جستجوگر در این تارنما

Friday 24 June 2022

نهفته های داستان ضحاک ماردوش - پایان

 

چیزی از آمدن فرانک و بردن فریدون نگذشته بود که ضحاک ازمرغزار و نگهبان آن و گاوبرمایه دار باخبر شد و به سمت مرغزار شتافت و چون فریدون را نیافت گاوبرمایه و چارپایان دیگر را کشت و مرغزار را سوزاند.

ازاین ماجرا شانزده سال گذشت و فریدون نزد مادر آمد و از نژاد خویش پرسید. شبیه همین را در داستان سهراب و مادرش تهمینه می بینیم، با یک فرق بسیار عمده که نشان دهنده  تفاوت های شخصیتی سهراب و فریدون است. برای روشن تر شدن موضوع، نحوه پرسش این دو از مادرانشان را به طور پیاپی نقل می کنم:

فریدون  این گونه می پرسد:

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت       ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت                   که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر؟                  کیم من ز تخم کدامین گهر؟

چه گویم کیم بر سر انجمن؟                  یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی                بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

سهراب هم همین پرسش را از مادرش تهمینه- که شاهزاده ای بود- دارد اما این گونه می پرسد:

بر مادر آمد بپرسید زوی                     بدو گفت گستاخ بامن بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم؟            همی بآسمان اندر آید سرم

ز تخم کیم وز کدامین گهر؟                  چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟

گر این پرسش از من بماند نهان             نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن                 بدین شادمان باش و تندی مکن

بازگردیم به داستان فریدون و ضحاک. فرانک داستان زندگی خود را برای پسرش باز می گوید و شرح       می دهد که پدرش به دست چه کسی و به چه منظور کشته شده است و هم چنین ماجرای گاوبرمایه را نیز برای او می گوید. فریدون چون این می شنود به مادر می گوید، ضحاک به هر آنچه پلیدی است دست زده (اشاره به پایان کار ضحاک) و اکنون من با یاری یزدان دمار از روزگارش برآرم. مادر نگران شده و او را متوجه جوانی اش می کند و اینکه جوانان کارهای سترگ را سهل پندارند و سر به باد می دهند.

از سوی دیگر ضحاک آرام نداشت و هر روز و هر دم از فریدون یاد می کرد. از خطری که متوجهش بود چنان بیم داشت که در پی آن برآمد تا خود را بی گناه جلوه دهد. از این رو بزرگان دربار خویش را فراخواند و دستور داد تا شهادت نامه ای بنویسند که در آن گواهی شده باشد که او به جز کار نیک هیچ کاری نکرده است و همگی می بایست آنرا امضا کنند. در شاهنامه هیچ اشاره ای به این نشده است که آیا وجود چنین          شهادت نامه ای می توانست از خشم مردم بکاهد یا نه. ما تنها می خوانیم که همه بزرگان از ترس ( می توان آنرا به ترس از جان و ترس از دست دادن جاه و مقام نیز تعبیر کرد) در حال توشیح بودند که ناگاه  ضحاک متوجه صدای فریاد و جنجالی بیرون از دربار می شود. شخصی دادخواهی می کرد. دستور داد ستمدیده را نزد وی آورند. او کاوه آهنگر بود که هفده پسرش را جلادان ضحاک کشته بودند و دست به هژدهمین و آخرین پسرش یازیده بودند تا او را نیز بکشند و از مغز سرش خوراک مارهای ضحاک را فراهم آورند. اکنون کاوه شوریده بود و دادخواهی می کرد که آخرین پسرش را از دست جلادان ضحاک نجات دهد.  ضحاک با      چهره ای گرفته از او می پرسد که چه کسی به او ستم کرده است؟ کاوه می خروشد و می گوید خود تو. ضحاک شگفت زده از جسارت او دستور می دهد تا آخرین فرزندش را به او بازگردانند و در عوض کاوه نیز شهادت نامه ای را که ضحاک آماده کرده بود، امضا کند. کاوه چون شهادت نامه را می خواند، از دست بزرگان دربار خشمگین شده و ایشان را سرزنش می کند که  چرا ازراستی روی بر تافته و به پلیدی روی آورده اند و در پایان نیز شهادت نامه را پاره کرده و در حالیکه فرزند را به پیش انداخته کاخ ضحاک را ترک می کند و مستقیما به بازار، به همانجایی که آهنگری خود را داشت می رود و چرمی را بر سرنیزه کرده و قیام می کند. مردمان بسیاری به او می پیوندند. جوانانی که به دست ارمایل و گرمایل از مرگ رهایی یافته بودند نیز به آنها می پیوندند و چون نام فریدون و افسانه برافتادن ضحاک به دست او دیگر نه حدیثی بود که پنهان بماند و داستانی بود که در هر کوی و برزنی نقل می شد، به سوی او شتافتند.

فریدون با گردآوری لشکری به کاخ ضحاک یورش می آورد و پس از ماجراهایی که در شاهنامه به زیبایی نقل شده است، ارنواز و شهرناز را آزاد کرده و به همسری خود در می آورد و در پایان نیز ضحاک را اسیر و در بند می کند. نخست می خواهد او را بکشد، سروشی به او ندا می دهد که اینکار را نکن. فردوسی اینجا دو موضوع بسیار زیبا و مهم را تنها در چند بیت نقل می کند. شاید همین نیز سبب آن شده باشد که کمتر به نهفته های درون این ابیات توجه شود.

بران گونه ضحاک را بسته سخت                     سوی شیر خوان برد بیدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون                         همی خواست کارد سرش را نگون

بیامد هم آنگه خجسته سروش                        به خوبی یکی راز گفتش به گوش

که این بسته را تا دماوند کوه                          ببر همچنان تازیان بی‌گروه

مبر جز کسی را که نگزیردت                         به هنگام سختی به بر گیردت

بیاورد ضحاک را چون نوند                           به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید                       نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران                                به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز                        بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آویخته                               وزو خون دل بر زمین ریخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد                         جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند او                        بمانده بدان گونه در بند او

نخستین موضوعی که در این چند بیت توجه برانگیز است، آن است که سروشی فریدون را از کشتن ضحاک نهی می کند.

در بخش مار نماد چیست مشاهده کردیم که مار هم می تواند نماد میراننده گی باشد و هم زاینده گی و گاهی نیز هردو باهم. ما در فرهنگهای دیگر هم با موضوع مار در کنار انسان روبرو شدیم. اگر ماری از سر مدوسای گورگن می بریدند به جای آن دو مار بیرون می آمدند و مدوسا را برای دیگران خطرناکتر و شکست ناپذیرتر می کردند. هر گاه مارهای دوش ضحاک را می بریدند، مارهای بزرگتری به جای آنها بیرون می آمدند. در اسطوره ضحاک به نظر می آید کشتن ضحاک و مارهای روی دوش او برای دیگران خطرناکتر بوده تا در بند نگاه داشتن او. مارهای آدم خوار و پلیدی که چون می مردند، تواناتر و پلیدتر زنده می شدند. از این روست که فریدون را اندرز می دهند ضحاک را نکشد، بلکه دربند و محدود نماید. گاهی قصد به نابود کردن خطیرتر و دردسرساز تر است تا مهار کردن و محدود کردن.

دومین نکته ای که در ابیات پایانی داستان ضحاک به چشم می خورد همانا مقایسه سرنوشت و به بند کشیدن ضحاک و پرومتئوس است. ضحاک مظهر پلیدی و دوست اهریمن است و به انسان ها ضرر می رساند و پرومتئوس در اساطیر یونانی الگوی انسان دوستی است  وقدرت پیشگویی نیز داشت.

ضحاک را بخاطر پلیدی هایش به بند کشیدند و در کوه بستند تا ضرری به مردمان نرساند. نماد ضحاک نیز سیاهی و تیرگی بود. برای پرومتئوس این امر کاملا دگرگون بود. زئوس خدای خدایان اساطیر یونانی         نمی خواست انسانها خردمند شوند. او ترجیح می داد آنها جاندارانی بی اراده و بی خرد باشند تا موجوداتی اهل خرد. از این رو دستور داده بود تا به انسانها آتش ندهند که به سبب آن به کشف و اختراع بپردازند.  پرومتئوس برای اینکه انسانها را دوست داشت و می خواست که ایشان خردمند شوند، پنهانی آتش را از ارابه چرخ خورشید دزدید و به انسان داد. آتش نور دانش را برای انسان به ارمغان آورد. زئوس چون این بدید، دستور داد تا پرومتئوس را در قله قاف به زنجیر بکشند و هر روزه عقابی عظیم الجثه می آمد و جگر او را می خورد. تا شب جگر دوباره در پیکر پرومتئوس در می آمد و روز بعد باز همین ماجرا بود تا اینکه سرانجام قهرمان اسطوره ای دیگر یونانی یعنی هرکول که نیمه خدا و نیمه انسان بود او را نجات داد. هرکول هم او را           بی چشمداشت نجات نداد. آوردن سیبهای زرین باغهای هسپریدها در کوههای اطلس مراکش از زمره وظایفی بودند که آئورستوروس پادشاه  برعهده هرکول گذاشته بود و هرکول می بایست با عبور از دوازده خان انجام دهد. هسپریدها پری هایی بودند که وظیفه داشتند از سیب های زرین باغ الهه هرا پاسداری کنند. از این رو دستیابی به سیب های زرین و آوردنشان به نزد شاه حتی برای قهرمانی اسطوره ای مانند هرکول نیز آسان    نبود. بهمین سبب هرکول به سراغ پرومتئوس بسته به زنجیر در کوه قاف (قفقاز) می رود تا از او کمک و راهنمایی بگیرد. پرومتئوس هم راهنمایی کردن به او را مشروط به رهاسازی اش از زنجیر و کشتن عقاب بزرگ پیکر می کند. داستان پرومتئوس و انگیزه کارهایش سبب شد در علم فلسفه بخشی بزرگ به او اختصاص  یابد و نمونه و سرمشق موضوعات دیگر شود.

من از فلسفه بافی در مورد چگونگی دربند افتادن ضحاک  چیزی ندیده و نخوانده ام.

ما در اینجا با دو نکته کاملا گوناگون روبرو می شویم.

یک : شخصیتی اسطوره ای را در کوه قاف (قفقاز) به خاطر اندیشه های نیکویی که در مورد انسانها داشته به جبر به بند می کشند و این برای فلاسفه سرمشقی می شود و سده ها و هزاره ها از آن یاد می شود. پای او به مباحثات فلسفی و اجتماعی و روانشناختی کشیده می شود و از آن الگو برداری شده و این الگو برای بهینه تر کردن رسالات به کار گرفته می شود. هسیود در سده هشت پیش از میلاد مسیح ماجرای پرومتئوس را برای نخستین بار می نویسد. مسلما می توان گمان برد که این اسطوره پیش از آنهم در فرهنگ شفاهی یونانیان وجود داشته و اکنون نیز جهانگیر است.

دو: شخصیتی اسطوره ای که بخاطر جبار بودن و پلیدی هایش و آسیب هایی که به انسان ها می رسانده در کوه به بند کشیده می شود. ولی موضوع همینجا مسکوت می ماند، گمانی زده نمی شود و بحثی هم در نمی گیرد. اسطوره ضحاک و فریدون بسیار کهن تر می باشد و آنهم سینه به سینه نقل شده تا به گاه فردوسی رسیده و او برای ما به رشته تحریر در آورده است. ولی این اسطوره نه تنها جهانی نشده بلکه در میان خود ما نیز مسکوت باقی مانده است.

اینکه چنین اسطوره ای  برایمان چیزی برای گفتن نداشته است یا داشته و ما به آن بی توجه بوده ایم، امری است که بی پاسخ باقی می ماند.

پایان

Monday 20 June 2022

نهفته های داستان ضحاک ماردوش - 4

ارنواز و شهرناز ( به گویش اوستائی ارنوک و سنکهوک) که دختران جمشید بودند، اکنون به ناچار به همسری ضحاک درآمده، از او کژی آموخته و خوی پلیدی در آنها رشد کرده بود. این یعنی نسب شخص به تنهایی مانع از دگرگونی شخصیت (چه سره و چه ناسره) فرد نمی شود. این خود نیز مطلبی است که بهتر است بیشتر در آن دقیق شد زیرا همین دختران جمشید پس از رهایی از دست ضحاک باز به اصل خود برمی گردند. آیا این اشاره به تاثیر همراه و همسر و همکار و هم گام است یا اشاره به فرصت طلبی ها  یا به هر دو و یا به هیچکدام؟ من اینجا تنها اشاره کوتاهی به آن کرده و از آن می گذرم زیرا که این خود بحثی مفصل و از حوصله این نوشته خارج  است.

بدین سان چندی گذشت و چنان شد که شبی ضحاک با ارنواز در بستر بود به نیمه های شب خوابی دید و در آن آینده خود را تیره یافت. سراسیمه و فریاد زنان از خواب پرید و آشفته شد.

در ایوان شاهی شبی دیر یاز                         به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان                          سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان                        به بالای سرو و به فرّ کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار                            به چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ                   نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه                             کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر                                بدرّیدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ بر زد به خواب اندرون                 که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجَستند خورشید رویان ز جای                       از آن غلغل نامور کدخدای

ارنواز که از خواب پریده و ضحاک را آشفته دیده بود به آرام کردن او پرداخت و جویای سبب دل نگرانی اش شد. چون ضحاک ماجرای خوابی را که دیده بود برای او بازگفت، ارنواز به او پیشنهاد کرد که ستاره شناسان و افسونگران را از کشورهای گوناگون فراخوانده و همگی را نیز محترم شناخته و تبعیضی نیز میان ایشان قائل نشود تا آنها نیز بی ترس هر چه که می بینند بازگو کنند.

چنین گفت با نامور ماهروی                         که مگذار این را ره چاره جوی

نگین زمانه سر تخت تو است                        جهان روشن از نامور بخت تو است

تو داری جهان زیر انگشتری                        دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گِرد کن مهتران                      از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه‌سر موبدان را بگوی                     پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست؟               ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان                   به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن                      که آن سرو سیمین برافگند بن

در این ابیات چند موضوع نهفته است. یکی گفتار خوش فردوسی است که در بیت آخر این بخش نمایان است. با وجود اینکه ضحاک را هم پیمان با اهریمن و ابلیس می داند و می خواند، زیبایی و پاکیزگی کلام خود را هم کنار نمی گذارد و از او با عنوان "شه پر منش" یاد می کند.

دوم پیشنهاد ارنواز برای فراخواندن همزمان افسونگران و موبدان به دربار برای رایزنی در مورد خوابی که ضحاک دیده بود و راست گویی و پنهان نکردن نکته ها از ایشان است.

افسونگران در تاریخ فرهنگی و اساطیری ایران بیشتر صفات منفی و اهریمنی دارند و موبدان درست نقطه مقابل ایشان هستند. با این وجود ارنواز پیشنهاد می کند تا از هر دو گروه به دربار بیایند و نظر بدهند. به ضحاک هم می گوید که همه آنها را با هم برابر بدان " ز مردم شمار ار ز دیو و پریست". عقلانیت را بر احساسات و باورهایت ارجح بدان و چون کارشناسان نظر خویش را گفتند، تو از بدگمانی دیگران مترس و کار خود را دنبال کن.

سوم اینکه ضحاک هم با وجود خودرایی و پلیدی، آن رای را پذیرفت و فرستادگانی برای گردهمایی افسونگران و موبدان و ستاره شناسان گسیل داشت. ایشان نیز از کشورهای گوناگون گردآمدند و بایکدیگر رای زدند.

با این همه از آنجا که ضحاک موجودی پلید بود و رایزنان این را می دانستند، ازاو بیم داشتند و نمی توانستند رای خود را واضح به او بگویند. اینگونه بود که سه روز در برابر او لب به سخن نگشودند. در چهارمین روز ضحاک برآشفت:

به روز چهارم برآشفت شاه                          بر آن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود                         و گر بودنی‌ها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون                          پر از هول دل، دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش                          یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک به نام                     کز آن موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگ‌تر گشت و ناباک شد                      گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد                       که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود                        که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد                         برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای                                سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو                     به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود                               زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد                          نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر                           به سان درختی شود بارور

به مردی رسد بر کشد سر به ماه                    کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز                     به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار                          بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین                         چرا بنددم از منش چیست کین؟

دلاور بدو گفت گر بخردی                           کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش                       از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن                          جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر                       بدین کین کِشد گرزهٔ گاوسر

روشن تر از این نمی توان سخن گفت. نخست آنکه به او نمی گویند که کشته خواهد شد. بلکه می گویند اسیر خواهی شد. می پرسد  توسط که؟ می گویند فریدون که هنوز زاده نشده است. می پرسد چرا من را اسیرمی کند؟ می گویند چون پدرش را خواهی کشت. می پرسد چگونه مرا به اسارت در می آورد؟  می گویند که با گرزه گاو سر بر سرت خواهد زد. می پرسد چرا با گرزه گاو سر؟ می گویند زیرا گاوی را هم که به او شیر خواهد داد، تو خواهی کشت.

همه چیز واضح و روشن است. فریدون به خونخواهی پدر برخواهد خاست. تنها کافی است که ضحاک پدرش را نکشد و در امان بماند. اما ضحاک  این گونه نمی کند و آرام نمی گیرد. او نمی تواند چنین کند زیرا :

یک – نمی داند نام پدر فریدون چیست؟

دو – هر شب دو مرد جوان ( او فکر می کند دو مرد ولی در واقع ارمایل و گرمایل از آن دو یک مرد جوان را نجات می دهند) توسط کارگزاران وی کشته می شوند. اگر آنها کشته نشوند و مغز سر آنها به خورد مارها داده نشوند، مارها به خود او روی می آورند و در نتیجه خود او می میرد.  هستی او بسته به نابودی دیگران است.

پدر فریدون می تواند یکی از این مردان جوان باشد و در اسطوره حقیقتا هم همین می شود. پدر فریدون، آبتین بدست روزبانان ضحاک گرفتار شده و نابود می شود. در واژه نامه دهخدا معنای آبتین چنین آورده شده: آبتین [ ب ْ / ب ِ ] (اِخ ) نام پدر فریدون ، مصحف آتبین . و صاحب برهان معنی آن را نفس کامل و نیکوکار و صاحب گفتار و کردار نیک و اسعدالسعداء آورده است .

از این روضحاک آرام نمی گیرد و برای پیشگیری از نابودی خود، دستور می دهد به دنبال نوزاد پسری که به دنیا می آید و نامش فریدون است باشند و او را بکشند. فرانک همسر آبتین که از او باردار بود و شوی خویش را هم از دست داده بود در چنین وضعیتی پس از زایمان، فرزند خویش فریدون را به دشتی برده و به مرغزارداری که گاوی پرشیر داشت می سپارد تا در امان بماند. نام این گاو در اسطوره های ایرانی گاو برمایه بود.

گاو در فرهنگ های کهن ایرانی و هندی جایگاهی ویژه با معنایی همگون دارد. گاو در فرهنگها و اساطیر دیگر اقوام هم حضوری شاخص دارد ولی با ویژه گی هایی متفاوت از فرهنگ ایرانی و هندی باستان. خود واژه گاو (gao) به چم زندگی، زنده جان، سودمند، مفید می باشد که با پسوندی نام حیوانات به خصوصی را مشخص می کرده است مانند گئوش (گاو)، گئوسپنتو= زنده جان مقدس (گوسپند) و غیره.

ضحاک که هنوز بیمناک بوده و دست از جستجو برنداشته بود. ماموران وی هنوز به دنبال کودک بودند. ضحاک از وجود گاو برمایه آگاه شد و در پی یافتن آن بود. فرانک سراسیمه  به سوی مرغزار و نگهبان مرغزار و گاوبرمایه و فریدون آمد تا او را با خود ببرد.

دوان مادر آمد سوی مرغزار                        چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی                           فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست                     که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان                           شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه                              برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند                           چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود                         که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین                       منم سوگواری ز ایران زمین

فرانک مادر فریدون، نوزاد نیک چهر خود را برداشته و با او بسوی البرزکوه در مرز هندوستان می رود.

البرز کوه چیست و البرزکوه کجاست؟

از خود واژه البرز آغاز می کنم. امروزه کمتر کسی است که ریشه البرز را واژه اوستایی هره بره زیتی نداند که در پهلوی به هره برز مبدل شده بود. هره به چم کوه و بره زیتی به چم بلند، بالا. البرز به چم کوه بلند. در شاهنامه در جاهای گوناگونی از البرز کوه (کوه بلند) یاد شده است.

اما البرز کوه کجاست؟ درایران رشته کوهی وجود دارد بنام رشته کوه البرز که یک کوه نبوده بلکه همانگونه که از نامش پیداست رشته کوه یا سلسله جبال است و دنباله رشته کوههای هیمالیا می باشد که از افغانستان آغاز شده و تا جمهوری آران ادامه می یابد. تنها کوهی که در ایران نام البرز دارد همانا کوه البرز در جهرم استان فارس است با بلندای 2660 متر از سطح دریا.

در ولایت بلخ افغانستان نیز کوهی بنام کوه البرز وجود دارد با ارتفاع 3191 متر.

این دو کوه البرز در ولایت بلخ افغانستان و استان فارس ایران و همچنین رشته کوههای البرز قاطعانه و بی شک آن کوه البرزی که فردوسی در اینجا از آن یاد کرده و در اوستا نیز نامبرده شده، نیستند.

در داستان فریدون و ضحاک شاهنامه فردوسی، فرانک به روشنی می گوید که می خواهد فرزندش را به سوی مرز هندوستان و کوه البزر (نه رشته کوه البرز در ایران)  ببرد تا از دست دژخیمان ضحاک نجاتش دهد.

جای دیگری در داستانهای شاهنامه هنگامیکه از بدنیا آمدن زال و شرمیدن از موهای سپید او و در دامان کوه نهادنش برای ما می گوید، داستان اینگونه ادامه میابد که:

بفرمود پس تاش برداشتند                            از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جایی که سیمرغ را خانه بود                     بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز                            برآمد بر این روزگاری دراز

و در چند سطر پس از آن برای ما می گوید که آن چه کوهی بوده است.

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ                     بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه                          که بودش بدانجا کنام و گروه

 سیمرغ زال نوزاد را به البرز کوه (کوه بلند) می برد تا آنجا خوراک جوجه های خود گرداندش ولی به مهر ایزدی جوجه ها از خوردن زال خودداری کرده و اینگونه زال در نزد سیمرغ و جوجه هایش مانده و بزرگ می شود و به یلی برومند تبدیل می شود. پرسشی که باقی می ماند دانستن جای این البرزکوه (کوه بلند) می باشد که در کدام ناحیه می تواند بوده باشد؟ فردوسی ما را زیاد منتظر خواندن پاسخ نمی گذارد زیرا او داستان را به این گونه ادامه می دهد. پس از چندی سام از کار خود پشیمان می شود و خواب می بیند. پیشگویان و خواب گزاران خواب را چنین تعبیر می کنند:

شبی از شبان داغ دل خفته بود                      ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان                      یکی مرد، بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او                          بر آن برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند                       از این در سخن چند گونه براند

مردی هندو در خواب به او مژده می دهد که فرزندش زنده است. پس این کوه بلند که سیمرغ بر فرازش آشیانه داشته و البرز خوانده شده، می باید درسمت هندوستان بوده باشد و نیز از اینروست که خبر از یکی از هندوان به سام می رسد. فرانک هم فرزند خود را به البرز کوه در مرز هندوستان می برد. از آن گذشته در دنباله همان شعر از فرزند برز (بلند و رشید) سام به او خبر داده می شود.

استاد جلیل دوستخواه در صفحه 924 کتاب خویش "گزارش و پژوهش در اوستا" می نویسد که در دینکرت گفته شده که یک سر پل چینواد (مشابه آن پل سراط در عربی) بر روی البرز قرار دارد.

سخنی کوتاه در مورد چینواد به چم آزماینده. در پهلوی این واژه با پوهل (پل و گذرگاه) همراه آمده و آن پلی است که روان مردمان چهار روز پس از مرگشان در برابر آن حاضر می شود و باید از آن گذرکنند. به باور نیاکان اگر کردار ایشان در جهان خوب بوده باشد، پهنای این پل فزونی یافته تا فرد به آسانی از آن بگذرد و اگر فرد بدکردار بوده باشد، پل چینواد به سان لبه تیغی نازک می شود تا گناهکار نتواند از آن گذر کند و به ژرفا فرو افتد. در زیر پل چینواد دروازه دوزخ قرار دارد. یک سر پل چینواد بر فراز البرز (کوه بلند) است و سر دیگر آن بر چکاد داییتیک قرار گرفته است. داییتیک یا رودخانه مقدس داییتی (دایتا در اوستا) که در پهلوی آنرا وه روت (رود نیک) می نامیدند، در گاه ساسانیان به رود سند گفته می شد. به گمان من می بایست کارشناسان و تاریخدانان پژوهشهای بیشتری انجام دهند تا دریابند که آیا داییتی یا دایتا رودخانه سند است صرفآ به این دلیل که ساسانیان آنرا سند می خواندند یا رودخانه هیرمند که به دریاچه هامون (کیانسه ؟) می ریزد، زیرا رود سند در گستره ایران ویج جاری نبود ولی هیرمند در ایران ویج  جاری بوده و هنوز هم هست که به دریاچه نیکوی کیانسه (هامون) نیز می ریزد. دایتا رودی جاری در ایران ویج (ائیرنه وئجه) بود. فرضیه آمودریا (جیحون) شناختن رود دائیتی نیز پرسش برانگیز است زیرا آمودریا (جیحون) نیز در ایران ویج جاری نبود بلکه مرز میان ایران و توران را تشکیل می داد.

در یسنا بند 10 می خوانیم که گیاه مقدس هئومه بر روی آن سبز شود.

در زامیاد یشت بند یک آمده است هره برزیتی (کوه بلند) همه کشور های خاوری و باختری را فراگرفته و نخستین و بزرگترین کوه جهان است.

در مهر یشت بند 35 آمده است که مهر ایزد نگاهبان فروغ و پاسدار پیمان، نخستین ایزدی ست که پیش از دمیدن خورشید از کوه بلند (هره برزیتی = البرز) به سراسر زمین های ایرانی می نگرد. در بند 50 همان یشت می خوانیم، که اقامتگاه ایزدمهر بر فراز کوه هریتی جای دارد. ایزد مهر (میترا) را هندیها و ایرانیها می ستودند.  آئین مهر گسترش یافت و سده ها بعد میترا (مهر) در روم هم مورد پرستش واقع گردید و تاثیرات خود را گذاشت.

کوهی بلند که خورشید با بالا آمدن از آن به همه سرزمینهای ایرانی می نگرد بایستی در خاور فلات قاره ایران قرار داشته باشد و نه در مرکز آن. از آن گذشته این کوه در زامیاد یشت بزرگترین کوه جهان خوانده شده است.

اینها مشخصات رشته کوه البرز در ایران و کوه البرز در افغانستان نیستند. نه گیاه هئومه بر روی آنها سبز می شود. نه بلندترین کوه جهان هستند و نه می توان هر صبحگاه  پس از برآمدن خورشید از بام آنها به سراسر سرزمینهای ایرانی نگریست زیرا نه نخستین کوه (خاوری ترین کوه) در سرزمینهای آریائی هستند که خورشید در گردش شبانه روزه از بامش بلند گشته و از فراز درخشیده و روشنایی بر سراسر سرزمینهای آریایی پخش می کند و نه بلندترین آنها.

بازگردیم به داستان ضحاک.

ادامه دارد



Thursday 16 June 2022

نهفته های داستان ضحاک ماردوش - 3

 

مارهای روی دوش ضحاک متعرض وی شدند و می خواستند مغزش را بخورند و چون برای نجات دادن ضحاک مارها را از روی دو کتف او می بریدند، به جای آنها دو مار بزرگتر سر برمی آوردند.  سر مدوسای گورگون در اساطیر یونانی نیز شبیه همین بود. چون ماری را از روی سر او می بریدند، دو مار دیگر سر بر می آوردند.

ابلیس برای اینکه کارش را به پایان برساند این بار بصورت درمانگر و پزشکی خود را به ضحاک عرضه داشته و نجاتش را در این می بیند که هر روز مغز سر دو مرد جوان را برای خوردن به مارها بدهند تا مارها ضحاک را آرام بگذارند. او به ضحاک گفت شاید نیز این دو مار بمرور زمان به سبب خوردن مغز انسانها خود بمیرند اما در نهان اهریمن قصد داشت تا جهان را از وجود مردمان نیکو سرشت پاک سازد.

به جز مغز مردم مده‌شان خورش                   مگر خود بمیرند از این پرورش

نگر تا که ابلیس از این گفت ‌وگوی                 چه کرد و چه خواست اندر این جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان                         که پردخته گردد ز مردم جهان

در این حالت ضحاک دیگر مرز ناپاکی را در نوردیده و به حیطه نابکاری نزدیک شده بود. بجز بسوی این مرحله پیش رفتن و وارد آن شدن هم راهی برایش باقی نمانده بود و چاره ای نمی دانست. در مرحله ناپاکی حدی و مرزی مشترک با پاکی برای رهایی یافتن هر چند بسیار کمرنگ ولی هنوز وجود دارد. در مرحله نابکاری ولی دیگر حدی و مرزی برای پلیدی باقی نمانده است.

از طرف دیگر فره ایزدی هم از جمشید روی برتابیده بود و او هم  به  بدی و نابخردی روی آوره بود. مردمان نیز با او بخاطر خودپرستی هایش سر ناسازگاری گذاشتند. در هرگوشه ای نیز سرداری و بزرگی سر به یاغیگری برداشته بود اما جمشید شاه هنوز نیرومند بود. اینگونه بود که سرداران و بزرگان ایران که وصف پادشاهی ماربدوش را شنیده بودند به هوای برانداختن جمشید رو بسوی او نهادند و او را شاه خویش خواندند.

از آن پس برآمد ز ایران خروش                    پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید                        گسستند پیوند از جمّشید

بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی                             به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی                       یکی نامجویی ز هر پهلُوی

سپه کرده و جنگ را ساخته                          دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه                           سوی تازیان بر، گرفتند راه

شنودند کان‌جا یکی مهتر است                       پر از هول شاه اژدها پیکر است

سواران ایران همه شاه‌جوی                          نهادند یک ‌سر به ضحاک روی

به شاهی بر او آفرین خواندند                        ورا شاه ایران زمین خواندند

ضحاک هم بی درنگ این فرصت را غنیمت شمرده و به ایران می آید و پادشاهی ایران را بدست می گیرد و همان نابکاریهای پیشین را در ایران هم انجام می دهد. نخست جمشید را که بیش از هفتصد سال عمر کرده و روزگاران خوب نیز داشته  و نیکویی ها بجای آورده بود ولی در پایان نابخرد شده بود را با اره از میان به دو نیم می کند.

فردوسی در اینجا از بازگو کردن داستانهایی که خود نیز روند و محتوایشان را نمی پسندد، بسیار آزرده شده و آرزوی مرگ خویش را می کند تا ناظر گردشهای بد روزگار نباشد:

چه باید همه زندگانی دراز                           چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش                      جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر                     نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی                          همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد                           به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج                         خدایا مرا زود بِرْهان ز رنج

فردوسی بازگویی اسطوره را ادامه می دهد. پس از کشتن جمشید، ضحاک دو دختر او را به همسری خود در می آورد و آنها را به خوابگاه خویش می فرستد و پیوسته به آنها کژی و بدی می آموزد. دختران جمشید نیز مسخ او گشته و با او همراه می شوند.

دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید                             برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند                      سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز                         دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان                           بر آن اژدهافش سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی                            بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن                            جز از کشتن و غارت و سوختن

ضحاک اینک در ایران است و هر شب دو مرد جوان ایرانی را می کشد تا خوراک مارهای خود نماید. کسی را هم دیگر یارای گفتن سخنی با او نیست. این راه اما ادامه هم نمی تواند داشته باشد. اما قطع و ساقط کردن آن هم ممکن نیست. دو راه و دو بن بست.

در این میان دو مرد، یکی نژاده و دیگری پارسا بنامهای ارمایل و گرمایل که فردوسی آنان را سلف قوم کرد می خواند پا به صحنه می گذارند تا برای نخستین بار در جهان یکی از بزرگترین بحث های فلسفی را در این اسطوره رونمایی کنند. داستان اسطوره ای ایرانیان بسیار پیشتر از دوران هخامنشیان که نخستین امپراتوری  (شاهنشاهی هخامنشی را با ائیرنه وئجه یا ایران اوستایی نبایست یکی شمرده شود) ایران را بنیان نهادند، وجود داشت.

در شاهنامه این داستان پیش از ظهور زرتشت آمده است. برای تولد زرتشت تاریخ دقیقی مشخص نگردیده و گمانها زیادند که زمان آنرا تا پنج هزار سال پیش از میلاد نیز حدس می زنند اما امروزه شمار زیادی از نخبگان تاریخ بر سر دستکم هزار سال پیش از میلاد مسیح زیستن اوهم آوا هستند. اندکی هم هستند که وجود زرتشت را بعنوان یک شخص و یک فرد کاملا نفی می کنند. اگر ما مبنا را بر دستکم هزار سال پیش از میلاد زیستن زرتشت بنهیم پس اسطوره ضحاک و جمشید و فریدون بایستی پیش از این در میان کوچندگان از سیبری رایج بوده باشد و این اقوام می بایستی خیلی پیشتر از سه هزار سال پیش به این مباحث فلسفی پی برده و بدانها اشاره کرده بوده باشند.

باری ارمایل و گرمایل از وضع موجود بهیچ روی راضی نبودند ولی بطور کامل برطرفش هم نمیتوانستند بکنند. دو راهی شگفتی بود. نه تاب تحمل و نه توان برطرف کردن. دست هم بر دست نمیشد نهاد. آنها برآن شدند تا بصورت خوالیگر(آشپز) ضحاک درآمده و وظیفه تهیه خوراک ماران از مغز سر جوانان را خود برعهده بگیرند. آنها میدانستند که غذای دیگری بجز مغز سر جوانان به مارها دادن، امری غیرممکن است زیرا مارها خیلی زود به آن پی می بردند.

این بدین معناست که ایندو می بایست روزی دو هموطن بیگناه خویش را بکشند.

چنان بد که هر شب دو مرد جوان                  چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه                        همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی                           مر آن اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا                             دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاک‌دین                               دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم                       سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش                          و زان رسم‌های بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری                        بباید بر شاه رفت آوری

و زان پس یکی چاره‌ای ساختن                      ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون                  یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند                           خورش‌ها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان                            گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن                        به شیرین روان اندر آویختن

از آن روزبانان مردم‌کشان                           گرفته دو مرد جوان را کشان

زنان پیش خوالیگران تاختند                         ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر                       پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین                        ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند                          جز این چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند                           بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت                    نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر                             تو را از جهان دشت و کوه است بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها                      خورش ساختند از پی اژدها

از این گونه هر ماهیان سی‌جوان                    از ایشان همی یافتندی روان

این درست است که ارمایل و گرمایل هر روز یک ایرانی بیگناه و جوان را میکشند، اما از سوی دیگر یک ایرانی را نیز نجات می دهند. آیا آنها در مجموع کار درستی می کنند یا نه؟  آیا ارمایل و گرمایل انسان های فداکار و قابل احترام هستند یا اینکه دستشان به خون آلوده است؟

در شاهنامه از اینگونه اشارات فراوان می توان یافت که فرد با خواندن یا شنیدن یکباره و سطحی یک داستان چیز دیگری را در میابد تا روح واقعی داستان را. از همینرو نیز میباشد که فردوسی در آغاز اثر خود به خواننده  هشدار می دهد که:

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند                       بر باغ دانش همه رفته‌اند

اگر بر درخت برومند جای                           نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیر نخل بلند                           همان سایه ز او بازدارد گزند

توانم مگر پایه‌ای ساختن                              بر شاخ آن سرو سایه فکن

کز این نامور نامهٔ شهریار                            به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان                       به رنگ فسون و بهانه مدان

از او هر چه اندر خورد با خرد                     دگر بر ره رمز و معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان                           فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی                          از او بهره‌ای نزد هر بخردی

نکات فلسفی اسطوره ضحاک بهمین جا پایان نمیابند. هرچه در داستان پیشتر برویم و هرچه بیشتر بخوانیمش و ژرفتر واکاوی نماییم، بیشتر شگفت زده از رموز و اشارات پنهانی آن میشویم که با نخستین نگاه ممکن است به چشم نیایند. استاد توس خود میگوید:

دگر بر ره رمز و معنی برد

ادامه دارد.