جستجوگر در این تارنما

Tuesday, 2 April 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هژدهم

 

با اره به دو نیم کردن شاه جمشید، نقاشی از سده هفدهم میلادی

از سوی دیگر بازمانده سواران ترک به سوی پیران بازگشتند و او را از نتیجه کارشان آگاه کردند:

چو ترکان به نزدیک پیران شدند         چنان خسته و زار و گریان شدند

به گمان من به کار گرفتن واژه ترکان در این مقطع از سوی فردوسی بسیار آگاهانه و درست می باشد.

همانگونه که در بخش های پیشین و هم چنین در پادشاهی باستانی ختن و شاهنامه اشاره کردم اقوام ترک بخش عمده ای از جامعه ختن را تشکیل می دادند و دلیران ترک ختن در کنار دیگر همرزمان ختنی خویش در جنگها دلاوری می کردند و در میان لشکریان ختنی و لشکر پیران جای بخصوصی برای خود داشتند. از همین رو نیز بود که پیران سیصد سوار ترک را به سرکردگی برادر و پسر خویش در پی کیخسرو و فرنگیس روان می کند. اینک بازمانده این سواران شکست خورده بازگشته بودند.

پیران چون آنها را در برابر خویش دید، برآشفت و پرسید کیخسرو را چه کردید و گیو چه شد؟ کلباد پسرش به او گفت ای پهلوان تو نبردهای مرا دیده ای و در جنگها مرا بسی آزموده ای ولی امروز ما نبرده ای را در برابر خود داشتیم که چونان رستم پهلوان می نمود (خود گیو در مورد خود به کیخسرو گفته بود که بجز از رستم کسی در میان ایرانیان یارای برابری با او را ندارد). او هر زمان تیز و جوشان در برابر ما پایداری می کرد.

پیران خشمگین شد و به آنها گفت خاموش باشید و سپس از آنها پرسید آیا ما در اینجا از بیش از یک سوار صحبت می کنیم؟ سپس به پسرش کلباد گفت تو و نستیهن که لاف مردی می زنید با سپاهی چون شیران نر به جنگ او رفتید ولی سرافگنده از نبرد با او بازگشتید. نام تو کنون پست شد و ترا زین پس گواژه (طعنه و استهزا) خواهد بود:

برآشفت پیران به کلباد گفت                که چونین شگفتی نشاید نهفت

چه کردید با گیو و خسرو کجاست؟       سخن بر چه سان است برگوی راست

بدو گفت کلباد کای پهلوان                  به پیش تو گر برگشایم زبان

که گیو دلاور به گردان چه کرد           دلت سیر گردد به دشت نبرد

فراوان به لشکر مرا دیده‌ای                نبرد مرا هم پسندیده‌ای

همانا که گوپال بیش از هزار              گرفتی ز دست من آن نامدار

سرش ویژه گفتی که سندان شدست        بر و ساعدش پیل دندان شدست

من آورد رستم بسی دیده‌ام                  ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام

به زخمش ندیدم چنین پایدار                نه در کوشش و پیچش کارزار

همی هر زمان تیز و جوشان بدی         به نوی چو پیلی خروشان بدی

برآشفت پیران بدو گفت بس                که ننگ است از این یاد کردن به کس

نه از یک سوار است چندین سخن        تو آهنگ آورد مردان مکن

تو رفتی و نستیهن نامور                    سپاهی به کردار شیران نر

کنون گیو را ساختی پیل مست             میان یلان گشت نام تو پست

چو ز این یابد افراسیاب آگهی             بیندازد آن تاج شاهنشهی

که دو پهلوان دلیر و سوار                  چنین لشکری از در کارزار

ز پیش سواری نمودید پشت                بسی از دلیران ترکان بکشت

گواژه بسی باشدت با فسوس               نه مرد نبردی و گوپال و کوس

پیران چاره را در آن دید که خود بدنبال کیخسرو برود زیرا معتقد بود که اگر کیخسرو به ایران برسد، ایرانیان چنان جسور خواهند شد که زنانشان نیز همانند شیران به جنگ با تورانیان خواهند آمد و کار افراسیاب سخت خواهد شد. از اینرو با هزار سوار گزیده و ورزیده بدنبال کیخسرو به راه افتاد. اینجا پیران یک بار دیگر وفاداری خویش به افراسیاب را بنمایش می گذارد:

سواران گزین کرد پیران هزار            همه جنگجوی و همه نامدار

بدیشان چنین گفت پیران که زود          عنان تگاور بباید بسود

شب و روز رفتن چو شیر ژیان           نباید گشادن به ره بر میان

که گر گیو و خسرو به ایران شوند        زنان اندر ایران چه شیران شوند

نماند برین بوم و بر خاک و آب           وزین داغ دل گردد افراسیاب

به گفتار او سر برافراختند                  شب و روز یکسر همی تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب         وزین آگهی شد به افراسیاب

سواران برگزیده پیران فرمان او را پیروی کردند و شبانه روز بسوی فرنگیس و گیو و کیخسرو تاختند. در این میان ماجرا بر افراسیاب پنهان نماند و آگاهی به او نیز رسید.

از سوی دیگر فرنگیس و گیو وکیخسرو به بخشی از رودخانه سیردریا رسیده بودند که در آن رود پهنای کمی داشت ولی ژرف بود. در این بخش از رودخانه دژآگاهی (نگاهبانی) نیز وجود داشت که رودخانه را پاسبانی می کرد.

فرنگیس در گوشه ای از رود به پاس نشست و کیخسرو و گیو در کرانه دیگر خفتند. پس از چندی فرنگیس از دور پرچمهای سواران تورانی را دید که به سوی آنها می آیند و سرآسیمه بسوی گیو و کیخسرو دوید تا آنها را از آمدن سواران تورانی آگاه کند. او نخست به سراغ گیو رفت و او را بیدار کرد و به او گفت برخیز که زمان فرار کردن تو رسیده است. سواران تورانی چون به اینجا برسند تو را خواهند کشت و ما جگر خون خواهیم شد. آنها من و پسرم کیخسرو را نخواهند کشت و ما را نخست دست بسته به نزد افراسیاب خواهند برد و پس از آن چه خواهد شد را من نمی دانم:

نشسته فرنگیس بر پاس گاه                 به دیگر کران خفته بد گیو و شاه

فرنگیس زان جایگه بنگرید                درفش سپهدار توران بدید

دوان شد بر گیو و آگاه کرد                 برآن خفتگان خواب کوتاه کرد

بدو گفت کای مرد با رنج خیز             که آمد ترا روزگار گریز

ترا گر بیابند بیجان کنند                     دل ما ز درد تو پیچان کنند

مرا با پسر دیده گردد پرآب                برد بسته تا پیش افراسیاب

وزان پس ندانم چه آید گزند                نداند کسی راز چرخ بلند

گیو فرنگیس را آرام کرد و به او گفت از پیران و لشکریانش هیچ ترسی به خود راه مده. تو با کیخسرو به بالای بلندی برو و من به نیروی یزدان پاسخ پیران و لشکریانش را به تنهایی خواهم داد. کیخسرو زبان به اعتراض گشود و گفت وضع تو بخاطر من خراب شده است. من از دام بلا رهایی یافتم و اکنون تو می خواهی خود را به دم اژدها بیفکنی. این من هستم که باید لباس رزم بپوشم و به میدان بروم. گیو در پاسخ به او گفت:

بدو گفت گیو ای شه سرفراز               جهان را به نام تو آمد نیاز

پدر پهلوانست و من پهلوان                 به شاهی نپیچیم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت             جهان شد، چو نام تو اندر گذشت

بسی پهلوانست شاه اندکی                  چه باشد؟ چو پیدا نباشد یکی

اگر من شوم کشته، دیگر بود              سر تاجور باشد، افسر بود

اگر تو شوی دور از ایدر تباه              نبینم کسی از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد              دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزین و سپه را ببین                 مرا یاد باشد جهان آفرین

 به گمان من این بخش از سروده های استاد توس دارای اهمیت ویژه ای است و از اینرو کمی آنرا می شکافم و دیدگاه خود را در موردش می نویسم، هرچند که با پیران هیچ ربط مستقیمی ندارد.

استاد سخن اینجا بار دیگر غیرمستقیم با زبان گیو اهمیت طبقه پهلوانان را نشان می دهد و به آگاهی ایشان بر وظایفی که داشتند و اینکه حاضر بودند در راهش جان خود را نیز بر کف دست بگذارند و به انتظاراتی که این طبقه از دربار می داشتند اشاره می کند. دست این طبقه در مطرح کردن خواسته هایی که آئین (قانون) و سنن (آداب) برایشان تعیین کرده بود، باز بود. از اینرو بود که رستم، سر پهلوانان ایرانی  در رویارویی با اسفندیار، بطور سمبلیک حاضر نبود تا دستش را ببندند و آنرا ننگ می دانست (ن. ک. به  ارزیابی رستم در نبرد با اسفندیار – بخش دو ) و گشتاسپ پادشاه زیاده خواه شاهنامه درست بر روی همین انگشت گذاشته بود و بر سر آن پافشاری می کرد تا طبقه پهلوانان دیگر هیچ کنترلی بر او و کارهایش نداشته باشند. طبقه پهلوانان سرپیچیدن از انجام وظایفی که بر ایشان محول شده بود را برای خویش ننگ می دانستند.

ناگفته نیز نگذاریم که طبقه پهلوانان شاهنامه همیشه هم بدور از اشتباه نبود و مواقعی نیز پیش می آمدند که از آنها اشتباهات فاحش نیز سر می زد ( اینرا بخصوص در داستان فرود می توان مشاهده کرد) و یا حتی ناهماهنگ بودن امیال ایشان با یکدیگر (بطور نمونه مخالفت توس سپهسالار ارتش ایران با پادشاه شدن کیخسرو) را می توان در سیر تاریخی حضور ایشان در صحنه مشاهده نمود. با وجود این می توان گفت که آنها در مجموع و در بررسی کنش ها و واکنش های ایشان در برابر قضایا و اتفاقات پیش آمده در دراز مدت  به وظایف اجتماعی – سیاسی خویش و نقش خود در ساختار اداری کشور بخوبی آشنا بودند و آنرا پاس می داشتند. از اینروست که گیو با افتخار می گوید خودش پهلوان است و پدرش نیز پهلوان بوده و میلی نیز به شاه شدن ندارند. او سپس ادامه می دهد که تعداد پهلوانان زیاد است و اگر کسی از آن ها کشته شود، پهلوان دیگری جایش را می گیرد و انجام وظیفه اش را در آن پایگاه اجتماعی که عمدتا عبارت از پاسداری از مرزها و نظارت بر کارهای شاه و درباریان می باشد، می پذیرد. از اینروست که هفت سال است که در پی یافتن شاه به توران آمده و به خود سختی داده است. اگر او نتواند شاه را به ایران بازگرداند، همه رنجی که کشیده است بر باد خواهد شد.

اما در این ساختار مملکتی، شاه تنها یکی است (اشاره به میل عمده طبقه پهلوانی به شاه شدن کیخسرو در ایران) و شاه است که سمبل نگاهداری پیمان میان مردم، طبقه حاکم و طبقه پهلوانان است و از اینرو درفش کاویانی نیز ( نیز ن. ک. به نگرشی دیگر به داستان کاوه آهنگر در شاهنامه ) در نزد اوست. شاه و طبقه پهلوانان در اسطوره های ایرانی با وجود مقام بالایی که دارند و تا حد زیادی نیز وابسته به هم می باشند، به قوانین و آئین های بخصوصی نیز پایبندند که اساس کشورداری و مردم داری بر آنها بنیاد شده اند و هر دو نیز می کوشند تا آنرا نگاهداری کنند. هیچ شاهی در اسطوره های ایرانی در صدد بر نمی آید تا وجود و ضرورت طبقه پهلوانان را کتمان کند یا بخواهد که آنان را از سر راه خود بردارد. بجز گشتاسپ که این کار او نیز در نهایت سبب شد تا عصر پهلوانان به پایان برسد و دودمان کیانیان نیز برچیده شود.

در شاهنامه حتی شاهی مانند جمشید که در آغاز کارهای نیک بسیاری کرد که به سبب آنها مردمان خوشنود و آرام می زیستند (زمانه بدو شاد و او نیز شاد) و جشن نوروز نیز از او برای ما بیادگار ماند. جمشید طبقات اجتماعی کشور خویش را مشخص کرد و در صف های گوناگون قرارشان داد. از میان آنها طبقه پهلوانان که جنگیان بودند بیرون آمد:

صفی بر دگر دست بنشاندند                همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند               فروزندهٔ لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی به جای         و ز ایشان بود نام مردی به پای

نیساریان به چم ارتشتاران، سرداران، پهلوانان.

زمانی که جمشید تباه شد و از راستی روی برتابید، تنها مغرور و متکبر شد ولی در پی منکوب کردن طبقه پهلوانان بر نیامد و اینان نیز زمانی که از او دلسرد و سرزده شدند و از او بریدند، نخست میان خود به جدال پرداختند و سرانجام رو به ضحاک نهادند و ورا شاه خواندند. آنها حتی برانداختن شاه را خود مستقیما بعهده نگرفتند بلکه این کار را به ضحاک واگذار کردند تا او پس از صد سال جستجو کردن جمشید را بیابد و میانش را با اره به دو نیم کند و ننگ این کار را بعهده بگیرد.

در شاهنامه دوری جستن این دو طبقه جامعه اسطوره ای ایران یعنی شاه و طبقه پهلوانان از یکدیگر در پی غرور جمشیدی و به کژی و نابخردی گرائیدن او کاری به خواست ابلیس تلقی شده که بر اثر آن می خواست همه مردمان جهان (جهان اسطوره ای محدود می شد به گستره ای که آنها می شناختند) را نابود گرداند:

نگر تا که ابلیس از این گفت‌ وگوی       چه کرد و چه خواست اندر این جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان              که پردخته گردد ز مردم جهان

از آن پس برآمد ز ایران خروش          پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید              گسستند پیوند از جمّ شید

بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی                   به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی             یکی نامجویی ز هر پهلُوی

سپه کرده و جنگ را ساخته                دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه                 سوی تازیان برگرفتند راه

شنودند کان ‌جا یکی مهتر است            پر از هول شاه اژدها پیکر است

سواران ایران همه شاه‌ جوی               نهادند یک‌ سر به ضحاک روی

به شاهی بر او آفرین خواندند              ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد                  به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از همینروست که گیو به کیخسرو می گوید این وظیفه من می باشد که به جنگ پیران و سوارانش بروم و اگر این کار را نکنم برای خود و خاندانم ننگ ببار آورده ام. اگر هم کشته شدم، تنها پهلوانی کشته شده است و نه بیش. تو بر بالای بلندی برو و بنگر که من به یاری جهان آفرین (که آئین و سنن از اوست) چه می کنم.

ادامه دارد

 

فرهنگی–تاریخی–صنعتی:نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه- بخش هفدهم (farhangisanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش شانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش پانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش چهاردهم (farhangi-sanati.blogspot.com)





No comments: