جستجوگر در این تارنما

Thursday 10 August 2023

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هشتم

 

پس از رفتن پیران به دستور افراسیاب پیکی سوار بر شتری تیز رو شب هنگام به کاخ سیاوش رسید که با خود پیامی از سوی افراسیاب برای او آورده بود.

افراسیاب در این پیام سیاوش را مورد مهر قرار داده بود و در آن نوشته بود که از رفتن سیاوش شادمان نیست و پیوسته در اندیشه اوست ولی پرس و جو کرده و حال سیاوش را پرسیده و چون دانسته سیاوش در جایی که هست آرام و خوش است، او هم بی غم شده است. افراسیاب پس از این اشاره ای دیگر کرده باز هم به سیاوش می گوید اگر آنجا که هستی خوش هستی، همانجا نیز آرام و خوشدل بمان ولی من برایت جای دیگری در توران در نظر گرفته بودم. سیاوش نیز بلافاصله این اشاره را در میابد و همانگونه عمل می کند که افراسیاب می خواهد. تا اینجا بنظر می رسد که افراسیاب نسبت به سیاوش نیت بدی ندارد و همه اینها را هم از روی مهر زده ولی بدبختی اینجاست که افراسیاب چونان کیکاووس انسانی حیله گر و خودپرست است:

هیونی ز نزدیک افراسیاب                 چو آتش بیامد به هنگام خواب

یکی نامه سوی سیاوش به مهر            نوشته به کردار گردان سپهر

که تا تو برفتی نیم شادمان                  از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان

ولیکن من اندر خور رای تو               به توران بجستم همی جای تو

گر آنجا که هستی خوش و خرم است     چنان چون بباید دلت بی‌غم است

به شادی بباش و به نیکی بمان             تو شادان، بداندیش تو با غمان

بدان پادشاهی همی بازگرد                 سر بدسگال اندرآور به گرد

همانطور که در ابیات بالا مشخص کردم، افراسیاب بیشتر دوست داشت که سیاوش که تا کنون در منتهی الیه سرزمین ختن بود به توران بازگردد و در آنجا جایی را هم برایش در نظر گرفته بود.

این را نیز عنوان کنم که در ابتدا هیچ قصد نداشتم که در این نبشته به موضوع گنگ دژ و سیاوشگرد که بخش هفتم و نیز مقداری از بخش هشتم را بخود اختصاص دادند، بپردازم ولی چون این موضوع در شاهنامه در بخشی که مربوط به پیران هم می شود عنوان گشته و از دید من موضوع کم اهمیتی نیز نمی باشد، این را به فال نیکو گرفته و اینجا مطرحش می سازم.

ما در ابیات بعدی شاهنامه خواهیم خواند که سیاوش گنج و سپاه و بار و بنه خویش را بر می دارد و به جایی که افراسیاب گفته بود می رود و شهری می سازد که سیاوشگرد نام دارد.

در بسیاری از متون فارسی ایندو یکی شناخته شده اند و مکانهایشان را نیز در ایران امروزی ذکر کرده اند که با توجه به اشاراتی که فردوسی کرده و دیگر اسناد موجود این نمی تواند درست باشد.

باز گردیم به شاهنامه. سیاوش به جایی که می رسد، باز هم شهری می سازد بسیار بزرگ (در تعریف از اندازه بلندی این شهر استاد توس اغراق کرده. شاید بتوان پهنای شهر را تا حدی پذیرفت ولی پذیرش بلندی شهر به اندازه ای که استاد سخن برای ما گفته غیر قابل قبول می باشد. شاید هم فردوسی این مبالغه را انجام داده تا بر بلند بود ساختمانهای شهر در آن زمان تاکیدی کرده باشد) زیبا و پرشکوه و کاخی در آن بنا می کند که بر روی دیوارهای آن نگاره های تاج و صحنه های رزم و بزم و شکار و شاهان گذشته و منجمله در یک سو نگاره کیکاووس با گرزه گاوسر که در پای تختش رستم پهلوان و زال و گودرزنشسته اند و در سوی مقابل آن نگاره افراسیاب و پیران و گرسیوز کینه خواه که نشسته اند و در میان این دو گروه نوازندگان و خوانندگان و رقصندگان هستند را نقش می کند. صفتی که فردوسی در اینجا برای گرسیوز برگزیده به گونه ای اشاره به ماجراهایی است که پس از آن خواهند آمد:

سیاوش سپه برگرفت و برفت              بدان سو که فرمود سالار تفت

صد اشتر ز گنج و درم بار کرد           چهل را همه بار دینار کرد

هزار اشتر بختی سرخ موی               بنه بر نهادند با رنگ و بوی

از ایران و توران گزیده سوار             برفتند شمشیرزن ده هزار

به پیش سپاه اندرون خواسته               عماری و خوبان آراسته

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار                چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

چه مشک و چه کافور و عود و عبیر    چه دیبا و چه تختهای حریر

ز مصری و چینی و از پارسی            همی رفت با او شتر بار سی

چو آمد بران شارستان دست آخت         دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

از ایوان و میدان و کاخ بلند                ز پالیز و از گلشن ارجمند

بیاراست شهری بسان بهشت               به هامون گل و سنبل و لاله کشت

بر ایوان نگارید چندی نگار                ز شاهان وز بزم وز کارزار

نگار سر و تاج و کاووس شاه              نگارید با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیلتن                      همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه               چو پیران و گرسیوز کینه ‌خواه

بهر گوشه ‌ای گنبدی ساخته                سرش را به ابراندر افراخته

نشسته سراینده رامشگران                  سر اندر ستاره سران سران

سیاووش گردش نهادند نام                  همه شهر زان شارستان شادکام

من نگاره های شاه ایران و شاه توران را بر روی دیوارهای ایوان سیاوشگرد بسیار جالب و گویا می بینم که پیام های روشنی می فرستند و بزودی دو تاثیر گوناگون بر روی دو شخصیت تعیین کننده می گذارند که سرنوشت سیاوش بدانها بسته است. در صفحات بعدی به آن خواهیم رسید.

استاد توس در اینجا بناگاه از بازگشت پیران برای ما می گوید و اصلا نیز مشخص نمی شود که رفتن پیران به مکران و مازندران از کناره های رود سند موفقیت آمیز بوده است یا نه؟ این موضوع بسیار پراهمیتی است که فرمانده سپاه توران چطور به چنین ماموریتی فرستاده می شود بدون اینکه از ماهیت و چگونگی ماموریت چیز دیگری گفته شود. این فرمانده سپاه توران می بایست به پشت خطوط مرزی ایران رفته و از نواحی که متعلق به ایران بود باژ طلب کند. پیران بعدها به افراسیاب گزارش می دهد که باژ را گرفته و برگشته است. سرنوشت چگونگی این باژدهی و باژگیری در شاهنامه مشخص نمی شود.

می توانم گمان برم که نپرداختن به این موضوع دو علت می تواند داشته باشد. یکی اینکه استاد توس می خواسته خواننده داستان را بر روی سیاوش و سرنوشت او متمرکز کند و علت دوم که من آنرا محتمل تر می دانم، چالش همیشگی استاد توس یعنی مسئله زمان بوده که او با آن درگیر بوده است. فردوسی داستان سیاوش را در سن شصت و شش سالگی به نظم درآورده و بارها هم از ناتوانی جسمانی و تنگ بودن زمان گلایه کرده است. او در جایی می گوید همه هم سن هایش دیگر نیستند و رفته اند و این اصرار و امید او از برای دیرتر ماندن ز چه رو می باشد؟

بهر روی. پیران از ماموریت باز می گردد و مستقیما به سراغ سیاوش می رود و دلشاد از کامیابی های سیاوش چندی هم نزد او می ماند و سپس بسوی افراسیاب به راه می افتد تا گزارش کار خویش و هم خبر از داماد و دختر افراسیاب به او بدهد. پیران یکی از دو شخصیتی بود که پیشتر اشاره کردم که تاثیر گیرنده از بنایی که سیاوش ساخته بود و نگاره های درون آن می شود. من اینجا تنها بخش کوچکی از این بخش از شاهنامه را که بازگو کننده تعریف پیران در نزد افراسیاب است می آورم زیرا بلافاصله شخصیت دوم وارد صحنه این داستان می شود و از او بیشتر می خواهم ابیات خود شاهنامه را بیاورم. پیران پس از چند روز دیگر نزد سیاوش و فرنگیس ماندن آهنگ رفتن بسوی ختن و سپس از آنجا به سوی افراسیاب را کرد:

وزان جایگه نزد افراسیاب                 همی رفت برسان کشتی بر آب

بیامد بگفت آن کجا کرده بود               همان باژ کشور که آورده بود

بیاورد پیشش همه سربسر                  بدادش ز کشور سراسر خبر

که از داد شه گشت آباد بوم                ز دریای چین تا به دریای روم  (؟؟؟)

وزانجا به کار سیاوش رسید               سراسر همه یاد کرد آنچ دید

ز کار سیاوش بپرسید شاه                  وزان شهر و آن کشور و جایگاه

بدو گفت پیران که خرم بهشت             کسی کاو نبیند به اردیبهشت

سروش آوریدش همانا خبر                 که چونان نگاریدش آن بوم و بر

همانا ندانند ازان شهر باز                  نه خورشید ازان مهتر سرافراز

یکی شهر دیدم که اندر زمین              نبیند دگر کس به توران و چین

ز بس باغ و ایوان و آب روان             برآمیخت گفتی خرد با روان

چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور              چو گنج گهر بد به میدان سور

بدان زیب و آیین که داماد تست            ز خوبی به کام دل شاد تست

گله کرد باید به گیتی یله                    ترا چون نباشد ز گیتی گله

گر ایدونک آید ز مینو سروش             نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش     برآسود چون مهتر آمد به هوش

بماناد بر ما چنین جاودان                   دل هوشمندان و رای ردان

تعاریفی که پیران از سیاوش و سیاوشگرد و فرنگیس می کند افراسیاب را خوشحال می سازد که روزگار دخترش به خوبی سپری می شود. خودکامگانی چون افراسیاب و کیکاووس به خوش بودن خود و اوضاع هم چندان اعتمادی ندارند و پیوسته برآن می باشند که کنکاش بیشتری کرده و خوشی را هم محک بزنند. از اینرو پنهانی به برادرش گرسیوز (همان شخصیت دومی که پیشتر از آن یاد کرده بودم) ماجرا را می گوید و از او می خواهد که با هدایایی برای سیاوش و فرنگیس به سیاوشگرد رفته و ببیند آیا سیاوش واقعا به در توران زمین بودن خوشست یا هنوز دل در هوای ایران دارد؟ سپس برو به نزد فرنگیس  با زبانی پر آفرین (سلام) و هدایایش را به او بده و ببین آیا او راحت است؟ اگر میزبان آبرو داری کرد، دو هفته آنجا بمان و سپس بازگرد تا ماجرا را برای من بگویی.

زگفتار او شاد شد شهریار                  که دخت برومندش آمد به بار

به گرسیوز این داستان برگشاد             سخنهای پیران همه کرد یاد

پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت          نهفته همه برگشاد از نهفت

بدو گفت رو تا سیاووش گرد               ببین تا چه جایست بر گرد گرد

سیاوش به توران زمین دل نهاد           از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

مگر کرد پدرود تخت و کلاه               چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

بران خرمی بر یکی خارستان             همی بوم و بر سازد و شارستان

فرنگیس را کاخهای بلند                    برآورد و دارد همی ارجمند

چو بینی به خوبی فراوان بگوی           به چشم بزرگی نگه کن به روی

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه     نشینند پیشت ز ایران گروه

بدانگه که یاد من آید به دست               چو خوردی به شادی بباید نشست

یکی هدیه آرای بسیار مر                   ز دینار وز اسب و زرین کمر

همان گوهر و تخت و دیبای چین          همان یاره و گرز و تیغ و نگین

ز گستردنیها و از بوی و رنگ            ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ

فرنگیس را هدیه بر همچنین               برو با زبانی پر از آفرین

اگر آب دارد ترا میزبان                    بران شهر خرم دو هفته بمان

فردای آن روز گرسیوز با هزار سوار گزیده شتابان بسوی سیاوشگرد به راه می افتد. سیاوش از آمدن گرسیوز که خبر شنید به پیشوازش شتافت و این دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و سیاوش از افراسیاب پرسید و گرسیوز هم هدایایی افراسیاب را به دست او سپرد. سپس ایندو بهمراه سواران ایرانی و تورانی به کاخ زیبا و پر نقش و نگاری که سیاوش ساخته بود، رفته  و به بزم مشغول بودند که سواری از راه رسید و مژده داد که دختر سپهسالار سپاه توران در یک شب تیره پسری به نام فرود بدنیا آورده که چونان سیاوش است.

گرسیوز در سیاوشگرد

پیام آورنده ادامه داد که جریره به خدمه دربار گفته که زعفران به دست نوزاد بمالند. سپس دست زعفرانی شده کودک را بر روی کاغذ گذاشتند تا نقشش بر روی کاغذ بیفتد و بر روی همان کاغذ مژده بدنیا آمدن فرود را نوشتند و پهلوان سپاه (پیران) نیز مرا گفت که به نزد سیاوش برو و به او بگو که گرچه من اکنون سالخورده شده ام ولی از این واقعه بسیار شادمانم.

سیاوش از این خبر بسیار خوش شد و چندان درهم به پیام رسان داد که پیام رسان از حمل آن رنجور شد. او سپس به پیغام رسان گفت به نزد پیران برو و به او بگو که نژادت هرگز محو مباد. سپس با  گرسیوز به کاخ فرنگیس رفتن گرسیوز فرنگیس را تاج بر سر در کاخی بزرگ دید. فرنگیس چون عموی خود را دید بپا خاست و شادمان به پیشوازش آمد و از شهر و دیار و پدرش پرسید:

نگه کرد گرسیوز نامدار                    سواران ترکان گزیده هزار

خنیده سپاه اندرآورد گرد                    بشد شادمان تا سیاووش گرد

سیاوش چو بشنید بسپرد راه                پذیره شدش تازیان با سپاه

گرفتند مر یکدگر را کنار                   سیاوش بپرسید از شهریار

به ایوان کشیدند زان جایگاه                سیاوش بیاراست جای سپاه

دگر روز گرسیوز آمد پگاه                 بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

سیاوش بدان خلعت شهریار                نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر بارهٔ گام زن                   سواران ایران شدند انجمن

همه شهر و برزن یکایک بدوی           نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد             سواری بیامد ورا مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه                     یکی کودک آمد به مانند شاه

ورا نام کردند فرخ فرود          به تیره شب آمد چو پیران شنود

به زودی مرا با سواری دگر               بگفت اینک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند                  جریره سر بانوان بلند

بفرمود یکسر به فرمانبران                 زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت این نامه بر                 که پیش سیاووش خودکامه بر

بگویش که هر چند من سالخورد           بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

سیاوش بدو گفت گاه مهی                  ازین تخمه هرگز مبادا تهی

فرستاده را داد چندان درم                  که آرنده گشت از کشیدن دژم

به کاخ فرنگیس رفتند شاد                  بدید آن بزرگی فرخ نژاد

پرستار چندی به زرین کلاه                فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار            بپرسیدش از شهر و ز شهریار

ظاهرا بنظر می آید که همه چیز درست باشد و همگی نیز خوشنود و خرسند باشند. اگر بازگردیم به اشاره ای که پیشتر کرده بودم مبنی بر اینکه به گمان من پیران در پی محکم تر کردن موقعیت خویش در دستگاه اسفندیار بود و از اینرو داشتن پیوند خانوادگی با سیاوش که بزودی او را به پیوند دختر افراسیاب نیز می رساند تا از این راه موقعیت خود را محکم نماید، برایش بسیار سودمند می نمود.

این محکم تر شدن موقعیت پیران در دستگاه شاهی و حکومتی و اداری بمعنای سست تر شدن موقعیت دیگران در همان دستگاه می بود و قابل فهم است که کسانی را خوش نیاید. اینرا می توان از بیتی که در دنباله بیت پیش می آید بوضوح دید:

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش           دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

به دل گفت سالی چنین بگذرد              سیاوش کسی را به کس نشمرد

همش پادشاهیست و هم تاج و گاه          همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خویش پیدا نکرد                   همی بود پیچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردی ازد رنج خویش      همه سال شادان دل از گنج خویش

زمانه این ماجرا را تلطیف نمی کند بلکه بر شور و شدت آن می افزاید بطوریکه باوجودیکه سیاوش به میهمانان خود و بخصوص به گرسیوز که جد مادریش بود مهربانی زیاد می کند ولی ترس از دست دادن جاه و مقام گرسیوز را بسیار دلنگران می کند بطوریکه بهنگام بازگشت از سیاوشگرد از روی حسادت گزارشی کاملا وارونه و اشتباه و کینه جویانه به افراسیاب می دهد.

 

ادامه دارد


فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هفتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش ششم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش پنجم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش چهارم (farhangi-sanati.blogspot.com)


 

 

 

 

 

 

No comments: