فردای آنروز سیاوش به نزد کیکاووس می رود و گزارش می دهد که چنانچه فرمان داده بودی به شبستان تو رفتم و دیدم که بزرگی و شکوه تو از فریدون و جم و هوشنگ بیشتر است و سزاوار است که همه این ماهرویان جهان بهر تو می باشند. کیکاووس همانند هر حاکم مستبد دیگری از این گونه خوشزبانی خوشش می آید:
ز گفتار او شاد شد شهریار بیاراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند
فردای آن شب، روز که سپری شد، با فرا رسیدن شب هنگام کیکاووس به شبستان رفته وسودابه را نزد خویش می خواند و از او در مورد سیاوش می پرسد. کیکاووس شکاک می خواهد بداند که آیا سیاوش به او راست گفته است:
چو شب گشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت
سودابه نیز نخست به خوب سخن گفتن از شاه می پردازد و اینکه سیاوش به شبستان آمد و همگی از دیدنش خوش گشتند. آنگاه کیکاووس می گوید که سیاوش بزودی مردی کامل خواهد شد و نباید چشم بد بر او بیفتد و سودابه بلافاصله پاسخ می دهد اگر همسرم اجازه دهد، یکی از دختران خویش را به همسری او در آورم.
بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم
سودابه سپس گفتگوی خود را با کیکاووس اینگونه ادامه می دهد که من نیز مانند تو دخترانی دارم. اگر سیاوش دختری نیز از تخمه و نژاد تو یعنی کی آرش و کی پشین (برادران کیکاووس) انتخاب کند، شاد خواهد شد و به گزینش خود آفرین خواهد گفت:
که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند، مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین بخواهد، به شادی کند آفرین
کیکاووس می گوید این به میل من است. شامگاهان که سیاوش بنزد کیکاووس می رود، کیکاووس ایوان را از بیگانگان تهی کرد و با پسرش به تنهایی به گفتگو نشست. او به سیاوش گفت اختر شناسان پیش بینی کرده اند که از پشت تو پادشاهی بزرگ خواهد آمد و من تصمیم دارم که دختری از کی پشین و یا کی آرش را به همسری تو درآورم. سیاوش پاسخ می دهد که هر چه تو بگویی همان را انجام می دهم تنها مرا دیگر بار به شبستان خویش نفرست و از این تصمیمی که گرفتی چیزی به سودابه نگو زیرا باز چیز دیگری می گوید و با من می خواهد در اینمورد گفتگو کند:
نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید، بدین نگرود
به سودابه زین گونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد زآب در زیر کاه
کیکاووس به سیاوش اطمینان داد که سودابه خیرخواه اوست اما سیاوش هم چنان از سوی سودابه ناراحت بود و دیدن او را بر نمی تابید و سبب را نیز نمی توانست بگوید.
فردای آنروز سودابه آرایش کرده بر تخت نشست و دختران خویش و دیگر دختران جوان را خوانده و پیش خود نشاند و به هیربد گفت که به سیاوش بگو که قدم رنجه کرده و بیاید.
چون سیاوش بیامد سودابه آرایش کرده از تخت پایین آمد و سیاوش بر تختی نشست. آنگاه سودابه همه دختران خویش و دیگر دختران جوان را به او نشان داد تا سیاوش یکی از آنها را برای همسری انتخاب نماید. چون دختران برفتند به نزدیک سیاوش آمد و از او پرسید:
بگویی مرا تا مراد تو چیست؟ که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد؟
سیاوش به او نگاه کرد و چیزی نگفت ولی در دل به زمانی که کیکاووس به هاماوران رفته بود و داستانهایی که خردمندان از این به هاماوران رفتن کیکاووس و گونه پیوند او با سودابه می اندیشید و اینکه این ماجراها چه سختی هایی برای پهلوانان ایران به ارمغان آوردند. او پیش خود می اندیشید که بهیچ وجهی با کسی که از خاندان سودابه باشد پیوند نخواهم بست. سیاوش در این افکار بود که سودابه با پیشنهادی آمد و بالاخره قصد و آهنگ خویش را برملا ساخت. سودابه به سیاوش گفت:
اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استادهام تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم
سودابه نخست به او گفت که دختری تازه رسیده به تو می رسانم ولی بلافاصله خود را نیز به او عرضه کرد و اینجا نقاب از چهره برداشته و چیزی گفت که مقصد اصلی او را می رساند. سودابه به سیاوش می گوید در عوض تو با من پیمان کن که چون کیکاووس از جهان برفت تو همچنان مرا بانوی نخست ایران بدانی و برای این کار حاضرم که خود را در اختیار تو بگذارم. گونه های سیاوش از شرم سرخ شدند.
بازگردیم به زمانی که پدر سودابه از سودابه می پرسد آیا حاضری به همسری کیکاووس درآیی؟ به این امید که سودابه نه بگوید و سودابه گفت:
بدو گفت سودابه زین چاره نیست ازو بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کاو بود شهریار جهان بروبوم خواهد همی از مهان
ز پیوند با او چرایی دژم؟ کسی نشمرد شادمانی به غم
درست در همینجاست که ماهیت و ذات سودابه مشخص می شود. او از همان آغاز ورود به داستان زنی حسابگر بود که تنها به خود و آینده خود می اندیشید و از اینرو هر تصمیمی که می گرفت و هر کاری که می کرد را تنها برای شخص خود می کرد.
سودابهٔ پرنگار با دلی پراندیشه و زبانی چوخنجر سرانجام گفت که چه می خواهد و برای بدست آوردنش حاضر به چه کاری است.
برخلاف آنچه که برخی گمان می کنند، سودابه عاشق سیاوش نبود بلکه می خواست که به کار گرفتن پیکر خویش به چیزهای دیگری دست یابد.
سیاوش که این بشنید زود دانست که در چه مخمصه ای گیر افتاده و فعلا باید نخست خود را از آن مخمصه بیرون بکشد تا بعد چه خواهد شد. سیاوش برای اینکه به سودابه احساس اطمینان بدهد که پس از کیکاووس نیز او از مقام و منزلتی برخوردار خواهد بود به سودابه می گوید تو در زیبایی در جهان بی همتایی و شایسته این باشی که شاه را باشی. او حتی بر خلاف خواسته کیکاووس که می خواست سیاوش دختر عموهای خویش را بهمسری برگزیند به سودابه می گوید که من بجز دختر تو کس دیگری را نمی خواهم. به این امید که سودابه باخود بیندیشد بعنوان مادر شهبانوی آینده ایران به کنار گذاشته نخواهد شد و نگران آینده خویش نباشد. سیاوش اینرا بگفت و غمگین و سراسیمه نیز آنجا را ترک کرد و رفت:
سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت؟
نمانی مگر نیمهٔ ماه را نشایی به گیتی به جز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید به جز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی؟
بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من نیاید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر
شب که شد کیکاووس به شبستان آمد و از سودابه در مورد آنچه که در روز پیش آمده بود پرسید. سودابه نیز با شادمانی به او گفت بله، سیاوش آمد و من همه بتان را ردیف کردم و او همه ماهرویان را دید و بجز از دختر من از زیباروی دیگری خوشش نیامد.
کیکاووس خوشحال شد و در گنجها را باز کرد و خود را آماده گرفتن جشن و بخشیدن خلعت کرد:
چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند .
سودابه اینهمه گنج و مال را که دید، افکار مکارانه زیادی به خاطرش رسیدند.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment