جستجوگر در این تارنما

Wednesday, 23 August 2023

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نهم

 

چنانچه پیشتر هم اشاره کردم، هنگام بودن گرسیوز جد مادری سیاوش در سیاوشگرد، سیاوش به او مهربانی زیاد می کند که شرح آن بسیار مفصل تر و زیبا تر در شاهنامه آمده است.

از آنجا که این نوشته مربوط به پیران است، کوشش می کنم در آن تنها به اندازه ای که نیاز به اشاره باشد، به جزئیات کردارها و گفتارهای دیگران بپردازم.

بهنگام بازگشتن گرسیوز از پیش سیاوش، سیاوش نامه پر مهری برای افراسیاب می نویسد و آنرا بدست گرسیوز می دهد تا به افراسیاب برساند. در راه گرسیوز با یکی از یارانش در مورد آنچه که در نزد سیاوش دیده بود و آنچه که حس کرده بود، سخن می گوید و این سخنان گرسیوز با همراهش بار بسیار منفی داشتند.

گرسیوز با ترس از آینده موقعیت خویش و حسادت زیاد نسبت به نبیره خود به درگاه افراسیاب بازگشت و چون افراسیاب را دید، نامه سیاوش را به او داد. افراسیاب نامه را خواند و رخساره اش باز و شاد شد و خندید ولی این چیزی نبود که مورد پسند گرسیوز باشد. او در همان روز و در نزد افراسیاب لب فرو بست و چیزی نگفت ولی کینه اش از سیاوش آرام نگرفت و روز که به پایان داشت نزدیک می شد از نزد افراسیاب رفت. استاد توس خیلی روشن و زیبا و کوتاه بدون پرداختن به پیرایه و در عین حال هم کامل، حالت گرسیوز را برای ما بیان کرده است:

چو نزدیک سالار توران سپاه              رسیدند و هرگونه پرسید شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد              بخواند و بخندید و زو گشت شاد

نگه کرد گرسیوز کینه ‌دار                 بدان تازه رخسارهٔ شهریار

همی رفت یکدل پر از کین و درد         بدانگه که خورشید شد لاژورد

گرسیوز آن شب را بسیار نا آرام خوابید و پگاه نیز با کینه از خواب بیدار شد. تاریکی پگاه که گذشت و روز شد او به کاخ افراسیاب و به درگاه او رفت. افراسیاب چون گرسیوز را بدید با او به خلوت نشست و گرسیوز فرصتی پیدا کرد تا دروغ ها و نیرنگ های خود را به گوش او رسانده و او را از سیاوش به کلی بترساند و از جانب او نگران بکند:

همه شب بپیچید تا روز پاک               چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک

سر مرد کین اندرآمد ز خواب             بیامد به نزدیک افراسیاب

ز بیگانه پردخته کردند جای               نشستند و جستند هرگونه رای

بدو گفت گرسیوز ای شهریار              سیاوش جزان دارد آیین و کار

فرستاده آمد ز کاووس شاه                  نهانی بنزدیک او چند گاه

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام            همی یاد کاووس گیرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه                 بپیچید ازو یک زمان جان شاه

اینجا مقایسه دو نفر با هم پیش می آید. پیران کوشش داشت تا بگونه ای پیوند بوجود آورد و بوجود هم آورد تا آرامش بر امور چیره گیرد و البته این به ضرر خودش هم تمام نمی شد ولی منافع ملی را در نظر می گرفت و در راستای آن منافع شخص خود و خاندان خود را نیز تامین می نمود. او برای رسیدن به آرزوهایش کار هم می کرد. از اینرو هنگامی که ایوان سیاوش را دید از زیبایی آن و از حال داماد و دختر افراسیاب برای افراسیاب نیکو تعریف کرد که راست هم بود.

اینجا به یک چیز دیگر باز می گردم که پیشتر به آن اشاره کرده بودم. سخنان دانایی که ستاره شناس بود و توان پیش بینی کردن داشت و به افراسیاب هشدار داده بود که از تخم سیاوش و دخترش فرزندی بوجود خواهد آمد که کشور توران را خواهد گرفت و افراسیاب از دستش جان بدر نمی برد. هر چند که ادامه داستان همین را نیز می گوید ولی این پرسش مطرح می شود که این پیش گو، چطور نتوانست تبهکاری های گرسیوز برادر افراسیاب و تزویرها و دسایس او را در همین رابطه پیش بینی کند؟ و حتی از این هم مهمتر، چرا پیشگو نتوانست برای افراسیاب سبب حمله نوه اش به توران را پیشگویی کند؟ نوه افراسیاب که فرزند سیاوش و فرنگیس بود، از چه رو می بایست به افراسیاب حمله کند؟ پیشگو در این گونه موارد خاموش بود و هیچ نگفت.

به راستی که او پیشگو نبود بلکه دغل کاری بود که نان را به نرخ روز می خورد و می خواست که چون مورد رایزنی قرار می گیرد، سخنی بگوید که نزد صاحب مقامی خریدار داشته باشد و مقامش حفظ شود. تاریخ از اینگونه پیشگوها فراوان تجربه کرده است و فراوان تجربه خواهد کرد. 

هر چند که این بخشی از یک داستان اسطوره ای است اما تو آنرا دروغ و فسانه مدان.

گرسیوز با دیدن همان چیزها و وضعیت سیاوش، مقام خود را در نزد افراسیاب رو به کاستی دید و از اینرو در هم پیچید. 

گرسیوز تمام راه را از سیاوشگرد به گنگ در این اندیشه بود که موقعیتش را از دست خواهد داد و از اینرو در نخستین فرصت که برایش میسر گشت با استفاده از خویشاوندی که با افراسیاب داشت، چیزهایی سر هم کرد و دگرگونه نمائی هایی نمود که به سبب آنها افراسیاب شکاک به اندیشه فرو رفت. در پایان نیز برای اینکه هر گونه شبهه ای را هم  برای افراسیاب از میان ببرد، به گذشته های دور یعنی زمانی که نفاق میان ایران و توران ایجاد شد، بازگشت و آنرا هم دگر گونه جلوه داد. او به افراسیاب گفت که کاری که تور (سر خاندان تورانیان) با ایرج (سر خاندان ایرانیان) کرد بی دلیل نبود. دو کشور ایران و توران مانند آب و آتش هستند که قابل امتزاج نمی باشند. تو اکنون می خواهی که از میان خاندان دشمن کسی را بیاوری که با تو همرای باشد؟ با این کارت طوفانی بپا خواهی کرد و من اگر این را بتو که برادرم هستی نگویم و یادآوری نکنم، ستم بر تو روا داشته ام: 

اگر تور را دل نگشتی دژم                 ز گیتی به ایرج نکردی ستم

دو کشور یکی آتش و دیگر آب            به دل یک ز دیگر گرفته شتاب

تو خواهی کشان خیره جفت آوری        همی باد را در نهفت آوری

اگر کردمی بر تو این بد نهان              مرا زشت نامی بدی در جهان

گرسیوز خیلی کوتاه سخن می گوید. افراسیاب ولی در نهان آمادگی شنیدن چنین چیزهایی را داشت زیرا که اودر مورد سیاوش هر کاری که کرده بود یا از روی ترس از دست جان و تاج وتخت بود و یا به اندرز پیران برای گسترش حیطه نفوذ خود بدون دست بردن به جنگ. همه اینها را میتوان در دو واژه خلاصه کرد: ترس و آز.

فردوسی از زبان افراسیاب که با برادرش گرسیوز سخن می گوید دقیقا همین را یکبار دیگر یادآور می شود.

من این را هنر بزرگ فردوسی می دانم که درست همین دو واژه را در مورد دو نفر به کار می گیرد که روشهای گوناگونی اتخاذ می کنند. افراسیاب که از خوابی که دیده بود، ترسیده بود، به اندرز پیران گوش می دهد و از جنگ و ستیز دست بر می دارد و ترس را در کنار آز (از راه سیاوش به بزرگی بیشتر دست یافتن) قرار داده و در مورد سیاوش نیکی می کند (دست کم با وجود تمام شک و شبهه هایی که داشت، به سیاوش نیکی می کند و از شادیش شاد می شود). 

گرسیوز نیز بخاطر ترس از دست دادن موقعیت خویش در دستگاه افراسیاب و آز است که چنان فتنه بر انگیزی می کند که در پی آن دو کشور ایران و توران نسلها درگیر جنگ و جدال شده و افراد زیادی از هر دو طرف کشته می شوند. در این نبردها بزرگان و دلیرانی که نامی بودند چنان خوار بر زمین می افتند و جان می سپارند که دل دشمنانشان نیز بحالشان می سوزد و گریه می کنند.

من گمان می کنم که دانای توس می خواسته در این داستان در کنار بسیاری چیزهای دیگر، به نقش و تاثیرگذاری اندرزگران و ناصحین در راستای تصمیم گیری افراد نیز بطور ضمنی اشاره ای نماید.

با سخنان پیران، افراسیاب به نیکویی کردن به سیاوش و دخترش روی می آورد ولی همین افراسیاب با سخنان گرسیوز راه کاملا متفاوتی در پیش می گیرد.

نبرد همیشگی میان نیکی و بدی که بن مایه اصلی فرهنگ و فلسفه جهان ایرانی است در اینجا نیز خود را نشان می دهد و قربانی های خویش را از داستان طلب می کند.

فردوسی در پایان کار گرسیوز و افراسیاب در رابطه با مرگ سیاوش هر دو آنها را به یک اندازه گناهکار معرفی می کند و به مجازات می رساند که چون پس از مرگ پیران اتفاق می افتد و موضوع این نوشته پیران است به آن نخواهیم پرداخت و اینجا تنها اشاره کوتاهی به آن کردم.

افراسیاب همیشه آمادگی آنرا داشت که بیم از دست دادن تاج و تخت داشته باشد از اینرو بی درنگ از گفتار برادر خویش اندیشناک شد ولی برای اینکه تصمیم شتابانه ای نگرفته باشد به گرسیوز گفت که سه روز صبر می کنیم و سپس دوباره در اینمورد با هم گفتگو خواهیم کرد:

دل شاه زان کار شد دردمند                پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون             بجنبید و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرین کار رای آوریم           سخنهای بهتر بجای آوریم

چو این رای گردد خرد را درست         بگویم که درآن چه بایدت جست؟

ما خواهیم دید که با گذشت زمان مهری هم از سیاوش بر دل افراسیاب نشسته بود و او اینرا اقرار می کند. اما نیروی دو خصوصیت ترس و آز در نزد او بیشتر از نیروی مهرش به سیاوش بود. باز هم نبرد همیشگی خیر و شر حتی و به ویژه در درون خود انسانها.

در روز چهارم گرسیوز باز به دیدار افراسیاب شتافت و افراسیاب او را پیش خواند و به برادر یادآوری کرد که اگر او سیاوش را پذیرفته بخاطر خوابی که دیده بود و پیش بینی ستاره شناسان بوده است. من به جنگ او نرفتم و او نیز زیانی به ما وارد نکرد.  او را در نزد خویش نگاه داشتم و به او مهربانی کردم و گنج و سپاه خویش را در اختیارش قرار دادم. او هم در برابر مهربانی های من، هیچگاه به من بدی نرساند. با او پیوند خونی برقرار کردم و ایرانی و از کشور دشمن بودن او را فراموش کردم. افراسیاب گفت که من او را بنزد خود خواهم خواست و با او گفتگو خواهم کرد. اگر دیدم و حس کردم که با من سر ناسازگاری دارد برای اینکه سرزنش مهان را نشنوم او را بنزد پدرش خواهم فرستاد تا او هر چه می خواهد با پسرش بکند. افراسیاب نه تنها هنوز اصراری برای کشتن سیاوش ندارد، بلکه حتی به گونه ای تاسف می خورد که چرا باید اخبار منفی از سیاوش بشنود:

چهارم چو گرسیوز آمد بدر                کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پیش خواند             ز کار سیاوش فراوان براند

بدو گفت کای یادگار پشنگ                چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ؟

همه رازها بر تو باید گشاد                 به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

ازان خواب بد چون دلم شد غمی          به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سیاوش میان                ازو نیز ما را نیامد زیان

چو او تخت پرمایه پدرود کرد             خرد تار کرد و مرا پود کرد

ز فرمان من یک زمان سر نتافت         چو از من چنان نیکویها بیافت

سپردم بدو کشور و گنج خویش            نکردیم یاد از غم و رنج خویش

به خون نیز پیوستگی ساختم               دل از کین ایران بپرداختم

بپیچیدم از جنگ و فرزند روی            گرامی دو دیده سپردم بدوی

پس از نیکویها و هرگونه رنج             فدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ایدونک من بد سگالم بدوی            ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

بدو بر بهانه ندارم به بد                     گر از من بدو اندکی بد رسد

زبان برگشایند بر من مهان                 درفشی شوم در میان جهان

نباشد پسند جهان‌آفرین                       نه نیز از بزرگان روی زمین

ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست             که اندر دلش بیم شمشیر نیست

اگر بچه‌ای از پدر دردمند                  کند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آید بدو از پناه؟                  پسندد چنین داور هور و ماه؟

ندانم جز آنکش بخوانم به در              وز ایدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جوید گر انگشتری                 ازین بوم و بر بگسلد داوری

ندانم جز آنکش به چم چیزی دیگری بنظرم نمی رسد بجز اینکه نزد خود بخوانمش و از اینجا به سوی پدرش روانش کنم. اینجا نیز هیچ گونه اشاره ای به نیت و خواست افراسیاب مبنی بر کشتن سیاوش به چشم نمی خورد. او در این مقطع زمانی هنوز به سیاوش مهر داشت.

درست همین چیز گرسیوز را نگران تر می کند. او از نیروی پیوندهای خانوادگی آگاهی دارد و نمی خواهد که کار را نیمه رها سازد. بنابراین به ترفندها و نیرنگ های خویش ادامه می دهد:

بدو گفت گرسیوز ای شهریار              مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

از ایدر گر او سوی ایران شود            بر و بوم ما پاک ویران شود

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو         بدانست راز کم و بیش تو

چو جویی دگر زو تو بیگانگی             کند رهنمونی به دیوانگی

یکی دشمنی باشد اندوخته                  نمک را پراگنده بر سوخته

بدین داستان زد یکی رهنمون             که بادی که از خانه آید برون

ندانی تو بستن برو رهگذار                و گر بگذری نگذرد روزگار

سیاووش داند همه کار تو                   هم از کار تو هم ز گفتار تو

نبینی تو زو جز همه درد و رنج          پراگندن دوده و نام و گنج

اشاره به چند موضوع در این چند بیت بی مورد نمی باشد. گرسیوز به افراسیاب می گوید که بیگانه ای را کنون خویش تو شده است و کم و بیش ترا می داند چگونه می خواهی به ایران بفرستی؟ با این کار کشور ما کاملا ویران خواهد شد. در سیستم قبیله ای و خاندانی و فرهنگ مربوط به آن این یک اشاره بسیار کوتاه ولی همزمان نیز بسیار موثر است. بخصوص اینکه اگر این اشاره با جملاتی تکمیلی ترسناکی مانند "بیگانه ای که همه راز تو را می داند به کشورش باز می گردد و کشور ترا ویران می سازد"، همراه باشد.

گرسیوز اینجا به این فکر نمی کند که چه کسی خویش افراسیاب شده است بلکه در اندیشه این است که این خویشاوند نو چه خطری می تواند برای موقعیت او در دستگاه افراسیاب داشته باشد و از اینرو خیلی روشن می گوید که چون تو بگذری، او از سر ما نمی گذرد.

او پیران را رقیبی بسیار جدی برای خود در دستگاه افراسیاب می بیند که می تواند بواسطه خویشاوندیش با سیاوش و خویشاوندی سیاوش با افراسیاب، با گذشت زمان کاملا او را به کنار بزند ولی همزمان نیز گرسیوز زیرک تر از آن است که به این موضوع اشاره ای بکند. تنها در لابلای گفته هایش هنگامی که از خویشاوند شدن دشمن با افراسیاب سخن به میان می آید، می گوید "بدین داستان زد یکی رهنمون" این یکی کس دیگری نیست بجز پیران. 

پیران بود که اندیشمندانه نخست جریره دختر خویش را به همسری سیاوش درآورد و سپس سیاوش را داماد افراسیاب هم کرد.

اشارات و گفته های گرسیوز سرانجام کار خود را کردند و افراسیاب همیشه نگران تاج و تخت، دوباره نگران از دست دادن آنها می شود. گرسیوز نگران مقام برای نگاهداری مقام خویش افراسیاب را نگران تاج و تختش می کند.

این بار نیز افراسیاب تصمیم گیری عجولانه را رد می کند ولی پشیمان از کاری که پیشتر با در مورد سیاوش انجام داده، لحن گفتارش تغییر می کند. این بار دیگر گفتگو از سیاوش را بنزد پدرش می فرستم نیست بلکه می گوید نخست درنگ می کنیم و کارهای سیاوش را زیر نظر می گیریم و اگر از او بدی دیدیم دیگر از جزای بد دادن به کسی که بدی کرده است باکی نیست:

پشیمان شد از رای و کردار خویش       همی کژ دانست بازار خویش

چنین داد پاسخ که من زین سخن           نه سر نیک بینم بلا را نه بن

بباشیم تا رای گردان سپهر                 چگونه گشاید بدین کار چهر؟

به هر کار بهتر درنگ از شتاب           بمان تا برآید بلند آفتاب

ببینم که رای جهاندار چیست؟              رخ شمع چرخ روان سوی کیست؟

وگر سوی درگاه خوانمش باز             بجویم سخن تا چه دارد به راز؟

نگهبان او من بسم بی‌گمان                 همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژیی آشکارا شود                  که با چاره دل بی‌مدارا شود

ازان پس نکوهش نباید به کس             مکافات بد جز بدی نیست بس

ترس گرسیوز در مورد آنچه که می اندیشید و تصور می کرد بی مورد نبود. افراسیاب که برادر خویش را برای مخالفتی که با رای او کرده بود بی هیچ ترس و درنگ و محابا شخصا با شمشیر به دو نیم می کند، اکنون می خواهد که درنگ کرده و داماد خویش را نخست مورد بازجویی قرار دهد و اگر کژی از او دید، مجازاتش کند.

همه اینها بعلاوه "بجویم سخن تا چه دارد به راز" به معنای اینست که حساب و اندیشه گرسیوز در مورد ترس از دست دادن موقعیتش در دستگاه افراسیاب، از دید خودش جدی و درست بوده است. شگفت آور نیست اگر از او نیرنگ ها و نادرستی های بیشتری ببینیم. از اینجا ببعد هم نام گرسیوز همراه با صفاتی چون حیله گر و کینه خواه و دام ساز و ستمگر برده می شود که همه این پسوندها گویا نیز می باشند.

ادامه دارد

 

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هشتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هفتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش ششم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش پنجم (farhangi-sanati.blogspot.com)

 

 

No comments: