جستجوگر در این تارنما

Tuesday, 22 October 2013

اسطوره اسفندیار – بخش یک

هرآنکس که دارد روانش خرد                       سر مایه کارها بنگرد

این پیامی است که در طول بازگویی داستان رستم و اسفندیار از سوی رستم  توسط بهمن پسر اسفندیار به اسفندیار فرستاده می شود ولی به گمان من همزمان پیام  و یا درخواست خردمند طوس از خواننده داستان هم می باشد که به چگونگی و نه به ظاهر ماجراها و داستانها بپردازد.

دانای توس داستان رستم و اسفندیار را مانند همه داستانهای ماندگار در شاهنامه بسیار فلسفی و شاعرانه آغاز نموده و پس از اشاره بسیار کوتاهی به سرنوشت قهرمان داستان که در پایان داستان می آید، به خود داستان می پردازد.

کنون خورد باید می خوشگوار                      که می‌بوی مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش                 خنک آنکه دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبید                           سر گوسفندی تواند برید

مرا نیست فرخ مر آن را که هست                  ببخشای بر مردم تنگدست

همه بوستان زیر برگ گلست                        همه کوه پرلاله و سنبلست

به پالیز بلبل بنالد همی                                گل از نالهٔ او ببالد همی

چو از ابر بینم همی باد و نم                         ندانم که نرگس چرا شد دژم؟

شب تیره بلبل نخسپد همی                            گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان                         چو بر گل نشیند گشاید زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر                        چو از ابر بینم خروش هژبر

بدرد همی باد پیراهنش                                درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا                        به نزدیک خورشید فرمانروا

که داند که بلبل چه گوید همی؟                       به زیر گل اندر چه موید همی؟

نگه کن سحرگاه تا بشنوی                            ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار                           ندارد به جز ناله زو یادگار

چو آواز رستم شب تیره ابر                          بدرد دل و گوش غران هژبر

ز بلبل شنیدم یکی داستان                             که برخواند از گفتهٔ باستان

این داستان در شاهنامه اینگونه آغاز می شود. وجه تمایز این داستان با داستانهای دیگر شاهنامه درست همین بیت آخر بالاست. این داستان را این بار سخنگوی دهقان برای فردوسی تعریف نکرده بلکه بلبل از روی داستانهای باستان برایش تعریف کرده و او نیز آنرا به نظم کشیده است. شاید همین نقل قول کردن از بلبل است که سبب شده فردوسی برای ما شخصیت هایی از گشتاسپ و اسفندیار بازگو کند که با شخصیت های بازگو شده توسط موبدان زرتشتی دوران ساسانیان فرق اساسی دارد.

بلبل در قید و بند هیچ آئینی نیست و هر چه را که به نظرش رسیده باز می گوید در حالیکه سخنگویان دهقان کمابیش خود پیروان آئین بوده اند و نمی توانستند خارج از این بند چیزی بازگو نمایند بدون اینکه با آئین مخالفت نکرده باشند. من نمی دانم که بلبلی که داستان را برای دانای طوس گفته که و چه بوده و شاید هم همین بهتر باشد که ندانم.

لازمست این را نیز به این سطور اضافه نمایم که فردوسی پیش از این داستان، پیش زمینه های آنرا در داستانهای دیگری که ماجرای رستم و اسفندیار و عمدتا مربوط به اسفندیار بر پایه آن ها پیش می آید بیان کرده و روشنگریهایی نموده است. من نیز در اینجا کوشش می کنم که از همین روش فردوسی پیروی کرده و داستان رستم و اسفندیار را از دوران  پیش از برخورد مستقیم ایندو با هم آغاز کنم. رستم که شخصیتی آرمانی کمابیش شناخته شده ای  است و در مورد او و در رابطه با او پیشتر هم نوشته ام بنابراین در اینجا کمتر نیاز می بینم که به فلسفه ماجراهای او پیش از برخوردش با یل اسفندیار بپردازم. این اما در مورد اسطوره اسفندیار دگرگونه است. بایستی پیش از پرداختن به نبرد او با رستم به پیش زمینه هایی در زندگی او پرداخت.

برایِ  پرداختن به اسطوره اسفندیار و سپس مقایسه آن‌ با   اسطوره یونانی ایکاروس  در بخش های آخر، بهتر است که همانند داستان ایکاروس که آنرا پیش از نوشتن در مورد اسفندیار به قلم کشیده بودم و با داستان پدرش دایدالوس آغاز کرده بودم، از همان روش استفاده کنم و با اسطوره پدر اسفندیار و حتی بایسته تر می باشد که با اسطوره پدر بزرگش لهراسپ آغاز نمایم.

پدرِ  اسفندیار ویشتاسپ یا گشتاسپ به معنایِ  دارنده ا‌سپِ  آماده (لغتنامه دهخدا آنرا به اسب از کار افتاده و یا اسب ترسو  معنی کرده است) بود که از بلخ  بر سرزمینهایِ  ایرانی پادشاهی می کرد. رقیب انیرانی گشتاسپ، ارچاسپ پادشاه تورانیان بود. ارجاسپ  حریف فرصت شناسی بود که از سوی ایرانیان  دست کم گرفته شد و بدبختی به بار آورد.

زمانی فرا رسید که گشتاسپ از آئین مهر به دین زرتشتی گروید و سفری طولانی به سیستان نمود تا باشندگان سرزمینهای واگذاشته شده به خاندان سام را به آئین نو دعوت نماید. برخی از باشندگان این سرزمین که ایالات زاولستان و هیرمند و نیمروز و غیره را در بر می گرفتند نیز این دعوت را پذیرفتند و به آئین نو گرویدند و برخی نیز بر آئین کهن خویش باقی ماندند و تا اینجا این کار هیچ مشکلی را برای هیچکس فراهم نمی کرد زیرا گرویدن به آئین زرتشت اختیاری بود و نه اجباری.

در این میان ارجاسپ از خاندان افراسیاب فرصت را غنیمت شمرد و به بهانه خارج از دین گشتن گشتاسپ به بلخ که پایتخت او و سکونتگاه زرتشت بود، حمله آورد.

لهراسب پدر بزرگ اسفندیار و پدر گشتاسپ، پادشاهی دورنگر و سلیم بود و هنگامی که تورانیان در نبودن پسرش گشتاسپ که شاه بود و به زاولستان سفر کرده بود، به بلخ حمله ور شدند، لهراسپ در آنجا بود. فلسفه پادشاه شدن لهراسب هم با پادشاه شدن دیگران کمی فرق داشت. او شاهزاده و ولیعهد نبود بلکه منتخب کیخسرو بود.

کیخسرو که جنگ بزرگ ایرانیان و تورانیان را با پیروزی پشت سر گذاشته بود، پنج هفته روی نیز بدرگاه پروردگار آورد و از او خواست که  بزرگی کرده و او را از جهان خاکی به جهان ابدی ببرد که داستانش و شرحش در شاهنامه بسیار زیباست و من تنها کوتاه شده اش را در اینجا می آورم، هر چند که به ظاهر ربطی به داستان رستم و اسفندیار ندارد:

جهاندار شد پیش برتر خدای               همی خواست تا باشدش رهنمای

همی گفت کای کردگار سپهر              فروزندهٔ نیکی و داد و مهر

از این شهریاری مرا سود نیست          گر از من خداوند خشنود نیست

ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت         نشستن مرا جای ده در بهشت

چنین پنج هفته خروشان به پای            همی بود بر پیش گیهان خدای

شب تیره از رنج نغنود شاه                 بدانگه که برزد سر از برج ماه

بخفت او و روشن روانش نخفت           که اندر جهان با خرد بود جفت

چنان دید در خواب کاو را به گوش       نهفته بگفتی خجسته سروش

که ای شاه نیک‌اختر و نیک‌بخت          بسودی بسی یاره و تاج و تخت

اگر ز این جهان تیز بشتافتی               کنون آنچه جستی همه یافتی

به همسیایگی داور پاک جای               بیابی بدین تیرگی در مپای

چو بخشی به ارزانیان بخش گنج کسی را سپار این سرای سپنج

توانگر شوی گر تو درویش را            کنی شادمان مردم خویش را

کیخسرو سران کشوری و لشکری را فرا خواند و همه ایشان را برای کارهایی که در دوران پادشاهی او و نیز دوران پادشاهان پیش از او کرده بودند ارج نهاد و سرزمینهای ایرانی را میان ایشان تقسیم کرد تا در آنجا رفته و بنام شاه ایران حکمرانی کنند. سپس تاج و تخت را هم به لهراسب داد. او به همه گفت که زمانش سرآمده  و بزودی این جهان را ترک خواهد کرد. بزرگان همه نالان و گریان شدند. کیخسرو پیش ازرفتن، لهراسب (بمعنای دارنده اسپ تیزرو) و چهار کنیزک خویش را فراخوانده و با ایشان چنین گفت:

سوی داور پاک خواهم شدن                         نبینم همی راه بازآمدن

بشد هوش زان چار خورشید چهر                  خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روی و بکندند موی                         گسستند پیرایه و رنگ و بوی

از آن پس هر آن کس که آمد به هوش              چنین گفت با ناله و با خروش

که ما را ببر زین سرای سپنج                       رها کن تو ما را از این درد و رنج

بدیشان چنین گفت پر مایه شاه                       کز این پس شما را همین است راه

کجا خواهران جهاندار جم؟                           کجا تاجداران با باد و دم؟

کجا مادرم دخت افراسیاب؟                          که بگذشت زآن سان بدریای آب

کجا دختر تور ماه آفرید؟                             که چون او کس اندر زمانه ندید

همه خاک دارند بالین و خشت                       ندانم به دوزخ درند ار بهشت

مجویید از این رفتن آزار من                        که آسان شود راه دشوار من

خروشید و لهراسب را پیش خواند                  از ایشان فراوان سخنها براند

به لهراسب گفت این بتان منند                       فروزندهٔ پاک جان منند

بر این هم نشست اندر این هم سرای                همی دارشان تا تو باشی به جای

نباید که یزدان چو خواندت پیش                    روان شرم دارد ز کردار خویش

چو بینی مرا با سیاوش به هم                       ز شرم دو خسرو بمانی دژم

لهراسپ که دلاور و فرزانه بود از همان آغاز پادشاهی خود، با خود و با دیگران پیمان کرد که در پی ایجاد فضایی امن در کشور باشد تا بر اثر آن دانش مردمان بالا رود و بتوانند به کسب و کار خود ادامه داده  و زندگی خویش را بهبود بخشند و آسوده زندگی کنند.

شیوه ای که فردوسی از تاجگذاری او می گوید بسیار پر معنی است. چو لهراسپ بنشست بر تخت داد. این به اندازه کافی گویاست. اینجا داد را می توان هم به دادگستری و عدل لهراسب ترجمه نمود، هم تختی که پادشاهی دادخواه چون کیخسرو از خود بجای گذاشته بود و هم اینکه به روشی که خود لهراسپ برای پادشاهی پیش گرفته بود که بر تخت نشسته و از فراز آن با فرامینی که می داد و شرایطی که فراهم می کرد سبب می شد که وضع باشندگان کشورش بهبود یابد.

لهراسپ بر خلاف بسیاری از شاهان پیش از خود از باشندگان کشورش چیزی نه خواست و نه گرفت، بلکه با هموار کردن بسیاری از راهها برای باشندگان کشور خویش، فرصت هایی فراهم آورد که چیزی به آنها بدهد و نه بستاند. کارهای بعدی لهراسب هم واقعا نشان دادند که او با روشی که در پیش گرفت به باشندگان کشور خویش بسیار چیزها داد.

لهراسپ برای به روز کردن دانش مردمان کشورش، کسان زیادی را به دیگر کشورها فرستاد تا کسب دانش کرده و بازگردند و احوالات این کشورها را برای لهراسب بیاورند و ایرانیان را دانش های نوین روزگار را بیاموزند. استاد توس می گوید:

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد                    به شاهنشهی تاج بر سر نهاد

جهان آفرین را ستایش گرفت                        نیایش ورا در فزایش گرفت

چنین گفت کز داور داد و پاک                       پر امید باشید و با ترس و باک

نگارندهٔ چرخ گردنده اوست                          فرایندهٔ فره بنده اوست

چو دریا و کوه و زمین آفرید                        بلند آسمان از برش برکشید

یکی تیز گردان و دیگر بجای                       به جنبش ندادش نگارنده پای

چو موی از بر گوی و ما در میان                  به رنج تن و آز و سود و زیان

تو شادان دل و مرگ چنگال تیز                    نشسته چو شیر ژیان پرستیز

ز آز و فزونی به یکسو شویم                       به نادانی خویش خستو شویم

ازین تاج شاهی و تخت بلند                          نجوییم جز داد و آرام و پند

مگر بهره‌ مان زین سرای سپنج                     نیاید همی کین و نفرین و رنج

من از پند کیخسرو افزون کنم                       ز دل کینه و آز بیرون کنم

بسازید و از داد باشید شاد                            تن آسان و از کین مگیرید یاد

مهان جهان آفرین خواندند                            ورا شهریار زمین خواندند

گرانمایه لهراسپ آرام یافت                          خرد مایه و کام پدرام یافت

از آن پس فرستاد کسها به روم                      به هند و به چین و به آباد بوم

ز هر مرز هرکس که دانا بدند                      به پیمانش اندر توانا بدند

ز هر کشوری بر گرفتند راه                         برفتند پویان به نزدیک شاه

ز دانش چشیدند هر شور و تلخ                      ببودند با کام چندی به بلخ

فردوسی با آغاز کردن داستان لهراسب، از زحمات و کوششهای او زیاد تعریف نمی کند و بلافاصله به سراغ فرزندان او می رود. گویی که می خواهد به خواننده خود تفهیم کند که بزرگترین چالش زندگی لهراسب فرزندش بوده است.

لهراسپ دو پسر دلاور و گرد داشت بنامهای زریر و گشتاسپ. زریر چونان پدر مردی دلیر اما همزمان نیز آرام، پردانش و متین بود ولی لهراسپ از پرباد بودن سر فرزند دیگر خویش گشتاسپ بسیار دل تنگ و ناشاد بود:

دو فرزند بودش به کردار ماه                        سزاوار شاهی و تخت و کلاه

یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر                     که زیر آوریدی سر نره شیر

گذشته به هر دانشی از پدر                           ز لشکر به مردی برآورده سر

دو شاه سرافراز و دو نیک ‌پی                      نبیرهٔ جهاندار کاوس کی

بدیشان بدی جان لهراسپ شاد                       وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد

که گشتاسپ را سر پر از باد بود                    وزان کار لهراسپ ناشاد بود

فردوسی اینجا به این اشاره می کند که فرزندان لهراسب نبیره کاوس کی بودند. ما می دانیم که نبودند و درست همین  که لهراسب پدر بر پدر شاه نبود بهنگامی که کیخسرو تاج را به او سپرد میان پهلوانان ایران مشکل ساز شد ویکی از مخالفین این کار زال پدر رستم بود. سرانجام هم چون زال با شاه شدن لهراسب موافقت کرد، دیگر پهلوانان هم با آن موافق شدند. از اینرو اینجا اشاره فردوسی به نبیره کیکاووس بودن فرزندان لهراسب بی معنی نیست گرچه که بی دلیل است. اما نبایست از آن به سادگی و آسان گذشت. بهتر است که دریابیم یا کوشش کنیم که دریابیم اشاره فردوسی به چه چیزی می تواند بوده باشد.

قاعدتا هنگامی که نیایی خوش نام و با پیشینه خوب و یاد بسیار خوب در میان مردمان باشد، بایسته تر می باشد که به هنگام نام بردن نسب کودک از نیای خوش نام او نامی به میان بیاید تا از کس دیگری، مگر اینکه بپذیریم که گوینده قصد اشاره غیر مستقیم کردن به چیز بخصوصی داشته است.

با پیش رفتن در داستان سببش را خواهیم دانست. بلبل برای استاد طوس به این اشاره نمی کند که فرزندان لهراسب، نوه کیخسرو بودند زیرا که نبودند بلکه اشاره به نبیره کیکاووس بودن ایشان می کند (هرچند که در مورد زریر اگر اشاره ای به نوه کیخسرو بودن می شد، به او برازنده تر می بود تا نبیره کاوس کی بودن). این اشاره غیر مستقیم در جای دیگری باز تکرار می شود.

چندان زمانی از شهریار شدن لهراسپ نگذشته بود که گشتاسپ جوان خواستار تاج و تخت شد و در جمعی به پدر گفت اگر مرا از شایسته گان می دانی (گر ایدونک هستم ز ارزانیان)، تاج و تخت کیان را بنام من کن:

چنان بد که در پارس یک روز تخت               نهادند زیر گل‌ افشان درخت

بفرمود لهراسپ تا مهتران                           برفتند چندی ز لشکر سران

به خوان بر یکی جام می‌ خواستند                  دل شاه گیتی بیاراستند

چو گشتاسپ می ‌خورد برپای خاست               چنین گفت کای شاه با داد و راست

به شاهی نشست تو فرخنده باد                       همان جاودان نام تو زنده باد

ترا داد یزدان کلاه و کمر                             دگر شاه کیخسرو دادگر

کنون من یکی بنده‌ام بر درت                        پرستندهٔ اختر و افسرت

ندارم کسی را ز مردان به مرد                      گر آیند پیشم به روز نبرد

مگر رستم زال سام سوار                            که با او نسازد کسی کارزار

چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت                 ترا داد تخت و خود اندر گذشت

گر ایدونک هستم ز ارزانیان                        مرا نام بر تاج و تخت و کیان

چنین هم که ‌ام پیش تو بنده ‌وار                      همی باشم و خوانمت شهریار

قابل توجه است که گشتاسپ توصیف شده توسط بلبل در پارس خاستگاه ساسانیان زرتشتی به اندیشه تاج بر سر نهادن می افتد در حالیکه پایتخت لهراسپ و پس از او گشتاسپ شهر بلخ بود و هم در بلخ بود که لهراسب کشته شد. 

لهراسپ به آرامی به او پاسخ داد که تو هنوز جوانی و برای اینکار پخته نگشته ای و در حد و اندازه وظیفه ای که می خواهی بعهده بگیری، نیستی. لهراسب در گشتاسپ ظرفیت پادشاه شدن را نمی دید و کم ظرفیتی او را در این پایگاه بسیار خطرناک می دانست. او بطور کلی معتقد بود شهریاری که در اندازه های وظیفه ای که بعهده می گیرد نباشد، بیدادگر می شود و شهریار بیدادگر چونان علف هرزه ای است در میان باغ بهار که به تندی تمام باغ را پر از علف هرزه می کند:

به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار                 که تندی نه خوب آید از شهریار

چو اندرز کیخسرو آرم به یاد                        تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد

مرا گفت بیدادگر شهریار                             یکی خو بود پیش باغ بهار

که چون آب یابد به نیرو شود                        همه باغ ازو پر ز آهو شود

جوانی هنوز، این بلندی مجوی                      سخن را بسنج و به اندازه گوی

گشتاسپ بجای اندیشیدن و درک سخنان پدر از شنیدن این پاسخ ناراحت گشته و درگاه پدر را ترک کرد. در اینجا توضیح بدهم که چون این نوشته در مورد اسفندیار و نبردش با رستم نوشته می شود، از اینرو به موارد بالا  تنها برای خواننده ای که ممکن است با پیشینه داستان های شاهنامه آشنایی کافی نداشته باشد اشاره های کوچکی کردم تا بتوانم در بخش مناسب این نوشته باز به این پیشینه ها مراجعه نمایم.

چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد                    بیامد ز پیش پدر گونه زرد

همی گفت بیگانگان را نواز                          چنین باش و با زاده هرگز مساز

گشتاسپ شرمگین و همزمان نیز خشمگین از پاسخ پدر قصد ترک ایران را می کند و به پدر می گوید بهتر است که تو غریب نوازی نمایی و فرزند را برنتابی.

اینجا یک اشاره جانبی کوتاه نیز بنمایم. برای کسانی که بطورحتمی و جدی بدنبال یافتن نزاع میان پدر و پسر در شاهنامه  و پیوند دادن و مقایسه کردن آن با عقده اودیپوسی می باشند، شخص گشتاسپ آدرس بسیار خوبی است هر چند که شخصیت گشتاسپ چه در مقام پسری که با پدرش منازعه داشته و چه در مقام پدری که پسرش را دست بسر می خواهد بکند، باز هم شخصیتی جنگجو و مرگ آفرین آنگونه که ما در غالب اودیپوس اسطور یونانی می بینیم، ارایه نمی دهد و خشونت نرم شرقی مخصوص خود را دارد که در عمل بهتر از نوع غربی آن نیست.

بهر روی جستجوگران نزاع میان پدر و پسر در شاهنامه فردوسی بهتر است داستان رستم و سهراب را که از دید من هیچگونه نزاع فلسفی / روانشناختی / خانوادگی  در آن یافت نمی شود، رها کنند و به داستان گشتاسپ چه در مقام پسر و چه در مقام پدر روی آورند. در داستان رستم و سهراب، نه پدر پسر را می شناخت و نه پسر پدر را که بخواهند به سبب پدر و پسر بودن با هم نزاع و اختلاف خانوادگی داشته باشند آنهم از گونه اودیپوسی آن (ن. ک. به داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها ).

بهر روی، لهراسپ پس از گذر کردن پسرش گشتاسپ از ماجراهایی که در شاهنامه به زیبایی بیان شده اند و خواندن آنها را در خود شاهنامه توصیه می کنم، سرانجام تخت و تاج را به  پسرش گشتاسپ واگذار می کند و خود از سلطنت کناره می گیرد. لهراسب اینگونه دومین پادشاهی است (پس از کیخسرو) که داوطلبانه و صلح آمیز از پادشاهی کنار می رود و تاج و تخت را به پسرش واگذار می کند. اینجا توجه خواننده را به بیتی که پیشتر آمده و در واقع قصد نخستین لهراسب بهنگام نشستن برتخت را بیان می کند، جلب می کنم:

ازین تاج شاهی و تخت بلند                          نجوییم جز داد و آرام و پند

لهراسب از تخت ناآرامی نمی خواست و از اینرو تخت را به پسرش واگذار کرد.

در مورد این ماجراها در بخش مربوط به گشتاسپ این نبشته که من بطور اختصار بیانشان خواهم کرد، بیشتر خواهیم خواند.

لهراسپ تا لحظه آخر زندگی  که کهرم و تورانیان به بلخ حمله آوردند برای دفاع از آرمانهای مردم و کشورش آگاهانه با آنکه می دانست کشته می شود جنگید و کشته هم شد. گرامی یا گرامیک فرمانده بخشی از سپاهیان ایران و پسر جاماسپ موبد که پیشگویی کردن را نیز می دانست ودستور گشتاسپ بود در همین جنگ برای حفظ درفش کاویانی که نماد پیمان مردم با حکومت بود دلیرانه جنگید و جان داد.

او در جنگ نخست دستهای خویش را از دست داد و سرانجام با دندان درفش کاویانی را می برد تا اینکه کشته شد.

محمد ترابی بر این باور است که داستان حضرت عباس از روی این اسطوره اقتباس شده است (تاریخ ادبیات ایران. ص 73). افزون بر محمد ترابی بسیار کسان دیگر نیز بر این باور می باشند:

بیاورد کهرم ز توران سپاه                 جهان گشت چون روی زنگی سیاه

چو آمد بران مرز بگشاد دست             کسی را که بد پیش آذرپرست

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ             گشاده زبان را به گفتار تلخ

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد               غمی گشت و با رنج همراه شد

به یزدان چنین گفت کای کردگار          تویی برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پاینده‌ای                       خداوند خورشید تابنده‌ای

نگهدار دین و تن و هوش من              همان نیروی جان وگر توش من

که من بنده بر دست ایشان تباه             نگردم تویی پشت و فریاد خواه

به بلخ اندرون نامداری نبود                وزان گرزداران سواری نبود

بیامد ز بازار مردی هزار                  چنانچون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ           بپوشید لهراسپ خفتان جنگ

ز جای پرستش به آوردگاه                  بیامد به سر بر کیانی کلاه

به پیری بغرید چون پیل مست             یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

به هر حمله‌ای جادوی زان سران         سپردی زمین را به گرز گران

همی گفت هرکس که این نامدار           نباشد جز از گرد اسفندیار

به هر سو که باره برانگیختی              همی خاک با خون برآمیختی

هرآنکس که آواز او یافتی                  به تنش اندرون زهره بشکافتی

هنگامیکه لهراسب پیر کلاه خود بر سر و کفتان در بر درشهر بلخ در برابر لشکریان ارجاسب جنگید و از شهر دفاع کرد، با وجود سن زیاد و کهولت چنان رشادتی از خود نشان داد که لشگریان ارچاسپ پنداشتند او یل اسفندیار است و تصمیم گرفتند که پیرامون او را گرفته و از دیگر سپاهیان ایران که پیرامونش بودند بدورش نگاه دارند تا بتوانند او را بکشند و چنین نیز کردند.

تورانیان در جنگهای مغلوبه از این روش فراوان استفاده می کردند تا شاید که یلان ایرانی را از پای در افگنند. در جنگ رستم با کاموس کشانی، زمانی که کاموس بدست رستم گرفتار شد و جان داد، جنگ مغلوبه شد و هر دو سپاه با یکدیگر درآویختند. تورانیان برای اینکه بتوانند به رستم گزند برسانند، به همین روش دورش را گرفتند و کوشش کردند تا به زیرش بکشند ولی نتوانستند. در جنگ کوه هماون نیز تورانیان می خواستند همین شیوه را در مورد طوس به کار ببرند که بیژن و گستهم و شیدوش به یاریش آمدند.

در مورد لهراسب اما این مسئله اتفاق افتاد و لهراسب پیر در میان سواران تورانی گیر افتاد:

به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ       میازید با او یکایک به جنگ

بکوشید و اندر میانش آورید                خروش هژبر ژیان آورید

برآمد چکاچاک زخم تبر                    خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر میانه بماند               به بیچارگی نام یزدان بخواند

پس از آنکه لشگریان ارجاسب سرانجام پیکر لهراسپ را که از پیری و تشنگی به تنگ آمده بود و تیر هم خورده و از اسب به زیر افتاده بود به زخم شمشیرهایشان چاک چاک کردند، کلاهخود را از سرش برداشتند و با شگفتی زیاد موهای سپید او را دیدند و دانستند که این دلاور لهراسب است که در جنگ کشته شده و نه اسفندیار نوه او:

ز پیری و از تابش آفتاب                    غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب

جهاندیده از تیر ترکان بخست              نگونسار شد مرد یزدان پرست

به خاک اندر آمد سر تاجدار               برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آهن بر و جوشنش           به شمشیر شد پاره‌پاره تنش

همی نوسواریش پنداشتند                   چو خود از سر شاه برداشتند

رخی لعل دیدند و کافور موی              از آهن سیاه آن بهشتیش روی

بماندند یکسر ازو در شگفت               که این پیر شمشیر چون برگرفت؟

کزین گونه اسفندیار آمدی                  سپه را برین دشت کار آمدی

بدین اندکی ما چرا آمدیم؟                   همی بی‌گله در چرا آمدیم

به ترکان چنین گفت کهرم که کار         همین بودمان رنج در کارزار

که این نامور شاه لهراسپ است           که پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر یزدان بود                    همه کار او رزم و میدان بود

جز این نیز کاین خود پرستنده بود        دل از تاج و از تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی          بپیچد ز دیهیم شاهنشهی

لهراسپ در طول زندگی زحمتهای فراوان برای بالا بردن سطح کشور خود و مردمانش کشید و راههای فراوان برای باشندگان کشورش گشود و کوشش فراوان کرد تا سطح دانش و آگاهی مردمش بالا رود و از جهان پس نماند و سرانجام نیز از روی عشق به فرزند هرچند که گشتاسپ را هنوز برای شاه گشتن آماده و پخته نمی دانست، به سود پسرش گشتاسپ از تاج و تخت دست کشید و همه را به او سپرده و خود در کاخی کوچک زندگی  و پروردگار را پرستش می کرد.

این مختصری بود از شاه لهراسپ خرد ورز و شیر دل و پرهیزگار پدر بزرگ یل اسفندیار.

ادامه دارد

 

 

 

 

 

 

 


No comments: