جستجوگر در این تارنما

Thursday 25 April 2024

گرچه به زنجیر بود

 

بودن تو به حصار اندر، جاه تو نبرد

آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان


شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنرست

نه بدیدار و بدینار و بسود وبزیان


هر بزرگی که بفضل و به هنر گشت بزرگ

نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان


گرچه بسیار بماند به نیام اندر تیغ

نشود کند و نگردد هنر تیغ  نهان


ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ

نشود تیره و افروخته باشد به میان


شیر هم شیر بود، گرچه به زنجیر بود

نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان


باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود

شرف بازی از باز فگندن نتوان



فرخی سیستانی



Monday 22 April 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نوزدهم

 

گیو در پیش روی کیخسرو

گیو دیگربار زره پوشید و سوار بر اسب به پیشواز پیران و لشکریانش رفت. پیران چون او را بدید زبان به دشنام دادنش گشود و به او گفت تو چطور دلیری کردی و تنها به این رزمگاه آمدی؟ اکنون نوک زوبین های ما ترا خواهند کشت و بجای به در کفن پیچیده شدن در چنگال شاهین پیچیده خواهی شد. دلاور اگر کوه آهن هم باشد در برابر لشکر موران از پای در خواهد آمد. امروز سرنوشت تو رقم خواهد خورد.

پیران سپس به گیو گفت ضرب المثلی است از زبان شیر که می گوید، زمان گوزن که فرا برسد، روزگار او را بر سر راه من قرار می دهد. امروز نیز تو به سر راه ما آمدی. گیو به او گفت ای پیر فرمانده بهتر است که شما به آب رودخانه بزنید و به اینطرف بیایید تا ببینید این یک تن در برابر هزار تن چه می کند. پیران که این را شنید، خشمگین شد و گرز خود را بر گردن گرفت و به آب سیردریا زد تا به گیو برسد. گیو نظاره گر باقی ماند. زمانیکه پیران از رودخانه بیرون آمد گیو نخست به سمت او تاخت ولی از برابرش گریخت تا پیران او را دنبال نماید و از رودخانه و سپاهیانش دور شود. اینگونه گیو توانست پیران را از لشکریانش دور نموده و سپس با کمند بر او بتازد و اسیرش نماید. چون پیران اسیر شد، گیو او را از اسب بزیر افگند و زره او را از تنش بیرون کرد و خود پوشید و درفشش را نیز در چنگ گرفت و او را پیاده در پیش انداخت تا به کرانه رود سیردریا (گلزریون) رسید. در آن سوی رود سواران تورانی چون درفش فرمانده خویش را دیدند به پیش رفتند و او را اسیر دیدند. پس در نای جنگ نواختند و بر طبل نبر کوفتند و به سوی گیو یورش آوردند. گیو که منتظر همین فرصت بود، به آب زد و چون به کرانه دیگر رسید در میان ایشان افتاد و چنان از خود دلیری نشان داد و از آنها کشت که لشکر پیران به او پشت کرد و روی به هزیمت گذاشت:

چو بشنید پیران برآورد خشم               دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگیخت اسپ و بیفشارد ران            به گردن برآورد گرز گران

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود        همی داد نیکی دهش را درود

نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب             بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستی بپیچید گیو                   گریزان همی شد ز سالار نیو

چو از آب وز لشکرش دور کرد          به زین اندر افگند گرز نبرد

گریزان ازو پهلوان بلند                     ز فتراک بگشاد پیچان کمند

هم‌آورد با گیو نزدیک شد                   جهان چون شب تیره تاریک شد

بپیچید گیو سرافراز یال                     کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند                  ز زین برگرفتش به خم کمند

پیاده به پیش اندر افگند خوار              ببردش دمان تا لب رودبار

بیفگند بر خاک و دستش ببست            سلیحش بپوشید و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون           بشد تا لب آب گلزریون

چو ترکان درفش سپهدار خویش          بدیدند رفتند ناچار پیش

خروش آمد و نالهٔ کرنای                   دم نای رویین و هندی درای

جهاندیده گیو اندر آمد به آب                چو کشتی که از باد گیرد شتاب

برآورد گرز گران را به کفت              سپه ماند از کار او در شگفت

سبک شد عنان وگران شد رکیب          سر سرکشان خیره گشت از نهیب

به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای               همی کشت ازیشان یل رهنمای

از افگنده شد روی هامون چون کوه      ز یک تن شدند آن دلیران ستوه

قفای یلان سوی او شد همه                 چو شیر اندر آمد به پیش رمه

پس از هزیمت لشکر پیران، گیو او را به پیش انداخت و چنان راحت و بی خیال او را پیاده بنزد کیخسرو و فرنگیس آورد که گویی جنگی رخ نداده است. گیو گفت این بی وفا را می خواهم در پیش روی شما بکشم. اگر سیاوش کشته شد، او نیز باید کشته شود. پیران با دیدن کیخسرو خود را پیش پای او افکند و زمین را بوسید و به او گفت تو کارهای مرا که برای تو در نزد افراسیاب انجام دادم می شناسی و جدال و گفتگوهایی که با او داشته ام می دانی. شایسته است که مرا از چنگ این اژدها رها سازی. گیو در همین حالت به کیخسرو نگاه می کرد که ببیند او چه فرمان می دهد و همزمان نیز فرنگیس در حال گریستن و نفرین کردن به افراسیاب بود.

فرنگیس به گیو گفت که ای پهلوان سرفراز که بخاطر ما رنج راه زیادی را بخود هموار کرده ای، این سپهسالار پیر را بایستی آزاد کرد زیرا جان ما را او نجات داد و اگر او نمی بود ما بارها کشته شده بودیم. پس از یزدان او بود که از ما پشتیبانی می کرد. گیو در پاسخ گفت ای بزرگترین بانوان، من سوگند خورده ام که چون به او دست یابم با خونش زمین را رنگین کنم و از این سوگند نمی توانم گذشت.

کیخسرو چون این حالت را می بیند به گیو می گوید نباید از سوگندی که در نزد یزدان خوردی بازگردی ولی برای اینکه به سوگندت جامه عمل بپوشانی، با خنجرت گوش او را زخمی کن تا خونش بر زمین بچکد. این کار را که بکنی هم کین خود را گرفته ای و هم مهر خود را عملی کرده ای. گیو نیز این چنین کرد و سوگندش اینگونه عملی شد.

پس از آن پیران دوباره رو به کیخسرو کرد و گفت بی شک برادرم کلباد به نزد افراسیاب شتافته است. بفرمای تا اسب مرا بازدهد تا بتوانم بازگردم و از انجام گرفتن دردسرهای بیشتر جلوگیری نمایم.

پیش از آنکه کیخسرو چیزی بگوید، گیو به پیران گفت تنها به یک شرط میتوانی اسب خود را بازگیری که من پیش از نشستن بر اسب دو دست تر محکم ببندم و تو سوگند بخوری که این بندها را هیچکس دیگری باز نکند مگر گلشهر همسرت. اگر این سوگند را بخوری، دستهایت را بسته و بر اسب مینشانمت و رهایت می کنم. پیران نیز سوگند خورد و بدینگونه هم زندگی دوباره بدست آورد و هم اسب خویش را تا بر آن نشسته و برود. گفت ها و سوگندها در آن زمان هنوز ارزش والایی داشتند:

چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو         چنان لشکری گشن و مردان نیو

چنان خیره برگشت و بگذاشت آب        که گفتی ندیدست لشکر به خواب

دمان تا به نزدیک پیران رسید             همی خواست از تن سرش را برید

به خواری پیاده ببردش کشان              دمان و پر از درد چون بیهشان

چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا              گرفتار شد در دم اژدها

سیاوش به گفتار او سر بداد                گر او باد شد این شود نیز باد

ابر شاه پیران گرفت آفرین                 خروشان ببوسید روی زمین

همی گفت کای شاه دانش پژوه             چو خورشید تابان میان گروه

تو دانسته‌ای درد و تیمار من               ز بهر تو با شاه پیگار من

سزد گر من از چنگ این اژدها            به بخت و به فر تو یابم رها

به کیخسرو اندر نگه کرد گیو              بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو

فرنگیس را دید دیده پرآب                  زبان پر ز نفرین افراسیاب

به گیو آن زمان گفت کای سرافراز       کشیدی بسی رنج راه دراز

چنان دان که این پیرسر پهلوان            خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون                بدان کاو رهانید ما را ز خون

ز بد مهر او پردهٔ جان ماست               وزین کردهٔ خویش زنهار خواست

بدو گفت گیو ای سر بانوان                انوشه روان باش تا جاودان

یکی سخت سوگند خوردم به ماه           به تاج و به تخت شه نیک‌خواه

که گر دست یابم برو روز کین            کنم ارغوانی ز خونش زمین

بدو گفت کیخسرو ای شیرفش              زبان را ز سوگند یزدان مکش

کنونش به سوگند گستاخ کن                به خنجر وراگوش سوراخ کن

چو از خنجرت خون چکد بر زمین       هم از مهر یاد آیدت هم ز کین

بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت         ز سوگند برتر درشتی نگفت

چنین گفت پیران ازان پس به شاه          که کلباد شد بی‌گمان با سپاه

بفرمای کاسپم دهد باز نیز                  چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز

بدو گفت گیو ای دلیر سپاه                  چرا سست گشتی به آوردگاه

به سوگند یابی مگر باره باز               دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشاید این بند تو هیچکس              گشاینده گلشهر خواهیم و بس

کجا مهتر بانوان تو اوست                  وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان                به سوگند بخرید اسپ و روان

که نگشاید آن بند را کس به راه            ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست            ازان پس بفرمود تا برنشست

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هژدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی–تاریخی–صنعتی:نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه- بخش هفدهم (farhangisanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش شانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش پانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)




Saturday 20 April 2024

یکم اردیبهشت. غزلی از سعدی

 

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟


هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟


دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک؟

سر چو بی ‌مغز بود نغزی دستار چه سود؟


چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟


قوت حافظه گر راست نیاید در فکر

عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟


عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی

چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟




Friday 12 April 2024

افسانه دروغ و حقیقت، Die Legende von der Lüge und Wahrheit

 

بنا به افسانه ای از سده  19، راستی (حقیقت) و دروغ روزی به هم می رسند. دروغ به حقیقت می گوید: «امروز روز شگفت انگیزی است!». حقیقت به آسمان نگاه می کند و آهی می کشد، زیرا آن روز واقعا زیبا بود. آنها زمان زیادی را با هم می گذرانند تا سرانجام به کنار یک  چاه آب می رسند. دروغ به حقیقت می گوید: "آب خیلی زیباست، بیا با هم شنا کنیم!"  حقیقت در حالیکه دوباره به گفته دروغ مشکوک شده بود، آب و چاه را بررسی می کند و متوجه می شود که واقعاً بسیار خوب است. آنها  لباس هایشان را در می آورند و شروع  می کنند به شنا کردن که  ناگهان دروغ از آب بیرون می پرد، لباس حقیقت را می پوشد و می گریزد. حقیقت خشمگین از چاه بیرون شده و همه جا می دود تا دروغ را پیدا کند و لباسش را پس بگیرد. دنیا که حقیقت را برهنه می بیند، با تحقیر و خشم نگاه خود را برمی گرداند.

بیچاره حقیقت به چاه باز می گردد و شرمگین خود را در آن پنهان می کند و برای همیشه ناپدید می شود تا از چشم مردمان دور بماند. 

از آن پس، دروغ همیشه با پوشاک حقیقت در سراسر جهان سفر می کند و پرسش های مردمان را پاسخ می گوید، زیرا جهان هیچ میلی به دیدن حقیقت عریان ندارد.


Laut einer Legende aus dem 19. Jahrhundert treffen sich die Wahrheit und die Lüge eines Tages. Die Lüge sagt zur Wahrheit: "Heute ist ein wunderbarer Tag"! Die Wahrheit blickt in den Himmel und seufzt, denn der Tag war wirklich schön. Sie verbringen viel Zeit miteinander und kommen schließlich neben einem Brunnen an. Die Lüge erzählt der Wahrheit: "Das Wasser ist sehr schön, lass uns zusammen baden!" Die Wahrheit, erneut verdächtig, testet das Wasser und entdeckt, dass es wirklich sehr nett ist. Sie ziehen sich aus und beginnen zu baden. Plötzlich kommt die Lüge aus dem Wasser, zieht die Kleider der Wahrheit an und rennt davon. Die wütende Wahrheit kommt aus dem Brunnen und rennt überall hin, um die Lüge zu finden und ihre Kleidung zurückzubekommen. Die Welt, die die Wahrheit nackt sieht, wendet ihren Blick mit Verachtung und Wut ab.

Die arme Wahrheit kehrt zum Brunnen zurück und verschwindet für immer und versteckt darin ihre Scham. Seither reist die Lüge um die Welt, verkleidet als die Wahrheit, befriedigt die Bedürfnisse der Gesellschaft, denn die Welt hat auf keinen Fall den Wunsch, der nackten Wahrheit zu begegnen.




Sunday 7 April 2024

گفتار فروردین 1403

 



گاهی بهتر است که نه در خلاف جهت مسیر آب شنا کرد و نه در جهت مسیر آن، بلکه تنها در کنار رود نشست و به جریان آب رود نگاه کرد وتنها نظاره گر آنچه که اتفاق می افتد، بود.


Tuesday 2 April 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هژدهم

 

با اره به دو نیم کردن شاه جمشید، نقاشی از سده هفدهم میلادی

از سوی دیگر بازمانده سواران ترک به سوی پیران بازگشتند و او را از نتیجه کارشان آگاه کردند:

چو ترکان به نزدیک پیران شدند         چنان خسته و زار و گریان شدند

به گمان من به کار گرفتن واژه ترکان در این مقطع از سوی فردوسی بسیار آگاهانه و درست می باشد.

همانگونه که در بخش های پیشین و هم چنین در پادشاهی باستانی ختن و شاهنامه اشاره کردم اقوام ترک بخش عمده ای از جامعه ختن را تشکیل می دادند و دلیران ترک ختن در کنار دیگر همرزمان ختنی خویش در جنگها دلاوری می کردند و در میان لشکریان ختنی و لشکر پیران جای بخصوصی برای خود داشتند. از همین رو نیز بود که پیران سیصد سوار ترک را به سرکردگی برادر و پسر خویش در پی کیخسرو و فرنگیس روان می کند. اینک بازمانده این سواران شکست خورده بازگشته بودند.

پیران چون آنها را در برابر خویش دید، برآشفت و پرسید کیخسرو را چه کردید و گیو چه شد؟ کلباد پسرش به او گفت ای پهلوان تو نبردهای مرا دیده ای و در جنگها مرا بسی آزموده ای ولی امروز ما نبرده ای را در برابر خود داشتیم که چونان رستم پهلوان می نمود (خود گیو در مورد خود به کیخسرو گفته بود که بجز از رستم کسی در میان ایرانیان یارای برابری با او را ندارد). او هر زمان تیز و جوشان در برابر ما پایداری می کرد.

پیران خشمگین شد و به آنها گفت خاموش باشید و سپس از آنها پرسید آیا ما در اینجا از بیش از یک سوار صحبت می کنیم؟ سپس به پسرش کلباد گفت تو و نستیهن که لاف مردی می زنید با سپاهی چون شیران نر به جنگ او رفتید ولی سرافگنده از نبرد با او بازگشتید. نام تو کنون پست شد و ترا زین پس گواژه (طعنه و استهزا) خواهد بود:

برآشفت پیران به کلباد گفت                که چونین شگفتی نشاید نهفت

چه کردید با گیو و خسرو کجاست؟       سخن بر چه سان است برگوی راست

بدو گفت کلباد کای پهلوان                  به پیش تو گر برگشایم زبان

که گیو دلاور به گردان چه کرد           دلت سیر گردد به دشت نبرد

فراوان به لشکر مرا دیده‌ای                نبرد مرا هم پسندیده‌ای

همانا که گوپال بیش از هزار              گرفتی ز دست من آن نامدار

سرش ویژه گفتی که سندان شدست        بر و ساعدش پیل دندان شدست

من آورد رستم بسی دیده‌ام                  ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام

به زخمش ندیدم چنین پایدار                نه در کوشش و پیچش کارزار

همی هر زمان تیز و جوشان بدی         به نوی چو پیلی خروشان بدی

برآشفت پیران بدو گفت بس                که ننگ است از این یاد کردن به کس

نه از یک سوار است چندین سخن        تو آهنگ آورد مردان مکن

تو رفتی و نستیهن نامور                    سپاهی به کردار شیران نر

کنون گیو را ساختی پیل مست             میان یلان گشت نام تو پست

چو ز این یابد افراسیاب آگهی             بیندازد آن تاج شاهنشهی

که دو پهلوان دلیر و سوار                  چنین لشکری از در کارزار

ز پیش سواری نمودید پشت                بسی از دلیران ترکان بکشت

گواژه بسی باشدت با فسوس               نه مرد نبردی و گوپال و کوس

پیران چاره را در آن دید که خود بدنبال کیخسرو برود زیرا معتقد بود که اگر کیخسرو به ایران برسد، ایرانیان چنان جسور خواهند شد که زنانشان نیز همانند شیران به جنگ با تورانیان خواهند آمد و کار افراسیاب سخت خواهد شد. از اینرو با هزار سوار گزیده و ورزیده بدنبال کیخسرو به راه افتاد. اینجا پیران یک بار دیگر وفاداری خویش به افراسیاب را بنمایش می گذارد:

سواران گزین کرد پیران هزار            همه جنگجوی و همه نامدار

بدیشان چنین گفت پیران که زود          عنان تگاور بباید بسود

شب و روز رفتن چو شیر ژیان           نباید گشادن به ره بر میان

که گر گیو و خسرو به ایران شوند        زنان اندر ایران چه شیران شوند

نماند برین بوم و بر خاک و آب           وزین داغ دل گردد افراسیاب

به گفتار او سر برافراختند                  شب و روز یکسر همی تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب         وزین آگهی شد به افراسیاب

سواران برگزیده پیران فرمان او را پیروی کردند و شبانه روز بسوی فرنگیس و گیو و کیخسرو تاختند. در این میان ماجرا بر افراسیاب پنهان نماند و آگاهی به او نیز رسید.

از سوی دیگر فرنگیس و گیو وکیخسرو به بخشی از رودخانه سیردریا رسیده بودند که در آن رود پهنای کمی داشت ولی ژرف بود. در این بخش از رودخانه دژآگاهی (نگاهبانی) نیز وجود داشت که رودخانه را پاسبانی می کرد.

فرنگیس در گوشه ای از رود به پاس نشست و کیخسرو و گیو در کرانه دیگر خفتند. پس از چندی فرنگیس از دور پرچمهای سواران تورانی را دید که به سوی آنها می آیند و سرآسیمه بسوی گیو و کیخسرو دوید تا آنها را از آمدن سواران تورانی آگاه کند. او نخست به سراغ گیو رفت و او را بیدار کرد و به او گفت برخیز که زمان فرار کردن تو رسیده است. سواران تورانی چون به اینجا برسند تو را خواهند کشت و ما جگر خون خواهیم شد. آنها من و پسرم کیخسرو را نخواهند کشت و ما را نخست دست بسته به نزد افراسیاب خواهند برد و پس از آن چه خواهد شد را من نمی دانم:

نشسته فرنگیس بر پاس گاه                 به دیگر کران خفته بد گیو و شاه

فرنگیس زان جایگه بنگرید                درفش سپهدار توران بدید

دوان شد بر گیو و آگاه کرد                 برآن خفتگان خواب کوتاه کرد

بدو گفت کای مرد با رنج خیز             که آمد ترا روزگار گریز

ترا گر بیابند بیجان کنند                     دل ما ز درد تو پیچان کنند

مرا با پسر دیده گردد پرآب                برد بسته تا پیش افراسیاب

وزان پس ندانم چه آید گزند                نداند کسی راز چرخ بلند

گیو فرنگیس را آرام کرد و به او گفت از پیران و لشکریانش هیچ ترسی به خود راه مده. تو با کیخسرو به بالای بلندی برو و من به نیروی یزدان پاسخ پیران و لشکریانش را به تنهایی خواهم داد. کیخسرو زبان به اعتراض گشود و گفت وضع تو بخاطر من خراب شده است. من از دام بلا رهایی یافتم و اکنون تو می خواهی خود را به دم اژدها بیفکنی. این من هستم که باید لباس رزم بپوشم و به میدان بروم. گیو در پاسخ به او گفت:

بدو گفت گیو ای شه سرفراز               جهان را به نام تو آمد نیاز

پدر پهلوانست و من پهلوان                 به شاهی نپیچیم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت             جهان شد، چو نام تو اندر گذشت

بسی پهلوانست شاه اندکی                  چه باشد؟ چو پیدا نباشد یکی

اگر من شوم کشته، دیگر بود              سر تاجور باشد، افسر بود

اگر تو شوی دور از ایدر تباه              نبینم کسی از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد              دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزین و سپه را ببین                 مرا یاد باشد جهان آفرین

 به گمان من این بخش از سروده های استاد توس دارای اهمیت ویژه ای است و از اینرو کمی آنرا می شکافم و دیدگاه خود را در موردش می نویسم، هرچند که با پیران هیچ ربط مستقیمی ندارد.

استاد سخن اینجا بار دیگر غیرمستقیم با زبان گیو اهمیت طبقه پهلوانان را نشان می دهد و به آگاهی ایشان بر وظایفی که داشتند و اینکه حاضر بودند در راهش جان خود را نیز بر کف دست بگذارند و به انتظاراتی که این طبقه از دربار می داشتند اشاره می کند. دست این طبقه در مطرح کردن خواسته هایی که آئین (قانون) و سنن (آداب) برایشان تعیین کرده بود، باز بود. از اینرو بود که رستم، سر پهلوانان ایرانی  در رویارویی با اسفندیار، بطور سمبلیک حاضر نبود تا دستش را ببندند و آنرا ننگ می دانست (ن. ک. به  ارزیابی رستم در نبرد با اسفندیار – بخش دو ) و گشتاسپ پادشاه زیاده خواه شاهنامه درست بر روی همین انگشت گذاشته بود و بر سر آن پافشاری می کرد تا طبقه پهلوانان دیگر هیچ کنترلی بر او و کارهایش نداشته باشند. طبقه پهلوانان سرپیچیدن از انجام وظایفی که بر ایشان محول شده بود را برای خویش ننگ می دانستند.

ناگفته نیز نگذاریم که طبقه پهلوانان شاهنامه همیشه هم بدور از اشتباه نبود و مواقعی نیز پیش می آمدند که از آنها اشتباهات فاحش نیز سر می زد ( اینرا بخصوص در داستان فرود می توان مشاهده کرد) و یا حتی ناهماهنگ بودن امیال ایشان با یکدیگر (بطور نمونه مخالفت توس سپهسالار ارتش ایران با پادشاه شدن کیخسرو) را می توان در سیر تاریخی حضور ایشان در صحنه مشاهده نمود. با وجود این می توان گفت که آنها در مجموع و در بررسی کنش ها و واکنش های ایشان در برابر قضایا و اتفاقات پیش آمده در دراز مدت  به وظایف اجتماعی – سیاسی خویش و نقش خود در ساختار اداری کشور بخوبی آشنا بودند و آنرا پاس می داشتند. از اینروست که گیو با افتخار می گوید خودش پهلوان است و پدرش نیز پهلوان بوده و میلی نیز به شاه شدن ندارند. او سپس ادامه می دهد که تعداد پهلوانان زیاد است و اگر کسی از آن ها کشته شود، پهلوان دیگری جایش را می گیرد و انجام وظیفه اش را در آن پایگاه اجتماعی که عمدتا عبارت از پاسداری از مرزها و نظارت بر کارهای شاه و درباریان می باشد، می پذیرد. از اینروست که هفت سال است که در پی یافتن شاه به توران آمده و به خود سختی داده است. اگر او نتواند شاه را به ایران بازگرداند، همه رنجی که کشیده است بر باد خواهد شد.

اما در این ساختار مملکتی، شاه تنها یکی است (اشاره به میل عمده طبقه پهلوانی به شاه شدن کیخسرو در ایران) و شاه است که سمبل نگاهداری پیمان میان مردم، طبقه حاکم و طبقه پهلوانان است و از اینرو درفش کاویانی نیز ( نیز ن. ک. به نگرشی دیگر به داستان کاوه آهنگر در شاهنامه ) در نزد اوست. شاه و طبقه پهلوانان در اسطوره های ایرانی با وجود مقام بالایی که دارند و تا حد زیادی نیز وابسته به هم می باشند، به قوانین و آئین های بخصوصی نیز پایبندند که اساس کشورداری و مردم داری بر آنها بنیاد شده اند و هر دو نیز می کوشند تا آنرا نگاهداری کنند. هیچ شاهی در اسطوره های ایرانی در صدد بر نمی آید تا وجود و ضرورت طبقه پهلوانان را کتمان کند یا بخواهد که آنان را از سر راه خود بردارد. بجز گشتاسپ که این کار او نیز در نهایت سبب شد تا عصر پهلوانان به پایان برسد و دودمان کیانیان نیز برچیده شود.

در شاهنامه حتی شاهی مانند جمشید که در آغاز کارهای نیک بسیاری کرد که به سبب آنها مردمان خوشنود و آرام می زیستند (زمانه بدو شاد و او نیز شاد) و جشن نوروز نیز از او برای ما بیادگار ماند. جمشید طبقات اجتماعی کشور خویش را مشخص کرد و در صف های گوناگون قرارشان داد. از میان آنها طبقه پهلوانان که جنگیان بودند بیرون آمد:

صفی بر دگر دست بنشاندند                همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند               فروزندهٔ لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی به جای         و ز ایشان بود نام مردی به پای

نیساریان به چم ارتشتاران، سرداران، پهلوانان.

زمانی که جمشید تباه شد و از راستی روی برتابید، تنها مغرور و متکبر شد ولی در پی منکوب کردن طبقه پهلوانان بر نیامد و اینان نیز زمانی که از او دلسرد و سرزده شدند و از او بریدند، نخست میان خود به جدال پرداختند و سرانجام رو به ضحاک نهادند و ورا شاه خواندند. آنها حتی برانداختن شاه را خود مستقیما بعهده نگرفتند بلکه این کار را به ضحاک واگذار کردند تا او پس از صد سال جستجو کردن جمشید را بیابد و میانش را با اره به دو نیم کند و ننگ این کار را بعهده بگیرد.

در شاهنامه دوری جستن این دو طبقه جامعه اسطوره ای ایران یعنی شاه و طبقه پهلوانان از یکدیگر در پی غرور جمشیدی و به کژی و نابخردی گرائیدن او کاری به خواست ابلیس تلقی شده که بر اثر آن می خواست همه مردمان جهان (جهان اسطوره ای محدود می شد به گستره ای که آنها می شناختند) را نابود گرداند:

نگر تا که ابلیس از این گفت‌ وگوی       چه کرد و چه خواست اندر این جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان              که پردخته گردد ز مردم جهان

از آن پس برآمد ز ایران خروش          پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید              گسستند پیوند از جمّ شید

بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی                   به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی             یکی نامجویی ز هر پهلُوی

سپه کرده و جنگ را ساخته                دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه                 سوی تازیان برگرفتند راه

شنودند کان ‌جا یکی مهتر است            پر از هول شاه اژدها پیکر است

سواران ایران همه شاه‌ جوی               نهادند یک‌ سر به ضحاک روی

به شاهی بر او آفرین خواندند              ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد                  به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از همینروست که گیو به کیخسرو می گوید این وظیفه من می باشد که به جنگ پیران و سوارانش بروم و اگر این کار را نکنم برای خود و خاندانم ننگ ببار آورده ام. اگر هم کشته شدم، تنها پهلوانی کشته شده است و نه بیش. تو بر بالای بلندی برو و بنگر که من به یاری جهان آفرین (که آئین و سنن از اوست) چه می کنم.

ادامه دارد

 

فرهنگی–تاریخی–صنعتی:نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه- بخش هفدهم (farhangisanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش شانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش پانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش چهاردهم (farhangi-sanati.blogspot.com)