جستجوگر در این تارنما

Friday 4 December 2020

یک ضرب المثل و یک پرسش

 

ضرب المثلها بازگویی و نتیجه گیری از تجارب نیاکان هستند که  در قالب پند به گونه ای زیبا و مختصر که برای همه نیز قابل فهم باشد، برای بازماندگان باقی گذاشته میشوند.

این ضرب المثلها تا حدی بر روی رفتار و توقعات مردمان جامعه و سلوک ایشان با خود و یکدیگر تاثیر میگذارند. ضرب المثلها برای همین منظور هم ساخته شده اند که به گونه ای چیزی را بیان کنند و تا حدی ملاک قرار گیرند.

برای من این پرسش پیش آمده که آیا ما باید این کار را بدون قید و شرط انجام دهیم؟  در این زمینه بحث نمیکنم. تنها پرسشی را مطرح کرده و پاسخ و نتیجه گیری را بعهده خواننده میگذارم.

همه ما ضرب المثل خواستن، توانستن است را میشناسیم و بارها شنیدیم و احتمالا نیز خودمان هم به کار بردیمش. اکنون پرسش در قالب سه مثال.

دکتر محمد مصدق می خواست نفت را ملی کند و کرد. خواست و توانست. همان دکتر محمد مصدق کوشید تا از شاه حاکمی تابع قانون اساسی بسازد و کوشید و تا حدی نیز آنرا اعمال کرد ولی سرانجام نتوانست.  آیا او اینرا نمی خواست؟

اسپارتاکوس برده ای بود که می خواست آزاد زندگی کند و اینرا برای دیگر بردگان نیز می خواست. او در این راه تلاش زیاد نیز کرد و جان بر سر این کار نهاد ولی نتوانست آزادی خویش را باز پس گیرد. آیا او نمی خواست؟

بابک خرمدین می خواست که ایران را از دست اعراب نجات دهد و برای اینکار جنگید و برنامه ریزی کرد و اندیشید و سرانجام هم کشته شد بی آنکه ایران را از دست اعراب نجات دهد. او می خواست ولی نتوانست. آیا او نمی خواست که نتوانست؟

آیا تنها خواستن ما کافیست تا بتوانیم؟ گمان برم که بر نوع  تفاسیر، تحلیل ها و نگرشمان بر روی چیزهایی که از گذشته و گذشتگان برای ما بجا مانده اند بایستی مرور کنیم.



Tuesday 24 November 2020

گفتار آذر 99

                                             

بزرگی با شخص به دنیا نمی آید. بزرگی در درازای زندگی با شخص همراه می شود. چندان فرقی هم نمیکند که شخص دارا باشد یا ندار، توانا باشد یا ناتوان، نامی باشد یا گمنام. 



Thursday 12 November 2020

مجارها کیستند؟

 

درآغاز در زمزه قبایلی بودند که در حدود دو تا سه هزار سال پیش از زایش مسیح در مرکز و جنوب باختری سرزمین سیبری می زیستند و با کوچ آریاییها از جنوب سیبری بسوی باختر و سرزمینهای ایران امروزی  و هم چنین با سرد گشتن هوای منطقه سیبری، اینان نیز که کوچ نشین و رمه دار بودند راهی را که آریاییها چند سده پیش از آنها رفته بودند، در پیش گرفتند و به سمت غرب و نواحی جنوبی تر از سیبری روان گشتند. پژوهشگران و دانشمندان غربی ایشان را متعلق به حوزه فرهنگی اندرونوو می شناسند.

حوزه فرهنگی اندرونوو Andronovo culture  چیست و باشندگان این حوزه فرهنگی کیستند؟


کوتاه سخن، می دانیم و خوانده ایم و شنیده ایم که جنگها و تنشها و کشمکش هایی  میان ایرانیان و تورانیان وجود داشتند. بزرگترین سبب این کشمکش ها را نیز در بافت اجتماعی آنها می یابیم ورنه ایندو گروه از یک نژاد و خانواده بودند و شباهتهای زبانی و آدابی و مذهبی زیادی با یکدیگر داشتند. فرق عمده میان اینان همانا مسکون بودن ایرانیها و نیمه کوچنده بودن تورانیها بود.

ایرانیها بصورت قبایل گوناگون و پی در پی و مرتبط به هم زودتر به نواحی گرمتر آمده بودند و با دیدن شرایط مناسب برای زندگی کردن، سرانجام سکنی گزیده بودند. ایشان که در سرزمین های جدید با باشندگان پیشین آنها آشنا شده و چیزهایی از آنها فرا گرفته بودند، با حفظ باورهای خویش به زودی به زندگی کشاورزی و برزگری و در پی آن زندگی شهری خو گرفته و به شهرو زمین و بخصوص کشتزارهای خود که زندگی ایشان را تامین میکرد، وابسته شدند.

تورانیها هم در قبایل متعدد به سمت جنوب روی آورده بودند ولی عمدتا رمه داران بودند و دلبستگی شان به زمین و شهر بسیار محدود بود و کشتزارها را هم به اندازه ایرانیها وقع نمی نهادند. در عوض کانها و معادن گوناگون در سرزمین های زیر امر ایشان نقش بسیار پر رنگی در ساختار اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و اداری ایشان بازی می کرد.

مرز طبیعی میان تورانیها و ایرانیان همانا آمودریا یا رود جیحون بود. در شاهنامه از زبان افراسیاب میشنویم که :

زمین تا لب رود جیحون مراست            به سغدیم و این پادشاهی مراست

پس میتوان آمودریا را که از کوههای پامیر در تاجیکستان سرچشمه می گیرد و از افغانستان گذشته و در ازبکستان و ترکمنستان و دوباره ازبکستان امروزی جاری می شود مرز میان ایران و توران دانست. این درست همان مرز جنوبی حوزه فرهنگی اندرونوو میباشد. در باختر آمودریا اقوام سکا که آنها نیز ایرانی بودند می زیستند. ایشان در آغاز با ایرانیان در نبرد بودند ولی پس از مدتی هر دو گروه فرا گرفتند که بایکدیگر بگونه مسالمت آمیز زندگی کنند. بخشی از سکاها حتی به سیستان که نامش را از سکاها گرفته است و زابلستان و کشمیر رفتند و آنجا ساکن شدند.

در شاهنامه از ایشان بنام خاندان سام نریمان که رستم نیز از ایشان بود نامبرده میشود. اینان متحدان و پشتیبانان گرانقدر ایرانیان بودند و در کلیه سختیها به یاری ایرانیان میشتافتند. همه ایرانیان  بجز چند شاه خودپرست و به گفته فردوسی، دیوانه مانند گشتاسپ و کیکاووس که فردوسی نیز از ایشان به نیکی یاد نکرده  نیز اینرا بخوبی میدانستند و پشتشان به این اتحاد بسیار گرم بود. به این مطلب نیز سخنگوی دهقان بسیاراشاره کرده و آنرا با ظرافت تشریح کرده.

نمونه ای ازارج گذاری ایرانیان از اتحاد با زابلیان: زمانیکه اسفندیار پادشاهی را از پدر مقام دوست خویش گشتاسپ درخواست تاج میکند، گشتاسپ جاه دوست برای اینکه از زیر این بار شانه بدر برد، از پسر می خواهد که  او نخست رستم را دست بسته به نزد او بیاورد تا تاج را بگیرد و اسفندیار شگفت زده از این درخواست پدر به مقام زابلی ها و رستم در نزد ایرانیان اشاره کرده و میگوید:

همه شهر ایران بدو زنده اند                  اگر شهریارند و گر بنده اند

در شاهنامه فردوسی بسیار ظریف و ماهرانه از اتحاد میان اینان و ایرانیان نام می برد. در جای جای شاهنامه ما  اینرا می خوانیم. مثلا جاییکه اسفندیار به زابل رفته تا دست رستم را ببندد و نزد شاه ایران ببرد، به رستم میگوید که پس از رسیدن به ایران شفاعت ترا نزد شاه میکنم

چو از شهر زابل به ایران شویم              به نزدیک شاه دلیران شویم

و یا دیگر جایها که از حوصله این نبشته خارج است. همه اینها نشان میدهند که زابلستان (ناحیه ای شامل سیستان، کشمیر تا کابل) بخشی از کشور ایران نبوده بلکه با ایران کنفدراسیون قومی و فرهنگی بسیار نیرومندی را تشکیل میداده است (چیزیکه فقدان آن امروزه شدیدا برای همگی باشندگان این منطقه محسوس است).

باز گردیم به تورانیان، فردوسی در شاهنامه خویش از تورانیان تا پس از مرگ رستم و پادشاهی صد و بیست ساله بهمن اسفندیار نامبرده  و پس از آن کوتاه به بازگویی بسیار مختصر و بعضا در جاهایی نادرست تاریخ ایران باستان از زمان داریوش سوم (داراب) تا زمان رستم فرخزاد پرداخته. تورانیها که همسایگان بزرگ و نیرومند ایرانیان بودند به یکباره کنار گذاشته شدند. 

اینرا نمی توان بر فردوسی خرده گرفت. به دو دلیل.

یکی اینکه بازگویی تاریخ  و اسطوره های ایرانی که بعضا نیز ریشه در واقعیات داشتند از مدتها پیش از اسلام بود که قطع شده بود و چهار سده اسلامی هم که در آن ایرانیان از فرهنگ پیشین  خویش بدور نگاهداشته میشدند بر آن مزید گشته بودند. منابع کاملی نیز در دسترس دهقان توس نبودند تا او شاهکار خویش را بر پایه آنها بسراید.

هم چنین سن استاد توس برایش پیوسته مسئله ساز بود. او همواره بیم از آن داشت که نتواند کار خود را به پایان رساند. بنابراین ماجراها را که مینوشت، پیوسته از خواننده خویش درخواست می کرد تا خود ژرفتر موضوع را پیگیری کرده و کنکاش نماید. ترس از مسن بود را فردوسی مکرر در شاهنامه بیان کرده است و آخرین بار بدین گونه از زیادی سن و نبود منابع و تشویقها و کمکهایی که به او در این راه شده، یاد کرده و میگوید:

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج         فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج

به تاریخ شاهان نیاز آمدم                     به پیش اختر دیرساز آمدم

بزرگان و با دانش آزادگان                   نبشتند یکسر همه رایگان

نشسته نظاره من از دورشان                 تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت از ایشان نبد بهره‌ام              بکفت اندر احسنتشان زهره‌ام

سربدره‌های کهن بسته شد                    وزان بند روشن دلم خسته شد

این شد که تورانیان به آن صورتی که بودند بناگاه از خاطره تاریخی ما محو گشتند و مسکوت ماندند تا دیگران به جای آنها نشینند. بسیار پیش آمد که تورانیان را با ترک هایی که به ماورالنهر آمده بودند و از نظر نامی نیز با تورانیان  شبیه بودند، اشتباه گرفته میشدند. ادیبان و شعرای بسیاری از جمله خود فردوسی تورانیان را در جاهایی ترک نامیدند.

حافظ  نیز با توجه به داستان بیژن و منیژه که در آن افراسیاب شاه توران، بیژن را به چاهی انداخته بود که بوسیله رستم رهایی یافت، مینویسد:

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل            شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی؟

در ادامه همان سروده حافظ باز هم اشتباه دیگری را مرتکب میشود و آن برابر قرار دادن نصربن احمد سامانی است با ترکان سمرقندی، آنجا که تحت تاثیر سروده رودکی در مورد اقامت بیش از اندازه نصربن احمد سامانی در هرات و باز نگشتن به بخارا قطعه مشهور بوی جوی مولیان را سروده، می گوید:

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم               کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

صرفا برای اینکه امیر نصر سامانی از بخارا که در مجاورت سمرقند بود، میآمد و در زمان حافظ ماورالنهر عمدتا باشندگان و فرمانروایان ترک زبان داشت.

اینها نمونه هایی هستند از کم وارد بودن ایرانیان و از جمله بزرگان ما با تاریخ این سرزمین که کمتر مکتوب و بیشتر شفاهی بود. ریزه کاریهای تاریخی ما که بسیار نیز پرتلاطم بوده و حقیقتا پیگیری جزء به جزء آن کار ساده ای هم نبود بخصوص با امکانات و محدودیتهای آن زمانها. اینرا نیز نبایستی از سرایندگان و ادیبان انتظار داشت که همزمان با فعالیتهای ادبی و فلسفی خود تاریخنویس و تاریخ نگار هم بوده باشند.

اینها را آوردم تا نمایان کرده باشم که چرا خودآگاه و ناخودآگاه تاریخی ما در مورد تورانیان به یکبار ساکت ماند و سرنوشت تورانیانی که در کنار ما بودند دیگر پیگیری نشد.

بازگردیم به مجارها و باشندگان حوزه فرهنگی اندرونوو، زیرا در آنها وجوه مشترک زیادی با تاریخ و فرهنگ ایرانی باستان و کهن می بینم که به نتیجه ای مرا میرسانند که اینجا مطرحش می نمایم در آرزوی اینکه از سوی استادان امر نقد و بررسی گردد. اندرونوو نام روستایی است در ناحیه ای از جنوب سیبری که در آن نخستین آثار از  باشندگان حوزه فرهنگی اندرونوو در آنجا یافته شد.

پژوهشگران در غرب بر این باورند که باشندگان حوزه فرهنگی اندرونوو به خانواده هند و ایرانی تعلق دارند. زبان ایشان، باورهای ابتدایی ایشان حتی پوشاک ایشان با باشندگان نخستین ایرانی و هندی آن زمان تا پیش از ظهور زرتشت همگونی های بسیار زیادی دارند. 

با پیدا کردن برخی از یافته های باستانی از ایشان متعلق به سالهای 2200 تا 900 پیش از زایش مسیح در نواحی اوبلاست روسیه، پترووکا در قزاقستان، آرکاییم در نزدیکی اوبلاست، آلاکول واقع در میان سیردریا و آمودریا،  شمال پامیر در تاجیکستان، کپه داغ در ترکمنستان و دیگر یافته ها میتوان به سادگی دریافت که  ایشان نه تنها ارابه رانان ماهر بلکه  صنعتگران چیره دست و مبتکرین بسیار خوبی نیز بودند. 

   

شهر یافته شده از دوران اندرونوو در آرکاییم                                                                                 

روان گشتن اجباری آنها به سبب سرما در جستجوی جاهای گرمتر به سوی جنوب،  برخورد میان ایشان و ایرانیان خاوری سکنی یافته در تخارستان، افغانستان ،تاجیکستان و بخشهایی از شمال خاور ایران امروزی را اجتناب ناپذیر می کرد. 

به گمان من با توجه به مبدأ و منشأ  حرکتشان و تاریخ ورود و سکونتشان به ناحیه ای که نزد ما به ماورالنهر و خوارزم مشهور است و هم چنین برخوردهایی که با ایرانیان خاوری داشتند، می توان ایشان را همان تورانیهایی خواند که در اسطوره های ایرانی آمده اند و در داستانها از آنها نام برده شده است.

در کنار و همسایگی این تازه واردان بی باک  اسکیتها و سرمت ها که آنها نیز از قبایل ایرانی بودند، زندگی می کردند. این زمان ما سده های نهم و هشتم و هفتم  پیش از زایش مسیح را مینویسیم و میان سرمتها و سکاها هنوز روابط مسالمت آمیز برقرار بود.

وجه مشترک بزرگ باشندگان حوزه فرهنگی اندرونوو با سرمتها و بخشهای بزرگی از سکاها یا اسکیتها  همانا عمدتا رمه داران و غیر مسکون بودن آنها بود (بخشی ازسکاها چنانچه پیشتر اشاره شد به سیستان رفته و ساکن گشته بودند). از همینرو کم نمی بود که اینان گهگاه با ایرانیان سکنی گزیده در جنوب آمودریا و دارای کشتزارها مشکل پیدا می کردند.


اگر این نظریه درست باشد می توان تورانیها را همان مجارهایی دانست که سده های بعد به پیشروی خویش بسوی باختر در مسیر دیگر اقوام آریایی ادامه دادند تا به مجارستان امروز رسیده و ساکن گشتند. پژوهش در این مورد بعهده پژوهشگران و کارشناسان فن می باشد. زیرا ایشان هم نگرش علمی تر و مستندتر به این موضوع دارند و  هم اینکه امکانات بسیار بیشتری در اختیارشان است و برایشان مقدور است تا با همکاران دیگر خود از دیگر کشورها رابطه برقرار نمایند و پرسان کنند.

بهر روی. اخلاف این مجارها پس از مواجه گشتن با ایرانیان ساکن ایران به پایان کار خویش نرسیدند. بخش بزرگی از ایشان کماکان کوچ کردن بسوی باختر را ادامه دادند و از شمال دریای کاسپین گذشته و با آشنایی با سرمتها (سئورماتها یا کسانیکه از ناحیه سرمایی می آیند) و سکاهای ساکن قفقاز و اقوام هند و ایرانی دیگر ساکن حوزه فرهنگی پولتاوکا Poltavka_culture بسیاری چیزهای دیگر یاد گرفتند اما کماکان کوچنده باقی مانده بودند و مدت زیادی نیز بهمین منوال ادامه دادند.

سبب عمده کوچ اینها برخوردشان با اقوام ایرانی ساکن تاجیکستان، افغانستان، خراسان و ماورالنهر نبود بلکه مهاجرت باشندگان حوزه فرهنگی کراسوک (قره سو) از 1500 تا 800 پیش از میلاد بسمت باختر بود. باشندگان حوزه فرهنگی کراسوک  Karasuk_culture   واقع در جنوب سیبری نیز از اقوام هند و اروپایی بودند. 

سبب نامیدن این حوزه فرهنگی به کراسوک همانا یافتن نخستین آثار از این قبایل در کراسوک واقع در جمهوری آلتای روسیه است. گئورگ فان دریم  George_van_Driem  زبان شناس و استاد دانشگاههای برنBern  در سویس و لیدنLeiden   در هلند معتقد است که گویش باشندگان حوزه فرهنگی کراسوک به شاخه زبانهای هند و ایرانی تعلق داشته و بیشتر به زبان بروشاسکی  Burushaski   که امروزه اقلیتی محدود را در شمال پاکستان تشکیل می دهند، نزدیک بوده است.

پروفسور دکتر صدف منشی  Sadaf_Munshi زبان شناس و استاد دانشگاه تگزاس بر این باور است که زبان بروشاسکی زبانی هند و آریایی است و با زبان دراویدی نیز پیوند دارد. 

بهر روی، آمدن مستمر تازه واردان نو به نواحی شمال ماورالنهر و خوارزم و میل آنها به آمدن بیشتر بسمت جنوب سبب گردید تا جای برای قدیمیها تنگ بنظر آید.

باز هم مدتی ما از تورانیها (فرض را بر این نهادم که باشندگان حوزه فرهنگی اندرونوو همان تورانیها بوده باشند) و سرمتها و سکاها یا اسکیتهایی که بیشتر بسوی باختر آمده باشند چیزی نمیشنویم تا اینکه تاریخنگار و جغرافیدان  یونانی هرودوت در سده ششم پیش از زایش مسیح بهنگام گفتن از ناحیه کارپات واقع در رومانی امروزی از اقوامی  می نویسد که از شمال ایران به همراه سکاها به این ناحیه وارد شده اند و به  زبان ایشان نیز سخن می گفتند. در سال بیست و نه پیش از زایش مسیح برای نخستین بار رومیها به این منطقه وارد میشوند و بدیهی است که حضور آنها در آن منطقه مسالمت آمیز نبوده بلکه حضوری نظامی بود که به ویران گشتن بخش بزرگی از سرزمین کارپات انجامید و نتیجه آن گشت که اقوامی فراری و متواری گردند. 

از این پس ما باز از تورانیها چیزی نمیشنویم جز اینکه بیابانگردانی بودند که گاه گاهی از غارت ها و حمله های آنها به دیگران در نواحی میان کارپات تا اورال و استپهای آسیایی به منظور سرقت سخنی به میان آید. زمانی نیز اینان به لشکر هون ها و سردار ایشان آتیلا پیوستند و به قصد تاراج کردن  رو به سوی روم نهادند. چون آتیلا شکست خورد و از میان رفت، هونها به استپهای آسیایی خود بازگشتند ولی تورانیان بصورت  قبایل و گروه های بی هدف و سرگردان در مجاور همان سرزمینها باقی ماندند. اما هنوز در سرزمین مجارستان امروزی اسکان نیافته بودند.

در سال 893 میلادی از میان ایشان مردی بنام آرپاد پسر آلموس که امیری سالخورده بیش نبود و سنی از او می گذشت، توانست که  لشکریانی بدور خود گرد آورده و با پادشاه بلغارستان که با ترکهای قبیله پچنگ  که از اورال تا مجارستان امروزی را زیر سلطله خود داشتند و از قبایل بزرگ  و نامی بودند، پیمان بسته بود، بجنگد. او نخست جنگ را واگذار نمود اما توانست که لشکریان و سوارانش را دوباره گرد آورده  و جنگ را در سال 895 دوباره از سر گیرد. آرپاد در این جنگ  پیروز شد.  در سال 898 او رسما کشور مجارستان را بنیاد نهاد و فرزندانش تا سال 1301 در این کشور سلطنت میکردند.

پیوسته این پرسش مطرح میشود که نام مجار و آنطور که در زبانهای اروپایی رایج است هانگری یا به آلمانی اونگارن از کجا می آیند؟ مجار لقبی بود که تورانیان خود به خود داده بودند. معنای آن نیز مردان یا نماد قدرت می بود که از واژه magyar   گرفته میشد.  magy بمعنای مرد یا انسان است.  در زبانهای اروپایی اما این نام را برای ایشان بکار نمی برند بلکه واژه ای اسلاوی را برای نام بردن از اینها استفاده میکردند. این واژه اسلاوی نیز ریشه ای بلغاری ترکی داشت. چون اینها از ده قبیله تشکیل میشدند به زبان اسلاوی به ایشان اونوگور   onogur  میگفتند که متشکل بود از "اون" یعنی ده و "اوگور" بمعنای قبیله یعنی ده قبیله. 

رومیها که در پیش برخی نامها "ه" را نیز اضافه میکردند سبب گشتند که اونوگور به هونوگور و بتدریج  به هانگری تغییر یابد و همانطور نیز باقی بماند. بجز در برخی از زبانها مانند آلمانی که اونگارن  Ungarn  خوانده می شود.


 


Friday 6 November 2020

داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش پایانی

رستم بهنگام بازگشت بسوی سهراب تنها نبود. بزرگان لشکر ایران که داستان را کوتاه از رستم شنیده بودند بهمراه او شده بودند. یکی بپاس احترام به پسر رستم ( سهراب دیگر دشمن نبود. فرزند جهان پهلوان بود) و دیگر بپاس خود رستم که در چنین وقت ناخوشی تنها نمانده باشد. آنها به نیایش نیز برخاسته بود تا کار بر همگان آسان گردد.

بزرگان برفتند با او بهم                               چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند                         زبان برگشادند یکسر ز بند

که درمان این کار یزدان کند                         مگر کاین سخن بر تو آسان کند

رستم که میدانست چه ضربه ای به پسر وارد کرده، آسان شدن کاری در پیش رو نمیدید و از جهان سیرگشته بود. رستم قصد جان خود میکند و بزرگان که اینرا از پیش گمان می بردند و از همینرو نیز همراهش شده بودند، به جلوگیری بر می خیزند.

یکی دشنه بگرفت رستم به دست                    که از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند                             ز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود؟                  که از روی گیتی برآری تو دود؟

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند                     چه آسانی آید بدان ارجمند؟

اگر ماند او را به گیتی زمان                         بماند، تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنیست                 به گیتی نگه کن که جاوید کیست؟

شکاریم یکسر همه پیش مرگ                       سری زیر تاج و سری زیر ترگ

بناگاه رستم را چیزی به یاد آمد. نوشدارویی که در گنج خانه کیکاووس بود. هر چه باشد کیکاووس آنقدر به رستم که او را از چنگ دیوان مازندران و بند شاه هاماوران رهانیده بود، مدیون بود که بتواند به یاری رستم بشتابد. اگر این خواهش برآورده می شد، سهراب ماندنی می بود. از اینرو رستم گودرز را به نزد کیکاووس روان می کند.

به گودرز گفت آن زمان پهلوان                     کز ایدر برو زود روشن روان

پیامی ز من پیش کاووس بر                         بگویش که مارا چه آمد به سر

به دشنه جگرگاه پور دلیر                            دریدم که رستم مماناد دیر

گرت هیچ یادست کردار من                         یکی رنجه کن دل به تیمار من

ازان نوشدارو که در گنج تست                      کجا خستگان را کند تن درست

به نزدیک من با یکی جام می                        سزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کاو ببخت تو بهتر شود                         چو من پیش تخت تو کهتر شود

کیکاووس اما اینکار را نمی کند. اینجا استاد توس کوتاه سبب را شرح داده ولی ما آنرا بیشتر باز می کنیم. پیشتر گفته بودیم که بار منفی سخنانی که رد و بدل میشوند در بسیاری از مواقع بمانند آتش زیر خاکستر باقی می مانند وهر چند که همه چیز ظاهرا بپایان رسیده و کدورتها برطرف گشته اند، اما لکه ای بر دلها و یادها باقی می ماند و همیشه منتظر می باشد تا خود را عرضه نماید. بیاد بیاوریم که رستم با شاه دیوانه به پرخاشگری پرداخته بود.

چو خشم آورم شاه کاووس کیست؟                 چرا دست یازد به من طوس کیست؟

زمین بنده و رخش گاه من‌ست                       نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست

و کیکاووس که از سهراب می ترسید، مجبور شده بود که در حضور بزرگان از رستم پوزش خواهی کند.

وزین ناسگالیده بدخواه نو                            دلم گشت باریک چون ماه نو

بدین چاره جستن ترا خواستم                         چو دیر آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پیلتن                         پشیمان شدم خاکم اندر دهن

افزون بر جدلی که با رستم پیش آمده و ضعف دربار را بدون جهان پهلوان آشکار کرده بود، سخنان سهراب که اکنون مشخص شده که فرزند رستم است و اگر از رستم چیزی زیادتر نداشته باشد، کمتر از او هم ندارد، مایه نگرانی خردی برای کیکاووس نبود. کیکاووس اینها را در دل دارد. تنها از بیم سرنوشت جنگ که سرنوشت خودش به آن بند است، می باشد که آنها را بر زبان نمی آورد و نشان نمی دهد. بنابراین چون گودرز به نزدیک وی می رسد و پیام رستم را بدو می رساند، کیکاووس بدون لحظه ای شک و  با بیاد آوردن سخنان پدر و پسر پاسخ می دهد:

بدو گفت کاووس کز انجمن                          اگر زنده ماند چنان پیلتن

شود پشت رستم به نیرو ترا                          هلاک آورد بی‌گمانی مرا

اگر یک زمان زو به من بد رسد                    نسازیم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ                          بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ

شنیدی که او گفت کاووس کیست؟                  گر او شهریارست پس طوس کیست؟   رستم را می گوید

کجا باشد او پیش تختم به پای؟                       کجا راند او زیر فر همای؟

سخنهای سهراب نشنیده ای؟                         نه مرد بزرگ و جهاندیده ای

کز ایرانیان سر ببرم هزار                           کنم زنده کاووس کی را به دار؟

اگر یک زمان زو به من بد رسد                    نسازیم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ                          بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ

شنیدی که او گفت کاووس کیست؟                  گر او شهریارست پس طوس کیست؟

کجا باشد او پیش تختم به پای؟                       کجا راند او زیر فر همای؟

گودرز در میابد که با شهریار سخن گفتن فایده ای ندارد و بشتاب برگشته و ماجرا را برای رستم باز می گوید.

چو بشنید گودرز برگشت زود                       بر رستم آمد به کردار دود

بدو گفت خوی بد شهریار                            درختیست خنگی همیشه به بار

ترا رفت باید به نزدیک او                           درفشان کنی جان تاریک او

رستم به پیشکارش می گوید پارچه ای بر روی سهراب بیفکن تا چون خون از بدنش بیرون می شود، سردش نشود و خود بر می خیزد که بسوی کیکاووس بشتابد و نوشدارو را از او خواهش کند ولی:

بفرمود رستم که تا پیشکار                           یکی جامه افگند بر جویبار

جوان را بران جامه آن جایگاه                       بخوابید و آمد به نزدیک شاه

گو پیلتن سر سوی راه کرد                           کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زین جهان فراخ                      همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

این داستان را مقایسه نمائیم با داستان پبوند زال و رودابه که بخش عمده داستان منوچهر شاه را تشکیل می دهد و در آن منوچهر شاه تردید داشت که آیا با پیوند زال و رودابه موافقت نماید یا نه؟ منوچهر شاه بر تداوم پادشاهی خود بیم داشت. اگر سیاست ورزی های خود منوچهر شاه و سام سوار و زال نمی بودند، ممکن بود که این پیوند با مشکلات فراوانی مواجه گردد.

در مورد سهراب این موضوع کاملا برعکس بود. همه چیز از همان ابتدا به آن گونه ای اتفاق افتاد که نباید می افتاد و در این امر همگی کمابیش سهیم بودند ولی پی بردن به آن نگرش درست می خواهد و انگار که فردوسی اینرا حدس زده باشد که می گوید " دل نازک از رستم آید به خشم" در صورتیکه کل سناریوی داستان به گونه دیگری بوده است و مقصر تنها رستم نیست. او حتی مقصر اصلی هم نیست. بگونه ای حتی قربانی اصلی داستان هم می باشد. خودش فرزندش را کشت. فرزندش که رفت. تهمینه هم از غم فرزند بمرد. این اوست که بایستی هر روز با این غم و این یاد و خاطره بد زندگی کند.

اینکه آیا رستم قصد کشتن فرزند را داشته و یا از اتفاق افتادنش خرسند شده را ابیات زیر شاهنامه بخوبی روشن می کنند و جای هر گونه گمانه زنی را علیرغم میل ایشان بدان، از آنها می گیرند.

که سهراب شد زین جهان فراخ            همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

پدر جست و برزد یکی سرد باد           بنالید و مژگان به هم بر نهاد

همی گفت زار ای نبرده جوان             سرافراز و از تخمه پهلوان

نبیند چو تو نیز خورشید و ماه             نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه

کرا آمد این پیش کآمد مرا؟                 بکشتم جوانی به پیران سرا

نبیره جهاندار سام سوار                    سوی مادر از تخمهٔ نامدار

بریدن دو دستم سزاوار هست              جز از خاک تیره مبادم نشست

کدامین پدر هرگز این کار کرد؟           سزاوارم اکنون به گفتار سرد

به گیتی که کشتست فرزند را؟             دلیر و جوان و خردمند را؟

نکوهش فراوان کند زال زر               همان نیز رودابهٔ پرهنر

بدین کار پوزش چه پیش آورم؟            که دل‌شان به گفتار خویش آورم؟

چه گویند گردان و گردنکشان؟            چو زین سان شود نزد ایشان نشان

چه گویم چو آگه شود مادرش؟             چه گونه فرستم کسی را برش؟

چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه؟             چرا روز کردم برو بر سیاه؟

پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان                  چه گوید بدان پاک ‌دخت جوان

برین تخمهٔ سام نفرین کنند                  همه نام من نیز بی‌ دین کنند

که دانست کاین کودک ارجمند             بدین سال گردد چو سرو بلند؟

به جنگ آیدش رای و سازد سپاه          به من برکند روز روشن سیاه

بفرمود تا دیبهٔ خسروان                     کشیدند بر روی پور جوان

همی آرزوگاه و شهر آمدش                یکی تنگ تابوت بهر آمدش

ازان دشت بردند تابوت اوی               سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی

به پرده سرای آتش اندر زدند              همه لشکرش خاک بر سر زدند

همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ              همه تخت پرمایه زرین پلنگ

برآتش نهادند و برخاست غو               همی گفت زار ای جهاندار نو

دریغ آن رخ و برز و بالای تو            دریغ آن همه مردی و رای تو

دریغ این غم و حسرت جان گسل         ز مادر جدا وز پدر داغدل

همی ریخت خون و همی کند خاک       همه جامهٔ خسروی کرد چاک

همه پهلوانان کاووس شاه                   نشستند بر خاک با او به راه

زبان بزرگان پر از پند بود                 تهمتن به درد از جگربند بود

چنینست کردار چرخ بلند                   به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه               بخم کمندش رباید ز گاه

چرا مهر باید همی بر جهان                چو باید خرامید با همرهان؟

چو اندیشهٔ گنج گردد دراز                  همی گشت باید سوی خاک باز

اگر چرخ را هست ازین آگهی             همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست         که چون و چرا سوی او راه نیست

بدین رفتن اکنون نباید گریست             ندانم که کارش به فرجام چیست

به رستم چنین گفت کاووس کی            که از کوه البرز تا برگ نی

همی برد خواهد به گردش سپهر          نباید فگندن بدین خاک مهر

یکی زود سازد یکی دیرتر                 سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدین رفته خرسند کن            همه گوش سوی خردمند کن

اگر آسمان بر زمین بر زنی                وگر آتش اندر جهان در زنی

نیابی همان رفته را باز جای               روانش کهن شد به دیگر سرای

من از دور دیدم بر و یال اوی             چنان برز و بالا و گوپال اوی

زمانه برانگیختش با سپاه                   که ایدر به دست تو گردد تباه

چه سازی و درمان این کار چیست؟      برین رفته تا چند خواهی گریست؟

بدو گفت رستم که او خود گذشت          نشستست هومان درین پهن دشت

ز توران سرانند و چندی ز چین           ازیشان بدل در مدار ایچ کین

زواره سپه را گذارد به راه                 به نیروی یزدان و فرمان شاه

بدو گفت شاه ای گو نامجوی               ازین رزم اندوهت آید به روی

گر ایشان به من چند بد کرده‌اند            و گر دود از ایران برآورده‌اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد             نخواهم از ایشان همی یاد کرد

در شاهنامه پایان این تراژدی بزرگ نسبتا خوب و مهربانانه می باشد. رستم پس از مرگ فرزند، هنوز قولی را که به پسرش داده از یاد نبرده و می خواهد که سواران توران و چین امان یابند.  حتی شاه کاووس کینه جوی سبک مغز هم  اینرا ارج می نهد و از پیگیری  لشکریان دشمن در می گذرد.

رستم نه تنها غم خود را دارد و پیوسته خود را سرزنش می کند و افسوس جوان از دست رفته را می خورد و می گوید:

بریدن دو دستم،  سزاوار هست            جز از  خاکِ تیره  مبادم نشست

بلکه همزمان اوج گرامی شمردن پیوندهای خانوادگی و اجتماعی که او نیز بدانها سخت پایبند است را به نمایش می گذارد. تنها بایستی به آن ها توجه کرد و آنها را جدی گرفت.

او از خود می پرسد این خبر را چگونه به پدر بزرگ و مادر بزرگ سهراب (پدر و مادر خود رستم) بدهم؟  ممکن است که همگان بیندیشند که پدربزرگ و مادربزرگی که از نوه تنها نامی و خبری شنیده بودند، پیوستی نیز با او نمیتوانند داشته باشند ولی این پرسش رستم از خودش تمام خیالات ایشان را به چالش می کشد.

به تهمینه چه بگویم؟ در نظر اول ممکن است که خواننده شاهنامه پیش خود فکر کرده باشد که رابطه میان رستم و تهمینه به ایام خوشی که کوتاه هم بود (یک شب) محدود بوده باشد و پس از آن  تهمینه تنها خاطره ای در زندگی رستم بوده است. اما این پرسش رستم از خود که نمایانگر آنستکه حال تهمینه پس از شنیدن خبر مرگ فرزندش برایش بی اهمیت نبوده، چیز دیگری را بنمایش می گذارد.

به پدر تهمینه چه بگویم؟ بزرگان چون داستان بپرسند، چه پاسخ دهم؟ همه اینها با گمانه زنی های اخیری که برخی از بزرگان در مورد فلسفه (های خود ساخته در مورد تضاد میان پدر و پسر) داستان کرده اند، زمین تا آسمان فاصله دارند.

سهراب کشته شد. این را در شاهنامه بسادگی می توان خواند. نوشدارویی هم نه پیش از مرگش و نه پس از مرگش روان گشت که بتوان در مورد دیر یا زود رسیدنش به گمانه زنی پرداخت. 

نوشدارو ولی در فرهنگ مردم فرستاده شد اما دیر بدست رستم رسید. ضرب المثل هم از آن درست کردند تا هر جا که نیاز بود آنرا بکار برند. همچنین  در شگفتم از بزرگانی که داستانها و تفسیرهایی  در این مورد ساخته اند و این داستانها به متون شاهنامه تطابق ندارند.

استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی که از پژوهشگران ادبی ایران بود در فردوسی نامه پایان کار سهراب را چنین بازگو کرده است :

رستم خشمگین می‌شود و به طرف بارگاه حرکت می‌کند. خبر به کیکاووس می‌دهند که رستم خشمگین شده و به طرف تو می‌آید. کیکاووس از درِ حرمسرا فرار می‌کند و رستم وارد کاخ می‌شود؛ که می‌بیند از کاووس خبری نیست، دارو را برمی‌دارد و به طرف سهراب می‌رود اما متأسفانه دیر می‌رسدمنجّم می‌آید و می‌گوید که کار از کار گذشته ‌است.

در شاهنامه اما نه کیکاوس از حرمسرا فرار می کند و نه منجمی (ستاره شناس : که بیشتر برای پیشگویی به نزد شاهان فراخوانده می شدند) به سوی رستم می آید تا برای او پیش گویی نماید که پسرش چند دقیقه پیش درگذشته است. بازگو کردنی نادرست و پر از جمع اضداد.

مرشدان که سده ها راویان شاهنامه بودند و آنرا با نقل های سینه به سینه به ما رساندند، از موثرترین عوامل پخش این بخش از فرهنگ در تاریخ ما بوده اند.  مرشد عباس زریری از نقالان شهیر شاهنامه، ادامهٔ بخشی از داستان را که در شاهنامه به آن  هیچ گونه اشاره ای نشده‌است را این چنین تقریر می‌کند:

رستم چون برای آوردن نوشدارو پا در رکاب شد، سهراب به هوش آمد و رستم را خواست. رستم بازگشت و دوباره گودرز را برای گرفتن نوشدارو به درگاه کاووس فرستاد: «گویند گودرز در این مرتبه نوشدارو را آورد که سهراب داعی حق را لبیک گفته بود.»

شاید بر اثر اینگونه بازگو کردن هاست که هنرمندی (نام هنرمند را نمی دانم) می خواهد صحنه نبرد رستم و سهراب ترسیم کند، از سهرابی که سالش از ده ودو فزونتر نباشد، یلی بیست و پنج شش ساله با سبلتهای مردانه می کشد که با پهلوی دریده شده، بی خیال در میدان جنگ افتاده و با بی حوصلگی مرگ را انتظار می کشد در حالیکه پدرش رستم وامانده و خشمگین در حال پاره کردن گریبان خویش است.

برخی از نگاره های دیگر در همین راستا و بر همین مبنا که در مورد پایان داستان رستم و سهراب کشیده شده اند و همگی بر جای سهراب مرد جوانی را نشان می دهند.


در رابطه با بازگویی و بازخوانی داستان رستم و سهراب در زمان معاصر به واژگانی نو مرتبط با داستان بر می خوریم که غریب نموده و با محتوای داستان و اسطوره هم الزاما هم خوانی ندارند و بلکه حتی مخالف آنها نیز می باشند. واژگانی مانند فرزندکشی و یا سهراب کشی. کلا نفس واژه "کشی" در هر جمله ای که بیاید و در کنار هر فعلی که قرار بگیرد، معنای عامدانه و آگاهانه قصد انجام دادن کشتن را تداعی می کند. اینگونه است که اگر کسی بگوید آدم کشی یا حیوان کشی یا مثلا کبوترکشی و غیره، شنوند برایش وجود عمد در جمله مجسم می گردد از اینرو بکار بردن "کشی" در کنار نامی و یا فعلی را بایستی مورد بررسی قرار داد. در داستان رستم و سهراب شاهنامه ما بکرات به واژه ها و یا جملاتی هم از سوی رستم و هم از سوی سهراب برمی خوریم که وجود چنین قصدی را (پدرکشی یا فرزند کشی) منتفی می سازند. اینکه بزرگوارانی باز هم آنرا بکار می برند، قابل فهم نیست.

سهراب در مصرع:

نباید که من با پدر جنگ جوی             شوم خیره روی اندر آرم بروی

واضح می سازد که هیچ خصومتی با پدرش ندارد و حتی از این میترسد که مبادا شخصی که در برابر او می جنگد، رستم باشد. او حتی می خواهد که پدرش رستم را شاه ایران نماید.

رستم نیز پس از آنکه متوجه می شود که خنجر به پهلوی چه کسی زده، دست به خودکشی کردن می زند و هنگامی که بزرگان از وقوع این امر جلوگیری می کنند، حتی پیام به نزد کاووس، شاهی که او را قلبا بی ارزش و بی بها می داند، فرستاده و لابه برای گرفتن نوش دارو می کند و بطور جانبی نیز ضمانت می کند که اگر سهراب زنده بماند، تا زمانیکه او و سهراب در حیاتند، در رکاب شاه خواهند ماند. او کسی است که هر ساله هدیه برای فرزند ندیده اش به سمنگان می فرستد، پس هیچ قصد و عمدی در هیچ طرفی نمی توان مشاهده نمود که دال بر با برنامه بودن این جنگ و طرف شدن عامدانه پدر و پسر در میدان جنگ بوده باشد. از اینرو این خوانش واژگون از سوی برخی از بزرگان کاملا غیرقابل فهم می باشد.

استاد و شاعر گرانقدر معاصر استاد علیرضا شجاع پور که سالها نیز شاهنامه را در ایران و خارج از ایران تدریس میکرده نگران از اینست که این  فرزندکشی رستم  را چگونه برای فرزند خود توضیح دهد و از این  پس  فرزندش با او به چه اعتمادی زیر یک سقف زندگی کند؟  پرسش خوبیست ولی پرسش درست تر و بهتر این است که چرا استاد گرامی بایستی محتوای داستان را آنچنان دگرگونه برای فرزندش بازگو کند که هر دو از پس آن بترسند؟ شاعر گرانقدر در جای دیگری خواسته که به ستایش فردوسی  بپردازد.

استاد شجاع پور می گوید «فردوسی را در خواب دیدم و به او گفتم به تو (در آمریکا) ناسزا گفته اند، فردوسی هم از من پرسید به چه زبانی به من ناسزا گفته اند؟ من هم گفتم فارسی و او گفت اصلا مهم نیست، بگو فارسی صحبت کنند، به من هر چه می خواهند بگویند». این سروده استاد علیرضا شجاع پور بهیچ وجه ستایش درستی از کارهای فردوسی نبود. این که فردوسی را در جایگاهی نمایش دهیم که روان او بخواهد از دشنام به زبان فارسی خوردن خوشحال و سپاسگزار گردد. گویی که فردوسی به آن نیاز دارد و یا بزرگی کاری را که کرده بود، نمی شناسد.  

فردوسی خودش هزار سال پیش تر از استاد علیرضا شجاع پور، آگاهانه کار خود را ستوده بود زیرا بیش از هر کس دیگری به ارزش و بزرگی کاری که کرده بود، واقف بود. او خیلی با صلابت و مغرور، آگاه به کار خویش و حتی می توان گفت آمرانه در پایان نامه شاهوار خویش  هنگامی که داستان یزدگرد را می سراید، می گوید و به همگان نیز یاد می دهد که:

مرا از بزرگان ستایش بود                 ستایش ورا در فزایش بود

که جاوید باد آن خردمند مرد              همیشه به کام دلش کارکرد

همش رای و هم دانش وهم نسب          چراغ عجم آفتاب عرب

سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد                  به ماه سفندار مد روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتادبار                به نام جهان داور کردگار

چواین نامور نامه آمد به بن                ز من روی کشور شود پرسخن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام             که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آنکس که دارد هش و رای و دین    پس از مرگ بر من کند آفرین

یا هنگامیکه پیش از آن در بازگویی بخشهای نخستین جنگ بزرگ کیخسرو یعنی زمانیکه فردوسی شصت سالگی را پشت سر گذاشته چنین می نویسد:

بناهای آباد گردد خراب                     ز باران وز تابش آفتاب

پی افگندم از نظم کاخی بلند                که از باد و بارانش نآید گزند

بر این نامه بر سالها بگذرد                همی خواند آن کس که دارد خرد

و یا در هنگامیکه در سن پنجاه و هشت سالگی برایمان ماجرای کین خواهی سیاوش را بوسیله رستم تعریف می کند، چنین می نویسد:

چو برداشتم جام پنجاه و هشت             نگیرم به جز یاد تابوت و تشت

دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی      همان تیغ برندهٔ پارسی

نگردد همی گرد نسرین تذرو              گل نارون خواهد و شاخ سرو

همی خواهم از روشن کردگار             که چندان زمان یابم از روزگار

کزین نامور نامهٔ باستان                    بمانم به گیتی یکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد          ز من جز به نیکی نگیرند یاد

بدان گیتیم نیز خواهشگرست               که با تیغ تیزست و با افسرست

از این بیت ها اصلا معنای این درک نمی شود که سراینده اش در بزرگ و ابدی بودن کارش شکی داشته است. نه تنها این بلکه او در پایان نیز با مشاهده اثر خویش با بالندگی می گوید که از نظم کاخی بلند را پی افکنده که از باد و باران نیابد گزند. بنابراین چنین شخصی با چنین خودآگاهی نیازی هم ندارد که پس از هزار سال دشنام به زبان فارسی بشنود و خوش باشد که دستکم دشنامی که به او داده اند به فارسی بوده است. از اینرو منان و سپاسگزار جلوه دادن روانش پس از برطرف شدن شکی که داشته که آیا زبان پارسی هنوز باقی مانده یا نه (آنگونه که در سروده استاد شجاع پور آمده) بهیچ روی امری با هوده  نمی باشد.

استاد علیرضا شجاع پور ولی در پایان این سروده چند بار به چیز بسیار با ارزشی اشاره مستقیم و واضح می کند و آن دری نامیدن زبان فارسی بود و اینکه ایندو واژه  فارسی و دری را در کنار هم نیز قرار داد و بدینوسیله به کشمکش بی هوده و جنجالی که چندی پیش در مورد آیا فارسی درست است یا فارسی دری، قاطعانه و در عمل پاسخی درخور و مناسب داد.

اما اگر گفتگوی مقایسه ستایش مستقیم یا غیر مستقیم فردوسی پیش بیاید، استاد عزت الله فولادوند بنظر من با تعریفی که از زبان فارسی بدست داده، بگونه ای زیبا از فردوسی که استاد سخن آن زبان است، ستایش کرده زمانیکه گفت:

 اما هر چه در ستایش عقل بگوییم باز می‌بینیم عرصه‌ای پهناور و پر راز ناگفته مانده و آن قلمرو دل است و عشق؛ به قول مولوی هرچه گویم عشق از آن بالاتر است؛ من تا هر جا که به یاد دارم در سراسر زندگی دل در گرو عشق به ایران داشته‌ام.  ایران اگر درست بنگریم و دلتنگی‌ها را کنار بگذاریم، از شگفتی های جهان است؛ کشوری است یگانه که بر خلاف بسیاری کشورهای دیگر که محو شده‌اند و به گذشته‌ها پیوسته‌اند در طول هزاران سال به رغم سهمگین‌ترین حوادث، و به‌رغم هجوم رومی و مغول و ترک و تازی، و به‌رغم کینه‌های کسانی که از بیرون و درون کمر به برانداختن آن بسته بودند با متانت و سرسختی ایستاد؛ و آشکار و پنهان مبارزه کرد و نگذاشت بدخواهان و کینه ورزان و ویرانگران به کام دل برسند. یکی از گرانمایه‌ترین میراث‌های مردم این سرزمین زبان فارسی بوده است؛ زبانی که در فلسفه و تاریخ و علوم و شعر و نثر پیوسته در اوج قدرت بوده است و همچنان امروز زنده و پابرجاست. افتخار می‌کنم که در سده بیست و یکم هنوز به زبان فردوسی و حافظ می‌نویسم.

هنرمند بزرگ ما بهرام بیضایی در نمایشنامه سهراب کشی از داستان رستم و سهراب تنها استفاده نامی کرده ورنه محتویات نمایشنامه سهراب کشی با کنه متن شاهنامه  و اینکه شاهنامه چه چیز می خواسته بگوید و چه نتیجه ای بگیرد همگونی ندارند و خواننده و بیننده خود را سردرگم و گمراه می کند، بخصوص آنکه اینها از سوی بزرگی ابراز می گردند که طرف اعتماد مردم در این زمینه بخصوص هست. بانو آموزگار این موضوع را بسیار استادانه تر، زیباتر و روانتر باز کرده و برای رفع سو تفاهم در مورد بهرام بیضایی، خیلی زیبا بدان پرداخته است که در دنباله این نوشته خواهد آمد.

بیضایی بزرگ خود منصف است و در مصاحبه ای با رادیو بی بی سی گفت که  سهراب کشی عین متن فردوسی نیست، او می گوید که متن فردوسی به نظرش فوق العاده است، اما برای صحنه می بایست بازنویسی میشد.

وی گفت، "آن چه من کردم نوشتن رستم و سهراب است، چنان که من امروز می فهمم. در واقع "سهراب کشی" فاجعه ای است که فردوسی سروده، مضمون داستان همان است و عملا یک جور پشت صحنه آن یا در حقیقت محاکمه آن است."

با همه اینها درست در همین بازنویسی است که او از آنچه که فردوسی کوشش داشته به ما یادآور گردد دورگشته و چونان دیگران یا شاید هم به تبعیت از دیگران تحلیلی از خود بر داستان نهاده که بتواند داستان را محاکمه کند.  اصولا یکی از سببهای نام بردن از بیضایی عزیز در این نوشته، مصاحبه صادقانه او با  رادیو فردا  بود که در آن گفت:عاشق اشتباهات خود بودن غیر قابل توجیح است. همین جمله به تنهایی نیت پاک او را در بازگو کردن داستانهای اساطیری ایران نشان میدهد، هرچند که در مورد باز نمایی داستان رستم و سهراب راه دیگری را پیموده باشد که با محتوای شاهنامه هم خوانی ندارد. او در این مصاحبه با رادیو فردا آمادگی تصحیح کردن خویشتن را با غرور به نمایش میگذارد و این کاری زیباست. کلا این نوشته به منظور به زیر علامت سئوال بردن دیگران نیست زیرا چنانکه سعدی شیرازی می گوید: بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد. با وجود این از این دگر راهه رفتن بیضایی گرامی در مورد داستان رستم و سهراب نه می توان و نه باید با سکوت گذشت منتهی ایرادی که در این مورد به او گرفته می شود بایستی در خور مقام هنرمند و نیز کارآگاهانه و استادانه باشد.  از اینرو ادامه این موضوع را به استاد بانو ژاله آموزگار وامی گذارم که در یک پیام ویدیوی بنام دگردیسی  شاعرانه و دلنشین شخصیتهای اساطیری و شاهنامه ای  در آثار بهرام بیضایی.

در این ویدیو بانو آموزگار بسیار ظریف، زیبا و مستدل از کارهای هنرمندانه  همه هنرمندان معاصر تعریف نمود و پرداختن به شخصیتهای اساطیری را نه تنها از حقوق بلکه حتی از وظایف ایشان شمرد اما او با اشاره به برخی از کارهای هنرمند بزرگ و کوشا بهرام بیضایی تاکید نیز کرد که :

"یک هنرمند خوب تاریخ می داند ولی (الزاما) تاریخ نگار نیست. با اسطوره ها آشناست ولی (الزاما) (دو واژه الزاما  داخل پرانتز در فیلم نبود و من به متن اضافه کردم) اسطوره نگار نیست. او ویژگیهای شخصیتهای تاریخی و اسطوره ای را در منابع مختلف و روایتهای دینی کهن و شاهنامه خوانده است و به یاد سپرده است ولی کار او نقل و انتقال مو به موی آنها نیست. اینها در محدوده کاری تاریخ نویس و یا پژوهشگر اساطیر است. برای هنرمند خلاق، آگاه و گوهرشناس این پدیده ها همچون گوهرهای گرانبهایی هستند. او آنها را با تخیلات سازنده و ابتکارات و نکته سنجی هایش صیقل می دهد، پرداخت می کند و در قالبهای نوی می ریزد که با آنچه در دنیای مخصوص او می گذرد، بیشتر هماهنگی دارد.

 آن هنگام است که شاهکارهایی زاده می شوند که نه تاریخند و نه اسطوره اما هم تاریخند و هم اسطوره. در این راستا همه هنرمندان سلیقه ها و توانائیهای یکسانی ندارند و تعبیرها و تفسیرهایی که در آثارشان به جلوه در می آید، همیشه در ذهن مخاطبان خوش نمی نشیند. این کار هم مانند هر کار دیگری بجز استعداد ذاتی، آگاهیهای برکشیده از منابع و توانائیهای تخصصی آنها ریزه کاریهای ظریفی را نیز می طلبد که قلم روان بلغزد و واژه های نو و عبارتها چنان خوش کنار هم جای گیرند که هیچگونه تصنعی در آنها احساس نشود.

 بهرام بیضایی نمونه ارزنده و کم نظیر چنین هنرمندی است. من بارها تکرار کردم که هیچگونه دانش و تخصصی در دانش سینما ندارم. تنها خواننده و بیننده و شنونده علاقه مندی هستم که می کوشم تا آنجا که ممکن است چنین آثار برجسته ای را بخوانم و به تماشای آنها بنشینم و همیشه محسور کارهای بهرام بیضایی بوده ام و واژه ها و عبارتهای انتخابی او همچون ملودی زیبایی گوش و چشم مرا نوازش داده است و با مختصر آگاهی که از تاریخ و فرهنگ اساطیر گذشته دارم، دگر دیسی شخصیتهای آشنایم را با جلوه ای نو و هنرمندانه در آثار او باز یافتم.

 من مسلما نخواهم توانست در این فرصتی که در اختیار دارم، آنطور که لازم است و خود مایلم همه آنچه را که باید برشمارم، ذکر کنم. نمونه های کوچکی برگزیده ام از میان بیشماران. نخست از شناخته شده ترین آنها آغاز میکنم نمایشنامه بی نظیر او بعنوان مرگ یزدگرد. همه در تاریخ خوانده ایم که یزدگرد پس از شکست در کارزار، برای درخواست کمک با خدم و حشم روی به مرو نهاد. گرفتار بدخواهیهای ماهوی مرزبان مرو شد. از لشکر دور افتاد، به آسیابی پناه برد تا شبی را در آنجا بگذراند. آسیابان به طمع جامه و گوهرهایش او را در خواب به قتل رساند و یا به روایتی دیگر سواران ماهوی او را در آسیاب خفته یافتند و کشتندش. همین روایت در شاهنامه هم می آید و با عباراتی کوتاه تر در کتاب بندهشن به زبان پهلوی.

 اما قلم جادویی بهرام بیضایی با همین یزدگرد و با همین آسیابان روایتی نو، جذاب و دلنشینی می سازد. با زنی و دختری، سربازی و سرداری، سرکرده و موبدی، همه در برابر مرده ای بر زمین. خواننده یا بیننده حیران درمیان گفتارها دست و پا می زند. و چون در پایان کالبد را بیرون می برند، از خود می پرسد آیا سرانجام آسیابان یزدگرد را کشت یا یزدگرد آسیابان را؟"   

سپس بانو آموزگار در ادامه آن به داستان سودابه و سیاوش بازنویسی شده توسط هنرمند پرداخته و به دگرگونه بودن آن با چیزی که از تاریخ و اسطوره به ما رسیده است اشاره می نماید.  او پس از اشاره به فرق داستان سیاوشی که به ما رسیده است و سیاوش بهرام بیضایی بلافاصله متوجه ضحاک دیگر و آرش دیگری در آثار بیضایی میکند. همچنین به تغییر شخصیتی جمشید بیضایی اشاره می کند. جمشید در آثار بیضایی گناهکار نیست و از گناه مبری شده است و جهان ساز است.

بانو آموزگار در این ویدیو سپس به سراغ گزارش ارداویراف میرود و میگوید که بنظر او این اثر یکی از برجسته ترین آثار اخیر بهرام بیضایی است. بانو آموزگار شرح مفصلی از آنرا با ذکر جزء جزء صحنه ها در دفتر پانزدهم مجموعه دفترهای تئاتر که ویژه بهرام بیضایی بود نگاشته است. بانو آموزگار سپس با تحسین از خوانش ارداویراف بیضایی، روایت را بگونه ای که هنرمند عرضه کرده است، بگونه مختصر بیان میکند و شنونده را بهمراه خویش به تحسین از کار بهرام بیضایی وامی دارد. اما در پایان استادآموزگار باز به تفاوت میان ارداویراف اسطوره ای و ارداویراف بیضایی اشاره میکند و در پایان گفتار خویش بانو آموزگار به داستان شهرناز و ارنواز اشاره میکند.

اینجا همانگونه که بانو آموزگار در آغاز و پایان فیلم  از شناخت هنرمند به وجود این اسطوره ها توضیح داد، هنرمند از داستانهای اساطیری و آگاهی توده از وجود این داستانها، آنها را برگزیده و برای بیان مقاصد خویش از آنها استفاده ابزاری کرده است که همانطور که بانو آموزگار گفت، چیز زیبا و قابل تحسینی می تواند بشود اما همزمان نیز این پرسش را مطرح می کند که اگر بخش عمده مردم با اصل داستان آشنا نباشند و با این مفاهیم تنها از طریق نمایشنامه و فیلم آشنا گردند، چه می شود؟

همانطور که بانو آموزگار گفت، جمشید دیگر جمشید پیشین با همه چیزهای خوب و بدی که می خواهد به ما برساند، نخواهد ماند. مبدل به شخصیتی هنری گشته تا شاید بتواند سرمشقی قرار گیرد برای ساختن دنیایی در آینده ولی دیگر اسطوره ای نیست که بتوان با نقد کارهایش از گذشته پند گرفت. برای نقد یک اسطوره نمی توان و نباید به اصل آن اسطوره دست برد و دگرگونه اش کرد. دگرگونه کردن داستان اسطوره ای می تواند داستان اسطوره ای جدیدی باشد ولی هیچگاه نمی تواند نقد اسطوره نخستین باشد.

اگر به آثار نو تنها با دید هنر بنگریم. هنری که چیزی نوین با محتواهای جدید برای عرضه کردن برای ما دارد، هر چند که قالبهای کهن را برای بیان نوخاسته های خود برگزیده باشد، آنوقت است که نه تنها اصل را حفظ کرده ایم بلکه توسط اصل یا بهتر بنویسم با کمک اصل پلی برای رسیدن به اندیشه های نو زده شده است.

این موضوع اما در مورد آثار و گفتارهایی که نه بر جنبه هنری آن، بلکه بر روح تاریخی و اسطوره ای داستانها تاکید دارند و آنرا تغییر می دهند، فرق می کند. آنجا دیگر نمی توان از استفاده ابزاری از فرهنگ گذشته و شخصیتهای اسطوره ای و داستانهایشان برای عرضه چیزی نو سخن گفت. جائی که دریافت کننده هنر توان تشخیص اصل از فرع را دارد. اینجا بیشتر میتوان از تحریف و در حالت خوشبینانه تر از دگرفهمی دور از واقعیت سخن گفت.

از این گونه دگرفهمی ها و تفسیرهای نه چندان موافق با روح داستانهای اسطوره ای در جایهای دیگری از بزرگان در خصوص بازگویی این داستان و دیگر داستانهای شاهنامه  و تعبیرآنها به ذم خودشان کم ندیده ایم

شاد روان احمد شاملو که بهیچ وجه منکر مقام ادبی  و کارهای فرهنگیش نمی توان شد، نمونه چنان در بند آموزه ها  و باورهای چپگرایانه خویش اسیر و گرفتار است که حاضر است براحتی از ضحاک ماردوش نماینده پرولتاریایی درست کند که بر علیه نظام فئودالی جمشید بر می خیزد. این دیگر یک نمایشنامه هنری و یا سروده ای بامعانی متقارب نیست بلکه یک اظهار نظر میباشد که بواسطه آشنا بودن گوینده اش برای ما، به راحتی ترویج می شود و مردم را مخاطب قرار می دهد. صاحب نظر بودن نه عیب است و نه جرم. اما هر نظری را هم می بایست پذیرفت تنها به صرف اینکه مطرح کننده اش در رشته ای تبحر داشته و نامی آشنا می باشد؟

ضحاک بینوا؟؟  انتقام گیرنده قشر پایین جامعه ؟؟!!

اگر روانشاد شاملو اینرا در مورد قیاس قیام کاوه آهنگر و مردم بازار بر ضد ضحاک می گفت، هر چند که آن نیز منظور محتوایی داستان شاهنامه را بیان نمی کرد ولی دستکم باز هم از نظر ظاهر به نظرها و افکار سیاسی شاملو نزدیکتر می بود و شاید از اینرو بیشتر مورد پذیرش می بود. اما شاملو نه کاوه بلکه ضحاک را ناجی قشر پائین جامعه ایرانی می داند. این می تواند نمایانگر این باشد که زنده یاد احمد شاملو یا فلسفه چپ را بدرستی درنیافته بود، یا داستان ضحاک را که پیش از سرنگون ساختن جمشید، پدر خویش مرداس، شاه دشت نیزه وران (بین النهرین) را بخاطر پول کشته بود، اشتباه دریافته بود و نه اصلا نیز به ماجراهای جمشید  که بخاطر بزه کاریهایش مورد غضب یزدان قرار گرفته بود، درست و یا بیطرفانه توجه کرده بوده است تا دریابد که وجود ضحاک در تاریخ اساطیری ایران در واقع پادافره گناهان جمشید بود.  

یکی مرد بود اندر آن روزگار             ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد           ز ترس جهاندار با بادسر

که مرداس نام گرانمایه بود                به داد و دهش برترین پایه بود

مر او را ز دوشیدنی چارپای              ز هریک هزار آمدندی بجای

جالب اینجاست که شاملو اینها را در جمعی از دانشگاهیان و در آمریکا بیان کرده و کسی نیز در آنجا اعتراضی جدی نکرده بود. باز هم میگویم. انتقاد از این سخن شاملو بمعنای نفی ارزش های ادبی دیگر کارهای او نیست. تنها در این مورد بخصوص کارش شدیدا بی محتواست. حتی می توان به صراحت گفت که گمراه کننده است. شاملو میگوید:

"ضحاک در دورهٔ سلطنت خودش که درست وسط دوره‌های سلطنت جمشید و فریدون قرار داشته طبقات را در جامعه به هم ریخته بوده‌است. حضرت فردوسی در بخش پادشاهی ضحاک از اقدامات اجتماعی او چیزی بر زبان نیاورده، به همین اکتفا کرده‌است که او را پیشاپیش محکوم کند و در واقع بدون این‌که موضوع را بگوید و حرف دلش را بر دایره بریزد، حق ضحاک بینوا را گذاشته کف دستش دو تا مار روی شانه‌هایش رویانده"

و در ادامه آن نیز عنوان می دارد که:

«ضحاک فردوسی درست همان گئومات غاصبی است که داریوش از بردیا ساخته بود… می‌بینید دوستان، که حکومت ضحاک افسانه‌ای با بردیای تاریخی را ما به غلط و به اشتباه مظهری از حاکمیت استبدادی و خودکامگی و ظلم و جور و بیداد فردی تلقی کرده‌ایم. به عبارت دیگر شاید تنها شخصیت باستانی خود را که کارنامه‌اش به شهادت کتیبه بیستون و حتی مدارکی که از خود شاهنامه استخراج می‌توان کرد سرشار از اقدامات انقلابی توده‌ای است، بر اثر تبلیغات سوئی که فردوسی بر اساس منافع طبقاتی و معتقدات شخصی خود برای او کرده به بدترین وجهی لجن‌مال می‌کنیم و آنگاه کاوه را مظهر انقلاب توده‌ای به حساب می‌آوریم. درحالی‌که کاوه در تحلیل نهایی عنصری ضد مردمی است.»

در پاسخ به روانشاد شاملوی گرامی بایستی عنوان کرد که نوشته های فردوسی در مورد ضحاک تبلیغات سوء او نمی باشند بلکه بازگویی بخشی از تاریخ اساطیری ایران هستند. باز هم لازم است که یادآوری کنم که این انتقادات به این نظر شاملو نفی کل کارهای او نیستند. در گرامی داشت کارهای او کافیست که تنها به سروده قصه پریا از شادروان نظری بیفکنیم تا مرتبه اش را در ادبیات معاصر دریابیم. اما نظرش در مورد چگونگی و بازگویی داستان ضحاک  و کاوه کاملا  نا آگاهانه (اگر نخواهیم بگوئیم که بمناسبت باورهای سیاسی اش مغرضانه) بوده است. بنظر می رسد که روانشاد زحمت یکبار خواندن کامل شاهنامه که بماند ولی دستکم خواندن داستان ضحاک را هم به خود نداده بود.

بهر روی، نقش ضحاک در شاهنامه را فردوسی به او نداده است و این شخصیت ساخته دست فردوسی نبوده تا در آن بخواهد به طرفداری از قشر خاصی که خود او نیز بدان تعلق داشته را بکند بلکه تنها بازگویی او از یک اسطوره است که داشته به فراموشی سپرده می شد. فردوسی همانطور که به کرات گفته اینها را از گذشتگان یاد گرفته و به ما می سپارد و تاکید نیز دارد که تنها به نوشته های او بسنده نکنیم و خود نیز بازنگری و بازجویی نمائیم. او اینرا در لابلای سروده هایش و در داستانهای گوناگونی که برای ما بازگو می کند به مناسبتهای گوناگون و عناوین مختلف ابراز می دارد.

بر خلاف نظر زنده یاد احمد شاملو، استاد بهار سالها پیش از اظهارات شاملو در اینمورد بخصوص در مورد ضحاک و نقش او در تاریخ اساطیری ایران (پیش از فردوسی) چنین می نویسد:

"آن چه مسلم است این است که از اژی دهاک در اوستا، به عنوان شاه ذکری نرفته است، بلکه از او به عنوان اژدهایی که به نابود کردن مردم و آن چه بر زمین است، سخن به میان آمده و به عنوان قوی ترین دروغی که اهریمن بر ضد جهان آفریده یاد شده است. امّا درادبیات پهلوی، او مردی است تازی که به ایران می تازد و بر جمشید فائق می شود و پس از یک هزار سال سلطنت بد، سرانجام از فریدون شکست می خورد. او در ادبیات پهلوی دارای لقب بیوراسب ( دارنده ی ده هزار اسب ) می شود." ( پژوهشی در اساطیر ایران، ۱۹۱- ۱۹۰ )

ضحّاک در روایت های ایرانی، بازنمایی نیروی شر است و در منابع پهلوی پنج عیب آز، پلیدی، سحر و جادو، دروغ و لاابالیگری به او نسبت یافته. این تجسّم تباهی باید سه دهان داشته باشد که بیشتر از یک بدن بدَرَد و ببلعد و سه کله داشته باشد که بیش از محصول یک سر، حیله بپرورد و شش چشم داشته باشد تا شش جهت را ببیند و چیزی از رموز اسارت از چشمش پنهان نماند. ( فرهنگ اساطیر، ۲۹۱ ).

این موجود منفور سه سر و شش چشم و سه دهان اساطیر هندی و ایرانی پیشینه ضحاک و دو مار بر دوشش هستند که همان خصوصیات را باز مینمایند. پس اینجا پای دفاع فردوسی از طبقه اجتماعی خودش و به لجن کشیدن شخصیت اسطوره ای در میان نبوده بلکه تفسیر تحلیلگر وابسته به تعاریف و نگرش ایسم بخصوص است که آنرا چنین جلوه داده و می نماید. بهنگام ادای این اظهارات روانشاد شاملو حاضرین در جلسه دانشگاه برکلی هم که دانشگاهیان و فرهیختگان هستند ساکت نشسته و می نگرند. پرسشی هم برای کسی در این زمینه پیش نمی آید تا همانجا و حضورا مطرحش بنماید.

در مورد گئومات بغ در بخش ایران کجا بود، ایران کجاست؟ بیشتر نوشته ام و اینجا تکرارش نمی کنم.

اما برای نویسنده این سطور این پرسش پیش می آید که پس از فروپاشی فلسفه و نظام فکری اتحاد جماهیر شوروی و متمایل گشتن افراطی چین کمونیستی به نظام سرمایه داری جهانی،  در حالی که تارهای فلسفه های چپی در اندیشه ها دیگر خرچنگ وار تنیده نیستند، آیا اگرزنده  یاد احمد شاملو امروز در میان ما می بود، هنوز هم ضحاک برایش نماینده پرولتاریایی می بود که بر ضد نظام فئودال برخاسته بود و فردوسی بر شانه هایش مار رویاند و کاوه برایش هنوزنمادی ضد مردمی باقی می ماند؟  شوربختانه این را از خود او که به پویایی و انتقاد اعتقاد داشت و در عمل نیز نشان داده بود، دیگر نمی توانیم بپرسیم. نظرش را اما به آن گونه ای که او مطرح کرده است را هم نمی توان پذیرفت.

باید اما میان این دگردیسیها به گفته بانو آموزگار فرق هم نیز قائل بود. کاربری بیضایی گرامی از این واژه ها و شخصیتها و داستانها را هرچند که با اصل فرق دارند، نمی توان و نباید سوءتفسیر و یا سوءتعبیر خواند. او از این داستانها و شخصیتها استفاده ابزاری کرده تا کار خود را پیش ببرد. خوانشی داشته که اسطوره را میشناخته ولی اسطوره شناسانه نبوده (بانو آموزگار).  اظهار نظر زنده یاد احمد شاملو ولی از اینگونه و این دست نیست و این انتقاد جدی را باید واضح و روشن به او وارد کرد. خوانش های استادان ابوالقاسم انجوی شیرازی و مرشد عباس زریری از پایان این بخش از شاهنامه هم  نه از این دست (نوع بیضایی) هستند و نه از آن (گونه شاملو). نه سوءتعبیر و سوءتفسیرهستند و نه استفاده ابزاری. شاید کمی و تا اندازه ای بتوان نحوه بپایان رساندن داستان رستم و سهراب مرشد عباس زریری را بنوعی استفاده ابزاری جهت دراماتیزه تر کردن داستان برای بهتر و آسانتر قابل پذیرش بودن آن برای شنونده عامی دانستد اما در مورد استاد ابوالقاسیم انجوی شیرازی نمیتوان آنرا مطرح نمود زیرا بلافاصله این پرسش پیش می آید که او از این دگرگونه تعریف داستان چه استفاده ابزاری کرده است و آیا این روا بوده؟ اظهارات استاد شجاع پور را من نمی دانم چیست و در باره آن گمان هم نمی خواهم بزنم. ایشان خوشبختانه در میان ما هستند و من برایشان عمری دراز آرزومندم. اما بهتر و شایسته تر است که او خود به تشریح اظهارات خود بپردازد و به این پرسش پاسخ گوید یا نگوید.

در کنار آن ها ما اما هنرمندانی چون همایون شجریان و لوریس چکناواریان را می بینیم که خالصانه با هنر خویش بخشهایی از شاهنامه را همانگونه که هست و نه آنگونه که برخی دوست دارند که باشد، به ایرانیان و جهانیان عرضه می دارند که بسیار هم جای سپاس دارد.

 پروفسور کاول که آموزگار زبان فارسی ادوارد فیتز جرالد مترجم رباعیات خیام به زبان انگیسی بود در خصوص فردوسی می نویسد:

«اوگوست امپراتور روم، گفته است من شهر روم را با آجر به دست آوردم و با مرمر آن را به جا گذاردم. فردوسی کشورش را فاقد ادبیات دید و در مقابل منظومه‌ای از خود باقی گذاشت که همهٔ شاعران پس از او، فقط توانستند از او تقلید کنند. اما هیچ‌کدام نتوانستند بر او برتری یابند و آن در واقع حتی با سبک‌های مختص به آن شاعران، می‌تواند برابری نماید و می‌توان گفت که تنها کتابی در آسیا است که همانند اشعار رزمی هومر در اروپا است … ابیات کتاب در ترکیب و ساخت، به نهایت درجه خوش‌آهنگ است و هرگز با تعبیرات نامطبوع و اصطلاحات نامأنوس آمیخته نیست و کلمات شدیداللحن در آن راه ندارد؛ و آن از آغاز تا پایان مانند صدای امواج یک رود روان ملایم، فوق‌العاده دلچسب و خوش‌آهنگ و با هماهنگی دلپذیری جریان دارد و هر یک از ابیات نظیر صدای دلنواز جریان آب به به حس شنوایی، لذت تازه‌ای می‌بخشد، و گویی ما در کرانه‌ای ایستاده و با دید حیرت به جهانی از احساس و اندیشه و عمل می‌نگریم که خود آن جهان برای همیشه از میان رفته و در زیر خاک خوابیده است، اما کاخ‌ها و قهرمانان آن مانند دریاچهٔ سحرآمیز الف‌لیله در زیر به طور مبهم به نظر می‌رسند.»

واقعیت اینستکه نحوه به پایان رسیدن این داستان به همان صورتی که استادان انجوی، زریری، شجاع پور و بسیاری دیگر عنوان کرده اند بیشتر در میان مردم و عامه عمومیت دارد و از سوی ایشان بعنوان اصل پذیرفته شده است. و بنا بر همین  اصل اشتباه پذیرفته شده یا غلط مصطلح است که نتیجه گیریهایی هم می شوند.

شاید زمان آن فرا رسیده باشد که همه و بخصوص بزرگان ادب و اهل فرهنگ  ما برای یکبار هم که شده شاهنامه را با حوصله و رها از وابستگی های ذهنی خویش بخوانند و سپس با  اساتید نشستی در این زمینه انجام دهند و راهکارهای درست خوانی را تجربه و مشخص نمایند. سپس خوانش های خویش را دوباره انجام داده  و نادرستی ها را بزدایند. از انتقاد نهراسند و انتقادی را اگر درست بود بپذیرند و آنرا گامی در راه پیشرفت بدانند. 

دریغ و افسوس است که مردمی با پیشینه  تاریخی  بیش از پنج هزار سال از تاریخ و اسطوره های خود آگاهی درست نداشته باشند.

یکی داستان گشت پر آب چشم.

پایان