشندگی
خویش می گوید:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه که
شاها منم کاوهٔ دادخواه
او سپس موقعیت شخص خسران دیده را که خودش باشد، مشخص می کند و
پس از آن مجرم را با نام معرفی کرده و در پایان مورد
دادخواست را عنوان می نماید.
یکی بیزیان مرد آهنگرم ز
شاه آتش
آید همی بر سرم
دو بیتی طوفانی که به یکباره بازیگر دیگری که تا کنون هیچ گفتگویی در مورد او
نبود و کسی از او هیچ نشانی نداشت را در صحنه شاهنامه معرفی می کند. چند سطر پائین
تر دوباره به آن خواهم پرداخت. اینجا تنها خواستم توجه ویژه خواننده را به این دو بیت بالا جلب
نمایم و این که سخنگوی توس چگونه زیبا و کوتاه تنها در دو بیت یک دادخواست کامل را
برای ما بنمایش می گذارد. کاوه سپس ادامه می دهد:
تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید
بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا
رنج و سختی همه بهر ماست؟
شماریت با من بباید گرفت بدان
تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید به
نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من همی
داد باید ز هر انجمن
ابیات بالا نیازی به تفسیر و تعبیر ندارند زیرا که استاد توس آنها را بسیار
کوتاه، روان و زیبا و با وجود کوتاه بودنشان بسیار قابل درک سروده است. درک نکردن
و نفهمیدن آنها مشکل تر است تا درک کردن و فهمیدنشان.
سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت
آمدش کان سخنها شنید
بدو باز دادند فرزند او به
خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا که
باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو بریده
دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید
دلها به گفتار اوی
تنها باید فضا و جو حاکم بر این بارگاه را پیش خود تصور کرد. ستمگری که شرحش
به اندازه کافی در شاهنامه آمده و پلیدی هایش بازگو شده به همراه راستانی ( ! ! !
! ) که ازامرا و مهتران هستند و در دربار به ردیف شده و آماده امضا کردن این گواهی
نامه هستند و یا احیانا بعضا امضا کرده اند. کسانی که به طبقه مالکین بزرگ تعلق
دارند و مردم را رعایایی بیش نمی دانند. حال به یکباره از سوی یکی از همین رعایا ،
به همراهی و هم گامی با دیو متهم می شوند.
باز گردم به دو بیتی که پیشتر به آن اشاره کردم و در این دو بیت خصوصیات، نام
و خواسته های شخصی مطرح می گردد. ولی آیا این تنها یک یک فرد است؟ یا مراد از به میان
صحنه آوردن این پرسوناژ چیز دیگری است؟ پاسخ به این پرسش را به سطور بعدی موکول می
کنم و تنها به واژه پرسوناژ می پردازم که
پیشتر مطرح کردم.
بنا به تعریف پرسوناژ - ویکیواژه که با اتکا به
فرهنگ معین نوشته شده ، برای پرسوناژ دو تعریف درنظر گرفته شده است.
1.
شخص مشهور، شخص مهم.
2.
شخص بازی، کسی که در
حوادث و موضوع نمایشنامه یا داستان باشد.
کاوه
تا پیش از این پنجاه و سه بیت شخصی شهیر و مهم به معنای فراگیر آن نبود. یا واضح تر
بگویم، اصلا مطرح نبود. از این پس کاوه بر فرهنگ اسطوره های ایرانی سایه می افکند
و به وزنه ای کاملا ویژه مبدل می شود. از این پس کاوه یا به صورت کنشگر کاملا
برجسته مانند نقش و حضور او در این بخش از شاهنامه و یا در گوشه ای از داستانهای
دیگر شاهنامه حضوری چشمگیر دارد، حتی اگر این حضور به گونه اشاره ای به درفش
کاویانی باشد.
باری
کاوه پس از خواندن متن گواهی نامه، آن را پاره کرده و بسیار بی پرده و بی باک در
حالیکه می لرزید پاسخ می دهد که از هیچ چیز هم نمی ترسد:
نباشم بدین محضر اندر گوا نه
هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید
و بسپرد محضر به پای
او سپس فرزند خود را برداشته و از دربار شاه ستمگر بیرون می رود.
در میان مردم بیتی به مضمون زیر از زبان کاوه معمول و متداول است. بیتی که در
خود شاهنامه وجود خارجی ندارد:
مرا بود هژده پسر در جهان کز
ایشان یکی مانده است در میان
در شاهنامه سایت گنجور که برگرفته از چاپ مسکو است، چیزی در مورد هژده
پسر داشتن کاوه در جهان که از ایشان یک
مانده است در میان نوشته نشده و این امر بسیار هم جالب است. زیرا اگر این
هژده پسر واقعا در اسطوره وجود می داشتند، بدین معنی می بود که کاوه کشته شدن هفده
پسر خود و خوراک اژدها ساختن آنها را از سوی گماشتگان ضحاک برتابیده بود که این
لطمه بزرگی به شخصیت اسطوره ای کاوه می زد.
کاوه که کار خود را در دربار ضحاک به پایان رسانیده و حرف خود را زده بود،
فرزند را به پیش رانده و با فریاد کشیدن بیدادها و کژی های افراسیاب را بر می شمرد
و به پیش می رفت که آنها که نشانگر نترسی
او بودند. او یک راست از کاخ به سوی کوی، جایی که مردمان بودند، رفت:
گرانمایه فرزند او پیش اوی ز
ایوان برون شد خروشان به کوی
همانطور که در دستگاه و بارگاه سران و رهبران خودکامه پیوسته معمول بوده و هنوز هم هست، همواره مجیز گویانی در دربارشان حضور داشتند. وجود
فیزیکی و اجتماعی این مجیزگویان به موجودیت خودکامه وابسته است از اینرو ذره ای از
مجیز گویی دریغ نمی کنند. دراینجا نیز چاپلوسان
دربار ضحاک که از طبقه مهان بودند باز هم دست از مجیزگویی برنداشته و از این
موقعیت بدست آمده برای گفتمان با ضحاک هیچ استفاده ای نکردند و این فرصت را برای و
اندرز دهی به ضحاک غنیمت نشمردند. آنها نه تنها چنین نکردند، بلکه حتی به ظاهر
خشمگین شده از ماجرا به ضحاک و دادگری اش
آفرین هم گفتند و به او امید پیروزی هم دادند.
آنها حتی گلایه مندانه از ضحاک می پرسند این کاوه یاوه گو کیست که سند گواهی
بی گناهی و پاکی ترا که به امضا ما نیز رسیده، پاره کرده و بی آنکه به تو اعتنایی
کند از این در بیرون می رود؟
مهان شاه را خواندند آفرین که
ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد
گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خامگوی بسان
همالان کند سرخ روی؟
همه محضر ما و پیمان تو بدرد،
بپیچد ز فرمان تو
ماردوش ستمگر اما به مجیزگویانش این
گونه پاسخ می دهد هنگامی که کاوه از میان درگاه به درون دربار آمد و فریاد سرداد،
ضحاک در برابر او چنان بیچاره شده بود که گویی میان او و کاوه کوهی از آهن رسته
باشد (شاید اشاره به پیشه کاوه که آهنگر بود) و تیغ او بر آن کارگر واقع نمی شده
است . از این رو از آینده هیچ اطمینان و
آگاهی ندارد:
کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو
گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست تو
گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس؟ که
راز سپهری ندانست کس
برای
نخستین بار در فرهنگ اساطیری ایرانی مردی از میان مردم عادی بی هیچ بیم و باکی از
دربار و از پیش سران بیرون می آید و به سوی مردم می رود و فریاد زنان اعتراض می کند.
آنها هم که فریادهای او را شنیده بودند و خودشان نیز مورد جور و ستم ضحاک و طبقه
حاکمه قرار گرفته بودند، ترس خود را کنار گذاشته و به دور او گرد آمدند. کاوه نیز
ردای آهنگری خود را به عنوان نماد بر نیزه می زند و به پیش می افتد:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو
انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان
را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند
هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست که
ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند؟ دل
از بند ضحاک بیرون کند؟
بپویید کاین مهتر آهرمنست جهان
آفرین را به دل دشمن است
در اینجا باز برای نخستین بار در فرهنگ اسطوره ای ایرانی اتفاقی جالب می افتد.
این مردم هستند که انتخاب می کنند. کاوه از مردم می پرسد کسی هست که ستم ضحاک را
برنتابد و هوادار فریدون باشد؟ او به پیش می افتد و بناگاه مردمان زیادی به دور او
گرد آمدند.
بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید
آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد جهانی
برو انجمن شد نه خرد
و بازهم در همین پنجاه و سه بیت اتفاق شگفت انگیز دیگری می افتد. کاوه خود می
دانست که فریدون کجاست. جالب این که ضحاک که سالها به دنبال فریدون بود و کسانی را
گمارده بود تا او را بیابند و بکشند تا او از دل نگرانی رها گردد، اینرا نمی
دانست.
این را می توان گواه بر این گرفت که
فریدون اینجا تنها یک نام و آوازه نداشته بلکه چون خود را برای رویارویی با ضحاک
آماده می کرد و برنامه ای داشته بود، کاوه و دیگران از حال و برنامه اش خبر داشتند
و بدین سبب رو به سوی او نهادند. وگرنه مردمی که تا آن زمان ستم را برتافته بودند،
به یک باره به سوی کسی نمی رفتند که
برنامه ریزی نکرده باشد و تنها دری ناگشودنی به آنها نشان دهد و بیشتر به دردسرشان
اندازد. شاید در بهترین حالت خود به تنهایی قیام می کردند، ولی می بینیم که این
گونه نشد.
مردم با شور و های و هوی همراه با
کاوه به سوی فریدون به راه افتادند:
بدانست خود کافریدون کجاست سراندر
کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو بدیدندش
آنجا و برخاست غو
فریدون چون چرم آهنگری کاوه را بر نیزه دید، آنرا به فال نیک گرفت، زیرا آن
چرم نمایانگر پشتیبانی مردمی بود و از این رو آن را ارج نهاد. او به چرم ارج نداد
بلکه به مردمی ارج داد که چرم نمادشان بود. او این تکه چرم را بنام خود کاوه،
کاویانی درفش یا درفش کاویانی نامید:
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به
نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم ز
گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی
فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی
خواندش کاویانی درفش
پس از فریدون هم هر کسی که شاه شد، درفش کاویانی یا بعبارت دیگر چرم آهنگری کاوه را به عنوان نشان و گواهی پیمان میان دولت و مردم ارج می نهاد.
برای شاهان پیشدادی و پس از آنها کیانی، بسیار مهم بود که در جنگها و نبردهای ملی درفش کاویانی پیش روی سپاه حمل شود.
اگر زمانی درفش کاویانی بدست دشمن می افتاد جهان بر این پادشاهان تیره و تار می شد. از این رو در حفظ و نگاهداری اش بسیار می کوشیدند و حتی جان نیز می دادند .
زمانی ارجاسپ پادشاه تورانیان به اندیشه حمله به ایران می افتد و سیصد هزار سوار را به سوی ایران روان کرد. گشتاسپ پادشاه وقت ایران چون این خبر را شنید از موبدی که وزیر او نیز بود و توان پیشگوئی کردن را داشت، پرسید که در این جنگی که در پیش روی ماست، سرانجام جنگ چه خواهد شد و در این جنگ چه کسانی جان خواهند باخت؟ جاماسپ را این پرسش خوش نیامد زیرا اگر به نیروی پیشگویی خود مراجعه می کرد، می توانست چیزهایی را از پیش ببیند که تغییرشان نمی توانست بدهد ولی ممکن بود او را آزار روحی برسانند. او پس از اینکه از گشتاسپ پیمان می گیرد که با شنیدن وقایع آینده، دست به جور و بیداد نزند، ادامه می دهد:
بشد شهریار از میان سپاه فرود آمد از باره بر شد به گاه
بخواند او گرانمایه جاماسپ را کجا رهنمون بود گشتاسپ را
سر موبدان بود و شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان
چنان پاک تن بود و تابنده جان که بودی بر او آشکارا نهان
ستارهشناس و گرانمایه بود ابا او به دانش کرا پایه بود؟
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رای
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس
ببایدت کردن ز اختر شمار بگویی همی مر مرا روی کار
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ؟ کرا بیشتر باشد اینجا درنگ؟
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را به روی دژم گفت گشتاسپ را
که میخواستم کایزد دادگر ندادی مرا این خرد، وین هنر
مرا گر نبودی خرد، شهریار نکردی زمن بودنی خواستار
مگر با من از داد پیمان کند که نه بد کند خود، نه فرمان کند
جاماسپ پس از پیمان گرفتن از گشتاسپ به نامبردن یکایک کسانی که برای ایران به جنگ می روند، می پردازد و اینکه چگونه در جنگ برای دفاع از ایران در برابر دشمن خارجی جان خواهند باخت.
جاماسپ به گشتاسپ می گوید که نخست شهزاده ای از ایران به میدان می رود و بسیاری از سواران چینی را بر زمین می اندازد و سر انجام کشته می شود. پس از او شیداسپ پسر گشتاسپ به میدان می رود و او نیز با وجود دلاوریهایی که می کند و سواران زیادی که می کشد، سرانجام به خاک می افتد. یکی دیگر از دلیرانی که جان خواهد باخت، گرامی یا گرامیک پسر خود جاماسپ خواهد بود. در پیشگویی نحوه مرگ او به درفش کاویانی نیز اشاره و از فریدون پیشدادی نام برده شده است. این می رساند که درفش کاویانی که همانا نماد پیمان میان دولت و ملت بود در نزد موبدان نیز گرامی میداشته شده و حتی پسر موبد بزرگ در میدان جنگ برای از زمین برداشتن و برافراخته نگاهداشتنش جان می بازد. این نشان می دهد که ارزش درفش کاویانی در میان سپاه و میان موبدان تا چه اندازه بوده است:
نخستین کس نامدار اردشیر پس شهریار آن نبرده دلیر
به پیش افگند اسپ تازان خویش به خاک افگند هر ک آیدش پیش
پیاده کند ترک چندان سوار کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود نکونامش اندر نوشته شود
دریغ آنچنان مرد نام آورا ابا رادمردان همه سرورا
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه چو رستم درآید به روی سپاه
پس آنگاه مر تیغ را برکشد بتازد بسی اسپ و دشمن کشد
بسی نامداران و گردان چین که آن شیر مرد افگند بر زمین
بسی نامداران و گردان چین که آن شیر مرد افگند بر زمین
سرانجام بختش کند خاکسار برهنه کند آن سر تاجدار
بیاید پس آنگاه فرزند من ببسته میان را جگر بند من
ابر کین شیدسپ فرزند شاه به میدان کند تیز اسپ سیاه
بسی رنج بیند به رزم اندرون شه خسروان را بگویم که چون
درفش فروزندهٔ کاویان بیفگنده باشند ایرانیان
گرامی بگیرد به دندان درفش به دندان بدارد درفش بنفش
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه به دندان درفش فریدون شاه
برین سان همیافگند دشمنان همی برکند جان آهرمنان
سرانجام در جنگ کشته شود نکو نامش اندر نوشته شود
گرامی یا گرامیک فرزند خود جاماسپ که همانطور که پدرش پیشگوئی کرده بود درفش کیانی را که بر خاک افتاده بود برداشته و نجات می دهد ولی خود در حالیکه درفش فریدون شاه (درفش کاویانی) را به دندان گرفته بود و آنرا حمل می کرد، کشته می شود. جاماسپ به گونه ای کاملا نمادین می گوید که گرامیک در یک دست شمشیر خواهد داشت و در دست دیگر کلاه و درفش کاویان را هم به دندان گرفته و جنگ خواهد کرد و دشمنان را خواهد کشت تا نشان دهد که آتشکده و نیایشگاه نیز پیمان میان شاه و مردم را پاس داشته و از آن دفاع می کند. فردوسی کشته شدن گرامیک را برای ما چنین باز می گوید که پسر جاماسپ در پیش روی سواران تورانی به میدان می آید و مبارز می طلبد. گرامیک به میدان می رود:
بیامد سر سروران سپاه پسر تهم جاماسپ دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام به مانندهٔ پور دستان سام
یکی چرمهای برنشسته سمند یکی گام زن بارهٔ بیگزند
چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان یکی کوه پاره ست گوی روان
به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد
کدامست گفت از شما شیردل که آید سوی نیزهٔ جان گسل
کجا باشد آن جادوی خویش کام کجا خواست نام و هزارانش نام
برفت آن زمان پیش او نامخواست تو گفتی که همچو ستونست راست
بگشتند هر دو سوار هژیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ گرامی کفش بود برنده تیغ
گرامی خرامید با خشم تیز دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز
میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد
سپاه از دو رو بر هم آویختند و گرد از دو لشکر برانگیختند
بدان شورش اندر میان سپاه ازان زخم گردان و گرد سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان درفش فروزندهٔ کاویان
گرامی بدید آن درفش چو نیل که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک بیفشاند از خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گردان چین که آن نیزهٔ نامدار گزین
ازان خاک برداشت ، بسترد و برد به گردش گرفتند مردان گرد
ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار بران گرم خاکش فگندند خوار
دریغ آن نبرده سوار هژیر که بازش ندید آن خردمند پیر
پس از او فرزند زریر و پس از او خود زریر در این جنگ کشته می شوند. پس از آنها اسفندیار به میدان رفت و تورانیان را شکست داد.
باز گردیم به داستان کاوه.
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به
شاهی بسر برنهادی کلاه
برآن بیبها چرم آهنگران برآویختی
نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن
گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود جهان
را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان همی
بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان
پیش ضحاک وارونه دید
از
این پس در شاهنامه دیگر اشاره ای به کاوه نمی شود، به جز چند بار که در رابطه با
کارن و گودرز که فرزندان کاوه هستند و نسبتشان با کاوه یادآوری می گردد، جای دیگری
یاد نمی گردد.
اما
از درفش کاویانی بارها در شاهنامه به مناسبت های گوناگون یاد شده و بدین گونه
خاطره اش را در یادهای ما زنده نگه داشته است.
حتی
هنگامیکه فریدون گرزی را طراحی کرده و می خواهد به آهنگران بدهد تا برایش بسازند
باز نامی از کاوه آهنگر برده نمی شود، با آنکه کاوه آهنگر اینک کاملا نامی است و
همه میشناسندش و طبیعی بنظر می رسید اگر فریدون گرز معروف خود را هم بوسیله کاوه
آهنگر می ساخت:
بیارید داننده آهنگران یکی
گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به
بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به
سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان
گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون
بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران چو
شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان
به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان
جامه و سیم و زر
پس
کاوه، آهنگری معمولی است که در یک برهه مشخص، در جایی مشخص، در شرایطی مشخص وظیفه
ای مشخص را بعهده می گیرد، به خوبی نیز به انجام می رساند و سپس از صفحات شاهنامه ناپدید
می شود اما از درفش کاویانش تا به امروز سخن گفته می شود.
درفش
کاویانی هم قلب سپاهیان را محکم می کرد و هم به پادشاهان رسمیت می بخشید. موبدان
نیز که از پیمان میان ملت و حکومت آگاه بودند، این نماد یگانگی را ارج می نهادند و
از آن دفاع می کردند. نمونه های گوناگونی از این مدعی در شاهنامه وجود دارند. اینک
با چندی از آنان می پردازم.
پس
از فریدون، منوچهر یک هفته به سوگ می نشیدند و پس از آن بر تخت می نشیند و خود را
خداوند تاج و زرینه کفش و فرازنده کاویانی درفش می خواند:
منم گفت بر تخت گردان سپهر همم
خشم و جنگ است و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من است سر
تاجداران شکار من است
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست همم
بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم همان
آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرّینه کفش فرازندهٔ
کاویانی درفش
زمانیکه
پهلوانان ایران تصمیم می گیرند که پادشاهی را از سلسله پیشدادیان به خاندان کیانی
دهند، نخستین شاه کیانی کیقباد بود که یک
روز پس از تاج بر سر نهادن و بر تخت نشستن اینگونه به جنگ با تورانیان رفت:
به شاهی نشست از برش کیقباد همان
تاج گوهر به سر برنهاد
همه نامداران شدند انجمن چو
دستان و چون قارن رزمزن
چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند
گوهر بران تاج نو
قباد از بزرگان سخن بشنوید پس
افراسیاب و سپه را بدید
دگر روز برداشت لشکر ز جای خروشیدن
آمد ز پردهسرای
بپوشید رستم سلیح نبرد چو
پیل ژیان شد که برخاست گرد
رده بر کشیدند ایرانیان ببستند
خون ریختن را میان
به یک دست مهراب کابل خدای دگر
دست گژدهم جنگی به پای
به قلب اندرون قارن رزمزن ابا
گرد کشواد لشگر شکن
پس پشتشان زال با کیقباد به
یک دست آتش به یک دست باد
به پیش اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
کاویانی درفش جلوی لشکر قرار داشت و پشت سر درفش کاویانی شاه جلودار سپاه بود.
زمانی که کیکاووس فرزندش سیاوش را با رستم بر لب رود آمودریا به جنگ تورانیان
می فرستد، درفش کاویانی را هم بهمراه او می کند:
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش برفتند با کاویانی
درفش
برآمد خروش سپاه از دو روی جهان
شد پر از مردم جنگجوی
پس از مرگ سیاوش، هنگامیکه کیخسرو در ایران بر تخت می نشیند، سپاهی را به
سرفرماندهی طوس نوذر به کینه خواهی به جنگ با افراسیاب می فرستد. در این لشکر کشی بارها
از طوس زرینه کفش و نگهدار کاویانی درفش نام برده می شود:
که او بود با کوس و زرینه کفش هم
او داشتی کاویانی درفش
یا در جای دیگر طوس می گوید که با درفش کاویانی به پیش می روم تا روی دشمنان از
ترس کبود شود:
همان من کشم کاویانی درفش رخ
لعل دشمن کنم چون بنفش
یا
بشد طوس با کاویانی درفش به
پا اندرون کرده زرینه کفش
یا
همان طوس با کاویانی درفش همی
رفت با کوس و زرینه کفش
در این نبرد نام درفش کاویان یا درفش کیانی یا کاویانی درفش بارها برده شده و
نماد سرفرماندهی طوس بود. زمانیکه طوس اشتباهی مرتکب می شود کیخسرو برای او پیامی
می فرستد که دیگر سرفرمانده لشکریان ایران نیستی و درفش کاویانی را به عموی من
فریبرز بده که زین پس او پهلوان لشکر است. درفش کاویانی در اینجا نماد ستون و پشت
لشکر و نیز فرمان شاه بود که سپاه در پی او می رفت.
در نبرد سواران چینی با سپاهیان ایران باز هم درفش کاویان را در میدان می
بینیم. سپاهیان ایران در نبرد با سواران خاقان به دردسر بزرگی افتاده اند. خاقان
جادوگری را به سر کوه فرستاد تا زمستان و برف و سرما را بر ایرانیان بفرستد.
ایرانیان بکلی نومید شدند و یکی از سرداران ایرانی بنام گودرز که از نوادگان کاوه
آهنگر است به طوس پیشنهاد می کند، اکنون که دیگر همه چیز از دست رفته بر اسپان خود
سوار شویم و بدشمن بتازیم تا یا مردانه بکشیم و یا مردانه کشته شویم. طوس در پاسخ
می گوید تو درفش کاویانی را که همیشه در جلوی سپاه است برای حفظ آن به قلب سپاه
ببر و تیغ بر کف از آن دفاع کن. من سرداران و سپاهیان دیگر را برای حفاظت بیشتر در
چهار سمت آن می گذارم سپس خود به دشمن یورش میبرم. من اینجا را ترک نمیکنم. یا
پیروز می شوم و یا چون زرسپ پسر خودم در اینجا خاک شد، خاک می شوم. اگر شکست
خوردم، تو درفش را بردار به سوی ایران و شاه ایران برو:
همه دشت کشته ز ایرانیان تن
بیسران و سر بیتنان
چنین گفت گودرز آنگه به طوس که
نه پیل ماند و نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم برآریم
جوش، ار کشند، ار کشیم
همانا که ما را سر آمد زمان نه
روز نبردست و تیر و کمان
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد هوا
گشت پاک و بشد باد سرد
چرا سر همی داد باید بباد؟ چو
فریاد رس فره و زور داد
مکن پیشدستی تو در جنگ ما کنند
این دلیران خود آهنگ ما
بپیش زمانه پذیره مشو بنزدیک
بدخواه خیره مشو
تو در قلب با کاویانی درفش همی
دار در چنگ تیغ بنفش
سوی میمنه گیو و بیژن بهم نگهبانش
بر میسره گستهم
چو رهام و شیدوش بر پیش صف گرازه
بکین برلب آورده کف
شوم برکشم گرز کین از میان کنم
تن فدا پیش ایرانیان
ازین رزمگه برنگردانم اسپ مگر
خاک جایم بود چون زرسپ
اگر من شوم کشته زین رزمگاه تو
برکش سوی شاه ایران سپاه
در بخش دیگری از شاهنامه هنگامیکه گشتاسپ همراه با قیصر روم به ایران لشکر
کشیده بود، پدرش لهراسپ که حدس می زد هراینه دلاور لشکریان روم پسر تاج خواهش
گشتاسپ می باشد، برادرش زریر را به مقابله فرستاد و تاج و درفش کاویانی را هم
بهمراه او فرستاد تا به گشتاسپ دهد و دست از جنگ با ایرانیان بکشد:
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر بفرمود
تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست بدین
چاره بشتاب وایدر مهایست
درنگ آوری کار گردد تباه میاسا
و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش همان
تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم برین
بر سرش بر سپاسی نهم
در اینجا کاملا واضح و روشن نشان داده می شود که نماد سلطنت تاج با کاویانی
درفش است و چه بسا تاج بدون درفش کاویانی صلاحیت نمیابد.
جالب اینجاست که موضوعیت درفش کاویانی با برافتادن پادشاهی کیانی هم پایان
نمیابد بلکه ما آنرا در شاهنامه و در دوران شاپور ذوالاکتاف، خسرو انوشیروان،
هرمزد و شیرویه هم می بینیم که هم نماد پادشاهی و از آن مهمتر نماد استقلال کشور
ایران است که شاه بدون آن مرجعیت نمیابد.
نکته
های جالب دیگری نیز در داستان ضحاک و فریدون وجود دارند. در داستان های اسطوره ای
شاهنامه می بینیم که نسب به تنهایی نمی تواند سبب خوب بودن و یا بد بودن کسی
باشد.
مرداس
پدر ضحاک مردی درستکار بود و فردوسی از او به خوبی یاد کرده است. از پادشاه کم
خردی چون کیکاووس که فردوسی او را شاه دیوانه می خواند، پسری فرزانه مانند سیاوش
پدید می آید. افراسیاب و برادرش اغریرث که فردوسی از او با نام اغریرث پرهنر نام می برد، هر
دو تورانی و از یک پدر و مادر هستند و دو شخصیت کاملا متضاد به هم را نشان می دهند
و فردوسی از این دو شخصیت متضاد به صراحت نام می برد. یکی را ستوده و دیگری را
نکوهش می کند.
سلم
و تور فرزندان فریدون اشخاص نادرست و ناپاکی بودند که از ایشان بلا خاسته و نسل ها
سبب دشمنی میان اقوام شدند و فردوسی آنها را نکوهیده است. این یک موضوع بسیار مهم
است در شاهنامه زیرا تقریبا همه کسانی که در داستان رستم و اسفندیار به بخشی که در
آن رستم اصل و نسب خود را می شمارد و می گوید از طرف مادر پنج نسل پیش از او نسبش
به ضحاک می رسد، تقریبا همه یا شگفت زده می شوند و یا بدنبال توجیح و تفسیر این
گفته بر می آیند. در صورتیکه برای فردوسی این امر کاملا حل شده بود.
اندکی
پس از فرزندان فریدون طبقه پهلوانان در ایران به وجود می آیند که هم پهلوانند و
نگاهبان مرز و بوم و هم مراقبند تا اعمال
شاهان مایه رنجش و دردسر برای مردم نشود و از این رو در مواقعی شاهان را اندرز می
دهند. یا حتی در مواردی که ضرورت افتد خاندان شاهی را تغییر می دهند. چنانچه پس از نوذر تاج را به توس
فرزند او نیز ندادند و او نیز هیچگاه از
این امر شاکی نشد. توس خود پهلوان بزرگی بود و بعدها در خدمت دیگر شاهان که از
سلسله کیانی بودند، سپهسالار ایران شد.
اما طبقه پهلوانان هیچ گاه بطور کامل مانع از تاج بر سر نهادن پادشاهان بی رحم، خود خواه و سبک مغزی مانند کیکاووس و گشتاسپ نشد. گاهی خود ایشان در اعمال سفاکانه با پادشاه همکاری هم می کردند مانند گیو که به دستور کیکاووس یک هفته به کشتار اهالی پیر و جوان مردم مازندران و سوزاندن خانه های ایشان و غارت اموالشان دست زد.
عاقبت
نیز کینه جویی، بی درایتی، زیاده خواهی و بیداد شاهان در شاهنامه سبب گردید تا هم
عصر شاهان کیانی به پایان برسد و هم عصر پهلوانان.
پایان
پ.
ن.: با سپاس از آقایان فرید مرادی و سیروس حامی برای تصحیح تعریف من از سایت گنجورشاهنامه.
1 comment:
با سپاس از آقایان فرید مرادی و سیروس حامی برای تصحیح تعریف من از سایت گنجور
Post a Comment