به دنباله داستان
پیران می پردازیم. از میان لشکر ایرانیان تنها گیو و گودرز بیدار و هشیار  مانده بودند. دیگران همه کمربند زره ها را گشاده
ومست و خراب نشسته بودند و یا در خواب بسر می بردند. 
گیو چون صدای
برخورد شمشیرها و تبرها را با هم شنید، دریافت که لشکریان تورانی یورش آورده اند و
سراسیمه پای در رکاب کرد و به جلوی خیمه طوس تاخت و جریان را کوتاه برای او گفت.
سپس گرز در دست به سمت چادر پدرش گودرز که مست نبود رفت و جریان را برای او نیز
بازگفت و پس از آن به سمت چادر بیژن فرزندش که بی خیال نشسته بود رفت و با او تندی
نمود که اینجا میدان جنگ است و نه باغ برای میگساری:
وزان جایگه
سوی ایران سپاه              برفتند برسان
گرد سیاه
همه مست
بودند ایرانیان          گروهی نشسته گشاده
میان
بخیمه درون
گیو بیدار بود                 سپهدار گودرز
هشیار بود
خروش آمد و
بانگ زخم تبر               سراسیمه شد گیو
پرخاشخر
ستاده ابر
پیش پرده سرای                  یکی اسپ بر
گستوان ور بپای
برآشفت با
خویشتن چون پلنگ            ز بافیدن پای
آمدش ننگ
بیامد باسپ
اندر آورد پای                  بکردار باد
اندر آمد ز جای
بپردهسرای
سپهبد رسید                     ز گرد سپه
آسمان تیره دید
بدو گفت
برخیز کامد سپاه                  یکی گرد
برخاست ز آوردگاه
وزان جایگه
رفت نزد پدر                  بچنگ اندرون
گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر
گرد لشکر چو دود         برانگیخت آن را که
هشیار بود
یکی جنگ با
بیژن افگند پی               که این دشت رزم
است گر باغ می
وزان پس
بیامد سوی کارزار              بره برشتابید
چندی سوار
تنی چند از
سواران ایرانی که هنوز بیدار وهشیار بودند بی درنگ صفی در برابر تورانیان کشیدند و
به پاتک کردن پرداختند ولی لشکریان تورانی به کسی امان نمی دادند. چون صبح شد گیو
به پیرامون خود نظر افگند و زمین را پر از کشته های ایرانی دید. طوس فرمانده سپاه
ایران که دو بهره از لشکریانش را از دست داده بود، فرمان واپس نشینی به سوی کاسه
رود را صادر کرد و ایرانیان بسرعت عقب نشستند ولی تورانیان هم چنان در پی آنها
بودند و از پشت سر به ایشان می تاختند:
همه رزمگه
سربسر کشته بود             تنانشان بخون
اندر آغشته بود
پسر بیپدر
شد پدر بیپسر                 همه لشگر گشن
زیر و زبر
به بیچارگی
روی برگاشتند                 سراپرده و
خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه
لشکر نه بار و بنه          همه میسره خسته
و میمنه
ازین گونه
لشکر سوی کاسهرود          برفتند بیمایه
و تار و پود
چنین آمد این
گنبد تیزگرد                   گهی شادمانی
دهد گاه درد
سواران توران
پس پشت طوس            دلان پر ز کین و سران
پر فسوس
همی گُرز
بارید گویی ز ابر               پس پشت بر
جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم
اندرون پایدار                همه کوه کردند
گردان حصار
فرومانده
اسپان و مردان جنگ            یکی را نبد
هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین
گونه گشتند باز                شده مانده از
رزم و راه دراز
پس از آنکه
ایرانیان هامون را گذاشته و به کوه پناه بردند و در آنجا سنگر گرفتند، سپاهیان به
طوس گفتند که باید سواری به نزد شاه فرستاد تا جریان را برای او باز گوید و طوس
نیز چنین کرد و بر بالای هر بلندی دیدبانی گماشت تا از دور نگاهبانی کرده و مراقب
اوضاع باشند. 
فرستاده طوس
چون به نزد کیخسرو رسید و ماجرا را برای او بازگفت کیخسرو بسیار خشمگین شد و از شب
تا سپیده گاهان لب به نفرین کردن به طوس گشود و سرانجام نیز عموی خویش فریبرز را
با مهر و نشان به سوی لشکریان ایرانی فرستاد تا درفش و فرمان را از طوس باز ستانده
و خود مسئولیت لشکر را بعهده گیرد. کیخسرو به فریبرز گفت از میگساری کردن و
خوابیدن بپرهیز، گیو را به جلوداری لشکر برگزین ولی در جنگیدن هیچ شتاب مکن و
بگذار تا نخست همه مجروحین و خستگان جنگ تندرست شوند:
مکن هیچ در
جنگ جستن شتاب           ز می دور باش و
مپیمای خواب
بتندی مجو
ایچ رزم از نخست             همی باش تا
خسته گردد درست
ترا پیش رو
گیو باشد به جنگ             که با فر و
برزست و چنگ پلنگ
فریبرز با
منشوری که از کیخسرو گرفته بود رو به میدان جنگ نهاد و به سوی سپاه ایران شتافت و
چون به لشکریان ایران رسید سران سپاه و طوس را گردآورد و منشور کیخسرو را به ایشان
بنمود و به طوس گفت که کیخسرو پیغام داده اگر ارج به خانواده ات و ریش سپیدت نمی
بودند، می دادم تا ترا بکشند ولی اکنون تنها برکنارت می کنم. طوس نیز درفش ایران
را به فریبرز داد و خود بهمراه سواران نوذری اردوگاه ایرانیان را ترک کرد.
فریبرز درنگ
نکرد و رهام را به سوی پیران فرستاد و به او گفت شبیخون زدن کار مردان نیست است.
گرد آنست که با گرز گران به میدان جنگ بیاید. اکنون اگر تو آتش بس می خواهی، همین
می کنیم و اگر جنگ می خواهی، جنگ را آغاز می کنیم. 
پیامی بس
خردمندانه برای مردی خردمند. فریبرز نمی خواست که بی درنگ جنگ را آغاز کند و از
اینرو بطور ضمنی خواسته خود را برای پیران فرستاد بدون اینکه تسلیم شده باشد:
ازآن پس
بفرمود رهام را                   که پیدا
کند با گهر نام را
بدو گفت رو
پیش پیران خرام              ز من نزد آن
پهلوان بر پیام
بگویش که
کردار گردان سپهر            همیشه چنین بود
پر درد و مهر
یکی را برآرد
به چرخ بلند                 یکی را کند زار
و خوار و نژند
کسی کو
بلاجست، گرد آن بود            شبیخون نه
کردار مردان بود
شبیخون
نسازند کندآوران                   کسی کو
گراید بگرز گران
تو گر با
درنگی، درنگ آوریم            گرت رای جنگست،
جنگ آوریم
پیران نیز
مرد خرد ورزی بود و پیام را دریافت و در آن گونه ای خواهش به آتش بس دید و از آنجا
که جنگ گزینه نخست او نبود رهام را که فرستاده فریبرز بود بنواخت و بر کرسی نشاند
و به او گفت این جنگ را نبایستی دست کم گرفت. این شما بودید که در جنگ پیش دستی
کردید و به توران تاختید و کشتار به راه انداختید. طوس بی خردی کرد و به ما تاخت و
نیک (کنایه به دختر و نوه اش) و بد این کشور را کشت و از اینرو می بایست که جزا
ببیند و آنچه که ایرانیان دیدند پادافره کارهای خودشان بود که کرده بودند.
با این وجود
من خواسته فریبرز را ارج می نهم و اکنون پیشنهاد می کنم که یک ماه دست از جنگ
بداریم تا بتوان سپاهیان را جمع و خستگان را تیمار کرد. پس از گذشت یک ماه شما
بایستی راه خود را گرفته و به سرزمین خود بازگردید و مرا نیز با شما کاری نباشد و
اما چون بمانید و جنگ آورید من نیز به نبرد با شما برخواهم خاست. آنگاه دیگر از من
زمان و زنهار نخواهید. سپس رهام را خلعتی در خور بداد و بنزد فریبرز پس روان نمود:
چو پیران ورا
دید بنواختش                بپرسید و بر تخت
بنشاختش
برآورد رهام
راز از نهفت                 پیام فریبرز با
او بگفت
چنین گفت پیران
به رهام گرد             که این جنگ را خرد
نتوان شمرد
شما را بد
این پیش دستی بجنگ           ندیدیم با طوس
رای و درنگ
بمرز اندر
آمد چو گرگ سترگ           همی کشت بی باک  خرد و بزرگ
چه مایه بکشت
و چه مایه ببرد            بد و نیک این مرز
یکسان شمرد
مکافات این
بد کنون یافتند                  اگر چند با
کینه بشتافتند
کنون گر تویی
پهلوان سپاه                 چنانچون ترا
باید از من بخواه
گر ایدونک یک
ماه خواهی درنگ       ز لشکر نیاید سواری
بجنگ
وگر جنگ جویی،
منم برکنار              بیارای و برکش صف
کارزار
چو یک مه
بدین آرزو بشمرید             که از مرز
توران زمین بگذرید
برانید لشکر
سوی مرز خویش            ببینید یکسر همه
ارز خویش
وگرنه بجنگ
اندر آرید چنگ              مخواهید زین پس
زمان و درنگ
یکی خلعت
آراست رهام را                چنانچون بود
درخور نام را
به نزد
فریبرز رهام گرد                    بیاورد
نامه چنان چون ببرد
پاسخ پیران
بدرستی نشان می دهد که او حتی در موقعیتی که پیروزیش قطعی است، سخن از پایان دادن به جنگ می زند.
فریبرز اما از
این پاسخ او برآشفت و بی درنگ میان لشکریان مال بخش نمود تا آرام یابند. او نمی
خواست که پس از گذشت یک ماه میدان را ترک کند و پیشنهاد پیران را بپذیرد. 
چون یک ماه بسر آمد دیگر پیمانی
صلحی در کار نبود که گشتن از آن مایه ننگ نام باشد بنابراین باز دو لشکر در برابر
یکدیگر صف آراستند:
چو آمد سر
ماه هنگام جنگ                ز پیمان
بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد
ز هر دو سپاه               برفتند یکسر سوی
رزمگاه
ز بس ناله
بوق و هندی درای              همی آسمان
اندر آمد ز جای
هم از یال
اسپان و دست و عنان           ز گوپال و تیغ
و کمان و سنان
تو گفتی جهان
دام نر اژدهاست            وگر آسمان بر
زمین گشت راست
نبد پشه را
روزگار گذر                     ز بس گرز و
تیغ و سنان و سپر
از هر دو طرف
سواران و جنگجویان چنان پر شمار و با هیاهو و طبل و کوس و دهل و اسب و گرز و تیغ و
کمان به سوی رزمگاه به راه افتادند که گویی سقف آسمان دارد از جای در می آید. 
فریبرز، گیو گودرز را که هم جنگجو بود و هم پیشوای دینی در سمت راست لشکر گماشت و زمامداری سمت چپ را به اشکش بلوچ که بهنگام جنگیدن دریای خون راه می انداخت، داد. خودش نیز بهمراه دیگر پهلوانان در قلب سپاه جای گرفت در حالیکه درفش کاویانی را پشت سرشان حمل می کردند.
فریبرز پیش از آغاز جنگ به لشکریان خود گفت یک امروز بایستی هنرهای
خود را نشان دهیم ورنه تا جاودان همه کسانی که ترگ بر سر می گذارند و گرز در
دست می گیرند به ما به سبب ننگ شکستی که خوردیم، خواهند خندید. 
پس از این سخنرانی فریبرز کاووس جنگجویان ایران چنان با تیرهای کمان خویش آسمان میدان و با گرزها و تیغ های خویش زمین میدان را پر کردند که هیچ پیلی را توان گذشتن از روی میدان نبود و به اندازه ای تیرهایی که پر در ته آنها نشانده شده بود، در آسمان رها شد که آسمان شبیه بال کرکس گشته بود.
به
سبب تیرهایی که در آسمان بودند و گرد و خاکی که به سبب جنگ از زمین برخاسته بود
هیچ پرنده ای را نیز یارای پریدن و گذشتن از آسمان میدان جنگ نبود:
سوی میمنه
گیو گودرز بود                رد و موبد و
مهتر مرز بود
سوی میسره
اشکش تیزچنگ              که دریای خون راند
هنگام جنگ
یلان با فریبرز
کاوس شاه                  درفش از پس پشت
در قلبگاه
فریبرز با
لشکر خویش گفت               که ما را هنرها
شد اندر نهفت
یک امروز چون
شیر جنگ آوریم        جهان بر بداندیش تنگ
آوریم
کزین ننگ تا
جاودان بر سپاه              بخندد همی گرز
و رومی کلاه
یکی تیرباران
بکردند سخت                چو باد خزانی که
ریزد درخت
تو گفتی هوا
پر کرگس شدست             زمین از پی پیل
پامس شدست
نبد بر هوا
مرغ را جایگاه                  ز تیر و ز
گرز و ز گرد سپاه
در این میان
گیو با سواران گودرزی به قلب میدان آمدند و خود را برای جنگیدن به پیران و سواران تورانی عرضه کردند. باز
در اینجا چیزهایی رخ می دهند که تا پایان کار کیخسرو و پیران و افراسیاب پیامدهای
سهمگینی را با خود یدک می کشند.
ادامه دارد

 
 
No comments:
Post a Comment