از گشتاسب برای ما دوشخصیت با ظاهری یکسان اما در باطن کاملا متفاوت بجای مانده است.
درحالیکه منابع زرتشتی با توجه به دلایل و علایق مذهبی روحانیون زرتشتی بخصوص در گاه ساسانی نمادی از پادشاهی دادگر، مردم دوست و دین پرور را از او بنمایش می گذارند زیرا بنا به روایات زرتشتی گشتاسب نخستین پادشاهی بود که رسما دین زرتشتی را پذیرفت و از آن پشتیبانی کرد و آتشکده آذربرزین مهر را که آتشکده برزگران و واستریاوشان = کشاورزان بود بر روی کوه ریوند (کوه بینالود امروزی در شمال نیشابور واقع در خراسان)، بساخت.
شگفت انگیز و همزمان نیز تحسین برانگیز است که دانای توس در شاهنامه نمادی دیگر و شخصیت دیگری را از گشتاسپ به ما نشان می دهد. چیزی که موبدان زرتشتی گاه ساسانی کوشش می کنند از گشتاسپ برای ما باز گویند، فردوسی در لهراسپ پدر او و در کیخسرو می بیند. تنها وجوه مشترک در بازگویی فردوسی از داستان گشتاسپ و تعاریف بجای مانده از موبدان زرتشتی در مورد گشتاسپ، همانا زرتشتی شدن او و جنگ در برابر تورانیان است ورنه گشتاسپ فردوسی و گشتاسپ (ویشتاسپ) موبدان شخصیت های کاملا گوناگونی دارند. حتی داستان چگونگی زرتشتی شدن گشتاسپ فردوسی و گشتاسپ موبدان زرتشتی ساسانی با هم یکسان نیستند.
نمی توان تصور کرد که فردوسی از روایات ساسانی با خبر نبوده باشد. پدربزرگ فردوسی هنوز زرتشتی بود و پدرش ابومنصور که مردی دانش دوست و دانش پرور بود اسلام آورد. مادر فردوسی از شاهزادگان مازندرانی بود. پیشه پدر فردوسی دهگان یا دهقان بود. طبقه دهقانان، کشاورزان و زمینداران بزرگی بودند که از دوران پیش از اسلام در ایران وجود داشتند و پس از اسلام نیز ایشان به سبب حفظ جایگاه مالی و اجتماعی خویش اسلام آوردند تا بوسیله آن بتوانند هم به زندگی خود ادامه دهند و هم همچنین سنن و آداب نیاکان خویش را که به آنها عشق می ورزیدند، حفظ و نگاهداری نمایند. فردوسی در سال 329 ه. ق. در چنین خانواده ای پا به جهان گشود و پرورش یافت.
انتساب لهراسب از سوی کیخسرو به پادشاهی
نگاره گر: سلطان علی میرزا سال 1494 میلادی، گیلان
شاهنامه فردوسی خود از شاهنامه ابومنصوری الهام گرفته بود که آن نیز به نوبه خود بر مبنای نوشته های خدای نامک که اسناد بایگانی شده ساسانیان و متاثر از روایات گذشتگان و تالیفات و تفسیرهای موبدان زرتشتی برآنها بود، تالیف شده بود. من بر این باورم که شاهنامه ابومنصوری تنها منبع و ماخذ برای فردوسی نبود و منابع فردوسی برای نوشتن شاهنامه، تنها منابع نوشتاری نبودند.
اساسا تحریرهای موبدان زرتشتی نخستین یعنی تحریرهایی که به زمان خود زرتشت نزدیکترند ولی متاسفانه خیلی کم می باشند و از اینرو نیز خیلی کم بدست ما رسیده اند. تحریرهایی را که موبدان ساسانی بر متون زرتشتی نهادند با خوانش های اولیه همیشه نه باید و نه می توان با هم یکسان شناخت. این امر تا اندازه ای نیز طبیعی می باشد که خوانش متون در گذر زمان و تفسیر آنها تا اندازه ای تغییر یافته باشند. بخصوص اینکه بیشتر این متون در میان ایرانی ها بگونه شفاهی باقی مانده بودند.
کیسخرو شاهرخ نماینده زرتشتی یازده دوره مجلس، بنیانگذار شبکه تلفن سراسری در ایران و بانی کتابخانه مجلس، یکی از بنیانگذاران آرامگاه فردوسی و نویسنده کتاب "زرتشت پیامبری که از نو باید شناخت" در همان آغاز کتاب خود در مورد زرتشت و پیامهایی که از او برای ما باقی مانده اند، می نویسد: « چه وقت و کجا سرودهای اوستایی و «گاتها» نگاشته شده است؟
ما درست نمی دانیم. همان گونه که نمی دانیم در چه عصری خود زرتشت، دقیقاً، می زیسته است. در هر حال سده ی ششم پیش از میلاد مسیح که قولی است که جمله برآنند و نیز «مدی» - زادگاه او ـ که در ولایت شمال غربی ایران قرار داشته زادگاه وی دانسته شده و «باختریان» [بلخ] نیز احتمالاً استان شرقی کشور ایران محل دعوت او ذکر گردیده است. (اساتید بزرگوار بانو ژاله آموزگار و روانشاد احمد تفضلی زمان زندگی زرتشت را میان 1000 تا 1200 پیش از میلاد می دانند).
با این همه این مطالب احتمال به شمار رفته. و اما این که آیا ادبیات «گات ها» فروتر یا بالاتر از فلان متن کتاب مقدس است و یا از دیدگاه زیبایی و عمق مطالب با آن ها هم سنگ است یا نه، این ها پرسش هایی است که نمی توان پاسخ شایسته ای بدان ها داد.
به این اعتبار که قطعات اوستا در واقع مهم ترین سند پارسیان کهن و به منزله ی
کاخ پرارزشی از ادبیات آنان تلقی می شود که از تمدنی رقیبِ یونان، آن هم رقیبی
بهروز، برای ما بر جای مانده است.
ما در این جا ادعا نداریم که غنای جهان بینی این سرودها را «گات ها» به چشم
دیگران بکشیم. وانگهی چگونه می توان این کار را کرد!
چه آن چه در تحت اختیار ماست نه ترجمه ی رسمی از «گات ها» بلکه ترجمه ی سه زبان است و این ها به قدری با هم تفاوت دارند که هتا در یک «بند» یا شعر واحد نیز بطور يقين القاء کننده ی مقصود کامل مؤلف آن [زرتشت] نمی توانند باشند.»
ما از گاه ساسانیان می دانیم که خاستگاه ایشان از میان موبدان زرتشتی بوده است که تفسیر متون مذهبی را در دست خود داشتند. از اینرو در زمان ساسانیان سو گیری ها و وابستگی های موبدان و دستگاه شاهی بیکدیگر در این جلوه دادن دوگانه و تفسیر دوگانه از اسطوره ها تاثیرات خود را بر روی متون گذاشتند و خوانشهایی از اوستا را برایمان باقی نهادند که با سیاستهای حکومتی وقت ایرانشهری که بی اندازه به طبقه روحانی نزدیک بودند و مشروعیت خود را از آن می گرفت، هماهنگی بیشتری داشتند.
استاد تورج دریایی و چندی دیگر بر این باورند که ایده ایرانشهری که مشروعیت خویش را در باورهای دینی زرتشتی پیدا می کرد، نخستین بار در گاه ساسانیان که از پارس برخاستند، بوجود آمد و رشد کرد. واژه ایران بمفهوم چیزی که ما امروز میشناسیم، نخستین بار در سنگ نبشته نقش رستم از اردشیرنخست برای ما بجای مانده است.
جالب اینجاست که باوجودیکه لهراسب پایتخت خویش را در بلخ داشت، گشتاسپ شاهنامه در مجلسی در پارس از جای برخاست و تاج طلب کرد.
از اشوموبد فریدون راستی در یوتیوب تعریفی از چگونگی زرتشتی شدن گشتاسپ شاه نقل گردیده بر اساس آنچه از موبدان برای ما باقی مانده است و بنا بر آن، زرتشت پس از آنکه در هفت دوره گوناگون که ده سال بدرازا می کشد، در هفت جای گوناگون با اورمزد ملاقات و گفتگو می کند، از سوی او ماموریت میابد که به بلخ نزد گشتاسپ رفته و با موبدان دربار او سه روز به مباحثه فلسفی، دینی، اسطوره ای بنشیند. در هر سه روز زرتشت از این مباحثات سربلند بیرون میآید.
پس از این سه روز زرتشت اسپنتمان پیام دینی خود را به گشتاسپ عرضه میدارد و همین نیز سبب پریشانی موبدان دربار او می شود. پس ایشان به چاره جویی برخاسته و با یاری دربان خانه زرتشت به پای زرتشت اسپنتمان دروغ می بندند بطوریکه گشتاسپ او را به زندان می افکند. دیری نمی گذرد که اسپ مورد علاقه گشتاسپ به نام اسپ سیاه بیمار شده و چهار دست و پایش در شکمش جمع میگردند. یکهفته تمام گشتاسپ از تمامی دانایان و پزشکان کمک خواست و نتیجه ای حاصل نشد و اسب دیگر داشت می مرد.
زرتشت که در زندان بوسیله زندانبانش از ماجرا آگاه گشته بود برای گشتاسپ که سخت دلبسته به این اسپ بود پیام می فرستد که چاره درد او را من دانم. گشتاسپ که به معنای واقعی کلمه بی چاره شده بود بر اثر این پیام روزنه ای از امید در دلش باز می شود و به زرتشت اجازه می دهد تا درمان خویش را آغاز نماید. زرتشت اما می گوید من این کار را تنها زمانی توانم کرد که در ازای هر یک از پاهای اسپ، شاه با من پیمانی بندد. گشتاسپ ناگزیر می پذیرد.
پیمان نخست زرتشت که بسیار زیرکانه بود این بود که شاه باید پیام دینی مرا بپذیرد و به دین نو بگراید و با جان و دل بپذیرد که زرتشت پیامبر راستین فرستاده شده از سوی اهورامزداست. گشتاسپ اینرا می پذیرد و به گفته موبدان زرتشتی با جان و دل بر پیامبری او گواهی می دهد. بمحض گواهی دادن گشتاسپ در برابر دیده شگفت زده همه باشندگان یکی از پاهای اسپ که در شکمش جمع شده بود بیرون آمده و حالت عادی بخود می گیرد.
پیمان دوم زرتشت با گشتاسپ این بود که اسفندیار گرد فرزند گشتاسپ یار و یاور دین بهی گردد و شاه اینرا نیز می پذیرد. دست دوم اسپ به حالت عادی در میآید.
پیمان سومی که زرتشت با گشتاسپ می بندد بدینگونه است که همسر او آتوسا از خاندان نوذری هم بایستی به دین زرتشت درآید زیرا همسر و پسرش نیز زرتشتی گردیده اند (توجه نماییم که همسر گشتاسپ و مادر اسفندیار در شاهنامه کتایون دختر قیصر روم است). بنا به گفته موبدان، آتوسا هم اینرا با جان و دل می پذیرد. اینگونه دست سوم اسپ آزاد می گردد.
پیمان چهارمی که زرتشت از گشتاسپ می خواهد اینستکه کسی را که بر گناهکار بودن او گواهی داده بود و سبب زندانی شدنش گشته بود بیاورند و از او دوباره گواهی بخواهند. این نیز بکردند و شاهد که دربان خانه خود زرتشت بود پس از اینکه به او اطمینان دادند که نخواهندش کشت، گواهی بر بیگناهی او می دهد و اینکه توسط موبدان فریب داده شده بود. بمحض دادن این گواهی پای چهارم اسپ نیز از شکمش بیرون می آید و اسپ دوباره سالم می شود.
فردوسی داستان گشتاسپ و اسفندیار را برای ما بدینگونه روایت نمی کند. از اینرو نیز می باشد که ما با گشتاسپی چندگونه در فرهنگ خود مواجه می گردیم که شخصیت نخستین آن برای ما امروزه بسیار کمرنگ تر شده است. من اینجا سروده های استاد توس را مبنا قرار دادم و علتش را نیز در بخش دیگر توضیح خواهم داد. اینجا تنها به این اشاره میکنم که بخش نخست مربوط به داستان گشتاسب را فردوسی در شاهنامه از دقیقی که خود سراینده ای زرتشتی بود گرفته و پس از اصلاح برای ما بجای گذاشته است. به دیگر سخن در این بخش هر گاه که از شاهنامه فردوسی نقل قول کردم، خواننده بداند که منظور متن گرفته شده از دقیقی در شاهامه است.
چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جایی پدید آمدی برآن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
فردوسی که کاووس کی را شاه دیوانه می خواند از دقیقی خواب می بیند که به او می گوید می مخور جز به آئین کاووس کی. با این وجود او سروده های دقیقی را به کار گرفت تا رعایت امانت را کرده باشد ولی مدت زیادی نیز با خود در مجادله بوده که آیا این سروده ها را می بایست به اینگونه بازگو کرد؟ تا اینکه سرانجام به این نتیجه می رسد که نه، ولی خواننده اش را در جریان می گذارد و می گوید که دو گوهر فروش دو گوهر عرضه کرده اند. بخوان و ببین که کدامین گوهر را انتخاب می کنی. او گویا بیست سال برای این منظور با خود سر و کله میزده است.
چو این نامه افتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من
نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم
من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار
دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش
سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگو و مکن طبع با رنج جفت
چو بند روان بینی و رنج تن به کانی که گوهر نیابی مکن
چو طبعی نباشدت چو آب روان مبر دست سوی نامهٔ خسروان
دهن گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی
یکی نامه بود از گه باستان سخنهای آن برمنش راستان
چو جامی گهر بود و منثور بود طبایع ز پیوند او دور بود
گذشته برو سالیان شش هزار گر ایدونک پرسش نماید شمار
نبردی به پیوند او کس گمان پر اندیشه گشت این دل شادمان
گرفتم به گوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین
اگرچه نپیوست جز اندکی ز رزم و ز بزم از هزاران یکی
همو بود گوینده را راه بر که بنشاند شاهی ابر گاهبر
همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بد خویش بودی به رنج
ستایندهٔ شهریاران بدی به کاخ افسر نامداران بدی
به شهر اندرون گشته گشتی سخن ازو نو شدی روزگار کهن
من این نامه فرخ گرفتم به فال بسی رنج بردم به بسیار سال
ندیدم سرافراز بخشندهای به گاه کیانبر درخشندهای
مرا این سخن بر دل آسان نبود بجز خامشی هیچ درمان نبود
نشستنگه مردم نیکبخت یکی باغ دیدم سراسر درخت
به جایی نبد هیچ پیدا درش بجز نام شاهی نبد افسرش
که گر در خور باغ بایستمی اگر نیک بودی بشایستمی
سخن را چو بگذاشتم سال بیست بدان تا سزاوار این رنج کیست؟
به گمان من این نشان می دهد فردوسی میان چیزی که بنظرش درست می آمده و سروده دقیقی نیز بوده و روایات بازمانده از گاه موبدان ساسانی مدتها با خود درگیری داشته (سخن را چو بگذاشتم سال بیست) و سرانجام خوانش خود از ماجرا را بر اساس نوشته های دقیقی به پایان رسانده و برای ما بجای گذارده است. فردوسی پس از آوردن هزار بیت از دقیقی به سبک نوشتاری خویش بازگشت و بلافاصله اینجا نیز خواننده سروده های خویش را در جریان به راه خود رفتن گذاشته است و چنانکه خوی او بود خواننده را متوجه خوانش دیگر و مقایسه آنها با یکدیگر نیز نموده است. فردوسی از پراکنده گویی و بی نظم بودن اشعار در شاهنامه دقیقی به اینصورت انتقاد می کند که از آن بعنوان باغی بی در و پیکر با درختان زیاد نام می برد که تنها نام شاه نامه گان (شاهنامه) را با خود یدک می کشد ولی در خور و شایسته داشتن این نام نیست.
بهر روی، ویشتاسپ گونه اوستاییِ این نام است که در فارسیِ میانه یا پهلوی به گشتاسپ مبدل شد. گشتاسپ خود فرزندِ لهراسپ به معنایِ دارنده اسپِ تیزرو و از پادشاهانِ کیانی بود.
لهراسپ نیز پادشاهی بر سرزمینهایِ ایرانی را داشت. تا زمانیکه گشتاسپ خردسال بود همه چیز بر وفقِ مرادِ همه میگشت اما چون گشتاسپ رسیده شد (بالغ شد) به هوایِ بدست آوردنِ پادشاهی افتاد. لهراسپ با او همدلی نکرد و او ناراحت و خشمگین دربار شاه را ترک کرد و در این میان از سوی هندوان برایش پیشنهاد رسید که به هند رفته و پادشاه آنجا بشود. او ماجرا را با یارانش در میان گذاشت:
چنین گفت زیشان یکی نامور به گشتاسپ، کای گرد زرین کمر
ستاره شناسان ایران گروه هرآنکس که دانیم دانش پژوه
به اخترت گویند کیخسروی به شاهی به تخت مهی بر شوی
کنون افسر شاه هندوستان بپوشی، نباشیم همداستان
ازیشان کسی نیست یزدان پرست یکی هم ندارند با شاه دست
نگر تا پسند آید اندر خرد کجا رای را شاه فرمان برد
ترا از پدر سربسر نیکویست ندانم که آزردن از بهر چیست؟
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی ندارم به پیش پدر آبروی
به کاوسیان خواهد او نیکوی بزرگی و هم افسر خسروی
اگر تاج ایران سپارد به من پرستش کنم چون بتان را شمن
وگرنه نباشم به درگاه اوی ندارم دل روشن از ماه اوی
به جایی شوم که نیابند نیز به لهراسپ مانم همه مرز و چیز
اشاره ای که گشتاسپ شاهنامه کرده، جالب است. گشتاسپ که سخن می گوید، لهراسب را تحقیرآمیز متمایل به کاوسیان می خواند و همگی می دانیم که کیکاوس در شاهنامه پادشاهی خردمندی نبود.
گشتاسپ می توانست لهراسب را متمایل به خاندان قبادیان (کیقباد پدر کیکاوس) و یا خسرویان (کیخسرو پسر کیکاووس) که هر دو نیکوکار و خردمند بودند، بخواند ولی واژه به کار گرفته شده در اینجا کاووسیان یعنی منتسب به کیکاووس است که اتفاقا با منش و خوی گشتاسپ شاهنامه بسیار نزدیکی هم دارد.
بیاد بیاوریم زمانی که کیخسرو به همه چیزهایی که در جهان می خواست دست یافت، هفته ها خود را از دیگران دور نگاه داشت و در پیشگاه یزدان نیایش کرد تا او را از جهان بردارد و به جهان دیگر ببرد. او بخاطر نسبی که با کیکاووس و افراسیاب داشت از آن می ترسید که مانند ایشان بد خوی و ستمکار شود و از اینرو حاضر به مردن بود پیش از آنکه دچار تباهی شود. اکنون پسر لهراسپ زمانی که می خواهد به گمان خویش از رقبایش که منزلتی در نزد لهراسب دارند، نام ببرد، ایشان را کاووسیان می خواند. این کار را پسر او اسفندیار هم می کند.
باری لهراسپ هم حاضر نبود پادشاهی و زمام کشور را به همین سادگی به فرزندی بدهد که او را هنوز شایسته داشتن این مقام که مسئولیتهای جدی در برابر مردم و آینده کشور دارد و برای آن پاسخگو باید باشد، نمی دانست. پس گشتاسپ که همدلی یارانش را هم برای شاه هند شدن بدست نیاورده بود، همانطور که تهدید کرده بود به قهر از دربار پدرش برفت و به روم پناه آورد.
لهراسپ با شنیدن این موضوع غمگین شد:
از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی
پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد
زریر و همه بخردان را بخواند ز گشتاسپ چندی سخنها براند
گشتاسپ بهنگام رفتن به روم مقداری دینار و زیورآلات نیز با خود برد. او چون به دریا رسید بخشی از آنرا به ناخدایی داد تا او را با کشتی به روم ببرد.
در روم گشتاسپ که بصورت گمنام بدانجا رفته بود چند گاهی با باقیمانده چیزی که هنوز نزد او بود بگونه ای گشاده دست زندگی کرد تا اینکه دیگر چیزی نداشت و برای گذران زندگی در پی یافتن کار افتاد. او نخست کوشید که در دفتر دربار قیصر و در نزد دبیران دیوان او کاری پیدا کند و امورات خود را از دستمزد خویش بگذراند ولی:
یکی شارستان بد به روم اندرون سه فرسنگ پهنای شهرش فزون
برآوردهٔ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان همی جست جای یکی کارستان
همی گشت یک هفته بر گرد روم همی کار جست اندر آباد بوم
چو چیزی که بودش بخورد و بداد همی رفت ناشاد و دل پر ز باد
چو در شهر آباد چندی بگشت ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر ز ایران یکی نامجویم دبیر
بدین کار باشم ترا یارمند ز دیوان کنم هرچ آید پسند
دبیران که بودند در بارگاه همی کرد هریک به دیگر نگاه
کزین کلک، پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود
کلک هم معنای خامه و قلم را می دهد و هم معنای انگشت دست را دارد. دوستان تاجیک و افغانی هنوز هم به انگشتان دست، کلک می گویند.
در اینجا و در این بیت نیز مراد سخنگوی توس انگشتان ستبر و ورزیده گشتاسپ بوده است که در میان آنها قلم های پولادین خم می شدند و قرطاس (کاغذ پاپیروس. خود واژه قرطاس برگرفته از واژه یونانی کارتس است که بمعنای برگ یا ورقی که بر روی آن چیزی نویسند، می بود) هم زیر آنها دوام نمی آورد. آنها گفتند این جوان بیشتر بدرد کارهای سترگ پهلوانی می خورد و از اینرو به گشتاسپ پاسخ دادند که نیازی به دبیر نداریم.
یکی باره باید به زیرش بلند به بازو کمان و به زین بر کمند
به آواز گفتند ما را دبیر زیانست پیش آمدن ناگزیر
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد ز دیوان بیامد دو رخساره زرد
پس از آن گشتاسپ در پی آن شد که نزد چوپانی شاگردی کند ولی چوپان که شخص پاکی هم بود نخست نزد خود بنشاندش و از او پذیرایی کرد و پس از صحبت کردن با او خیلی صادقانه به گشتاسپ گفت که نمی تواند به او که نمیشناسدش، اعتماد کند و گله خویش را به او بسپارد و از او پوزش خواست.
گشتاسپ غمگین او را ترک کرد و برفت و به ساربانی رسید و او را آفرین کرد (سلام کرد) و به او گفت مرا استخدام کن و تعیین میزان دستمزد را هم به عهده خود ساربان گذاشت تا بنا به خواست خود آنرا معین کند ولی ساربان مقام او را بسیاربالاتر از ساربانی دانست و او نیز بسیار مودبانه و مهربانانه شاگردی او را نپذیرفت و به گشتاسپ گفت ارج تو بسیار بیشتر از اینهاست. بهتر است که بخت خود را در پیش قیصر روم بیازمایی:
نگه کرد چوپان و بنواختش به نزدیکی خویش بنشاختش
چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاه شاخی و هم نامجوی
چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار
مرا گر نوازی به کار آیمت به رنج و به بد نیز یار آیمت
بدو گفت نستاو زین در بگرد تو ایدر غریبی وبیپای مرد
بیابان و دریا و اسپان یله به نا آشنا چون سپارم گله؟
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت ره ساربانان قیصر گرفت
یکی آفرین کرد بر ساربان که پیروز بادی و روشن روان
خردمند چون روی گشتاسپ دید پذیره شد و جایگاهش گزید
سبک باز گسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی
چنین گفت گشتاسپ با ساروان که این مرد بیدار و روشن روان
مرا ده یکی کاروانی شتر چو رای آیدت مزد ما هم ببر
بدو ساربان گفت کای شیرمرد نزیبد ترا هرگز این کارکرد
به چیزی که ما راست چون سر کنی؟ به آید گر آهنگ قیصر کنی
ترا بینیازی دهد زین سخن جز آهنگ درگاه قیصر مکن
و گر گم شدت راه دارم هیون پسندیده و مردم رهنمون
برو آفرین کرد و برگشت زوی پر از غم سوی شهر بنهاد روی
سرانجام گشتاسپ در بازار آهنگران آهنگری بنام بوراب یافت که دکان آهنگری بزرگی داشت با سی و پنح شاگرد ودر آن نعل برای اسپان دربار میساخت و هنوز هم بدنبال شاگردی می گشت ولی می خواست پیش از به کار گرفتن شاگرد، او را بیازماید که آیا او اصلا توان پتک در دست گرفتن و به کار سنگین پرداختن را دارد؟ گشتاسپ زمان زیادی در درگاه دکان بوراب نشست تا اینکه بوراب از او پرسید اینجا چه می خواهی؟ گشتاسپ گفت شنیدم که در پی شاگرد هستی. بوراب برای او شرایط کار را گفت و اضافه کرد من باید از شاگرد آزمون بعمل آورم که آیا بدرد من می خورد یا نه؟ چون گشتاسپ شرایط آزمون را پذیرفت همه آهنگران بازار آهنگران گردآمدند تا نیروی او را ببینند. گشتاسپ نیز شروع به کار کرد. یک گوی را در آتشدان گداخته کردند و با پتک به دست گشتاسپ دادند ولی نیروی زیادش که بهنگام فرود آمدن ضربه پتک، گوی و سندان را بشکست همه را به شگفتی واداشت. بوراب نگران شد که نیروی زیاد گشتاسپ همه چیز را در دکان آهنگری او ویران کند و بنابراین به اوکار نداد و گشتاسپ گرسنه و خسته باز بماند:
شد آن دردها بر دلش بر گران بیامد به بازار آهنگران
یکی نامور بود بوراب نام پسندیده آهنگری شادکام
همی ساختی نعل اسپان شاه بر قیصر او را بدی پایگاه
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج ز پتک و ز آهن رسیده به رنج
به دکانش بنشست گشتاسپ دیر شد آن پیشهکار از نشستنش سیر
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی چه داری به دکان ما آرزوی؟
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت نپیچم سر از پتک و از کار سخت
مرا گر بداری تو یاری کنم برین پتک و سندان سواری کنم
چو بشنید بوراب زو داستان به یاری او گشت همداستان
گرانمایه گویی به آتش بتافت چو شد تافته سوی سندان شتافت
به گشتاسپ دادند پتکی گران برو انجمن گشته آهنگران
بزد پتک و بشکست سندان و گوی ازو گشت بازار پر گفتوگوی
بترسید بوراب و گفت ای جوان به زخم تو آهن ندارد توان
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم
بینداخت پتک و بشد گرسنه نه روی خورش بد نه جای بنه
نماند به کس روز سختی نه رنج نه آسانی و شادمانی نه گنج
بد و نیک بر ما همی بگذرد نباشد دژم هرکه دارد خرد
گشتاسپ آنجا هم کامیابی نداشت و برفت.
اینجا مشخص می شود که چرا در آغاز کاریابی گشتاسپ، دبیران و دیوانیان نیز دلنگران شدند. کسی که با ضربه پتکش گوی و سندان بشکنند، نمی تواند مذهب نویس و دبیر خوبی بشود.
پس از طی ماجراهایی که در شاهنامه بسیار زیبا نوشته شده اند و از بازگو کردنشان در اینجا صرفنظر می کنم، سرانجام گشتاسپ با کتایون دختر قیصر روم ازدواج نمود که داستانش بسی زیبا و هیجان انگیز و بلند است.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment