جستجوگر در این تارنما

Tuesday 18 June 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وچهارم

 

با آمدن گیو به قلب سپاه، گودرز نیز با پیران درگیر می شود و این نه جنگی بود که برای هر دو طرف بی هیچگونه سختی به پایان برسد. در همان روز نخست نهصد نفر از خویشان و نزدیکان پیران کشته شدند بطوریکه لهاک و فرشید ورد برادران پیران با دیدن این صحنه با سواران خود به سوی گیو و سواران او هجوم آوردند و هر دو طرف چنان یکدیگر را تیرباران کردند که آسمان از فراوانی تیرهایی که آنها بسوی هم می انداختند تیره شده بود. با وجود این هیچ کدام از دو طرف نیز جایگاه خود را در میدان ترک نکردند و به دشمن پشت ننمودند. به دیگر سخن در جایی ایستاده بودند و یکدیگر را می کشتند.

هومان که اینگونه جنگیدن را بیهوده می دید به فرشیدورد پیشنهاد کرد که به جای فشار آوردن به سواران گودرزی رو به سوی فریبرز فرمانده سپاه ایران و عموی شاه کیخسرو نهند و او را در تنگنا قرار دهند تا میدان را ترک کند. پس از آنکه او میدان را ترک کرد، دیگر جناح های چپ و راست لشکریان ایران را کوبیدن آسان می شود. همین کار را هم کردند و نتیجه این شد که فریبرز که انبوه دشمنان را بدید، بر خلاف سخنرانی هیجان انگیز پیشترش برای سپاهیان ایرانی، درفش و سپاه را بگذاشت و رو به سوی کوه نهاد و فرار کرد و با فرار کردن او جنگجویان ایرانی نیز سست شدند:

ز هومان گریزان بشد پهلوان              شکست اندر آمد به رزم گوان

بدادند گردنکشان جای خویش              نبودند گستاخ با رای خویش

یکایک به دشمن سپردند جای              ز گردان ایران نبد کس به پای

بماندند بر جای کوس و درفش             ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش

دلیران به دشمن نمودند پشت               ازآن کارزار انده  آمد به مشت

نگون گشته کوس و درفش و سنان        نبود ایچ پیدا رکیب از عنان

چو دشمن ز هر سو به انبوه شد           فریبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ایرانیان هرکه زیست             برآن زندگانی بباید گریست

گودرز در میان کارزار متوجه شد که از درفش ایرانیان در میدان جنگ دیگر خبری نیست و همزمان از سواران گودرزی او بسیاری کشته شده بودند و از اینرو او نیز می خواست همانند فریبرز سپهسالار لشکر ایران و عموی کیخسرو میدان را ترک کرده و بدنبال او برود که پسرش گیو به او رسید و گفت اگر تو که سواری کاردیده و جنگ آزموده هستی، بخواهی میدان را ترک کنی و از برابر پیران بگریزی ، پس من باید خاک بر سر خود بریزم. اینجا بمان تا بهمراه یارانت پشت دشمن را بشکنیم و اگر دشمن کوه هم باشد، آنرا از جای بر کنیم و برای باشندگان سرزمینهای خاندان کشواد (پدر گودرز) ننگ ببار نیاوریم. هیچ کس هم در برابر مرگ چاره ای نمیابد. اگر هم مردنی باشیم، در میدان خواهیم مرد و هیچ بلا و سرنوشت بدی (پتیاره ای) مهیب تر از به پیری در مردن نیست. اگر هم قرار است که کشته شوی، بهتر است بهنگام مرگ رویت را ببینند تا پشتت را. گذشتگان ما هم گفته اند که اگر دو برادر پشت به پشت هم بدهند، جهان را در مشت خود خواهند گرفت. تو هفتاد پسر داری که همه از دودمان نیک  مردان جنگی هستند:

همی بود بر جای گودرز و گیو           ز لشکر بسی نامبردار نیو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه                درفش فریبرز کاوس شاه

ندید و یلان سپه را ندید                     به کردار آتش دلش بردمید

عنان کرد پیچان به راه گریز              برآمد ز گودرزیان رستخیز

بدو گفت گیو ای سپهدار پیر               بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهی گریخت          بباید بسر بر مرا خاک ریخت

نماند کسی زنده اندر جهان                 دلیران و کارآزموده مهان

ز مردن مرا و ترا چاره نیست             درنگی تر از مرگ پتیاره نیست

چو پیش آمد این روزگار درشت          ترا روی بینند بهتر که پشت

بپیچیم زین جایگه سوی جنگ             نیاریم بر خاک کشواد ننگ

ز دانا تو نشنیدی آن داستان                که برگوید از گفتهٔ باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت            تن کوه را سنگ ماند به مشت

تو باشی و هفتاد جنگی پسر                ز دوده ستوده، بسی نامور

به خنجر دل دشمنان بشکنیم                وگر کوه باشد ز بن برکنیم

خاندان نامه گیو گودرز

گودرز چون سخنان فرزند را شنید از کاری که می خواست بکند پشیمان شد و در میدان بماند. در این میان گستهم و برته و گرازه و زنگه شاوران هم رسیدند و چون گیو و گودرز را دیدند سوگند خوردند که آنها هم آنجا بمانند و در میدان جنگ پای بفشارند. اینگونه موج جدید جنگ به راه افتاد و باز هم  سواران و دلاوران بسیاری از هر دو سو بر خاک افتادند. گودرز برای سامان دادن به کار لشکریان در میدان جنگ، بیژن نوه خویش را پیش خواند و به او گفت به نزد فریبرز برو و به او بگو که بهمراه درفش کاویانی به میدان باز گردد تا دلاوران ایران بدان دل قوی دارند. بیژن نیز مانند آذرخش بسوی فریبرز تاخت و به او گفت که ایرانیان در میانه میدانند و پایداری می کنند ولی سپاهیان زیادی کشته شده اند. و سپس از او پرسید اکنون تو در اینجا با سپاه و درفش چه می کنی؟ اگر تو خود نیز نمی خواهی بیایی، سپاه و درفش کاویان را بمن ده تا به میان ایرانیان بازگردانم که دل مردان به کاویانی درفش قوی باشد. شگفت آنکه فریبرز نه خود بازگشت و نه سپاه و درفش را به بیژن داد و گفت تو جوانی و تند خوی و درفش را شاه به من داده و این از برای بیژن نیست. بیژن چون این حال بدید تیغ از نیام برکشید و به میان درفش کاویانی زد و نیمی از درفش کاویانی را که بر زمین افتاده بود برداشت و با خود به میدان برد:

ز هر سو سپه بیکران کشته شد            زمانه همی بر بدی گشته شد

به بیژن چنین گفت گودرز پیر             کز ایدر برو زود برسان تیر

بسوی فریبرز برکش عنان                 بپیش من آر اختر کاویان

مگر خود فریبرز با آن درفش             بیاید کند روی دشمن بنفش

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ            بیامد به کردار آذرگشسپ

بنزد فریبرز و با او بگفت                  که ایدر چه داری سپه در نهفت؟

عنان را چو گردان یکی برگرای          برین کوه سر بر فزون زین مپای

اگر تو نیایی مرا ده درفش                  سواران و این تیغهای بنفش

چو بیژن سخن با فریبرز گفت             نکرد او خرد با دل خویش جفت

یکی بانگ برزد به بیژن که رو           که در کار تندی و در جنگ نو

مرا شاه داد این درفش و سپاه              همین پهلوانی و تخت و کلاه

درفش از در بیژن گیو نیست              نه اندر جهان سربسر نیو نیست

یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش                بزد ناگهان بر میان درفش

بدو نیمه کرد اختر کاویان                  یکی نیمه برداشت گرد از میان

در اینجا زمانی کوتاه داستان را ادامه نمی دهم تا به چیزی در ابیات بالا اشاره کنم. در نوشته های پیشترم در مورد کاوه آهنگر ( نگرشی دیگر به داستان کاوه آهنگر در شاهنامه ) و کنش رستم در برابر اسفندیار ( ارزیابی رستم در نبرد با اسفندیار – بخش دو ) به دو موضوع نمادین بودن درفش کاویانی و متعهد بودن دربار و عوام نسبت به آن و هم چنین پاسداری پهلوانان از آئین ها و آداب در برابر همه حتی در برابر شاهان نوشته بودم. در این جنگ نیز نماد درفش کاویانی است که سبب می شود تا سپاهیان پراگنده نشوند و در میدان مانده و پافشاری نمایند. بنظر می رسد که بودن درفش در میدان از بودن فریبرز در میان سپاه مهم تر بوده باشد.

اینجا بیژن  که هم از طبقه پهلوانان است و هم از خاندان کاویانی کشواد و گودرز می باشد که پاسداری از درفش کاویانی را برای خود وظیفه می دانند و بنابراین او نیز چیزی بجز این نمی کند و چون می بیند که عموی شاه و فرمانده سپاه ایران نماد همبستگی ایرانیان را از میان ایرانیان دور کرده و گفتن هم در او اثر نمی کند و زمان هم برای چانه زنی موجود نیست، گفتمان را ادامه نداده و چاره دیگری برای نجات سپاهیان و نگسستن آنها از یکدیگر می جوید و مراعات عموی پادشاه که سپهسالار ایران نیز هست را هم نمی کند. این بگونه ای استقلال و در عین حال تعهد خاندان پهلوانان را در ساختار اجتماعی \ حکومتی \ نظامی ایران نشان می دهد.

باز می گردیم به دنباله داستان جنگ تورانیان به سرکردگی پیران با ایرانیان. چون بیژن با نیمه درفش کاویان بسوی لشکریان ایران تاختن گرفت، این کار از دید سواران و دلیران تورانی پنهان نماند و ایشان به اندیشه افتادند که اگر اخترکاویان به میان ایرانیان برسد، لشکریان ایران به جنگ دل آور می شوند و همه برنامه ها و نقشه های آنها برای فراری دادن فریبرز بهمراه او دور کردن درفش کاویانی از میان ایرانیان نقش بر آب می شود. از اینرو سوارانی شیر دل از لشکر تورانیان رو بسوی بیژن نهادند تا او را که نیمه درفش را بهمراه داشت از رسیدن به سپاهیان ایران باز دارند. بیژن هم بهنگام تاختن به سوی لشکریان ایران چاره در آن دید که با تیر آنها را از خود دور نگاه دارد. بنابراین کمان را کشیده و بر آنها تیر باران گرفت، کمانش کمین سواران گرفت.

از سوی دیگر سواران ایرانی که نظاره گر ماجرا بودند بنزد گیو و گستهم رفتند و گفتند بایستی به لشکر تورانیان زد تا بیژن بتواند از چرخه بلا گذر کند. آنها نیز همین کار را کردند و باز کسان بسیاری کشته شدند تا سرانجام بیژن با درفش کاویانی به میان سپاهیان ایران رسید و ایرانیان از دیدن درفش کاویانی شادمان شدند و جان دوباره گرفتند:

بیامد که آرد بنزد سپاه                       چو ترکان بدیدند اختر براه

یکی شیردل لشکری جنگجوی            همه سوی بیژن نهادند روی

کشیدند گوپال و تیغ بنفش                   به پیکار آن کاویانی درفش

چنین گفت هومان که آن اخترست         که نیروی ایران بدو اندر است

درفش بنفش ار بچنگ آوریم               جهان جمله بر شاه تنگ آوریم

کمان را بزه کرد بیژن چو گرد            بریشان یکی تیرباران بکرد

سپه یکسر از تیر او دور شد               همی گرگ درنده را سور شد

بگفتند با گیو و با گستهم                    سواران که بودند با او بهم

که مان رفت باید بتوران سپاه              ربودن ازیشان همی تاج و گاه

ز گردان ایران دلاور سران                برفتند بسیار نیزه ‌وران

بکشتند زیشان فراوان سوار                بیامد ز ره بیژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش                  هوا شد ز گرد سواران بنفش

دگر باره از جای برخاستند                 برآن دشت رزمی نو آراستند

در این میان ریونیز برادر فریبرز و پسر کیکاووس کشته شد و آگاهی که به گیو رسید دلش غمگین شد و شگفت زده شد از چرخ روزگار که در این جنگ  ریونیز پسر کاووس را تورانیان می کشند و فرود نوه او را ایرانیان.

گیو سپس گفت من از میانه میدان بیرون نمی شوم زیرا بیم آنست که لشکریان چون مرا در میان نبینند از هم بگسلند ولی نبایستی گذاشت که افسر ریونیز کشته شده که حالتی نمادین برای ایرانیان و تورانیان دارد، بدست سواران تورانی بیفتد. این سخنان به گوش پیران رسید و او نیز برای کم کردن روحیه ایرانیان سوارانی را برای آوردن افسر سر ریونیز گسیل نمود و دوباره جنگی سخت این بار بر سر افسر سر ریونیز که کشته شده بود در گرفت.

بهرام پسر گودرز به پیش تاخت و در حین تاختن با نوک نیزه تاج را برداشت ولی سواران تورانی به او حمله بردند. این بار سواران ایرانی هجوم آوردند و کار بجایی رسید که در پایان روز که جنگ بخاطر تیرگی شب نمی توانست ادامه یابد، از گودرزیان تنها هشت نفر زنده مانده بودند. بیست و پنج نفر از پشت گیو از پای در آمده بودند و پدرش گودرز نیز سوگوار هفتاد پسر شده بود. از خاندان افراسیاب سیصد نفر کشته شدند و از پشت پیران نهصد نفر بر خاک افتاده بودند.

شگفت داستانی بود. گودرز و پیران تا پایان کارشان کین این روز و این نبرد را فراموش نکردند. بخصوص گودرز:

به پیش سپه کشته شد ریونیز               که کاووس را بود چون جان عزیز

یکی تاجور شاه کهتر پسر                  نیاز فریبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک                بسی نامور جامه کردند چاک

ازآن پس خروشی برآورد گیو             که ای نامداران و گردان نیو

چنویی نبود اندرین رزمگاه                 جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبیره جهاندار کاوس پیر                    سه تن کشته شد زار بر خیره خیر

فرود سیاوش چون ریونیز                  به گیتی فزون زین شگفتی چه چیز

اگر تاج آن نارسیده جوان                   بدشمن رسد شرم دارد روان

اگر من بجنبم ازین رزمگاه                 شکست اندر آید بایران سپاه

نباید که آن افسر شهریار                    بترکان رسد در صف کارزار

فزاید بر این ننگها ننگ نیز                ازین افسر و کشتن ریو نیز

چنان بد که بشنید آواز گیو                  سپهبد سرافراز پیران نیو

برآمد بنوی یکی کارزار                    ز لشکر برآن افسر نامدار

فراوان ز هر سو سپه کشته شد            سربخت گردنکشان گشته شد

برآویخت چون شیر بهرام گرد            به نیزه بریشان یکی حمله برد

به نوک سنان تاج را برگرفت              دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

همی بود زان گونه تا تیره گشت           همی دیده از تیرگی خیره گشت

چنین هر زمانی برآشوفتند                 همی بر سر یکدگر کوفتند

ز گودرزیان هشت تن زنده بود           برآن رزمگه دیگر افگنده بود

هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج        که بودند زیبای دیهیم و گنج

هم از تخم کاوس هفتاد مرد                سواران و شیران روز نبرد

جز از ریونیز آن سر تاجدار               سزد گر نیاید کسی در شمار

چو سیصد تن از تخم افراسیاب            کجا بختشان اندر آمد بخواب

ز خویشان پیران چو نهصد سوار         کم آمد برین روز در کارزار

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و سوم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و دوم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و یکم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیستم (farhangi-sanati.blogspot.com)

 

 


No comments: