سگی کوچک در کشور هند زندگی میکرد
که در خیابانها از این کوچه به آن کوچه میرفت و گاهی نیز اگر فرصتی دست میداد برای
یافتن غذایی وارد خانه هم میشد.
روزی سگ توانست که وارد کاخی شود
که درآن اتاقهای فراوان و گوناگونی قرار داشتند. یکی از این اتاقها تالار آینه
بود. همه دیوارهای آن را آینه ها پوشانده بودند. سگ وارد این اتاق شد و بمحض ورود
خود را در برابر دهها و صدها سگ دیگر که در واقع نماهای خود او بودند، یافت. سگ
جسور گشت و به پارس کردن پرداخت و با کمال شگفتی مشاهده کرد که آنها نیز به پارس
کردن و حمله آوردن پرداختند. این عمل ایشان سگ را خشمگین ساخت بطوریکه به پارس
کردن و حمله آوردن بیشتر پرداخت. نماهای او نیز بهمین پرداختند. سگ این کار را
بقدری ادامه داد تا سرانجام ناتوان بر زمین افتاد و مرد.
سالها پس از آن سگ دیگری به همان
تالار وارد شد. با دیدن نماهای خود، او هم فکر کرد که در میان سگهای دیگری ایستاده
و از اینرو شروع کرد به تکان دادن دم خویش. سگها بهنگام شاد بودن دم خویش را تکان میدهند.
آنها هم دم خویش را تکان دادند. سگ به نزدیک آینه ها رفت و آنها را بویید. سگهای
دیگر که در واقع نماهای خود او بودند نیز نزدیک آمدند و او را بوییدند.
سرانجام سگ خوشنود و شاد تالار
آینه را ترک کرد و به راه خویش رفت.
No comments:
Post a Comment