گرسیوز دام ساز،
آشفته و پریشان از اینکه اگر سیاوش با او به دربار افراسیاب بیاید و با او سخن
بگوید، همه رشته های او پنبه و دروغهایش آشکار و نیات بدش برملا خواهند شد،
همانطور که در دربار افراسیاب به گوشه هایی از تاریخ گذشته اشاره کرده ولی تعابیر
و تفاسیر خود را بدانها افزوده بود تا به سبب آنها به مسیر اندیشه های افراسیاب سو
و جهت مورد نظر خویش را بدهد، در کاخ سیاوش نیز با همین زیرکی و ترفند با او به گفتگو
نشست و اندیشه هایش را به راه بد کشاند. ترفندی که کاری هم بود.
او در نزد سیاوش
نیز به گوشه هایی از تاریخ گذشته مشترک دو کشور و تاریخ خانوادگی شخص افراسیاب
اشاره کرد و تفسیرها و اشارات غرض ورزانه خود را بدانها افزود و نتیجه گیری های
خود را هم کرد تا با آنها سیاوش را نیز گمراه نماید. من در اینجا تنها این بخش از
سخنان او را برای مقایسه با آنچه که او در دربار افراسیاب گفته بود می آورم.
در شاهنامه آمده
که گرسیوز چون گفتار سیاوش را بشنید از شدت خشم به خود پیچید ولی بزودی بر خود
چیره شد و به اندیشه فرو رفت که اکنون چه باید بکند؟ بنابراین پس از لختی خاموش
ماندن، شروع کرد به نقش بازی کردن:
چو بشنید گفت
خردمند شاه بپیچید گرسیوز
کینه خواه
به دل گفت ار
ایدونک با من به راه سیاوش بیاید به
نزدیک شاه
بدین شیرمردی
و چندین خرد کمان مرا زیر پی
بسپرد
سخن گفتن من
شود بی فروغ شود پیش او چارهٔ
من دروغ
یکی چاره
باید کنون ساختن دلش را به
راه بد انداختن
زمانی همی
بود و خامش بماند دو چشمش بروی
سیاوش بماند
فرو ریخت از
دیدگان آب زرد به آب دو دیده
همی چاره کرد
سیاوش ورا
دید پرآب چهر بسان کسی کاو
بپیچد به مهر
سیاوش ساده
دلانه بدون اینکه اندیشه کژی از خاطرش بگذرد، با دیدن گرسیوز به درستی به حالت
دگرگون شده او پی برد و بنابراین از او پرسید، آیا چیزی هست که بخواهی من بشنوم؟
شاید بتوانم کمکی نیز بکنم. آیا از دست افراسیاب در رنجی؟ آیا کسی نزد او از تو
بدگویی کرده است؟ و پرسشهای بسیاری دیگر:
بدو گفت نرم
ای برادر چه بود؟ غمی هست کان را بشاید شنود؟
گر از شاه توران
شدستی دژم به دیده درآوردی از
درد نم
من اینک همی با
تو آیم به راه کنم جنگ با شاه
توران سپاه
با تو آیم به
راه و کنم جنگ با شاه توران سپاه، اشاره بسیار حساس و جالبی است.
سیاوش داماد افراسیاب است. از سوی دیگر میدانیم که سیاوش نوه یا نبیره گرسیوز نیز
می باشد و اینجا باز پیوند خونی و قبیله ای هست که حرف اول را می زند و سیاوش
علیرغم لطفی که افراسیاب به او کرده است، با فرض بر اینکه افراسیاب به نیای او جفا
کرده است، جانب نیای خود را می خواهد بگیرد. اشاره کرده بودیم که بستگی های خونی و
نسبی بسیار مهم بودند و در چندین بخش دیگر باز خواهیم دید که در همین مورد و نه
چندان آشکار ولی پنهان هم نه، رستم اشاره بسیار مهمی خواهد کرد که پاسخگوی بسیاری
از پرسشها و گمانه زنی هاست. پرسش اینجاست که اگر این پیونها اینقدر مهم و اساسی
بودند، از چه رو گرسیوز آنها را گرامی نمی داشت؟ از همانرو که کیکاووس نیز در مورد
پسر خویش گرامیش نداشت. خودخواهی و میل به قدرت که گاهی از پیوندهای نسبی و سببی
هم گرانتر و گرامی تر بودند. در اینجا ولی کمتر به آن می پردازیم و به خواندن سطور
شاهنامه ادامه می دهیم:
بدان تا ز
بهر چه آزاردت؟ چرا کهتر از
خویشتن داردت؟
و گر دشمنی
آمدستت پدید که تیمار و
رنجش بباید کشید
من اینک به
هر کار یار توام چو جنگ آوری
مایه دار توام
ور ایدونک
نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست
بر خیره آب
به گفتار مرد
دروغ آزمای کسی برتر از تو
گرفتست جای
بدو گفت
گرسیوز نامدار مرا این
سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی
آمدستم به رنج نه از چاره
دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا
با دل اندیشه خاست که یاد آمدم زان
سخنهای راست
نخستین ز تور
ایدر آمد بدی که برخاست زو
فرهٔ ایزدی
شنیدی که با
ایرج کم سخن به آغاز کینه
چه افگند بن؟
وزان جایگه
تا به افراسیاب شدست آتش
ایران و توران چو آب
به یک جای
هرگز نیامیختند ز پند و خرد
هر دو بگریختند
سپهدار ترکان
ازآن بترست کنون گاو پیسه به
چرم اندرست
ندانی تو خوی
بدش بیگمان بمان تا بیاید
بدی را زمان
نخستین ز
اغریرث اندازه گیر که بر دست او
کشته شد خیره خیر
برادر بد از
کالبد هم ز پشت چنان پرخرد
بیگنه را بکشت
ازآن پس بسی
نامور بیگناه شدستند بر دست
او بر تباه
مرا زین سخن
ویژه اندوه تست که بیدار دل بادی
و تن درست
تو تا آمدستی
بدین بوم و بر کسی را نیامد
بد از تو به سر
همه مردمی
جستی و راستی جهانی به دانش
بیاراستی
کنون خیره
آهرمن دل گسل ورا از تو
کردست آزرده دل
دلی دارد از
تو پر از درد و کین ندانم چه خواهد
جهان آفرین
تو دانی که
من دوستدار توام به هر نیک و
بد ویژه یار توام
کوتاه شده نتیجه
کارها و نیرنگ های گرسیوز این است که او سرانجام موفق می شود تا فرمان کشتن سیاوش
را از افراسیاب بگیرد و سیاوش کشته می شود. این داستان بسیار احساسی تر و زیباتر
در خود شاهنامه آمده است و چون نحوه کشته شدن سیاوش با پیران که موضوع اصلی این
نوشته است مستقیما ربطی ندارد، نیازی به آوردنش در اینجا نیز نیست. از کنار این
ماجرا اما نبایستی بسادگی گذر کرد و این اشاره را هم باید کرد که تا پایان کار
سیاوش و افراسیاب هیچیک از ایندو نفهمیدند که بوسیله نزدیک ترین خویشاوند خویش به
بازی گرفته و گمراه شده بودند. جالب اینکه خروش از خان سیاوش برخاست و جهانی ز
گرسیوز آمد به جوش در حالیکه افراسیاب متوجه کار گرسیوز نبود.
تنها چیزهایی که
در رابطه با کشته شدن سیاوش می توانند با پیران مستقیما رابطه داشته باشند دو چیز
بودند. یکی اینکه سیاوش تا لحظه پایانی زندگی خویش امید داشت که پیران به کمکش بیاید
و به دادش برسد در حالیکه پیران از ماجرا اصلا خبری نداشت و دوم اینکه با این حیله
گری گرسیوز و کار افراسیاب همه نقشه های پیران برای سیاوش و آینده توران و همچنین
خاندان خودش بر باد رفت.
پس از کشته شدن
سیاوش، و رسیدن خبر به همسرش در خان سیاوش هیاهوی بسیاری به راه افتاد. فرنگیس به
نشان خشم و اعتراص و سوگ، گیسوان خود را برید و بدور کمر خود بست. او رخسار خویش
را نیز می خراشید و به افراسیاب نفرین می کرد. افراسیاب چون این بشنید، دستور داد
تا دخترش را که باردار نیز بود به زاری و خواری از بارگاه بیرون بکشند و بر سر کوی و برزن آورده و آنقدر او را بزنند تا فرزندش را سقط کند.
ز خان سیاوش
برآمد خروش جهانی ز گرسیوز
آمد به جوش
ز سر
ماهرویان گسسته کمند خراشیده
روی و بمانده نژند
همه بندگان
موی کردند باز فرنگیس مشکین
کمند دراز
برید و میان
را به گیسو ببست به فندق گل
ارغوانرا بخست
به آواز بر
جان افراسیاب همی کرد
نفرین و میریخت آب
خروشش به گوش
سپهبد رسید چو آن ناله و زار
نفرین شنید
به گرسیوز
بدنشان شاه گفت که او را به
کوی آورید از نهفت
ز پرده به
درگه بریدش کشان بر روزبانان
مردم کشان
بدان تا
بگیرند موی سرش بدرند بر
بر همه چادرش
زنندش همی
چوب تا تخم کین بریزد برین بوم
توران زمین
نخواهم ز بیخ
سیاوش درخت نه شاخ و نه برگ و
نه تاج و نه تخت
بزرگان دربار
چون اینرا بدیدند بر افراسیاب خشمگین شدند و به او نفرین کردند. پیلسم برادر پیران
ویسه چاره کار را در آن دید که بنزد لهاک و فرشید ور پسران پیران که در بارگاه
افراسیاب بودند، برود و داستان را برای آنها بازگوید و آنها را شتابان از آنجا
بنزد پیران ویسه بفرستد تا از او یاری جویند:
همه نامداران
آن انجمن گرفتند نفرین
برو تن به تن
که از شاه و
دستور وز لشکری ازینگونه نشیند
کس داوری
بیامد پر از
خون دو رخ پیلسم روان پر ز داغ
و رخان پر ز نم
به نزدیک
لهاک و فرشیدورد سراسر سخنها
همه یاد کرد
که دوزخ به
از بوم افراسیاب نباید بدین
کشور آرام و خواب
بتازیم و
نزدیک پیران شویم به تیمار و
درد اسیران شویم
سه اسپ
گرانمایه کردند زین همی
برنوشتند گفتی زمین
به پیران
رسیدند هر سه سوار رخان پر ز
خون همچو ابر بهار
برو بر
شمردند یکسر سخن که بخت از
بدیها چه افگند بن
پیران این
داستان را که شنید از تختی که بر آن نشسته بود به زیر افتاد و از هوش رفت. چون به
هوش آمد جامه خویش را پاره کرد و موهای سر و روی خود را کند و خاک بر سر خود
پاشید. پیلسم به او گفت اکنون زمان از هوش رفتن و زاری کردن نیست. باید بشتابی و به
بارگاه افراسیاب بروی. دژخیمان موهای فرنگیس را کشیده و به کاخ افراسیاب برده اند.
افراسیاب بر آنست که دختر خویش را نیز بکشد و دردی به دردهای دیگر بیفزاید:
چو پیران به
گفتار بنهاد گوش ز تخت
اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را
بر برش کرد چاک همی کند موی و همی
ریخت خاک
بدو پیلسم
گفت بشتاب زود که دردی
بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز
خواهند کشت مکن هیچ گونه
برین کار پشت
به درگاه
بردند مویش کشان بر روزبانان
مردم کشان
جهانی بدو
کرده دیده پرآب ز کردار
بدگوهر افراسیاب
و پیلسم اینگونه
ادامه می دهد که چون فرنگیس بدستور شاه کشته شود، پادشاهی افراسیاب نیز تباه خواهد
شد زیرا دیگر کسی او را پادشاه نخواهد خواند. بیاد بیاوریم که پیران و پیلسم و
لهاک و فرشید ور ختنی هستند و نه تورانی. با این وجود بیشتر از گرسیوز بدنهاد که
برادر افراسیاب و تورانی بود غمخوار مصالح کشور توران و حکومت آن بودند. پیلسم به
پیران می گوید:
که این هول
کاریست با درد و بیم که اکنون
فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود
پادشاهی تباه مر او را
نخواند کسی نیز شاه
اکنون تنها کاری
که پیران می توانست برای داماد از جهان رفته خویش بکند، این بود که کوشش نماید تا باقی مانده خانواده سیاوش که خانواده خود افراسیاب هم بود، در امان بمانند. او بی درنگ دستور داد تا ده اسب را زین کنند و بهمراه
روئین و فرشیدورد به سوی افراسیاب تاختند. زین کردن ده اسب برای سوارانی معدود
نشان از این دارد که این سواران نمی خواستند با تنها بر یک اسب نشستن و تاختن آنها
را خسته نمایند و بدینوسیله سرعتشان را کم کنند. از اینرو اسبهایی را برای تعویض
در میان راه با خود بردند و همین سبب شد که آنها این مسافت را زود بپیمایند
بطوریکه دو روز بعد پیران به پایتخت افراسیاب رسید و فرنگیس را با حالتی زار در
بند دژخیمانی دید که بدستور افراسیاب آهنگ جان وی را داشتند.
فرنگیس چون
پیران را دید، خون گریست و از او پرسید چه به حال من آوردی؟ پیران از اسب پیاده شد
و خود را در برابر او به خاک افکند و به دژخیمان گفت اندکی دست بدارید تا من با
شاه گفتگو کنم. آنها هم چون از نفوذ کلام پیران بر روی افراسیاب آگاه بودند، همین
کار را کردند:
چو چشم گرامی
به پیران رسید شد از خون دیده
رخش ناپدید
بدو گفت با
من چه بد ساختی؟ چرا خیره بر
آتش انداختی؟
ز اسپ اندر
افتاد پیران به خاک همه جامهٔ
پهلوی کرده چاک
بفرمود تا
روزبانان در زمانی ز
فرمان بتابند سر
پیران بی درنگ
با چشمانی تر به دربار افراسیاب شتافت و به او گفت چه بر سر تو آمده بود که به چنین کارهایی همت
گماشتی؟ سیاوش را بی گناه کشتی و نام خود را با بدی آغشتی. هیچ اندیشیده ای که اگر
این خبر به ایران برسد که درخت تنومند بوستان ایران را خشکاندند، دلیران و
گردنکشان ایران چه بر سر توران خواهند آورد؟
به گمانم که
اهریمنی بر دل تو چیره شده بود که بدین کار فرمان دادی. ای نفرین بر این اهریمن.
من بدرستی نمی دانم که این پلیدی از سوی کیست؟ اکنون این دیوانگی که کردی و بدی که
به راه انداختی و دل ایرانیان را بر ما شوراندی، بس نبود که با بدی کردن بر دخترت
فرنگیس که باردار نیز می باشد روان بزرگان و لشکریان خودمان را هم پریشان می کنی؟
نمی بینی که همه بزرگان برخاسته اند و تا زنده ای بر تو نفرین می کنند؟
اگر موافق باشی
و بگذاری من دخترت را به درگاه خود می برم و در آنجا نزد خود و به دور از تو نگاه
می دارم. بگذار تا فرزندش بدنیا بیاید. چون بدنیا آمد، من او را به پیش تو می آورم
و آنگاه خودت هرچه خواستی در مورد نوه ات تصمیم بگیر.
مقصد پیران این
بود که نخست مادر و فرزند را نجات دهد تا ببیند بدنبال آن چه می تواند برای این دو
انجام دهد. پیران بخوبی نیز می داند که افراسیاب با کشتن سیاوش دیگر نمی تواند در
چشم دختر باردار خویش نگاه کند. او از شدت شرم و همزمان نتوانستن پذیرفتن بار
بسیار سنگین مسئولیت گناهی که مرتکب شده
بو و فرار از برابر آن آماده بود که حتی دختر و نوه خویش را بکشد ولی برای برقرار
کردن دوباره عاطفه و مهر پدر و فرزندی که زیر بار سنگین این نابکاری هایش له شده
بود، کوشش و تلاشی انجام ندهد.
از اینرو پیران
برای اینکه کارها را برای همه آسانتر کرده باشد، این پیشنهاد و رایزنی را به افراسیاب نمود. کلا پیران در
برابر همه شخصیت مسئولیت پذیری است و همین مسئولیت پذیری او در برابر همه و نه تنها
یک نفر می باشد که او را پیوسته وا می دارد تا کوشش کند و راه حلی برای مسایل بیابد.
بخاطر بیاوریم زمانی
که پیران با سیاوش که دلنگران شده بود صحبت می کرد و نا آرامی و دلنگرانی او را در
مورد سخنان افراسیاب دیده بود، پیش خود آهسته اندیشید که او را من به توران کشاندم
و گفته های افراسیاب را سبک و بی آزار وانمود کردم و اکنون نیز باید بدنبال
کارهایش باشم:
ورا من کشیده
به توران زمین پراگندم اندر
جهان تخم کین
شمردم همه
باد گفتار شاه چنین هم
همی گفت با من پگاه
باری مسئولیت
پذیری پیران در برابر خانواده سیاوش او را به اندیشه طرح این راه حل انداخت. این
نقشه پیران موثر واقع شد و افراسیاب به او گفت با این سخنان تو من از ریختن خون او
بی نیاز شدم:
بدو گفت
زینسان که گفتی بساز مرا کردی از
خون او بی نیاز
پیران نیز
شتابان به بیرون رفته و فرنگیس را با خود برداشت و نگهبانان را نیز بنواخت و بطرف
ختن به راه افتاد. آنها چون به خان پیران در ختن که در آن همه در ماتم و غم و از
آنچه که اتفاق افتاده بود ناآرام بودند، رسیدند، به گلشهر همسر خود گفت بایستی
چندی او را پنهان نگاه داشت. تو اکنون مواظب و غمخوار او باش و از او پرستاری کن
تا ببینیم چه پیش می آید:
سپهدار پیران
بدان شاد شد از اندیشه و
درد آزاد شد
بیامد به
درگاه و او را ببرد بسی نیز
بر روزبانان شمرد
بیآزار بردش
به سوی ختن خروشان همه درگه
و انجمن
چو آمد به
ایوان به گلشهر گفت که این خوب
رخ را بباید نهفت
تو بر پیش
این نامور زینهار بباش و
بدارش پرستاروار
برین نیز
بگذشت یک چند روز گران شد فرنگیس
گیتی فروز
پس از اینکه
چندی گذشت یک شب به هنگامیکه پیران خوابیده بود، سیاوش را در خواب دید که شمشیر بدست در
کنار شمعی که با نور خورشید روشن شده بود بر بالین او آمد و به او گفت برخیز که
اکنون زمان خوابیدن نیست. کنون هنگام جشن گرفتن برای آمدن کیخسرو است. پیران در
خواب لرزه بر اندامش افتاد و از لرزان شدن او همسرش گلشهر بیدار شد. پیران به او
گفت من هم اکنون سیاوش را با چهره ای درخشان تر از خورشید به خواب دیدم که می گفت
تا کی می خوابید؟ برخیزید و جشن و سرور برای آمدن کیخسرو برپا کنید.
اکنون تو به سوی
فرنگیس بشتاب و حال او را جویا شو. چون گلشهر سخنان پیران را شنید به نزدیک فرنگیس
شتافت و هنگامی که رسید دید فرزندی از او جدا شده است.
گلشهر شادان
بسوی پیران بازگشت و مژده آمدن کیخسرو را به او داد و به او گفت اکنون باید بیایی
و بزرگی را در چهره او ببینی. پادشاهی برازنده اوست و بس. پیران بلافاصله از
خوابگاه خویش به سوی فرنگیس و کیخسرو شتافت و با دیدن کیخسرو و برز و بالای او که
نشان از سیاوش داشت، گریست و افراسیاب را نفرین فراوان کرد:
چنان دید
سالار پیران به خواب که شمعی
برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع
تیغی به دست به آواز گفتی نشاید
نشست
کزین خواب
نوشین سر آزاد کن ز فرجام گیتی
یکی یاد کن
که روز
نوآیین و جشنی نوست شب سور آزاده
کیخسروست
سپهبد بلرزید
در خواب خوش بجنبید گلشهر
خورشید فش
بدو گفت
پیران که برخیز و رو خرامنده پیش
فرنگیس شو
سیاووش را
دیدم اکنون به خواب درخشان تر از
بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا
چند خسپی مپای؟ به جشن جهانجوی
کیخسرو آی
همی رفت
گلشهر تا پیش ماه جدا گشته
بود از بر ماه، شاه
بدید و به
شادی سبک بازگشت همانگاه گیتی
پرآواز گشت
بیامد به
شادی به پیران بگفت که اینت به
آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی
و شگفتی ببین بزرگی و رای
جهان آفرین
تو گویی
نشاید مگر تاج را و گر جوشن
و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد
بر شهریار بسی آفرین
کرد و بردش نثار
برآن برز و
بالا و آن شاخ و یال تو گویی برو
برگذشتست سال
ز بهر سیاوش
دو دیده پر آب همی کرد نفرین
بر افراسیاب
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment