جستجوگر در این تارنما

Friday 17 February 2023

افسانه گرسنگان ده

 


در روزگاران بسیار قدیم در دهی بسیار کوچک درآن سوی افق، اندکی پیش از ظهر، مردمان  ده کوچک دریافتند که گرسنه شده اند. اما هر خانواده ده همچنین متوجه شد که به تنهایی چیز قابل توجهی هم برای خوردن ندارد. در این ده یک اغذیه فروشی هم وجود داشت که انسان احساس می کرد قیمت خون پدرش را برای اندکی غذای بد مزه و بی محتوا و حتی گاهی تهوع آور از خریدار مطالبه می کند.

هیچکس هم علاقه و رقبتی به خرید اغذیه از او را نداشت. اما مشکل خانواده ها این بود که همه چیز یا بهتر بگویم مواد خام غذایی به اندازه کافی در اختیار نداشتند. برای نمونه، خانواده ای تنها سبزی داشت و آن هم بمیزان زیاد، ولی با سبزی تنها می شد خانواده را برای مدتی بسیار کوتاه به طور موقت سیر کرد و به غیر از آن هم خوردن سبزی به تنهایی چندان لذت بخش نبود حالا از نفخ و مصایب بعدی چیزی نمی گوییم. ضمن اینکه سبزی غذای کاملی هم نبود. یکی عمدتا برنج داشت، آن یکی عمدتا گوشت،  دیگری لوبیا،  یکی دیگر پیاز، دیگری روغن، یکی هم تنها ظروف برای پختن و خوردن و خانواده ای هم تنها ادویه جات و الی آخر.

باشندگان ده چون مردمان بافرهنگ و دانایی بودند، تصمیم گرفتند که با همین امکاناتی که دارند، با هم آشی و یا خورشی بپزند و در کنار یکدیگر بر سر سفره مشترک تناولش کنند و برای وعده های بعدی نقشه بکشند.

اما در این میان یکی دو خانواده نیز بودند که نه تنها چیزی برای عرضه کردن نداشتند، بلکه اهل همکاری کردن و مشارکت در کارها هم نبودند. اینهمه کم بود که نوع غذا را هم می خواستند مشخص نمایند، درضمن گرسنگی شان اگر بیشتر از دیگران نمی بود، مسلما کمتر هم نبود. آنها می خواستند زرنگی کنند و با شلوغ کردن و جنجال راه انداختن، مانع از آن گردند که بیکاره بودنشان جلوه کند.

بین خودمان باشد اندکی هم حس بدجنسی و حسادت و بی باکی هم داشتند. اینان برای  جزئی از گروه شدن و حتی تعیین نوع غذا شروع کردند به  گرفتن ایرادهای چپ و راست از سبزی این و برنج آن و کالای یکی و خدمات  دیگری و چیزی نگذشت که همه آن کسانی که به فکر پختن غذای مشترک بودند، به یکدیگر بدبین شدند و دست از کار کشیدند. نتیجه آن شد که همگی و منجمله اعضای همان دو خانواده که اهل کار نبودند هم گرسنه ماندند.

غروب همان روز همگی آنها ناراحت و ناراضی در برابر دکان اغذیه فروشی در صف ایستاده بودند.  صاحب دکان هم در حالیکه لبخند مرموزی بر لب داشت به آگاهی همه رساند که بعلل مختلف کمی برقیمت غذاها افزوده شده است.

برخی در صف در گوش هم پچ پچ می کردند که اغذیه فروش آن دو خانواده را تشویق کرده تا نق بزنند که اوضاع را به هم بریزد و همه را به درب دکان خود بکشد ولی دلیل و مدرک به خصوصی هم برای این ادعای خود ارائه نمی کردند.    

راستش را بخواهید خود من هم درست از چگونگی ماجرا خبر ندارم. تنها مرتب یاد این شعر از مولوی می افتم:

میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها                   چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها

خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت       که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها