در بخش "نهفته های داستان ضحاک ماردوش" نوشته بودم داستان ضحاک یکی از داستان های
بسیار شگفت انگیز با آموزه های نهان و آشکار بس زیباست که در دل شاهنامه فردوسی جای دارد. یکی از این زیرداستانهای داستان ضحاک
پرداختن سخنگوی توس به کارهای دو نفر بنام های ارمایل و گرمایل می باشد.
پس از اینکه ابلیس با بوسیدن کتف های ضحاک دو مار بر روی
کتف او رویاند، دیگر بار به هیئت پزشکی به نزد او برای درمان رفت و برای آرام کردن
مارهای گرسنه که پیوسته به سمت گوشهای ضحاک هجوم می بردند تا مغزش را بخورند،
تجویز کرد:
به جز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش
ابلیس پس از این تجویز ناپدید شد و ضحاک به ملازمان خویش
دستور داد تا هر روز دو مرد جوان را بکشند و به مارهای روی دوش بدهند. ملازمان دربار
ضحاک نیز هر روز در کوچه و خیابان دو مرد جوان را می گرفتند و به آشپزخانه ضحاک برده
و میکشتند و آشپز نیز از مغز سر آنها خوراک مارهای روی دوش ضحاک را آماده می ساخت.
درست همزمان با این داستان در
ایران مردمان از جمشید که سیصد سال با دادگری پادشاهی کرده بود ولی سرانجام
خودخواه و خودپرست شده و بیداد می کرد، بری شدند و فره ایزدی نیز جمشید را ترک
کرد:
چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان به سان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد بر این روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربهسر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرّهی
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنان است گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست؟
همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فرّ یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرهگون گشت روز همی کاست آن فرّ گیتیفروز
نارضایتی و ناآرامی در ایران بالا
گرفت و در هر گوشه ای کسی سر به شورش برکشید و روزگار بر همگان سیاه شد. امیران
ایرانی که از جمشید بریده و نیز شنیده بودند که در دشت نیزه وران پادشاهی مقتدر
وجود دارد، رو بسوی او نهادند و او را شاه خود خواندند. ضحاک نیز پادشاهی ایران را
پذیرفت و با سپاهی از ایرانیان و تازیان بسوی پایتخت جمشید شتافت. جمشید چون این
را بدید تخت و کلاه خود را گذاشت و فرار کرد. ضحاک نیز اینگونه بر تخت او نشست و
تاج او را نیز برسر نهاد:
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلُوی
سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدها پیکر است
سواران ایران همه شاهجوی نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری گزین کرد گرد از همه کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
ضحاک که اینک در ایران بود هنوز دو
مار را بر دوش خویش داشت که می بایست هر روز سیر گردند. شگفت ماجرایی بود. هر روز
دو مرد جوان را می کشتند و کسی را نیز یارای نکوهیدن و سرزنش ضحاک و پایداری در
برابر او نبود.
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی مر
آن اژدها را خورش ساختی
دو مرد از پاکان روزگار خویش بنام
های ارمایل و گرمایل در مورد این بدبختی با هم صحبت می کردند و می خواستند که به
گونه ای جان این جوانان را نجات دهند. اینها هر چه که بیشتر اندیشیدند بیشتر متوجه
شدند که نمی توانند با این بزهکاری بطور کامل مقابله کنند، اما.
درست همین اما اینجا مهم است. اما
چون نمیتوانند همه را نجات دهند، میبایستی کلا ماجرا را فراموش می کردند؟ آنها به
این نتیجه رسیدند که می بایستی خود را بعنوان دو خوالیگر (آشپز) بسیار خوب و
کاردیده به ضحاک بنمایانند و همین کار را نیز کردند. ضحاک آشپزخانه دربار خویش را
بدیشان سپرد.
آنها بر آن شدند که هر روز که
دوجوان را به آشپزخانه می آورند، تا بکشند و مغز آنها را به خوالیگران بدهند، خودشان
کشتن ایشان را متقبل شده و چاره ای بیندیشند:
دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد
گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین دگر
نام گرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش و زان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر شاه رفت آوری
و زان پس یکی چارهای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن
آنها می دانستند که دادن مغز هر
حیوانی بجز مغز انسان مارها را متوجه می سازد، پس از دادن مغز سر انسان اجتنابی
نبود ولی ارمایل وگرمایل تصمیم گرفتند که هر روز یکی از جوانان را بکشند و دیگری
را نجات داده و فراری دهند. آنگاه مغز سر جوان کشته را با مغز سر گوسپندی مخلوط
کنند و به مارها بدهند تا آرام گیرند. این به معنی این بود که ایندو می بایست روزی
دو هموطن بیگناه خویش را بکشند.
مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن به شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردمکشان گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده، پراز کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند جز این چارهای
نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند بیامیخت
با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر تو را از جهان
دشت و کوه است بهر
به جای سرش زان سری بیبها خورش ساختند از پی اژدها
از این گونه هر ماهیان سیجوان از ایشان همی یافتندی روان
این نخستین بار است که در تاریخ
فرهنگی اسطوره ای قومی به اینگونه و با این روش گفتاری در مورد تنگنا و دوراهی
تردید آمیز یا دیلما بدانگونه که غربیها می نامندش Dilemma - Wikipedia سخن گفته باشد.
تعریف کوتاه برای دیلما یا دو راهی
تردید آمیز: دوراهی تردید آمیز وضعیتی است که دو گزینه تصمیم گیری را برای یک مورد
ارائه می دهد ، که هر دو منجر به نتیجه نامطلوب می شوند و شخص باید از میان این دو
یکی را الزاما انتخاب کند.
نخستین گزارشهای مرتب مباحث فلسفی
باستان عمدتا از یونانیها به ما رسیده اند و همینگونه نیز بود که در مورد تنگنا
بصورت دیلما (تنگنای دوراهی) و تریلما (تنگنای سه راهی) از اپیکور ساموسی، فیلسوف
یونانی متوفی به سال 271 پیش از میلاد
چیزهایی برای ما باقی ماند. اما با یک حساب ساده سرانگشتی ما مشاهده می کنیم که
این بحث خیلی پیشتر از آنکه از سوی یونانیها گفته شود در میان نیاکان ما بگونه
داستان ارمایل و گرمایل مطرح و بمناظره گذاشته شده بود.
از یکطرف می خوانیم که ارمایل و
گرمایل هر روز یک ایرانی بیگناه و جوان را می کشند، اما از سوی دیگر آنها هر روز یک
ایرانی را نیز نجات می دهند. هر ماه نیز این سی جوان نجات داده شده را در هیبت
چوپانان به بیرون از شهر فرستاده و به اینگونه آنها را از دربار و شهر دور می
ساختند. اینان نیز به نزد فریدون می رفتند
تا برای او لشکری بسازند.
اما پنهان هم نمی توان کرد که
ارمایل و گرمایل هر ماه سی جوان ایرانی و هموطن خویش را هم می کشتند. آیا آنها کار
درست می کنند یا نه؟ آیا ارمایل و گرمایل
انسان های دوست داشتنی هستند که هر روز یک نفر را نجات می دهند و یا اینکه چون هر
روز آگاهانه دستشان به خون یک نفر بیگناه آلوده شده است، منفور می باشند؟ تنگنای
دیلما.
تنگنای دیلما را ما هر روز در کنار
خود به گونه های مختلف مشاهده و تجربه می کنیم. اینکه ریزه کاریها و ظرافت ها و
سختی های آنرا در میابیم و یا احساسات ما بر منطق ما چیره می شوند، خود مسئله
دیگری است.
پایان
No comments:
Post a Comment