جستجوگر در این تارنما

Sunday 30 October 2022

نگرشی دیگر به رستم و رخش

بهنگامیکه می خواستم این نوشته را آغاز کرده و به پایان برسانم، نخستین چیزی که مرا بخود مشغول ساخت، دو مصرع بیت زیر بودند:

ز پانصد همانا فزونست سال                         که تا من جدا گشتم از پشت زال

به احتمال زیاد خواننده از خود خواهد پرسید این بیت که مربوط به داستان رستم و اسفندیار است، چه ربطی می تواند با رخش داشته باشد؟ آوردن این بیت در اینجا به این سبب است که این بیت همزمان سن اسطوره ای رخش را هم می رساند. این بیت همچنین گویای سن تقریبی دیگر پهلوانان اسطوره ای شاهنامه، چون طوس و گستهم و گیو و دیگر پهلوانان که همراه رستم بودند و برخی از آنها چون طوس که حتی پیش از ورود رستم به صحنه شاهنامه هم وجود داشته است، هم می باشد. می توان گمان برد که اینها تنها یک اسپ نداشتند ورنه احتمالا فرزانه توس  بهنگام بازگویی داستانهایشان در طول اینهمه سال نام اسپ منحصر بفردشان را برده و در زمانهای گوناگون نیز نام اسپ های ایشان را تکرار می کرد.

میانگین سن اسپها از 25 سال تا 33 سال است که از آن سالهای آخرش را میتوان تنها زنده بودن اسپ نامید و سواری گرفتن از اسپ بخصوص برای کارهای ورزشی و یا رزمی در این سنین امری نادر است. در سال 1822 سن اسپی به بنام اولد بیلی Old Billy به 62 رسید که امری بسیار شگفت انگیز بود. اسپهای دیگری نیز وجود دارند که سن آنها حتی به 45 هم رسیده است ولی سن معمول و طبیعی در میان اسبها همان 25 تا  33 سال است.

رخش تنها اسپ رستم بود. اگر سن رستم در این بیت اسطوره ای می نماید، پس این در مورد رخش نیز  که در همه این مدت با تهمتن همراه بوده، بهمچنین می باشد و از او اسپی اسطوره ای  و شگفت انگیز می سازد که درازای عمری بسی طولانی تر از اسپهای معمولی داشت و وظیفه ای بگردن گرفته بود که هیچ اسپ دیگری از عهده انجام دادنش بر نمی آمد.

ما در شاهنامه تنها یک اسپ اسطوره ای دیگر بجز رخش داریم و آن نیز شبرنگ بهزاد اسپ شاهزاده سیاوش است. شبرنگ بهزاد همان اسپی است که سیاوش با آن از میان آتش تندرست عبور می کند. سالها بعد سیاوش در پی خوابی که می بیند، مرگ زود خود را بدستور افراسیاب پیش بینی می کند. در آنزمان فرنگیس دختر افراسیاب و همسر سیاوش از سیاوش باردار پنج ماهه بود. سیاوش پس از آنکه جریان خواب خویش را به فرنگیس می گوید برایش فاش می سازد که از پشت او پسری بدنیا خواهد آمد و فرنگیس بایستی ورا کیخسرو نام نهد. کیخسرو روزی به توران باز خواهد گشت و انتقام سیاوش را خواهد گرفت. سیاوش سپس به اصطبل اسپها رفته و لگام از شبرنگ شبدیز بر می دارد و در گوش او می گوید چون زمان انتقام گرفتن کیخسرو فرا رسید، تو باید مرکب او باشی و سپس او را رها می کند تا زمانش فرا رسد.

سیاوش چو با جفت غمها بگفت                     خروشان بدو اندر آویخت جفت

رخش پر ز خون دل و دیده گشت                   سوی آخور تازی اسپان گذشت

بیاورد شبرنگ بهزاد را                              که دریافتی روز کین باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت                 لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازی دراز                   که بیدار دل باش و با کس مساز

چو کیخسرو آید به کین خواستن                     عنانش ترا باید آراستن

ورا بارگی باش و گیتی بکوب                       چنان چون سر مار افعی به چوب

از آخور ببر دل به یکبارگی                         که او را تو باشی به کین بارگی

اینگونه است که شبرنگ بهزاد دومین اسپ اسطوره ای در داستانهای شاهنامه می گردد. ولی حتی شبرنگ بهزاد نیز توانائی های رخش را ندارد.

برگردیم به آغاز داستان رستم و رخش.

تورانیها به ایران هجوم آورده و بخش های بزرگی از سرزمین ایران را گرفته بودند. جنگ دیگر در یک جبهه و یک منطقه نبود بلکه سپاهیان فراوان تورانی در گوشه های زیادی از کشور ایران حضور داشتند. شاه نوذر بدست تورانیان اسیر و بوسیله افراسیاب گردن زده می شود.

تنها امیدی که برای ایرانیان باقی مانده بود همانا  خیزش بخش های جنوبی سرزمین ایران و نیز زاولستان محل حکمرانی خاندان سام بودند. دلیران ایران پیام به زال می فرستند و شرح حال جنگ را برای او تعریف می کنند.

به گستهم و طوس آمد این آگهی                     که تیره شد آن فر شاهنشهی

به شمشیر تیز آن سر تاجدار                         به زاری بریدند و برگشت کار

بکندند موی و شخودند روی                         از ایران برآمد یکی های‌وهوی

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک                  همه دیده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی                           زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی

بر زال رفتند با سوگ و درد                         رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

زال نیز بی درنگ آماده انجام دادن تنها نبرد زندگی خود می شود. از آنجا که زاولستان نیز از سمت های گوناگون مورد تهدید بود و همزمان ایران شاه نداشت، زال مجبور می شود که به پیشنهاد بزرگان کسی را بدنبال پسر خویش رستم که هنوز نوجوان بود فرستاده و از او بپرسد آیا می تواند  کمک کرده و شاه نو را به ایران بازگرداند؟

پس از آنکه رستم به نزد زال میآید، زال به او می گوید می دانم که هنوز بسیار جوانی و جوان را به جنگ فرستادن شایسته نیست ولی یکسری نبردهای بزرگ در پیش هستند که من باید آنها را اداره کنم و از اینرو نمیتوانم به البرزکوه (کوه بلند) رفته و کیقباد را برای تاج بر سر نهادن به ایران بیاورم، آیا تو آمادگی آنرا داری که به کوه بلند (البرزکوه) رفته و او را برای شاه ایران شدن با خود بیاوری؟ رستم نیز برای اینکه هم پاسخ پدر را داده و هم خیال او را راحت کرده باشد، به شرح حال خویش می پردازد:

چنین گفت رستم به دستان سام                       که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز                       نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت                      بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم                    چو اندر پی ریزش خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون                      که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش                       همی مغز پیلان بساید سرش

یکی باره باید چو کوه بلند                            چنان چون من آرم به خم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه                 گرآیند پیشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر                        نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی‌سپاه                        که خون بارد ابر اندر آوردگاه

رستم می گوید ولی باید نخست برای من مرکبی مناسب یافته شود. به هنگام انتخاب اسپ مناسب برای رستم که میبایست زان پس به جنگ برود، پدرش می گوید:

کنون چنبری گشت یال یلی                          نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی                    بزیبد برو بر کلاه مهی

یکی اسپ جنگیش باید همی                        کزین تازی اسپان، نشاید همی

بجویم یکی بارهٔ پیلتن                                 بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر این داستان                       که هستی برین کار همداستان

همه گله های اسپ زاولستان و کابلستان را به نزد رستم میآورند تا او اسپی از میان آنها انتخاب کند.

گله هرچه بودش به زابلستان                        بیاورد لختی به کابلستان

همه پیش رستم همی راندند                          برو داغ شاهان همی خواندند

در ادامه داستان می خوانیم که هر اسپی توان کشیدن پیکر تنومند رستم را نداشت و رستم برای اینکه اسپ پر توان را برای خود بیابد، بهنگام گزینش با دست بر پشت آنها فشار می آورد تا ببیند خم می شوند یا نه. اگر خم می شدند، مرکبی نمی بودند که رستم بتواند بر آن سوار شود تا اینکه گله اسپهای کابلی را به پیش او می آورند:

هر اسپی که رستم کشیدیش پیش                    به پشتش بیفشاردی دست خویش

ز نیروی او پشت کردی به خم                      نهادی به روی زمین بر شکم

چنین تا ز کابل بیامد زرنگ                         فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ

یکی مادیان تیز بگذشت خنگ                       برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار                       بر و یال فربه میانش نزار

یکی کره از پس به بالای او                         سرین و برش هم به پهنای او

اینگونه رستم مرکب خویش، رخش را میابد با رنگ سرخگون ( برای بیشتر مجسم کردن ظاهر رخش و واژه بور. ن. ک. به توضیحات استاد جلال الدین کزازی) و لکه های سرخ تر بر روی بدنش. او همان آزمایش فشار بر پشت اسپ آوردن را با رخش نیز می کند و رخش اصلا خم به ابرو نمی آورد. رستم  پیش خود می اندیشد از این پس این برنشست منست و چون می خواهد که رخش را از گله بان بخرد و ازینرو بهایش را از او می پرسد، گله بان به رستم می گوید:

چنین داد پاسخ که گر رستمی                        برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست                   بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد                      همی گفت نیکی ز یزدان سزد

به زین اندر آورد گلرنگ را                         سرش تیز شد کینه و جنگ را

تا اینجا مشخص شد که رخش تنها مرکبی بود که می توانست رستم را بکشد و رستم تنها سواریست که پیوسته در تیره ترین زمانهای جنگ به یاری ایرانیان آمده و آنها را از بلایا می رهاند. رستم نیمه کابلی و رخش کابلی.

از آنجا که رستم زابلی از این پس ناجی ایرانیان در جنگها به هنگام درمانده ترین و وامانده ترین لحظات ایشان بود و این کار بدون داشتن اسپی که او را با شتاب از اینسو به آنسو ببرد امری ناشدنی می نمود، پس بهای رخش واقعا آزادی بر و بوم ایران بوده است و گله بان درست می گفت.

رستم نیز خود از این امر بخوبی آگاه بود و می دانست که بدون رخش او پیاده خواهد ماند. اینرا رستم در سیزده بخش بعد (بخشی های شاهنامه دیجیتال سایت  گنجور) یعنی در همان خوان اول از هفت خوان که در آن رخش به جدال با شیر بر می خیزد بهنگامی که رستم در خواب بود، به رخش می گوید و او را سرزنش می کند که اگر بلایی بر سر تو بیاید، من به دردسر بسیار بزرگ خواهم افتاد.

چو بیدار شد رستم تیزچنگ                          جهان دید بر شیر تاریک و تنگ

چنین گفت با رخش کای هوشیار          که گفتت که با شیر کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی                   من این گرز و این مغفر جنگجوی

چگونه کشیدی به مازندران؟                        کمند کیانی و گرز گران؟

چرا نامدی نزد من با خروش؟                       خروش توام چون رسیدی به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی                   ترا جنگ با شیر کوته شدی

پس از داستانهای هفت خوان و گذر کردن رستم  از بسیاری ماجراها و داستانهای دیگر شاهنامه به بخش سهراب می رسیم و اینکه رستم که برای شکار به نخچیرگاهی در سمنگان رفته بود، پس از شکار کردن و کباب نمودن گوری و خوردن آن آهنگ خوابیدن می کند. بهنگام خواب رستم، اسپش بدست هفت هشت تن سوار تورانی گرفتار شده و بهمراه آنها به سمت شهرسمنگان برده می شود و چون رستم بیدار گشته و اسپ خویش را نمیابد، پیاده بدنبال رد پای اسپ به سوی شهر سمنگان به راه می افتد. رستم پس از رسیدن به شهر سمنگان و انجام گفتگوهایی با شاه سمنگان و بستن قول وقرارهایی میهمان شاه سمنگان می گردد و شب هنگام که در شبستان خویش خوابیده بود، تهمینه دختر شاه سمنگان که به او دل باخته بود بر بسترش می رود و خواستار وصل او می گردد.

تهمینه چون به بالای سر رستم می رسد و او بیدار می شود، نخست از خود و موقعیت اجتماعی و خانوادگیش و نیز حال زار دلدادگی خود به رستم برای او می گوید و در پایان هم برای اینکه به وصالش برسد سه دلیل نیز برای اجابت شدن این خواسته خود بر می شمرد تا رستم را راضی نماید. در این میان آخرین دلیل او که وعده ای می باشد برای این نوشته بسیار مهم و جالب است و بازگو کننده اهمیت رخش برای رستم می باشد.

من این بخش از شاهنامه را بطور کامل و بدون کوتاه کردن در اینجا می آورم:

از او رستم شیردل خیره ماند                        برو بر جهان آفرین را بخواند

بپرسید زو، گفت نام تو چیست؟                     چه جویی، شب تیره کام تو چیست؟

چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام                           تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

یکی دخت شاه سمنگان منم                          ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست                   چو من زیر چرخ کبود اندکيست

کس از پرده بیرون ندیدی مرا                       نه هرگز کس آوا شنیدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی                         شنیدم همی داستانت بسی

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ                  نترسی و هستی چنین تیزچنگ

شب تیره تنها به توران شوی                        بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها یکی گور بریان کنی                          هوا را به شمشیر گریان کنی

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ                   بدرد دل شیر و چنگ پلنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب                           نیارد به نخچیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر                              ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چو این داستانها شنیدم ز تو                          بسی لب به دندان گزیدم ز تو

بجستم همی کفت و یال و برت                      بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهی مرا                          نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام                        خرد را ز بهر هوا کشته‌ام

ودیگر که از تو مگر کردگار                        نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور                 سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپت به جای آورم                    سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره دید                   ز هر دانشی نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهی                       ندید ایچ فرجام، جز فرهی

اینجا نیز تهمینه از مقام و ارزشی که رخش نزد رستم دارد، بخوبی آگاه است و برای اینکه دل رستم را بدست آورد از اسپش برای او می گوید و اینکه اسپ را برایش پیدا می کند و فردوسی نیز در ادامه گفتگوی این دو برای ما باز می گوید که رستم چون از رخش می شنود، رام شده و آرام می گردد و می گوید اما این خلاف رسم جوانمردی است که ایندو بدون آگاهی پدر تهمینه با هم وصلت نمایند. پس موبدی را بدنبال پدر تهمینه می فرستد و همان شب تهمینه را از او خواستگاری می کند و مراسم رسمی پیمان زناشویی را بجای می آورند.

ما رستم را تنها در یک نبرد بدون اسپ می یابیم. آنهم تنها بخاطر اینکه رخش براثر بسرعت رساندن رستم به میدان جنگی که از دست رفته بنظر می رسید، خسته بود. آنهم جنگ رستم با اشکبوس است. رستم به سپاه ایران که می رسد و می شنود که لشکریان ایران چه حال دارند، بر ایشان گریان می شود ولی:

چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد                  بیاراست در قلب جای نبرد

چنین گفت رستم که گردان سپهر                    ببینیم تا بر که گردد بمهر

چگونه بود بخشش آسمان                             کرا زین بزرگان سرآید زمان

درنگی نبودم براه اندکی                              دو منزل همی کرد رخشم یکی

کنون سم این بارگی کوفتست                        ز راه دراز اندر آشوفتست

نیارم برو کرد نیرو بسی                             شدن جنگ جویان به پیش کسی

یک امروز در جنگ یاری کنید                     برین دشمنان کامگاری کنید

که گردان سپهر جهان یار ماست                    مه و مهر گردون نگهدار ماست

سرانجام نیز رستم مجبور می شود که پیاده به میدان اشکبوس رفته و با او بجنگد و پیروز شود. این تنها باری است که ما رستم را ناخواسته بی اسپ در میدان می بینیم.


داستان رستم بدون رخش ممکن نیست و وجود رخش بی رستم بی معنی است. چنانچه پیشتر هم در بخشهای دیگری که به شاهنامه مربوط می شوند، نوشته ام، در شاهنامه کم پیش نمی آید که پاسخ پرسشها را در چندین بخش و یا چند صفحه پیش از آنکه پرسش ها مطرح گردند، می توان یافت.

رخش و رستم با هم  و در کنار هم پا به عرصه فعال داستانهای شاهنامه می گذارند و در پایان نیز با هم و در کنار هم می میرند.

                     

پایان