جستجوگر در این تارنما

Thursday 30 April 2015

اسکار نیدرمایر – بخش پایانی

بخشِ اصلی‌ِ گروه به سرپرستیِ واگنر نخست به سیستان رفت و از آنجا رو به سویِ تهران نهاد .
نیدرمایر نیز نخست به سویِ ترکستان رفت نا پنهان از دیدِ سربازان و قزاقانِ روس خود را به ایران برساند.
پس از پایانِ جنگ ِ جهانی‌ِ نخست، نیدرمایر فرصت داشت تا در دانشگاهِ مونیخ به تحصیل در رشته‌های جغرافیا و زبانشناسیِ تاریخی ادامه دهد و در این رشته‌ها دکترایِ خویش را بدست آورد. 
تز‌ِ دکترایِ خویش را در موردِ سرزمینهایِ مرکزیِ فلاتِ قاره ایران (بیشتر ایران و افغانستانِ امروزه) نوشت. در همان ایام او با رودولف هس معاون هیتلر  آشنا شد و در ماهِ دسامبرِ سالِ ۱۹۱۹ دوباره به نیروهایِ مسلحِ ارتشِ آلمان پیوست. در ۲۳ دسامبرِ سالِ۱۹۲۱ نیدرمایر ارتشِ آلمان را رسماً ترک کرد تا بتواند بصورتِ غیرِ رسمی‌ در اتحادِ جماهیرِ شوروی برایِ ارتشِ آلمان کار کند.
بنا به قراردادِ ورسای، آلمانیها اجازهِ پرداختنِ به برخی‌ از مواردِ ارتشی و نظامی و پژوهش در برخی‌ رشته‌ها را در خاکِ آلمان نداشتند. برای دور زدنِ مفادِ این قرارداد، آلمان همه اینکارها را  با کمک و همراهیِ روس‌ها در خاکِ اتحادِ جماهیرِ شوروی انجام میداد. اینگونه هم روس‌ها راضی‌ بودند که به تکنولوژیِ پیشرفته آلمانیها دست میابند و هم آلمانها خوش از اینکه اتهامی قانونی به آنها وارد نمیشود و آنها به تمرین و تربیتِ کادرِ نظامی خویش میپردازند. 
نیدرمایر تا سالِ ۱۹۳۲ مدیرِ بخشِ پژوهشی ارتشِ آلمان در سه‌ رشته موادِ شیمیایی‌ جنگی، خودروهایِ جنگی و هواپیماهایِ نظامی در روسیه بود.
او در این مدت خلق و خویِ مردمِ روسیه را نیز مطالعه میکرد و در نامه ا‌ی که به رئیسِ دفترِ وزارتِ امورِ خارجه آلمان نوشت از اراده قویِ مردمِ روس سخن میگفت.
از ماهِ مای سالِ ۱۹۳۲ نیدرمایر دوباره رسماً به ارتشِ آلمان پیوست و درجه سرگردی دریافت نمود ولی‌ در سالِ ۱۹۳۳ دیگربار ارتش را ترک کرد تا به ادامه تحصیل بپردازد. در سال ۱۹۳۳ نیدرمایر به حزبِ نازیِ آلمان پیوست.
در ماهِ جولایِ سالِ ۱۹۳۳ در دانشگاهِ بن به تدریس در رشته‌هایِ جغرافیا و سیاست از منظرِ نیرویِ ارتش پرداخت. منطقه‌هایِ تدریسی او آتلانیک، فرانسه، بریتانیا و روسیه بودند.
از سالِ ۱۹۳۵ نیدرمایر دوباره به ارتش بازگشت و درجه سرهنگی دریافت نمود و از سالِ۱۹۳۹ به گروهِ پژوهش و تحقیقِ حزبِ نازی در موردِ مساله یهودیان پیوست.
با فرا رسیدن جنگِ جهانی‌ِ دوم نیدرمایر خواهانِ رفتن به خطوطِ مقدمِ جبهه‌ شد. به این درخواستِ نیدرمایر توجهی نکردند زیرا برخی‌ در ارتش به خاطرِ اقامتِ طولانیِ او در روسیه و برخی‌ از اظهاراتِ او مبنی بر مخالفت با درگیرشدنِ با روس ها، معتقد بودند که او دارایِ احساساتِ طرفدارِ روسیه هست و حتی در اینمورد او درگیریِ لفظیِ نسبتاً شدیدی با گوبلز تئوریسین فعال حزب نازی آلمان پیدا کرد. سرانجام با پافشاریهایِ نیدرمایر و مراجعه به برخی‌ از تیمسارانِ ارتش که زمانی‌ شاگردان او در دانشگاه بودند، نیدرمایر موفق شد تا فرماندهی یک دسته را که قرار بود با گردآوریِ داوطلبین از ناحیه قفقاز تشکیل شود و از پشت به ارتشِ روسیه حمله کند را بدست آورد. او توانست گروهی از ارمنیها، گرجیها و مردمِ ترکستان را بدورِ خود گرد آورده و از ناحیه اوکرایین به ارتشِ سرخ حمله هایِ نامنظم بکند. پسان نیز او و گروهش را به اسلوانی و شمالِ ایتالیا فرستادند تا با پارتیزانها مبارزه کند.
در سالِ ۱۹۴۴در پی‌ِ بیاناتی که او در موردِ رهبر کرده بود، دستگیر گردید و مدتی‌ را در زندان ارتش بسر برد. سپس از ارتش اخراجش کردند تا پرونده اش را به دادستانی شخصی‌ محول نمایند اما هنوز در زندان بسر میبرد تا پایان جنگ جهانی دوم.
پس از پایان جنگ، نیدرمایر به شهر زادگاهش بازگشت و آنجا بود که ارتش سرخ او را دستگیر کرد و به شوروی فرستاد. بنظر میرسد که آگاهی های او از میزان همکاریهای کشورش در زمان آلمان نازی با اتحاد جماهیر شوروی در این دستگیری بی تاثیر نبوده باشد. شوروی نمیخواست که این رازها فاش گردند. در شوروی او به بیست و پنج سال بندی شدن در اردوگاههای کار محکوم گردید و به اردوگاه کار ولادیمیر در خاور مسکو فرستاده شد.
نیدرمایر در بیست و پنجم سپتامبر سال  ۱۹۴۸ در بیمارستان اردوگاه درگذشت.
برخی از منابع و مآخذها :
1-Seidt, Hans-Ulrich (2001), From Palestine to the Caucasus-Oskar Niedermayer and Germany's Middle Eastern Strategy in 1918.German Studies Review,
2-Hughes, Thomas L (2002), The German Mission to Afghanistan, 1915-1916.


   
اسکار نیدرمایر در سمت راست و اوتو فون هنتیگ در سمت چپ نگاره     

Tuesday 28 April 2015

اسکار نیدرمایر – بخش چهارم

بازگردیم به عقب و سرگذشت نیدرمایر و گروه. نیدر مایر توانست در کنارِ امان آلله خان، نظرِ برخی از ملیون و وطنپرستانِ افغانی را نیز به خود جلب کند و حتی با آموزشِ تیراندازی صحیح توسطِ توپ‌هایِ کوچکِ ساختِ کارخانه کروپ به پاسدارانِ مقرِ امیر، در نزدِ خودِ امیر نیز جایگاهی‌ بیابد.
در این میا‌‌ن شاهزاده پراتاپ نیز به کارِ خود مشغول بود و با پولی که کایزر ویلهلم همراهِ گروه کرده بود، در بازارِ کابل لوح‌هایِ زرین میخرید تا بر رویِ آنها نامه به پادشاه انگلیس و تزارِ روسیه بنویسد. همزمان برایِ پرچمِ هندوستانی که قرار بود توسطِ او آزاد گردد نیز طرحی ریخته بود.
رفته رفته افرادِ گروه هر روز بیشتر متوجه می‌شدند که ماموریتشان موفق نخواهد بود و زمانیکه معلوم گردید که کاروانی از هند با ۲۰۰ میلیون روپیه زر و سیم در راهِ کابل است دیگر روابطِ امیر با آنها رو به سردی گذاشت و اواخرِ ماهِ مای سالِ ۱۹۱۶ گروه از هم جدا شد و هر کدام از راهی‌ رو به سویِ آلمان نهادند.
پراتاپ رو به سویِ روسیه نهاد تا در کنارِ انقلابیونِ سرخ بایستد. جائیکه لنین و تروتسکی او را انقلابی آزادی بخشِ شرق خواندند. در سالِ ۱۹۱۹ دوستش برکت الله نیز همراهِ کاظم بای یا کاظم اوزالپ که قرار بود واسطِ گروه با مسلمانان درکابل باشد به روسیه رفتند تا با کمک انور پاشا روس ها را متقأعد کنند به افغانستان وارد شده و دستِ انگلیسیها را از آسیایِ میانه کوتاه کنند. روس‌ها خود را در موقعیتی نمیدیدند که به افغانستان حمله کنند ولی‌ از وجودِ این گروه نزدِ خود نیز استقبال میکردند زیرا انور پاشا که در ترکیه دیگر مقامی نداشت هنوز در نزدِ اقوامِ ترکِ ناحیه قفقاز به چشمِ قهرمان دیده میشد و از اینرو برایِ روس‌ها مهره ای با ارزش بود.
چیزی نگذاشت که انور پاشا که سودایِ امپراتوریِ بزرگِ ترک را در سر میپروراند از یک دوستِ بلشویک به دشمنِ بلشویک مبدل گردید و در شوراندنِ مسلمانانِ جنوبِ روسیه فعالیت کرد. سرانجام نیز انور پاشا در سالِ ۱۹۲۲ در شورشی که در بخارا راه انداخته بود توسطِ ارتشِ سرخ کشته شد.
هنتینگ فرمانده گروه به همراهِ قاچاقچیانِ تریاک رو به سویِ کوه‌هایِ پامیر نهاد و ارتفاعاتِ ۵۵۰۰ متری آنجا را پشتِ سر گذاشت  از میا‌‌نِ یخ و برف گذشت و خود را به صحرایِ گبی رسانید تا از آن نیز عبور کرده و به چین برسد. از آنجا او به آمریکا رفت تا پس از رسیدنِ به کرانه‌هایِ شرقی‌ِ آن سوار بر کشتی شده و به آلمان بازگردد اما در میا‌‌نِ راه مفقود شد و دیگر آثری از او به دست نیامد. هنتینگ به خاطرِ سفرِ پر مخاطره ای که در پیش گرفته بود و ۲۲۰۰۰ کیلومتر نیز بدرازا کشید تحسینِ دوست و دشمن را برانگیخت.
بخشِ اصلی‌ِ گروه به سرپرستیِ واگنر نخست به سیستان رفت و از آنجا رو به سویِ تهران نهاد .
نیدرمایر نیز نخست به سویِ ترکستان رفت نا پنهان از دیدِ سربازان و قزاقانِ روس خود را به ایران برساند.

ادامه دارد

Saturday 25 April 2015

اسکار نیدرمایر – بخش سوم

به هر حال، پس از جدا شدنِ واسموس از گروه و رفتنِ او به بوشهر و تنگسیر، اسکار ریتر فون نیدرمایر که اینزمان ۲۹ ساله بود از سویِ  فرماندهِ گروه مأمور گشت تا با همراهیِ ۵۹ نفرِ دیگر به عنوانِ دسته اول به افغانستان رفته و قبایلِ آنجا را بر ضدِّ انگلیسیها بشوراند. او در این سفر افسرِ ترک کاظم اوزالپ یا کاظم بای  را نیز به همراه داشت. وظیفه اصلی‌ِ کاظم بایِ مسلمان مراجعه به احساسات اسلامی مردم افغانستان و متقاعد کردنِ امیرِ افغانستان به شرکت در جهادیِ بر ضدِّ انگلیسیها بود.
دسته دوم که بیشترِ تجهیزات و دستگاهِ بیسیم نیز در اختیار داشت، به سمت خاور گسیل گردید ولی‌ این گروه بخاطر دزدی و فرار کاروانداران ایرانی  بدردسر افتاده بود. انگلیسیها که از وجود این ماموریت باخبر شدند، توانستند حدس بزنند که هدف و مقصدِ گروه چه میباشد. به خاطرِ همین نیز جنرال دیکسونِ انگلیسی  ماموریت یافت که از ورودِ آلمانیها به افغانستان ممانعت کند. 
به سبب گزارش‌هایِ جاسوسانِ انگلیسی در ایران بیشتر افراد گروه دوم شناسائی و دستگیر گشتند.
هتینگ در گروه نخست برایِ فرار از دستِ انگلیسیها تصمیمِ بسیارِ شگفتی گرفت. عبور از کویرِ مرکزیِ ایران در میا‌‌نِ تابستان. هیچ کس فکر نمیکرد که در این فصلِ سال کسی‌ دست به چنین کاری بزند. کاری که به خودکشی بیشتر می‌ماند. در مراحل پیش از رسیدنِ به کویر و پس از گذر از آن ناراستی کاروانداران و حمله راهزنان نیز به دردِ سرِ بسیار جدی مبدل گشته بود. 
سرنجام با گذاشتنِ از بدبختیهای فراوان گروه در ۲۲ اوتِ  سالِ ۱۹۱۵ با ۳۷ نفر و ۷۹ اسب و قاطر و با وجودِ تعقیب و گریزهای فراوان در ایران، وارد شهر هرات شد. در پیشاپیشِ گروه هنتیگ با کتِ بلندِ سپید و کلاهخودِ ‌عقاب نشانِ ارتشِ آلمان به پیش میراند. در ۲۶سپتامبرِ همان سال گروه  واردِ کابل شد. امیر پیش از آن توسطِ فرستاده نایب السلطنه انگلیس در هند، لرد چارلز هردینگ   ، از آمدن آلمانیها آگاه شده بود. 
اینگونه بود که امیر حبیب الله هیئتِ آلمانی، هندی را که پسان اتریشیها هم به آنها پیوسته بودند، منتظر نگاه داشت. در تمامِ این مدت نه‌ کسی‌ اجازه داشت نزدشان برود و نه‌ آنها اجازه داشتند به نزدِ کسی‌ روند تا اینکه سرانجام در اواخرِ ماهِ اکتبر امیر حاضر به ملاقاتِ با آنها شد. سه‌ خودروی رولزرویس میهمانان را از محلِ اقامتشان به مقرِ تابستانیِ امیر که تنها چند کیلومتر از آنجا فاصله داشت بردند. در جلویِ ساختمانِ مقر ۵ فیل را به نشانه قدرت به زنجیر بسته بودند.
امیر که برعصایی با دسته طلائی تکیه داده بود به زودی واضح سخن گفت : من به شما به دیدِ بازرگانانی می‌نگرم که بساطشان را برایِ فروش در برابرم میگستراند. من چیزی را که بدان مایل باشم انتخاب می‌کنم و از هر چیزی هم خوشم نمیاید.
به این ترتیب به میهمانان رساند که از قصد واقعی آنها و انگلیسی ها واقف است و میخواهد از این رقابت حداکثر استفاده را برای خود و مملکتش بکند. امیر میل فراوان داشت که انگلیسی ها او را شاه بنامند و نه امیر.
امیر را دو هندیِ همراهِ گروه را از همه کمتر خوش آمده بود اما چون ایشان جزو هیئت بودند کاری با آنها نداشت. با گذشتِ زمان برایِ افرادِ گروه نیز مشخص گشت که شاهزاده ساختگیِ هندی پراتاپ در شرق کاملاً ناشناخته است و برکت الله نیز تاثیرِ بسیار ناچیزی بر رویِ مسلمانانِ کابل دارد. نامه نوشته شدهِ کایزر ویلهلمِ دوم نیز مایه نا امیدی گشته بود چونکه هیچ تاثیری نتوانسته بود که بر روی امیر بگذارد.
اینجا بود که یودن نیدرمایر کارآمد افتاد. او با گفتگوهایِ ماهرانه و خوبی که با نصرالله خان برادرِ امیر و همچنین پسرِ سومِ امیر،  امان الله خان که آن زمان ۲۳ ساله بود، داشت توانسته بود که آنها را متمایل به شیوه و نظمِ آلمانی گرداند.
کلاً خلق و خوی و افکار و عقایدِ پسرِ سومِ امیر که شخصی مترقی و آزادمنش تر از پدر بود با خودِ امیر بسیار متفاوت بود و همین نیز خشمِ امیر را بر می انگیخت بطوریکه زمانی‌ قصد جان او را نیز کرد و اگر وساطت و میانجیگریِ برادران بزرگتر به خصوص حیات الله خان نمیبود، این تصمیمِ امیر عملی‌ گشته بود.
پس از مرگ امیر، میان امان الله خان و عمویش نصرالله خان بر سر تصاحب قدرت در افغانستان رقابت در گرفت وبرادران امان الله خان پس ازمرگِ  پدر، مقامِ او را به امان الله خان دادند و او نیز از همان آغاز دست به اقداماتِ نوینی در زمینه های مدرنیزه کردن روابط اجتماعی و سیاسی در افغانستان زد. امان الله خان منتظر تایید انگلستان ننشست که او را شاه بخوانند  و در سال ۱۹۲۶ خود را پادشاه نامید.
در زمان او جنگی میان انگلیس و افغانستان در گرفت و انگلیسیها سرانجام مجبور گردیدند تا در  معاهده صلح راولپندی که در آنزمان در هند بریتانیا بود  استقلال افغانستان را برسمیت بشناسند و بر سر خط دیوراند مرز میان افغانستان و هند بریتانیا ( منطقه امروزی پاکستان) به توافق برسند. در عوض انگلیسی ها  مواجبی که برای امرای افغانستان  معین کرده بودند، قطع کردند ولی این جسارت امان الله خان را انگلیسی ها هیچگاه از یاد نبردند.
سرانجام نیز تاجیکی را که حبیب الله کلکانی نام داشت و در افغانستان بنام بچه سقا مشهور است پشتیبانی کردند تا با کمک علمای دینی بر ضد امان الله خان که در اروپا بود، شورش نماید. شورشیان بزودی اوضاع را در کنترل خود درآوردند. در سال ۱۹۲۹ محمد نادرخان، وزیر جنگ امان الله خان که از خویشاوندان او نیز بوده و با او در جنگ با انگلیسیها شرکت کرده بود، با کمک و پشتیبانی خود انگلیسیها به کابل بازگشت و حبیب الله کلکانی را خلع نموده و اعدام کرد و خود بر تخت نشست و نادرشاه نامیده شد.

ادامه دارد


Wednesday 22 April 2015

اسکار نیدرمایر – بخش دو

۲-      در کنارِ چرب زبانیهای دو هندی و تئوریِ  جهاد اسلامی در کشورهای دشمنان ما از سوی ماکس فون اوپنهایم، این ایده یک افسرِ جوانِ ارتش عثمانیِ متحدِ آلمان به نامِ اسمائیل انور یا انور پاشا که بعدها وزیر جنگ عثمانی گردید، بود که  سرفرماندهی و وزارتِ امور خارجه آلمان را نهایتا مجاب کرد تا کوشش نماید تا جبهه‌ شرقی دور از مرزهای آلمان‌ را باز کند.
انور پاشا اصرار داشت که از سویِ منابعش باخبر گشته که امیرِ افغانستان حبیب الله خان تمایل دارد معاهده ای را که در سالِ ۱۸۹۳ میا‌‌نِ هندِ بریتانیا و پدرش امیرعبدالرحمن خان منعقد گشته بود، لغو نموده و بر ضدِّ انگلیسیها شورش کند. در حقیقت از دیدِ آلمانیها موضوع مهم کشاندن کشورهای ایران و افغانستان که در هنگام جنگ جهانگیر نخست سیاست بیطرفی را دنبال میکردند، به جنگ با انگلیس بود. برای آلمانها‌ نا امن شدن مرز‌هایِ غربیِ هند و جنوبیِ روسیه حائزِ اهمیت بودند تا این دو کشور را که در اروپا  با  نیروهایِ محور در جنگ بودند، در آنجا مشغول نمایند ولی‌ ترکیه از سوی دیگر بیشتر مایل بود که با آوردنِ شورش و ناامنی‌ در افغانستان و ایران مرز‌هایِ شرقی‌ِ خود را در برابرِ روسیه و از سوی ایران امن نماید و همچنین با مشغول کردن انگلیسیها در جبهه های شرقی، فشار آنها را در غرب که با زحمت از گالیپولی رانده شده بودند، کم نماید.
در مورد انورپاشا اشاره به این مطلب نیز لازم است که نامبرده که سازه های شرق کشورش را ناپایدار میدید، با جمال پاشا  و طلعت پاشا همراه گشته و در طراحی نقشه  کشتار ارمنیها   که دولت ترکان جوان عثمانی  در آن پیشگیری از تجزیه شرق عثمانی را میدید، نیز بطور مستقیم دخیل و سهیم شد. ترکیه کشوریست که حتی هنوز هم در آن چهل و دو قوم مختلف زندگی میکنند و دولت مرکزی عثمانی که در آن زمان  جنگهای بسیاری را در اروپا باخته بود، پیوسته خود را در معرض تهاجم میدید و هیچگاه به آنها اطمینان کامل نداشت. هرچند که این موضوع کشتار ارامنه بعدها پیوسته انکار میشد ولی نوه جمال پاشا که  نویسنده میباشد در مصاحبه ای که از تلویزیون دولتی اتریش ORF2   پخش شد، به موجودیت این کشتار سیستماتیک از سوی پدربزرگش بعنوان بخشی تاریک از تاریخ ترکیه اعتراف و بدان اعتراض نمود.  دولت ترکیه تا به امروز هم  این کشتار را زیر نام نسل کشی انکار میکند و از کشتن یک میلیون و نیم ارمنی بعنوان یک ضرورت جنگی نام می برد.
۳-      آلمانیها متوجه وابستگیِ شدید امیرِ افغانستان به انگلیسیها نبودند و کمرنگ یا در حقیقت بی رنگ بودنِ نقشِ آلمان در این گوشه از جهان از سوی ایشان بسیار دستِ کم گرفته شده بود.
۴-      از گروه ۲۹ نفره آلمانیها، تنها دو نفر بودند که با کشورهایِ شرقی‌ آشنائی و با آنها تجربه داشتند، ویلهلم واسموس  که پیشتر از آن به عنوانِ نفرِ دومِ کنسولگریِ آلمان در بوشهر کار میکرد و افسرِ توپخانهِ صحرایی اسکار نیدرمایر. هر دویِ اینها نیز به زبانِ فارسی‌ تسلطِ داشتند. دیگران که جملگی از افسرانِ سابقِ ارتشِ آلمان بودند از استانبول فراتر نرفته بودند. همین هم سبب گردیده بود که آلمانیها خاور را تنها از زاویه دید عثمانیها و منافع و ارجحیتهای ایشان بنگرند و این بر روی راهکار گروه تاثیر بسیاری میگذاشت.

هنگامیکه گروه از آلمان بسوی شرق راه افتاد میبایستی که از منطقه بالکان گذر میکرد. برایِ اینکه دشمن متوجه آنها نگردد، گروه به هنگام عبور از منطقه بالکان، گروه خود را به هیئتِ سیرک بازان درآورد. وجودِ دو هندی در کاروان به این امر نیز کمک میکردپس از گذشتن از بالکان، گروه توانست بخشی از راه را با قطارِ آناتولی طی‌ کرده و سپس بر پشتِ اسب خود را به حلب برسانند. از آنجا آنها عازمِ بغداد شدند. از آنجا سفر به سویِ تهران ادامه پیدا کرد. راهی‌ که راهزنان ایرانی در آن کم نبودند. سرپرستِ گروه پیوسته میگفت این راه  که در زمان صلح تا به این حد نا امن است، به هنگام جنگ و شورش دیگر چه خواهد شد؟ 
واسموس با آشنایی بیشتر به منطقه و بدلیل شناخت بیشترش به اوضاع آنجا به موفقیت ماموریت گروه در افغانستان شدیدا مشکوک بود و سرانجام نیز به علتِ اختلافِ نظری که در نحوه پیشبرد کارها و تطابق آن با موجودات کشورهای منطقه با رئیسِ گروه ورنر اتو فون هنتیگ پیدا کرد به زودی از گروه جداگشت تا به جنوبِ ایران رفته و به گروهِ پایداریِ تنگستانیها که در بوشهر با تجهیزاتِ بسیار ناچیز و بدونِ نظم در برابرِ نیروهایِ هندی و انگلیسی می‌جنگیدند پیوسته و کوشش نماید که آنها را سازماندهی کند. در مورد واسموس پسان مطلب جداگانه ای خواهم نوشت.


                                                               ویلهلم واسموس

ادامه دارد

Monday 20 April 2015

اسکار نیدرمایر – بخش نخست

در سال ۱۹۱۶ مردی که از سویِ صحرایِ قرا قوم می‌آمد در جامه مستمندان و درویشان، با موهایِ قرمز و دست‌هایِ حنا بسته به کنسولگریِ آلمان در کرمانشاه می‌رود و همگی‌ با شگفتی او را نگاه میکنند. چیزی شبیهِ صحنه وارد شدنِ لورنس  به کلوبِ افسرانِ انگلیسیِ مستقر در قاهره در فیلمِ لورنسِ عربستان. اتفاقاً این واقعه از دیدِ زمانی‌ در همان زمان‌ها هم صورت می‌گیرد.
این مرد در کرمانشاه کسی‌ نبود بجز اسکار ریتر فون نیدرمایر افسرِ گردانِ دهمِ توپخانه صحراییِ لشکرِ باواریایِ آلمان.
اسکار نیدرمایر در هشتمِ نوامبر سالِ ۱۸۸۵ در شهری کوچک واقع در جنوبِ ایالتِ باواریایِ آلمان به نام فرایزینگ، از مادری به نامِ اما و پدری به نامِ فریدریش که کارمندِ دولت بود، چشم به جهان گشود. پس از دورانِ دبستان، نیدرمایر واردِ دبیرستانِ اومانیستیِ شهرِ  رگنزبورگ   شد. در دبیرستانهایِ ایومانیستی در کنارِ رشته‌هایِ دیگر، زبانهایِ لاتین و یونانی باستان نیز تدریس می‌گشتند.
نیدرمایرِ جوان پس به پایان رساندنِ دورانِ دبیرستان به گردانِ دهمِ توپخانهِ صحراییِ نژاده گانِ ایالتِ باواریا پیوست و آموزش و نظمِ نظامی فرا گرفت و در ۱۵ ماهِ مارچِ ۱۹۰۷ با درجه ستوانی دانشگاهِ نظامی را ترک گفته و به لشکرِ ایالتِ باواریا پیوست. همزمان با آموزش‌هایِ سپاهی نیدرمایر به تحصیل در دانشگاه نیز پرداخت و رشته‌هایِ جغرافیا، علوم و زبانهایِ ایرانی را به پایان رسانید. ارتش آلمان همچنان دیگر ارتش‌هایِ نوینِ کشورهایِ دیگر اروپایی پیوسته این موقعیّت را برایِ افسران و درجه دارانیکه مایل به آموختن بودند فراهم میاورد. پسان خواهیم دید که این کشورها این آموزش‌ها را برایِ مقاصدِ خویش به کار می‌گرفتند و هنوز نیز چنین است.
پس از پایانِ دانشگاه، ارتشِ آلمان او را به مدتِ دو سالِ تمام و پرداختِ تنخواه (حقوق) کامل به ‌مرخصیِ پژوهشی فرستاد. و او نیز از ماهِ سپتامبرِ ۱۹۱۲ سفر خود را به ایران و هند آغاز نمود. او نخستین اروپایی بود که از کویرِ لوت گذشت و جاهایِ زیادی را دید. مدتی‌ کوتاه پیش از آغازِ جنگِ جهانی‌ِ نخست نیدرمایر دوباره به آلمان بازگشت.
با آغازِ جنگِ جهانی‌، نیدرمایر که حالا ستوان یک شده بود (۷ ژانویه ۱۹۱۴) با سمتِ فرمانده گروهان به گردانِ پنجمِ باواریا پیوست و به جبهه‌ِ غربی اعزام شد.
با جدی شدنِ طرح و تئوریِ ماکس فون اوپنهایم  ( ن. ک. به  ماکس فون اوپنهایم ) مبنی بر جهادِ اسلامی در سرزمینهایِ دشمنانِ ما در دفتر کار وزارت امور خارجه آلمان، سرفرماندهی ارتشِ آلمان نیدرمایر را که به زبانهایِ فارسی‌ِ دری و سانسکریت آشنائی داشت برایِ پیش بردنِ نقشهِ اوپنهایم  به همراهِ یک گروهِ ۲۹ نفری از آلمانیها به همراهی ویلهلم واسموس  به شرق اعزام کرد.
هدفِ این گروه بیست و سه نفره اینبود که با همکاریِ عثمانیها در کشورهایِ اسلامی و هند شورشی بر ضدِّ انگلیسیها به پا کنند. شورشی که مرز‌هایِ روسیه را هم به لرزه در بیاورد. بخاطر بافت درهم تنیده قومیتی در میان کشورهای منطقه و علایق گوناگون مردمان آنها، این شورش به جز در زیرِ پرچمِ دین میسر نمیبود.
پسان خواهیم دید که آنها در پیایده کردنِ جزئیات دچارِ اشتباهاتِ بسیار بزرگی‌ گشتند و برنامه‌هایشان شکست خورد. همزمان ولی‌ طرفِ مقابل یعنی انگلیس بزودی از این نقشه‌ها آگاه گردیده و با شناختی‌ که بر اثرِ اقامتِ درازی که در منطقه و آشنائی که با اقوامِ منطقه داشت این نقشه ها را خنثی کرده و حتی با انجام کارهایِ مشابه آنها، اهداف ِ خود را به دست آورد.
عواملِ زیادی در این شکست نقش داشتند که در اینجا به بخشی از آن می‌پردازم.
۱-      سرفرماندهیِ ارتشِ آلمان آگاهی‌ِ چندانی از کشورهایِ منطقه نداشت. جالب است که بدانیم در آرشیوِ ارتشِ آلمان آنزمان حتی یک نقشه نیز از کشورِ افغانستان موجود نبود. در این میا‌‌ن ۲ هندی نیز پیدا شدند که ادعا داشتند میتوانند شورشی را در هند بر ضد انگلیسی ها برنامه ریزی و اداره کنند.
فرد نخست  ماهندرا پراتاپ  نام داشت و خود را شاهزاده هاترا و مورسان معرفی‌ میکرد که از پدر بزرگش که راجایِ هاترا و مورسان میباشد، روی گردانده و میگفت که نماینده شاهان و راجاهایِ هند که سودایِ رهائی از دستِ انگلیس‌ها را در سر دارند، میباشد.
هاترا و مورسان در واقع دو ده بودند و ماهندرا پراتاپ اگر پولی برایِ ساختِ یک مدرسه در ده خویش بدست میاورد، خود را بسیار خوش بخت حس میکرد چه رسد به گردآوری هزینه شورشی هندی بر ضد انگلیس. او مدتی‌ در سوئیس به سر برد و سپس به گونه‌ای سر از وزارتِ خارجه آلمان در آورد. نامبرده حزبی به نامِ حزبِ خوشی یا شادی بنیاد نهاده بود.
نفر دوم که حالش از اولی هم خرابتر بود  مولانا عبدالحافظ محمد برکت الله  نام داشت و خود را پروفسورِ علومِ اسلامی معرفی‌ میکرد. برکت الله که به زبانهای فارسی، اردو، ترکی، انگلیسی وعربی نیز آشنایی داشت، از راهِ توکیو به آمریکا رفته و به انگلستان و لیورپول راه پیدا کرد و آنجا بود که با نصرالله خان صدراعظم و برادر امیر افغانستان آشنایی پیدا کرد. سپس وی از آنجا سر از دستگاهِ وزارتِ امورِ خارجهِ آلمان در آورد. این پروفسورِ اسلام شناس به پول بسیار بیشتر از اسلام تعلقِ خاطر داشت.
وزارت خارجه آلمان نیز خوشنود از پیدا کردن ایندو، به آنها روی خوش نشان داد و هر دو نیز بلافاصله آمادگی‌ خود را اعلام داشتند تا نظرِ امیرِ افغانستان را به سویِ آلمانیها جلب کنند. وزارتِ امورِ خارجه از دنیا بی خبر آلمان نیز به پندار خود، خوش حال از اینکه کارشناسان و خبرگانی یافته است.

کایزر ویلهلمِ دوم پادشاه وقت آلمان هم نامه‌ای برایِ امیر افغانستان نوشته و پیشنهادِ همکاری و دوستی میا‌‌نِ دو ملت را کرد و اینکه هر دو کشور شانه‌ به شانه‌ در برابرِ دشمنِ مشترک ایستادگی کنند. نامه بدستِ این دو هندی داده شد و برایِ حفظِ امنیتِ ایندو شیّاد افسرِ جوانی را که پیشتر در چین و ایران بود به نامِ ورنر اتو فان هنتینگ با ۲۹ نفری که پیشتر شرحِ حالشان رفت، مأمور نمودند. مبلغِ دو میلیون مارک سکه طلا نیز به عنوان هزینه سفر و پیشکش دادن به مقاماتِ افغانی به سرپرستِ گروه هنتیگ داده شد.

ادامه دارد.

Saturday 18 April 2015

زنجیر را باور مکن - مهدی جوینی

آزاد شو از بند خویش، زنجیر راباور مکن 
اکنون زمان زندگیست، تاخیر را باور مکن
حرف از هیاهو کم بزن از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را باور مکن
خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان 
تو شاهکار خالقی، تحقیر را باور مکن
بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش 
زیبا و زشتش پای توست، تقدیر را باور مکن
تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور مکن
خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور مکن


Thursday 16 April 2015

پمادی طبیعی که از آنتی بیوتیک قویتر است

جهانِ دانش برایِ کسانیکه در برابرش سرسختی به خرج نمی‌دهند، جهانِ شگفتیست که در آن پیوند‌ها و همکاریهایِ ناشناخته نیز پیش میایند. پیوند و همکاریی مانندِ نمونه زیر.
یک تاریخدان و یک پژوهشگر در رشته میکرب شناسی‌ ( میکروبیولژ) در یک همکاریِ نامانوس کوشش کردند تا رازِ روغنِ داروئی را سرگشایی کنند.
بانو کریستینا لی، استادِ دانشگاه ناتینگ هام در رشته های تاریخی آنگلوساکسون و وایکینگ‌ها به نسخه‌ی داروگیاهی از گاهِ سده‌هایِ میانه (قرونِ وسطی) برخورد که برایش شگفت انگیز می‌نمود.
در این نسخه سده ده چنین آمده بود : مقداری سیر و پیاز را پوست کرده و با مخلوطی از صفرایِ گاوِ نر و شراب به مدتِ ۱۰ روز در ظرفی‌ مسی در گوشه ای قرار دهید و سپس معجون را از صافیِ پارچه ای رد نمایید. چیزی که از صافی رد شده را اگر به اندازه مناسب در چشمانِ کسیکه چشم درد دارد بکشند، بیمار درمان خواهد یافت.
بانو لی با همکارانِ میکرب شناسش فریا هاریسون و استیو دیگل در این مورد گفتگو کرد و استیو دیگل اظهار داشت که او هم در باره این دارویِ چشمِ کهن چیزی شنیده و از خود پرسیده که آیا این دارو تا چه اندازه  میتواند کارآ و موثر  باشد؟
مشکل اینبود که در نسخه کهن هیچ از اندازه چیز‌ی گفته نشده بود. برایِ درست کردنِ این مخلوط میبایستی که پژوهشگران از نیرویِ گمان کار می‌گرفتند.
آنها در کنارِ کاسه‌هایِ مسی ایستادند و چهار مخلوط با اندازه‌هایِ گوناگون ولی‌ سیر و پیازِ تازه درست کردند.
برایِ آزمایش کردنِ معجون، پژوهشگران باکتریِ  استافیلوکوکوس آئروس  که در گستره زیادی از بیماریهایِ عفونی و پوستی پیش میاید و بسیار مهاجم و پرخاشگر میباشد، استفاده کردند به اینصورت که این باکتری را بر زخمهایی بر رویِ پیکرِ موش‌هایِ آزمایشگاهی قرار دادند. بسیاری از آنتی بیوتیک‌هایِ قوی در برابرِ این باکتری بی‌تاثیر هستند.
هر گاه که بر رویِ زخمِ این موش‌ها تنها یکی‌ از چهار عنصرِ پیاز، سیر، شراب و یا صفرایِ گاوِ نر را قرار میدادند، چیزی اتفاق نمی‌افتاد.
تنها پس از اینکه معجونِ مخلوط شده از چهار عنصر را بر رویِ زخمهایِ عفونی قرار دادند، باکتریِ استافیلوکوکوس ائروس تقریباً بطورِ کامل از میا‌‌ن رفت.

اینکه نمکِ صفرا و ظرفِ مسی تا حدی باکتری‌ها را دفع میکنند برایِ پژوهشگران آشکار بود اما اینکه این معجون تا این اندازه بتواند خوب کار کند، همه آنها را شدیداً شگفت زده کرد.


Tuesday 14 April 2015

بیست و پنجم فروردین گرامیداشت عطار نیشابوری

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای؟
تا کی از پندار باشم خودپرست؟
پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست


Thursday 9 April 2015

سرابی بنام تربیت کودکان

یک روانشناس و نویسنده کتابِ سوئدی بنامِ دیوید ابرهارد  david-eberhard  بتازگی کتابی منتشر کرده بنامِ فرزندان بر مسند قدرت. او در این کتاب مینویسد که پدرها و مادرها فکر میکنند که می‌باید بهترین دوستِ فرزندانشان باشند و از همینرو مخالفت با خواستهِ فرزندان را برنمیتابند.
ابرهارد که رئیسِ یک کلینیکِ روان و اعصاب میباشد و ۱۵۰ نفر زیرِ دستش کار میکنند، می‌گوید که در شهرِ استکهلم کارکنان و گردانندگانِ چایخانه‌ها و قهوه‌‌ خانه‌ها و رستورانها با ورودِ خانواده‌‌ها به مغازه‌هایشان چندان خوش حال نمیشوند. برخی‌ از این مکان‌ها حتی ورودِ خانواده‌‌ها و کودکان را ممنوع کرده اند در حالیکه این دکاکین میبایستی در واقع از ورود مشتری به محل کسب و کارشان خوشنود باشند. و همه اینها به خاطرِ اینکه کودکانی هستند که در میانِ رستوران فریاد میکشند و یا در زمستان که هوایِ بیرون منهای ۵ یا ۶ درجه است، در را باز گذاشته و برایِ دیگران دردسر فراهم میکنند. کسی‌ هم نمیتواند به آنها چیزی بگوید ورنه با پدر و مادر آنها درگیری پیدا می‌کند.
اینرا نباید به حسابِ ملاطفتِ پدر و مادر‌ها گذاشت بلکه بایستی‌ گفت که اینها مسئولیتِ خویش را به عنوانِ بزرگسال درست انجام نمی‌دهند.
پیشتر‌ها میا‌‌نِ بزرگسالان در موردِ پرورشِ کودکان توافقِ نظرهایی نانوشته ولی پذیرفته شده و تجربه شده وجود داشتند و معیارهایی از سویِ همه پذیرفته شده بودند و رعایت می‌گشتند. امروزه که تعاریفِ مقرراتِ اجتمایی‌ به طورِ کلی‌ مطرح گشته اند و باید نیز اذعان نمود که بسیاری از این تعاریف بصورت کامل و تا یافتن مقصود و هدف مشخص تجربه نشده و هنوز از بوته آزمایشِ زمان و مکان بیرون نیامده اند. در چنین حالتی  والدین بیشتر خود را با کودکان در یک سطح قرار داده و همان حقوق بزرگسالان را برایِ کودکان خود قائل میگردند. چنین پدر و مادرهایی  بزودی بنحوی درمیابند که نمیتوانند با خواستِ فرزندِ خود مخالفت نمایند.
بسیاری از والدین مشکلاتِ امورِ تربیتی را با دیگران در میا‌‌ن نمیگذارند و پیوسته ادعا میکنند که همه چیز نزدِ آنها کامل و مراتب است در حالیکه جریان اصلا نیز اینگونه نیست.
آنها شب خرد و خسته از محلِ کارشان به خانه میایند تا چیزی را بپزند و یا تهیه کنند که کودکشان دوست دارد بخورد زیرا حوصله و توانِ جر و بحث کردن با کودکان را ندارند.
آنها میگذارند که کودکانشان بیشتر از حدی که مجاز است در برابرِ تلویزیون بنشینند زیرا به آرامشِ پس از کار خود نیاز دارند.
آنها در مرخصیهایشان به مکان‌هایی سفر میکنند که برایِ فرزندانشان مناسب است و اگر فرزند نمیداشتند هیچگاه به اینجایها نمی‌رفتند.
این بخش از گفته‌هایِ ابرهارد ممکن است که از فرطِ شگفتی چشمهای خواننده را گشاد کنند. به نظرِ ابرهارد خانواده‌ نمیباید به هر قیمتی نقشِ یک نهادِ دموکراتیک را بازی کند. رابطه میا‌‌نِ والدین و فرزندان پیوسته یک رابطه نامتقارن است. رابطه استاد و شاگرد. تنها با گذشتِ زمان و کسبِ تجربه است که از میزانِ این تقارن کاسته میشود و کم هم نیستند که برخی از این رابطه ها حتی در جهتِ دیگر نا متقارن میشوند یعنی فرزندانی که مجرب تر از والدین  گشته اند نقش استاد را بعهده میگیرند. اما تا رسیدنِ به این نقطه بایستی‌ گفت که والدین موظفند که بواسطه تجربه‌شان چیز‌ها را بهتر دیده و ارزشیابی کنند و فرزندان میبایستی که پیرو ایشان باشند.
ابرهارد می‌گوید گاهی‌ برخی‌ فکر میکنند که من طرفدار تربیت و پرورشِ نظامی و شلاق زدن میباشم، ولی‌ اینطور نیست و من چنین چیزی را هرگز نه‌ گفته‌ام و نه‌ نوشته.
او می‌گوید برایِ من بسیار مهم است که کودکان در کشورهایِ دموکراتیک مطابقِ همان ارزش‌هایِ جامعه بزرگ و تربیت شوند و این ارزش‌ها هیچ گاه نمی‌گویند که گروهی میباید ناخواسته به سود گروه دیگر و یا توسطِ زورِ گروهِ دیگر، از مقام و موقعیّتِ اجتمایی‌ خویش صرفنظر کرده و تجاربِ خویش را نفی کند. رابطه کودک و والدین فعلا در چنین مرحله ایست.
او ادامه میدهد که رابطه میا‌‌نِ پدر و مادر خیلی‌ وقت‌ها بواسطه در مرکز قرار گرفتن کودک و رقابتِ غیرِ منطقی برایِ نزدیکتر شدنِ به کودک و در نتیجه دور گشتن از همدیگر که میا‌‌ن پدر و مادر بوجود میاید به سردی گراییده و احیاناً قطع میشود ( اینجا باید اضافه کنم که ابرهارد دو بار طلاق گرفته و هم اکنون با همسرِ سومش زندگی‌ می‌کند). یا اینکه پدر و مادرها در تعریف از کودکانشان گاهی شدیدا دچار اغراق کردن میشوند. برای نمونه کودکی چیزی نقاشی میکند و نزد پدر و یا مادر میآورد. اینها چنان زبان به تعریف و تمجید و به به گفتن میگشایند که گویی اثری از رامبراند را دارند مینگرند. بعضا خود اینها کارشناس در امور نقاشی هم نیستند ولی در تعریف و تمجید  اغراق آمیز از فرزند خود، چیزی کم نمیآورند. در صورتیکه بنظر ابرهار میبایست نقاشی کودک را دید و گفت، اوه نقاشی. چه جالب و از او پرسید آیا نقاشی کردن را دوست داری؟ او همچنین ادامه میدهد و نیز والدین میباید که از شرماندن کودک خود بپرهیزند و ایشان را به رقابتهای پوچ نکشانند و هدایت نکنند. به عبارتی نه غلو از اینطرف و نه کوتاهی از آنطرف.
ابرهارد می‌گوید حفاظتِ کودکان از سویِ پدر و مادر کارِ بسیار پسندیده ایست اما نباید که به اغراق کردن بینجامد. اینگونه اغراقها شخصیت مستقل فرزندان را تضعیف میکند و آنها چون در برابر واقعیات زندگی قرار گرفتند، کم میآورند.  او می‌گوید در کلینیکهای اعصاب بیشتر بیماران افرادِ جوانی هستند که با کسبِ کوچکترین تجربه منفی‌ در زندگی‌شان تعادلِ روانی خود را از دست داده و بی‌ پناه گشته اند.
کسانی‌ که شریکِ زندگی‌شان ترکشان گفته و یا فرضاً سگ و یا گربه خود را از دست داده و یا از محلِ کار خویش اخراج گشته اند.
اینها از کودکی یاد نگرفته اند که نه بشنوند و اینگونه چیز ها را تحمل کرده و باوجود آن اهدافِ زندگی‌ِ خود را از جلویِ چشم گم نکنند. بلکه برعکس، چون طرف های مقابلشان پدر و مادر با حس وابستگی به آنها بوده اند که میشد از این حس آنها برای رسیدن به مقصود خود، (سوء)استفاده کرد، این فرزندان بیشتر نابردباری و سیاست استفاده بموقع از تفرقه  میان دیگران را فرا میگرفتند.
 به هر حال کتابِ آقایِ دیوید ابرهارد حاوی اشاراتِ جالبیست هر چند که خودِ من شخصاً همه این اشارات را پذیرا نمیباشم اما در مجموع او شجاعانه و با علم سرزنش شدن از سوی دیگران، انگشت بر روی چیزهایی در مورد تربیت فرزندان گذاشته که شاید خیلیها به آنها فکر کنند اما شهامت بیان کردنش را نداشته باشند. این کتاب درهای نوی را بر روی گفتمان و دیالوگ در زمینه امور تربیتی میگشاید.

نامِ کتاب : کودکان بر مسندِ قدرت یا به آلمانی Kinder an der Macht.


Sunday 5 April 2015

غمگینی غمگین

روزی زنی‌ با پیکر خردش بر رویِ راهی‌ خاکی که در کنارِ کشتزاری و بموازات آن کشیده شده بود پیاده میرفت. باوجودیکه چهره اش حکایت از پیری او میکرد ولی‌ گامهایش سبک بودند و لبخندی با طراوتِ دخترکی آسوده بال بر چهره اش نمایان بود.
پیرزن در کنارِ یک پیکرِ درهم جمع شده که در حاشیهِ راه نشسته بود، ایستاد و به پایین نگاه کرد. موجودی که بر رویِ خاک‌ها نشسته بود خود را در پتویی خاکستری چنان پیچیده بود که به نظر میرسید  مانندِ کرمها بی‌ استخوان باشد .
پیرزنِ کوچک به سویِ او خم شد و پرسید، کیستی؟
دو چشمِ کم جان با خستگی‌ به سویش نگاه کردند و صدائی لرزان که به سختی شنیده میشد، آهسته پرسید : من؟ من غمگینی هستم.
پیرزن بناگاه با خوشحالی صدا کرد : آها، غمگینی. و اینکار را چنان انجام داد که گویی آشنایِ کهنی را دوباره دیده باشد.
غمگینی با شگفتی پرسید:“ تو مرا می‌شناسی؟“
„واضح است که ترا می‌شناسم. در تمامِ   طولِ زندگی گاه گاهی‌ مرا همراه بودی”
„ درست است، ولی‌…“ غمگینی با شک پرسید „ پس چرا از پیشم نمیگریزی؟ ترسی‌ از من نداری؟“
„عزیز جان، چرا باید بگریزم؟ تو خیلی‌ خوب میدانی‌ که با وجودِ ظاهرِ ناتوانت  به  پایِ هر فراری میرسی. امّا میخواستم چیزی از تو بپرسم : تو چرا اینقدر بی‌ شهامت به نظر میرسی؟“
„من....من غمگینم“ اینرا پیکره بیروحِ کنارِ راه گفت.
پیرزن در کنارش نشست، سرش را با تفاهمِ کامل چند بار خم کرد وگفت „ که اینطور!!!  توغمگینی. برایم بگو که چه چیزی ناراحتت می‌کند؟“
غمگینی آه‌ِ سردی از تهِ دل کشید و با اندکی‌ تردید و شگفت زده از اینکه کسی‌ به حرفهایش گوش میدهد سرانجام گفت : „ آه‌ میدانی‌؟ اینطور است که هیچکس مرا دوست  ندارد. قسمتِ من از نخست این بوده که به میا‌‌ن مردمان روم و زمانی‌ نزدِ آنها باشم. اما زمانیکه من نزدِ ایشان میروم هراینه ایشان از من رمیده و گویی که طاعون دیده باشند، از من فراری می‌شوند."
غمگینی همانطور که اینرا میگفت آب دهانِ خود را به سختی قورت میداد.
انسانها جملاتی ساخته اند که بوسیله آنها میخواهند مرا گریزان کنند، مثلاً  آنها می‌گویند : فوتینا، زندگی‌ زیباست و خنده‌هایِ مصنوعی میکنند در حالیکه من میدانم که زخمِ معده و تنگیِ نفس دارند. یا اینکه می‌گویند : زنده باد چیزی که ما را قویتر میسازد. آنهم در حالیکه قلبشان درد می‌کند. زمانیکه کتفها و پشتشان از شدتِ درد خم شده دم از زنجیر پاره کردن میزنند و در حالیکه اشک میخواهد از تمامیِ منفذ‌هایِ سر و صورتشان بیرون بزند می‌گویند که تنها ضعیفها گریه میکنند.
„اوه  بله“ پیرزن با تأیید گفت و اضافه نمود. چنین انسانهایی‌ سرِ راهِ منهم زیاد پیدا شدند…..
غمگینی بیشتر در خود فرو رفت و سپس ادامه داد „ و همه اینها در حالیکه من میخواهم به آنها کمک کنم. هنگامیکه من کاملاً نزدیکِ آنها هستم، اغلب این فرصت را مییابند که خودشان را ببینند و احوالِ خود را بازنگری کنند. به آنها کمک می‌کنم که زخمهایِ خود را ببندند.  کسی‌ که غمگین است پوستِ کاملاً نازکی دارد. برخی‌ از ضربه‌هایِ زندگی‌ مانندِ یک زخمِ درست التیام نیافته دوباره سر باز کرده و حتی رنجِ بیشتری را سبب می‌شوند و تنها کسانیکه به غم اجازه میدهند که واردِ حریمشان شود و اشک‌هایِ ریخته نشده خود را سرانجام گریه میکنند میتوانند واقعا شفا یابند. ولی‌ انسانها اصلا نمیخواهند که من کمکشان کنم. در عوض با یک خنده مصنوعی  زخمهایشان را میپوشانند و یا اینکه یک لایه و زره کلفت از تلخی‌ را بر رویِ رفتارشان میکشند.
غمگینی به اینجا که رسید خاموش گشت.
گریه اش در آغاز آرام بود ولی سپس مبدل به هق هق‌هایِ بلند گردید.
پیرزن پیکرِ نحیف و شکسته را در بغل گرفت و پیشِ خود اندیشید چه پیکرِ نرم و ظریفی‌ دارد این غمگینی و آهسته او را نوازش کرد.
گریه کن، غمگینی، گریه کن. کمی‌ استراحت کن تا دوباره جان بگیری. از هم اکنون دیگر نباید خود را تنها حس کنی‌. من نیز زین پس با تو خواهم رفت.
غمگینی اینرا که شتید گریستن را کنار گذاشت و با شگفتی پرسید : کیستی تو؟
من؟ پیرزن با لبخندی پاسخ داد : من امیدم.