جستجوگر در این تارنما

Friday 19 February 2021

ایران کجا بود، ایران کجاست؟ (بخش سوم)

ایران در شاهنامه

به شاهنامه بعنوان تنها منبع تاریخی ایران نگریستن کار درستی نمی نماید. استاد توس هم  با وجود آگاهی های بی شبهه اش در بسیاری از موارد و موضوعات، هیچگاه خود را بعنوان تاریخ نویس به ما معرفی نکرده است اما با وجود این سخنگوی دهقان آگاهانه اخباری به ما داده که نمی توان از کنارشان بی تفاوت گذر کرد. ایران از دید شاهنامه چطور به نظر می رسید؟ چون ما بهنگام جستجوی ریشه های خود عادتا و عمدتا به شاهنامه روی آورده  و در این نامه شاهوار کنکاش می کنیم.

پیش از ادامه دادن باز به این نکته نیز اشاره نمایم که فردوسی تاریخ نویس نبود. او تنها با اتکا به منابع اندکی که در اختیار داشت و داستانهایی که شنیده بود و خوانده بود، رسالتی را به عهده گرفت وآن رسالت تاریخ نگاری و تاریخ نویسی نبود. اما نظر به داشته هایش و امکاناتش و اینکه در دورانی قرار گرفته بود که در آن خیلی چیزها با کما بیش تغییراتی بی واسطه و مستقیم در اذهان هنوز زنده بودند، سخنور کار خویش را در زمینه زنده نگاهداشتن زبان و تاریخ اساطیری تا حد امکانات خود آغاز کرد و به انجام رسانید. او در این کار خود بی اشتباه هم نبود با وجود این توانست شاهکاری بیافریند که تا به امروز کم نظیر بوده اگر نخواهیم بگوییم بی نظیر.

نخستین مطلب از دید تاریخی بسیار مهمی که ما در شاهنامه به آن بر می خوریم که تا حد بسیار زیادی هم کوتاه شده، بازگویی تاریخ سکائی باشندگان نواحی مسکونی ایشان می باشد. این هم چیزی نیست بجز متحد کردن قبایل سکائی به زیر یک پرچم و آنهم پرچم کیومرث که از او با نام شاه جهان یاد شده است. فردوسی خود می گوید که چیز زیادی از او نمی دانیم و هر چه در اینمورد هست چیزهایی هستند که پسر از پدر سینه به سینه بگونه نقل یاد گرفته و به نسل بعد از خود منتقل کرده است.

سخن‌گوی دهقان چه گوید نخست؟         که نام بزرگی به گیتی که جست؟

که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟           ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر                  بگوید تو را یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش؟               که را بود از آن برتران پایه بیش؟

پژوهندهٔ نامهٔ باستان                         که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه               کیومرث آورد و او بود شاه

از اینجا تا زمان آفریدون جهان سکائی زیر تنها یک پرچم  که از یک شاه به دیگری می رسید بگونه متحد می زیست. در شاهنامه از ایشان بترتیب با نامهای کیومرث، هوشنگ، تهمورث دیوبند، جمشید و فریدون با عنوان شاهان جهان (بی شک جهان شناخته شده برای اقوام و قبایلی که ما امروزه آنها را زیر نام هندواروپایی می شناسیم) یاد شده است. با وقفه ای که میان گاه جمشید و گاه فریدون پیش آمد و در آن ضحاک فرمانروایی بر جهان را داشت.

بنا به شاهنامه فریدون پس از برانداختن ضحاک به آبادانی جهان دست زد و به مناطقی رسید که گوشه جهان می خواندندش و برایش نامی نیز نداشتند.

وزان پس فریدون به گرد جهان           بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید                 بر آن بوم و بر کان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد            چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت                 به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد               نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی          جز این نیز نامش ندانی همی

این را می توان  بمعنای فراختر کردن گستره سرزمینهای پادشاهی دانست.فریدون از یکسو مرزهای پادشاهی خود را به آمل می رساند. منطقی بنظر می رسد که اداره چنین سرزمینی با این گستره، آنهم در آن زمان کار آسانی نباید بوده باشد و از اینروست که فریدون سرزمینهای خود را میان سه پسرش تقسیم می کند به این امید که پس از او پیوندهای میان برادران مانع از آن گردد که خلل و نفاقی در میان قبایل پیش آید. برای محکم تر کردن این پیوند میان برادران، سه خواهر که دختران شاه یمن بودند را به زناشوئی ایشان در می آورد تا مطمئن تر شود. اما او این آرزو را با خود به گور می برد.

بازگویی هیجان انگیز این بخش از اسطوره/تاریخ بوسیله سخنگوی دهقان هم زیباست و هم  در کنار آن به موضوع این نوشته که در پی جستجو و یافتن مرزهای کشوری باستانی/اساطیری بنام ایران است، کمک زیادی می کند.

فریدون سرزمینهای خود را میان پسرانش به اینگونه بخش می کند که:

نهفته چو بیرون کشید از نهان             به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور دگر ترک و چین       سیم دشت گردان و ایران‌زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید             همه روم و خاور مراو را سزید

به فرزند تا لشکری برگزید                گرازان سوی خاور اندرکشید

به تخت کیان اندر آورد پای                همی خواندندیش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمین               ورا کرد سالار ترکان و چین

یکی لشکری نا مزد کرد شاه               کشید آنگهی تور لشکر به راه

بیامد به تخت کئی برنشست                کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند                همی پاک توران شهش خواندند

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید         مر او را پدر شاه ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه‌وران            هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج                   همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد               چنان مرزبانان فرخ نژاد

در آغاز هر سه برادر که باجناقهای همدیگر هم بودند آرام و شاد بودند ولی ماجرا اینگونه نمی ماند. اما در اینجا و در این نوشته خود را بر روی ادامه داستان هایی که میان این سه برادر می رود متمرکز نمی کنیم. چیزی که اینجا برای ما مهم است این می باشد که سهم ایرج برادر کوچکتر هم ایران و هم دشت نیزه وران می شود. این بدین معنا می باشد که دشت نیزه وران جایی بجز ایران است. فریدون نیز در ایران  نزد ایرج می ماند.

از بخش داستان ضحاک در شاهنامه می دانیم که دشت نیزه وران سرزمینهای میان رودان (بین النهرین) و سرزمینهای مجاور آن می باشد. در این بیت از سروده  میان ایران و دشت نیزه وران بوضوح فرق گذاشته شده است. یعنی دشت نیزه وران جزو ایران نبوده. پس مرزهای سرزمینی که از آن با نام ایران یاد شده است، کجا بوده اند؟

سوای اینکه در باختر این سرزمین که ایران نامیده شده و به مرزهای دشت نیزه آوران ختم می شد، بنظر می رسد که در خاور نیز سرزمینهای جنوبی تر در کرانه های رود جیحون قرار داشتند که باشندگان سکائی در آن ها ساکن بودند و فرهنگهای بسیار نزدیک و تنگ با دیگر باشندگان سرزمینهای سکائی نشین داشتند.

اینکه آیا می توان بر روی همه این سرزمین ها نام ایران را نهاد یا نه، به این موضوع در طول شاهنامه خواهیم رسید. فردوسی هیچگاه اشاره مستقیم به حدود مرزهای این سرزمین نکرده است ولی از اینجا ببعد از لابلای نوشتجات او در مقاطع گوناگون می توان به نکات ظریف و بسیار مهمی پی برد.

در شاهنامه در جائی از پایان داستان رزم منوچهر شاه با عمویش سلم که شاه رومیان است می خوانیم که منوچهر چگونه از جنگ به نزد نیای خود فریدون باز می گردد.

فرمود تا کوس رویین و نای               زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دریا به هامون کشید             ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیک تمیشه باز               نیا را بدیدار او بد نیاز

برآمد ز در نالهٔ کر نای                     سراسر بجنبید لشکر ز جای

همه پشت پیلان ز پیروزه تخت            بیاراست سالار پیروز بخت

چه با مهد زرین به دیبای چین             بگوهر بیاراسته همچنین

چه با گونه گونه درفشان درفش           جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دریای گیلان چو ابر سیاه                دمادم بساری رسید آن سپاه

چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه                فریدون پذیره بیامد براه

همه گیل مردان چو شیر یله                ابا طوق زرین و مشکین کله

پس پشت شاه اندر ایرانیان                 دلیران و هر یک چو شیر ژیان

به پیش سپاه اندرون پیل و شیر            پس ژنده پیلان یلان دلیر

درفش درفشان چو آمد پدید                 سپاه منوچهر صف بر کشید

پیاده شد از باره سالار نو                   درخت نوآیین پر از بار نو

اینجا چند چیز جالب بنظر می رسند. یکی اینکه بخاطر بیاوریم که سلم سالار روم و خاور روم شده بود (یکی روم و خاور، دگر ترک و چین). دوم اینکه آخرین نبرد میان منوچهر و سلم در مازندران روی می دهد و منوچهر پس از پیروزی به تمیشه می رسد و نیایش فریدون با سپاه بسوی او می رود. زمانیکه ایندو بهم می رسند، پس پشت شاه (فریدون که در پیش لشکر می رفت) اندر ایرانیان بودند که درفش درفشان (نشان پادشاهی) را نیز با خود همراه داشتند. پس مازندران که جنگ در آنجا رخ داد و کشور سلم بود، نمی تواند بخشی از سرزمین ایرج بوده باشد.

در داستان دیگری به چیز جالب دیگری برمی خوریم. در بازخوانی داستان زال، زمانیکه زال با موهای سپید بدنیا میآید و سام سوار موهای سپید او را نشانه پادافره گناهی آهرمنانه که احتمالا مرتکب شده پنداشته و پریشان می شود و از یزدان درخواست می کند در نهانی او را ببخشد ورنه او از شدت خجالت ترک دیار می کند ، فردوسی داستان را بدینگونه برای ما باز می گوید:

فرود آمد از تخت سام سوار                به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپید               ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سر برآورد راست            ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی             بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده‌ام                وگر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان              به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم               بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردنکشان                چه گویم از این بچهٔ بدنشان؟

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست؟          پلنگ و دو رنگست و گرنه پریست

از این ننگ بگذارم ایران زمین           نخواهم بر این بوم و بر آفرین

سام سوار از شدت شرمندگی و احساس گناه و اینکه نمی داند پاسخ دیگران را چه بگوید چون از او بپرسند مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟ می خواهد جلای وطن بکند. کدام وطن؟ نام وطنش چیست؟ استاد توس از زبان سام ایران زمین می خواندش. سام پسر نریمان اما زاولی است. سام نمی گوید که از زاولستان می رود، می گوید که ایران زمین را ترک می کند. سرزمینی که زاولستان تنها بخشی از آن بود و چنانچه خواهیم دید، بخش کوچکی هم نبود.

در زمان شاه منوچهر، پس از آنکه منوچهر بوسیله اخترشناسان از وفاداری خاندان سام به پادشاهی مطمئن می گردد، حکمرانی بخشهایی از پادشاهیش را به خاندان سام می دهد:

وزان پس منوچهر عهدی نوشت          سراسر ستایش بسان بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند             ز دریای چین تا به دریای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست             به نوی نوشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند            پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو این کرده شد سام بر پای خاست       که ای مهربان مهتر داد و راست

ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه             چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

سرزمینهایی مجاور هم که همانا کابل و زابل و مای و هند از یکسو، شهر بست در میان و نیمروز و سیستان از سوی دیگر می باشند را شاه منوچهر به خاندان سام برای حکمرانی می دهد.

اینجا منظور از کابل و زابل سرزمینهای زابلستان و کابلستان می باشد و در شاهنامه از آنها بارها بنام زابلستان و کابلستان نام برده شده است. پسوند ستان را به شهر نتوان داد. ستان پسوندی گروهی است که بدنبال نام کشور ( مانند تاجیکستان)، تقسیمات بزرگ کشوری (استان)، منطقه ( مانند کردستان = ناحیه عمدتا کردنشین، بلوچستان = ناحیه عمدتا بلوچ نشین، خوزستان = ناحیه عمدتا خوزی نشین و سیستان = ناحیه عمدتا سکائی نشین) یا موسسه هایی که در ذات خود نمادهای گروهی هستند (دبستان، نخلستان و ...) می آید.

شهرها نه کشورند و نه منطقه و نه موسسه.

منوچهر شاه منظور دیگری نیز داشت. بخش خاوری پادشاهی بطور مطمئنی جزو پادشاهی نبودند. در چند بیت پس از آن می خوانیم که این سرزمینها به خاندان سام سپرده (سپرده و نه داده) می شوند. در زمان کیخسرو است که رستم فرمان گشودن و تملک کابل و کشمیر  (سرزمینهای شمالی کشورهای هند و پاکستان امروز و بخشی از کشور چین) را از دربار ایران دریافت کرده و ایندو منطقه را باجگزار خویش و بدینگونه غیر مستقیم باجگزار شاهنشاهی می کند.

به یاد بیاوریم که برخی از سرزمینها در جنوب خاوری  آمودریا و در جوار هند هنوز سرزمینهای بی طرف بودند که نه به گستره سرزمینهای شاهان پیشدادی تعلق داشتند و نه به تورانیان و از اینرو برای هر دو طرف می توانستند هم خطرناک شوند و هم خطرناک نباشند. داستان سمنگان نمونه خوبی از ایندست می باشد. بهرروی منوچهر شاه با این سیاست جالب دست خاندان سام را برای به سلطه درآوردن بخشهایی چون کابلستان و مای و هند و تا رود سند را بازگذاشت تا پشت لشکرش امن و مطمئن بماند.

فراموش نکنیم که رود سند در هند جاری بود. امروزه آن بخش از هند که سند عمدتا در آن جاری است به کشور مستقل پاکستان مبدل شده است. بنابراین کوههای بلند (معنی واژه البرز) در مرز هند و خود سرزمین هند یاد شده در شاهنامه کشور پاکستان امروزی را هم شامل می شوند.

                                                       بستر و مسیر جریان رود سند

                                                            مرزهای سرزمین کشمیر

سام برای رسیدگی به امور نواحی واگذار شده به او بهمراه لشکری به گونه مسالمت آمیر ولی مقتدرانه به این سرزمینها سفر می کند:

چنان بد که روزی چنان کرد رای        که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ویژه‌گردان خویش          که با او یکی بودشان رای و کیش

سوی کشور هندوان کرد رای              سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جایگاهی بیاراستی                   می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج                برآیین و رسم سرای سپنج

ما در شاهنامه می خوانیم که چون  سام (خداوند = بزرگ  زابلستان) و لشگرش به نزدیکی شهر کابل می رسند، آنجا خیمه زده و شب را می خواهند سپری کنند. مهراب کابلی (خداوند = بزرگ  کابلستان) بامدادن به سوی خیمه زال به پیشواز می رود تا فرمانبری را پذیرفته و به او مالیات سالانه دهد.

چو آگه شد از کار دستان سام              ز کابل بیامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته                      غلامان و هر گونه‌ای خواسته

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر         ز دیبای زربفت و چینی حریر

یکی تاج با گوهر شاهوار                   یکی طوق زرین زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی                 که مهراب آمد بدین فرهی

پذیره شدش زال و بنواختش                به آیین یکی پایگه ساختش

سوی تخت پیروزه باز آمدند               گشاده دل و بزم ساز آمدند

پهلوانی نهادند خوان                         نشستند بر خوان با فرخان

فردوسی اینجا  بخوبی داستان اسطوره – تاریخ (؟) را برای ما بازگو می کند. ناحیه ای را هم برای سبک کردن بار مسئولیت حکومت مرکزی و هم بپاس قدردانی از زحمات و خدمات خاندانی به سرداری دادند و او را مسئول آن خطه کردند و او نیز به سرزمین سپرده شده به او رفته و به رتق و فتق امور می پردازد. اینکه کدام سبب برای انجام این کار منوچهر وزنه اش سنگین تر بوده است را هم پیگیری نمی کنم ولی آیا این ناحیه اکنون از گستره پادشاهی جدا شده است؟ بهیچ وجه.

با این وجود نام همه گستره هنوز هم برای ما ناشناس باقی مانده است، اگر بپذیریم که واژه ایران ویج معنای سرزمین مومنین را می دهد که در این صورت این نام نخست از زمان گشتاسپ مشروعیت خود را پیدا می کند.

شاهان باستانی ایران که برای ما موجودیتی ثابت شده تاریخی و نه اسطوره ای دارند، هرگاه از گستره خود نام می بردند، سرزمینهایش را یکایک باز می شمردند و این سرزمینها را بنام خودشان می خواندند. ما از گاه کورش و داریوش تنها یک نام برای همه شاهنشاهی سراغ نداریم بلکه ایشان همواره از سرزمینهایی که زیرفرمان داشتند یکا یک نام می بردند.  

یونانی ها اما همه این گستره را زیر نام پارس می شناختند. تا پیش از پارس ها آنها تقریبا همین گستره را ماد می نامیدند. این برای مردمان گاه باستان چیز نامانوسی نیز نبوده است. همه سرزمینهای پیرامون دریای میانه (مدیترانه) روم نامیده می شدند.

به کار گیری یک نام واحد برای همه گستره شاهنشاهی از سوی خود ما از زمان ساسانیان معمول گشت و آنها بودند که همه گستره را ایرانشهر خواندند. این کمبود نام واحد برای همه گستره تا زمان ساسانیان، همه کسان را پس از ایشان بر آن داشت تا همه سرزمینهای شاهنشاهی ساسانیان را ایران بنامند. فردوسی اما اینکار را نکرد. اما او نیز نامی دیگر برای گستره نمی شناخت. از اینروست که از اینجا ببعد هرگاه فرستاده ای از سوی شاهی پیشدادی و یا شاهی کیانی به سوی خاندان سام می رود، می گوید من از ایران آمدم و یا چون سواری از سوی زابلستان که در افغانستان امروزی واقع می باشد بسوی شاه می رود می گوید به ایران می روم با وجودیکه همانطور که پیشتر اشاره شده خاندان سام همه این گستره را در عهد منوچهر از او گرفته بود تا در آنجا والیگری کند.

ما در بخشهای دیگر شاهنامه و به گاه شاهان دیگر چیزهای دیگری از زبان رستم و اسفندیار و دیگران در مورد زاولستان و سیستان می خوانیم. اینها را چطور می توان در کنار یکدیگر نهاد و چرا معانی دگرگونه شده اند؟  تئوری نیولی را بخاطر داشته باشیم. اگر نام شانزده سرزمین یاد شده در اوستا را ایران بدانیم، پس بدرستی نمی دانیم که نام همه گستره شاهنشاهی شاهان پیشدادی که زاولستان و هیرمند و نیمروز و سیستان هم جزو آن بودند، در مجموع چه بوده است؟

ساسانیان که تعصبات مذهبی شدید داشتند همه این گستره را که اینک از سمت خاور و باختر و جنوب و شمال بزرگتر هم شده بود، ایرانشهر می نامیدند. شاید به سبب اینکه همه باشندگان اینک به آئین زرتشت گرویده بودند؟ یا اینکه درست برعکس، چونکه باشندگانی از این گستره از شدت جور تعصبات مذهبی ساسانیان می خواستند به دین ها و آئین های دیگر روی آورند مانند ارمنیها و کوشانیان و ساسانیان نیز می خواستند قدرت خود را نشان دهند؟ ارمنیها و کوشانی ها سرانجام با مقاومتها و جنگهایشان هم حکومت مرکزی را تضعیف کردند و هم اینکه سرانجام نیز از گستره پادشاهی بیرون آمدند و دوباره تصرف شدند و باز بیرون آمدند و تا زمان حمله اعراب این کشمکش ها ادامه داشتند.

در شاهنامه فردوسی ما شخصیت هایی را میابیم که در دیگر داستانها و روایات اساطیری خویش سراغ نداریم. و یا در روایات تاریخی خود به گونه دیگری میابیمشان.

رستم یکی از این شخصیتهاست که در روایات اساطیری ایران باستان وجود نداشته است. با وجود این بنظر میرسد که استاد طوس با ادغام داستانها و سرگذشت چندین کس، شخصیتی آفریده است که بدست او بگونه های فراوان آن ایرانی را که فردوسی خود را بدرستی یکی از آحاد آن می شمرد، به اصطلاح امروز بصورت مجازی- حقیقی بارها از لبه پرتگاه نیستی نجات داده شد.

آقای محمد تقی ایمان پور استاد دانشگاه مشهد و آقای نجم الدین گیلانی نویسنده مقالات گوناگون تاریخی  به مقایسه زندگی سورن و زندگی رستم با یکدیگر پرداخته  و بر این باورند که رستم همان سورنا سردار سیستانی اشکانی است.

فردوسی خود نیز با وجودیکه به روشنی از زابلی یا زاولی بودن رستم سخن گفته (در مورد زاولستان وزابلستان در صفحه بعد باز خواهم نوشت) اما در جائی حتی همزمان از سیستانی بودنش نوشته. فردوسی داستان فرستاده شدن اسفندیار به زاولستان برای دست بسته کردن رستم را چنین بیان می کند:

به فرزند پاسخ چنین داد شاه                که از راستی بگذری نیست راه

ازین بیش کردی که گفتی تو کار          که یار تو بادا جهان کردگار

نبینم همی دشمنی در جهان                 نه در آشکارا نه اندر نهان

که نام تو یابد نه پیچان شود                چه پیچان همانا که بیجان شود

به گیتی نداری کسی را همال              مگر بی‌خرد نامور پور زال

که او راست تا هست زاولستان            همان بست و غزنین و کاولستان  (از سیستان نامی برده نمی شود)

به مردی همی ز آسمان بگذرد            همی خویشتن کهتری نشمرد

که بر پیش کاوس کی بنده بود             ز کیخسرو اندر جهان زنده بود

به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن            که او تاج نو دارد و ما کهن

به گیتی مرا نیست کس هم نبرد           ز رومی و توری و آزاد مرد

سوی سیستان رفت باید کنون             به کار آوری زور و بند و فسون   (سیستان اینجا به جای زاولستان ظاهر می گردد)

برهنه کنی تیغ و گوپال را                  به بند آوری رستم زال را

چیزی را که فردوسی  تا حد زیادی درست برای ما روایت کرده، همانا یاد کردن از مکان سرزمینها و همزمان تفکیک نامهای گوناگون و درکنار هم نهادن  آنها از یکدیگر می باشد. از اینرو زاولی و همزمان سیستانی شناختن رستم  در مرحله نخست شگفت انگیز می باشد و این طرح یک پرسش را تشدید می کند که آیا داستان رستم در شاهنامه بازگویی داستان تنها یک نفر است یا افراد بیشتر؟ من پاسخی بر این نمی دانم ولی سیستانی شناختن رستم را هم مغایر با زاولی شناختنش نمی بینم.

سیستان یا سکستان اشاره به نژاد باشندگان آن ناحیه می باشد که  همگی آن ناحیه را شامل می شد. نام سیستان بر ناحیه ای نهادن، تنها منحصر به ایران نمی باشد. افغانها نیز سیستان دارند که نه بعنوان یک استان (ایالت) بلکه بعنوان یک ناحیه که استانهای گوناگونی را در بر می گیرد وجود دارد، درست بهمان صورتی که در شاهنامه نیز آمده است. نمونه دیگر، نام بلوچستان بر ناحیه ای نهادن نیز منحصر به ایران نیست، پاکستان هم بلوچستان دارد و افغانستان نیز. پس زاولستان و سیستان خواندن همزمان ناحیه ای از سوی استاد توس نه تنها اشتباه نمی باشد بلکه آگاهی و ژرف نگری وی را نشان می دهد زیرا در حقیقت سیستان یا ناحیه سکائی ها (در شاهنامه دیگران بارها باشندگان این ناحیه را سگزی Sagezi خوانده اند که نشان از سکائی بودن آنها دارد و این با تاریخ نیز همخوانی دارد) نام دیگری برای سرزمین زاولستان بود که زیربخشهای تقسیمات کشوری دیگری چون نیمروز و هیرمند و بست و غیره را نیز در خود داشت.

به راستی که این موضوع اصلی این نوشته نمی باشد ولی باید به آن مکرر اشاره نمایم زیرا نوشتن در مورد زاول مورد نظر فردوسی و یافتن مکان آن جهت مشخص نمودن مرزهای ایران باستان در این نوشته اجتناب ناپذیر می باشد. همزمان به این نکته نیز اشاره نمایم که زاولستان شاهنامه و اوستا گستره ای را شامل میشده که از کابل در افغانستان امروزه تا سیستان در ایران امروزه را در بر می گرفته است.

امروزه نیز ولایت نیمروز در افغانستان، بخشی از این کشور است که از یک سو همجوار با استان سیستان و بلوچستان ایران است و از سوی دیگر سر به سوی  ولایت زابل در افغانستان دارد. در میان ایندو ولایت افغانستان (زابل و نیمروز) ولایات هلمند (هیرمند) و قندهار قرار گرفته اند. خود هلمند، قندهار و نیمروز گستره سیستان افغانستان را تشکیل می دهند. از قندهار در ریگ ودا و متون باستانی سانسکریت و همچنین سنگ نبشته های هخامنشی  نامبرده شده است و در اوستا نیز از رودی بنام هئتومنت که از اناهید هره ویتی (سرزمینی که بنام ناهید ایزد دارنده آبها نامیده شده بود) می گذرد یاد شده است و این بزرگ رود، رودی نیست بجز هلمند یا هیرمند با شاخه های متعدد که بارها در شاهنامه نیز از آن نامبرده شده است.

برای نمونه زمانیکه رودابه کابلی به زال دل می بازد، پنج نفر از خدمتکاران خویش را بسوی او می فرستد تا از او برایش آگهی بیاورند. آنها نیز به سوی بزرگ رودی (رودبار) می روند که لشکرگاه و خیمه زال برکنارش بود:

پرستنده برخاست از پیش اوی             بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی

به دیبای رومی بیاراستند                   سر زلف برگل بپیراستند

برفتند هر پنج تا رودبار                     ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

مه فرودین وسر سال بود                   لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار               رخان چون گلستان و گل در کنار

از آنجا که میان کابل و نیمروز و سیستان بزرگ رود دیگری بجز هیرمند وجود ندارد، پس زال در زاولستان و در کنار هلمند باید بوده باشد. همانطور که می بینیم حدودات و نامها در کشور افغانستان هنوز هم به همان صورتی که شاهنامه برای ما گفته است و از منابع باستانی می دانیم، باقی نگاه داشته شده اند. تنها از گستره پهناور زابلستان باستانی، استانها و ولایات زابل، هلمند، قندهار، نیمروز در افغانستان و سیستان در ایران پدید آمده اند.

از اینرو نیز می باشد که ما قهرمانان و سرداران و دلیران زابلی را گاه در زابل و گاه در نیمروز و گاه در سیستان در رفت و آمد می بینیم و این حوزه دیوانی ایشان می باشد.

در شاهنامه به هنگام پرداختن به دوران پیشدادیان به صراحت از حدود ایران تاریخی (فراتر از ایران حول و حوش زمان پیدایش اوستا) سخن به میان نمی آید ولی اگر خواننده شاهنامه کمی دقت به خرج دهد، حدود کشور ایران (گستره پادشاهی منوچهر و دیگران شاهان) در شاهنامه برایش روشن می گردد.

واقعیت اینستکه استاد توس هیچگاه به صراحت در مورد حدود کشوری بنام ایران که او در باره اش بیت ها سرود از آغازکتاب تا پایان گاه جمشید چیزی ننوشت. تنها یکبار و آنهم هنگام تقسیم جهان از سوی فریدون میان سه پسرش. آنجا فردوسی مجبور بود که حدودی را مشخص نماید. بخشی هم که سهم ایرج شد بعدها تشابه نامی عجیبی با نام ایرج داشت (ائیرنه وئجه). شاهان نامبرده در شاهنامه تا گاه جمشید فرامانروایان جهان بودند. واضحتر بگوییم، استاد توس بهنگام بازگو کردن اسطوره های ایرانی از کشوری بنام ایران تا زمانی که از ناحیه باختر بلایی بر سر سرزمینهایی که قرار بود بعدها بنام سرزمینهای آریایی معرفی گردند، نازل نگشته بود، نامی نبرد.

نخستین باری که فردوسی با لحنی نگران از کشوری بنام ایران یاد می کند، زمانیست که فرزانگان و بزرگان ایرانی از شاه جمشید روی برگردانده و رو بسوی ضحاک می کنند.

در اینجا بنظر می رسد که همه چیز در حال نابود شدن است. بناگاه فردوسی برای ما روشن می گرداند که چیزی وجود دارد. سرزمینهای پهناوری با ماهیت مشابه در قالب یک کشور که بعدها بنام ایران شناخته می شود ولی اکنون موجودیتی دارد که در شرف از میان رفتن است. او حتی در اینجا هم نیز از مرزهای ایران بوضوح نامی نمی برد. تنها در این بخش از شاهنامه می خوانیم که خطری از سوی سرزمین نیزه داران (میان رودان، جاییکه خاندان ضحاک از آنجا می آمد) که تازیان در آن حکم می راندند، موجودیت سرزمینهای  با ماهیت ایرانی تهدید می کند و از این زمان به بعد می باشد که در هر رابطه دیگری نیز که این گستره مورد تهاجم قرار بگیرد و با ملاحظه هر خطری، نگرانیهای موجود در باره کشوری بنام ایران مطرح می شوند و نیاز به ظهور قهرمانان و پهلوانان اسطوره ای برای نجات ایران می افتد.

چیزیکه اما در این جا بحث بر انگیز است به کار بردن نام ایران در گاه جمشید پیشدادی است. بیاد آوریم فرضیه ائیرنه خواندن گستره ای به واسطه پیوستن مردمان آن گستره به دین زرتشتی، چیزیکه بر اساس نظریه پروفسور گراردو نیولی بنا شده و بنظر من نیز منطقی می رسد اما رای بزرگان  دیگری در این مورد لازم و حتی واجب می باشد. بهر حال اگر این فرضیه درست باشد، پس می توان ادعا کرد که ائیرنه وئجه خواندن شانزده سرزمین بر اساس باورهای نوین مذهبی در حول و حوش گاه ویشتاسپ (گشتاسپ) بوده که همزمان با زرتشت می باشد. خاطر نشان سازم که استاد بزرگ جلال خالقی مطلق با وابسته دانستن نام ایران تنها بدلیل تعلقات مذهبی موافق نمی باشد.

ویشتاسپ اما  در شاهنامه و همچنین دیگر منابع باستانی هفتمین شاه از خاندان کیانیان است و فردوسی از کشور ایران به گاه جمشید پیشدادی نام می برد. پس از جمشید هنوز پنج نفر بر سریر قدرت می نشینند تا تازه گاه کیانیان برسد. ویشتاسپ یا گشتاسپ نیز نخستین پادشاه این خاندان نیست. نام این سرزمینها و این کشور تا پیش از ظهور زرتشت چه بوده و چه مرکزیتی داشتند؟ این مسئله را کمی پیچیده می کند و چیزیست که بایستی برایش پاسخ مناسبی یافت. 


                                                            شاهان کیانی

با اینوجود باز می گردیم به محتویات شاهنامه.

 استاد گرامی حسن انوری در مقاله ایران در شاهنامه که به تاریخ دوم اریبهشت سال ۱۳۹۳ در مجله فرهنگی و هنری بخارا  به چاپ رسید سرزمین نیزه داران را در غرب ایران می داند و این درست هم هست ولی بلافاصله در پی آن این پرسش مطرح می شود که آیا سرزمین نیزه داران با کشور ایران هم مرز بوده است؟ مرزهای باختری ایران تاریخی در کجا بودند؟  به این موضوع در جای دیگری خواهیم پرداخت  یا بعبارتی از زبان فردوسی گستره سرزمین ایران را روشنتر نشان خواهیم داد تا تشخیص برای خواننده آسانتر شود. انتخاب اما بدست خود خواننده باقی خواهد ماند.

در شاهنامه تا گاه جمشید و زمان غره شدن وی و در پی آن روی برگرداندن اسپهبدان ایران از وی و روی نمودن ایشان بسوی ضحاک پسر مرداس، از پیشوایان کشوری بعنوان شاهان و فرمانروایان جهان نامبرده می شد.  در این بخش از شاهنامه و از زمان دور شدن فره ایزدی از جمشید و روی نمودن اسپهبدان به ضحاک از سرزمین نیزه وران است که ما می خوانیم که سرزمین ایران که در خاور سرزمین نیزه داران است  در خطر نابودی است و آنرا می بایست نجات داد.

اما فردوسی هنوز هم بوضوح برای ما نمی نویسد که دیگر مرزهای کشور ایران کدامند؟  مرزهای سرزمین نیزه وران مشخصند، میان رودان.  ولی مرزهای باختری ایران در این زمان کجا بوده اند؟ پاسخ دادن به این پرسش چندان آسان هم نمی نمایند زیرا مرزهای باختری ایران مرزهای نخستین باقی نمانده و ثابت نبودند. این مرزها در زمانهای پادشاهان گوناگون (بخصوص پادشاهان کیانی) پیوسته در حال گسترش بودند.

کلا برای دریافتن به گستره ایران باستان فردوسی فرد باید دیگر ابیات فردوسی را در بخشهای دیگر شاهنامه بخواند و پازل آنها را در کنار هم قرار دهد تا بتواند مرزهای تقریبی ایران تاریخی را برای خویش مشخص نماید. فردوسی نیز همانند شاهان هخامنشی و اشکانی از خواندن بخشهای بزرگی از ایران امروزی با نام ایران خودداری می کند. 

فردوسی ولی بارها از سرزمینهایی صراحتا نام می برد و یا تلویحا از حدود کشورهای هم مرز با ایران با ما سخن می گوید بدون اینکه از بخش مرزی مربوط ایران مستقیما نامی برده باشد. کوشش کنیم مرزهای ایران را بر اساس نوشته های فردوسی، مشخص نمائیم.

به سبب فردوسی است که می دانیم کشوری بنام توران در همسایگی  کشورایران وجود داشته است. ما می دانیم که تورانیها در شمال ایران مستقر بودند. پس شاید بتوان با مراجعه به اشعار فردوسی تا حدودی مرزهای شمالی  و شمال خاوری کشور ایران تاریخی یا ایران اوستایی را مشخص نمود. آمودریا یا جیحون.  فردوسی از زبان افراسیاب شاه تورانیان برای ما می گوید:

زمین تا لب رود جیحون مراست          به سغدیم و این پادشاهی جداست

محدوده جغرافیایی توران  (Transoxiana)  تا حد زیادی با این بیت مشخص می گردد. از جنوب به آمودریا و از شمال به سغد و چاچ (تاشکند) و سیردریا. این ادعای افراسیاب تورانی است. در جنوب زمین تا لب رود جیحون وراست و آن یک پادشاهی جدا از ایران است.  فردوسی پرداختن به این موضوع را از دیدگاه ایرانیان مسکوت می گذارد. یعنی مرز شمالی ایران از سوی ایرانیان با نام آمودریا مشخص نمی گردد ولی مرز جنوبی توران با نام آمودریا هم مورد انتقاد ایرانیان قرار نمی گیرد. پس می توان گفت که آمودریا حقیقتا مرز میان دو کشور در شاهنامه بوده است.  بلافاصله این پرسش بدنبال آن مطرح می گردد، داستانهای شاهنامه تا چه اندازه می توانند حقیقی باشند؟

باری آمودریا مرز طبیعی مطمئنی برای هر دو طرف بود زیرا گذشتن از این رود کار آسانی برای یک لشکر با همه تجهیزات و الزامات لجستکی اش نبود. مرز طبیعی نسبتا مطمئن بودن آمو دریا یک واقعیت تاریخی/جغرافیایی/منطقی می باشد که تا به امروز نیز خود را حفظ نموده است. آمودریا هنوز هم بخشی از مرز میان افغانستان و برخی از کشورهای شمال آنرا تشکیل می دهد. خود واژه آمودریا که به معنای دریای (رودخانه) نیرومند است اینرا نشان می دهد. افراسیاب دو بار از آن گذشت و به بلخ رسید ولی با شکست خوردن از ایرانیان، بازگشتنش بسیار دشوار شده بود. یا هنگامیکه شاهزاده سیاوش نواحی شمال بلخ را برای پادشاه خود که پدرش بود، گشود چون به آمودریا رسید همانجا لشکرگاه زد و دیگر از این رودخانه نیرومند گذر نکرد.

اما دیگر منابع تاریخی و فرهنگی و اسطوره ای ما در اینمورد چه می گویند؟


یکی از اساطیر باستانی که به مرز شمالی ایران اشاره می کند، داستان آرش کمانگیر است.

باز گردیم به آمودریا. در شاهنامه ما بجز چند اشاره کوتاه، چیززیادی در مورد آرش کمانگیر نمی خوانیم. بنا به گفته بانو نازیلا ناظمی کارشناس ارشد تاریخ معاصر و پژوهشگر ادبیات در مصاحبه ای که با تارنمای فرهنگی زرتشتیان کالیفرنیا زیر نام  نوشتارهای آیینی، فرهنگی، هنری و تاریخی: داستان آرش افسانه یا واقعیت؟  داشته، در شاهنامه تنها در سه جای از آرش نام برده شده بدون اینکه از داستان و اسطوره اش شرح کاملی بازگو شده باشد.

بعنوان نمونه بهرام چوبین در شاهنامه بهنگام معرفی خویش می گوید:

من از تخمه نامور آرشم           چو جنگ آورم، آتش سرکشم

بانو دكتر سوسن جبري، استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه رازي كرمانشاه  و آقای خليل كهريزي، دانشجوي كارشناسي ارشد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه رازي كرمانشاه در کتابچه غیبت آرش در شاهنامه فردوسی با اشاره به موارد اشاره شده در شاهنامه فردوسی به تصحیح استاد جلال خالقی مطلق، تعداد جاهایی را که از آرش در شاهنامه نام برده شده است را عدد نه شمرده و آنها را نام برده و به درستی نتیجه گرفته اند که  بنابراین نام و شخصیت آرش برای استاد توس شناخته شده بود.

پژوهشگر گرامی استاد مهرداد بهار در کتاب از اسطوره تا تاریخ  بر این باور است که فردوسی نمی خواسته  در شاهنامه با گفتن از داستان آرش پهلوانی همطراز رستم بیافریند که با او رقابت اسطوره ای کند. من این داوری استاد مهرداد بهار را پسندیده و در خور نمیابم.

داستان دلاوریهای رستم، داستانی طولانی بود که تقریبا تمام شاهنامه را در بر می گرفت در حالیکه داستان آرش یکبارگفته می شد و به پایان می رسید. مانند داستان کاوه آهنگر که یکبار بپا خاست و کارش را انجام داد و دیگر از او یادی نشد مگر بهنگام یاد کردن از درفش کاویانی. پس نیافریدن رقیب در شاهنامه برای رستم نمی تواند دلیل کافی بر این منوال بیابد. از آن گذشته فردوسی داستان نمی ساخته و داستان سرا نبوده که بخواهد به میل و نظر خودش شخصیتی را از مجموع اش حذف و یا شخصیتی را بدان افزون نماید. به ابیات زیر از شاهنامه توجه نمائیم:

یکی نامه بود از گه باستان       فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی      از او بهره‌ای نزد هر بخردی

فردوسی تنها نبشته های پراگنده ای را دوباره گردآورده و به نظم به ما واگذاشته است.

باری، برخی نیز بر این باورند که  بازگو کردن اسطوره آرش بواسطه عملی نبودن و از واقعیت دوربودن و تخیلی بودن آن برای فردوسی از خرد بدور می بود و از اینرو آنرا نیاورده است. در پاسخ به این گروه می توان متقابلا پرسید مگر به آسمان بردن رستم از سوی اکوان دیو و پرت کردنش از بالا به دریای (رود) نیل و یا روئین تن بودن یل اسفندیار و داشتن مار بر دوشهای ضحاک به خرد نزدیک بوده اند که فردوسی در شاهنامه بازگویشان کرده؟

آیا بر تخت نشستن کیکاووس و بستن عقاب گرسنه به میله های آن و ران بره بر بالای میله ها چسباندن تا عقابها از گرسنگی بسوی آنها پرواز کنند و تخت کاووس را به آسمان ببرند و به پرواز درآورندش، امری منطقی و پذیرفتنی می باشد؟ پس این گونه ادله و برهان آوردن نیز نپذیرفتنی است.

واقعیت اینست که من نمی دانم چرا فردوسی داستان آرش را در شاهنامه نیاورده است. به گمانه زنی هم در این مورد نمی پردازم. در شاهنامه فردوسی گوشه های بسیار زیادی هستند که از سوی فردوسی بازگویی شده اند و هنوز منتظر تفسیرها و تحریرهای مناسب می باشند و نیک می دانم نخست تکلیف آنها را برای خود روشن نمائیم تا به گمانه زنی در مورد چیزهایی بپردازیم که در شاهنامه نیامده اند. تنها چیزی از شاهنامه  که در اینجا به آن اشاره می کنم و در رابطه  غیرمستقیم با  داستان آرش است همانا اشاره به رشته کوهی است که ما بنام البرز می شناسیم و در کنار آمل می پنداریمش. در بازگویی داستان فریدون، فردوسی در جائیکه از فرار فرانک مادر فریدون از مقابل ضحاک می نویسد، به ما جای دیگری را برای البرزکوه نشان میدهد.

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی      شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار              چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی                  فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست           که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان                 شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه                    برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند                 چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود               که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین             منم سوگواری ز ایران زمین

در این ابیات از البرز کوه (کوه بلند) بعنوان ناحیه ای در مرز هندوستان یاد شده است. در بخش نهفته های اسطوره ضحاک در مورد البرز کوه کمی بیشتر نوشته ام.

حقیقتا بجز فردوسی که در هزار سال پیش نوشت، اساتید تاریخدان معاصر دیگری هم بطور ضمنی از آمل دیگری بجز آمل  در استان مازندران برای ما می نویسند.

ریچارد فرای (Richard N. Frye. "Ancient Central Asian History Notes") و استاد ابراهیم پورداوود برای ما از تیره آمردها یا آماردها می نویسند که در نواحی آمودریا سکونت داشتند و تیره ای از ایشان به کرانه های جنوبی دریای کاسپین آمدند و در آنجا سکنی گزیدند. نام آمل نیز برگرفته از نام ایشان می باشد. بارتولد و دیاکونوف نیز اشاراتی به این موضوع داشته اند.

در شاهنامه پس از پادشاهی منوچهر، شاهی به نوذر می رسد. نوذر در آغاز کار خود بخوبی پادشاهی می کند ولی او نیز مانند جمشید غره شده و به بزه و بیداد روی می آورد. مردم باز بپا می خیزند و او که خود را در خطر می بیند پیامی برای سام سوار سردار خود می فرستد و از او کمک می خواهد.

بترسید بیدادگر شهریار                     فرستاد کس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام               فرستاد نوذر بر او پیام

خداوند کیوان و بهرام و هور              که هست آفرینندهٔ پیل و مور

نه دشواری از چیز برترمنش              نه آسانی از اندک اندر بوش

همه با توانایی او یکیست                   اگر هست بسیار و گر اندکیست

کنون از خداوند خورشید و ماه            ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام یل باد چندان درود                 که آید همی ز ابر باران فرود

مرآن پهلوان جهاندیده را                    سرافراز گرد پسندیده را

همیشه دل و هوشش آباد باد                روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان                   سخنها هم از آشکار و نهان

که تا شاه مژگان به هم برنهاد              ز سام نریمان بسی کرد یاد

همیدون مرا پشت گرمی بدوست          که هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان کشور به هنگام شاه                 ازویست رخشنده فرخ کلاه

کنون پادشاهی پرآشوب گشت              سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگیرد وی آن گرز کین             ازین تخت پردخته ماند زمین

چو نامه بر سام نیرم رسید                 یکی باد سرد از جگر برکشید

به شبگیر هنگام بانگ خروس             برآمد خروشیدن بوق و کوس

یکی لشکری راند از گرگسار              که دریای سبز اندرو گشت خوار

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه           پذیره شدندش بزرگان به راه

پیاده همه پیش سام دلیر                     برفتند و گفتند هر گونه دیر

اینجا به خوبی مشخص است که سام در سنگسرمازندران (سمنان) که امروزه مهدی شهر نامیده می شود، بوده و لشکر به سوی ایران می کشد. لشکر به سوی ایران می کشد را نمی توان به گونه دیگری تعبیر کرد بجز از اینکه لشکر خارج از ایران بوده است. یعنی مرز شمال باختری ایران در سنگسر به پایان می رسیده.

در جای دیگری فردوسی برای ما از گاه کیکاووس می گوید و اینکه میان او افراسیاب جنگی درگرفت. اینکه زمینه جنگ چه بود و انجام آن چه شد موضوع این نوشته نیست. اینجا تنها به بخشی از نامه ها و پیام هایی که کیکاووس و افراسیاب پیش از جنگ با هم رد و بدل می کردند می پردازم.

فردوسی از زبان افراسیاب که ایران را مسبب شروع جنگ می دانست ضمن نکوهش از رفتارهای کیکاووس خیلی کوتاه به نکته ای می پردازد و از آن گذر می کند.

در جایی افراسیاب کیکاووس را نکوهش می کند که تو از مرزهای سنتی ایران بیرون شدی و به مازندران نیز رفتی.

چو آگاهی آمد به افراسیاب                 سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب

فرستاد پاسخش کاین گفت ‌وگوی          نزیبد جز از مردم زشت خوی

ترا گر سزا بودی ایران، بدان             نیازت نبودی به مازندران

افراسیاب اینجا به کیکاووس می گوید تو اگر سزاوار پادشهای می بودی، مرزهای ایران ترا کافی می بود و دیگر نیازی به گرفتن مازندران نداشتی. این بگونه ای اذعان کردن این مطلب است که کیانیان نیز از محدوده بخصوصی هنوز بیرون نشده بودند و به سوی باختر چشم ندوخته بودند مگر در گاه کیکاووس. پس مرزهای باختری ایران پیش از مازندران به پایان می رسیدند.

بازگردیم به اسطوره آرش آنچنان که برای ما آشنا هست ضمن اینکه اشاره فردوسی و نوشته های تاریخدانان را هم فراموش نمی کنیم.

اگر در همین رابطه و از سر کنجکاوی و قیاس مرزها و گستره کشوری  به داستان اسطوره ای آرش که با اندک دگرگونیها در مقولاتی مانند بندهشن، مینوی خرد و رساله پهلوی ماه فروردین روز خرداد در پیش از اسلام و نبشته های تاریخ طبری، تجارب الامم فی الاخبار العرب و العجم، تاریخ بلعمی و آثارالباقیه ابوریحان بیرونی و..... پس از اسلام نگاهی بیفکنیم، در بخش حدود مرز شمالی ایران باستان به نتایج جالبی دست می یابیم.

در داستان آرش می خوانیم که تورانیان مرزهای ایران را در نوردیدند و در جنگهای خونینی که با ایرانیان کردند سرزمینهای زیادی از ایران گرفتند. بطوریکه ایرانیان و شاهشان منوچهر به مازندران پناه می برند. منوچهر پایتخت خود را در مازندران نهاده بود و این امر در مورد همه پادشاهان  پیشدادی صدق نمی کند. تورانیان ایرانیها را در مازندران محاصره می کنند و منوچهر ناچار پیشنهاد سازش می دهد. تورانیان از موضع قدرت حرکت کرده و این پیشنهاد را می پذیرند ولی برای کوچک کردن ایرانیان در پیشنهاد متقابلی می گویند تا دلیری از ارتش ایران بیاید و تیری بیفکند. هر کجا که تیر فرود آمد همانجا را بعنوان خط مرزی می پذیرند.

چاره و راه نجاتی نبود. منوچهر پیشدادی از لشکریان خویش می پرسد چه کسی مایل است که این مهم را بعهده گیرد؟ کسی پیشقدم نمی شود چونکه همه می دانستند که میزان و برد پرش تیر چقدر است و هیچکس نمی خواست نامش با ننگ  پذیرفتن مرزهای جدید که فرسنگها از مرز پیشین به دور بودند، همراه شود.

سرانجام آرش کمانگیر قهرمان اسطوره ای برای انجام این کار پیشقدم می شود و بهنگام برآمدن خورشید از بالای کوه رویان در باختر آمل  تیری به سوی خاور می اندازد. همزمان با گذر کردن تیر از چله کمان، روان آرش نیز از پیکر جدا شده و تیر را همراهی می کند. تیر  بهنگام غروب خورشید  در شمال بلخ و برکرانه آمودریای، همان مرز قدیمی ایران و توران بر تنه درخت گردویی فرود می آید. همگان شگفت زده می گردند. تورانیان نیز خلاف عهد نکرده و با وجودیکه در حالت برتری کامل نظامی قرار داشتند به پشت مرزهای قدیمی خویش باز می گردند.

این دومین اشاره جداگانه اسطوره ای و باستانی و خارج از شاهنامه برای تعریف مرز ایران و توران می باشد.  آمودریا.

نمی توان تصور کرد که تمام طول آمودریا مرز ایران و توران بوده باشد زیرا در بخش بالایی باختر آمودریا ما سکاها و مردمان حوزه فرهنگی اندرونوو را داریم که از جنوب با ایرانیان  (ایرانیان نخستین در کشور تاریخی ائیرنه وئجه خود از سکاها شمرده می شدند و تورانیها هم نیز بهمچنین) هم مرز بودند و از جانب خاور همان رود آمودریا مرزهای ایشان را با تورانیان مشخص می کرد.

تا اینجا از مرزهای شمالی و تا حدی شمال شرقی کشور باستانی ایرانی تا حد زیادی مشخصا گفته شد. جیحون یا آمودریا این مرز است. نگاهی بیندازیم به مسیر رود هزار و نهصد کیلومتری آمودریا در نقشه زیر.

مرز جنوبی توران مشخص گردید. ولی آیا همه رود آمو دریا از آغاز تا پایان مرز ایران و توران بوده؟  اینرا باز نمی توان مستقیما و واضح از شاهنامه دریافت و اسناد دیگری در مورد تورانیان نیز در دست ما نیستند تا بدانها رجعت دهیم ولی چیزهای دیگری را می دانیم که شاید بتوانند ما را در تعیین محدوده سرزمینهای تورانیان یاری دهند. امروزه ما می دانیم که در باختر رود آمودریا  حوزه فرهنگی Andronovo culture وجود داشته است.  من در مورد حوزه فرهنگی اندرونوو در مقاله  مجارها کیستند؟  پیشتر نوشتم.  همچنین در مقالات گوناگونی به زیست سکاها در مناطق شمالی ایران امروزی و خاوری دریای کاسپین در کنار باشندگان حوزه فرهنگی اندرونوو نیز بارها اشاره کرده ام یعنی بخشهایی از ترکمنستان امروزی. 

نقشه بالا بوضوح نشان می دهد که در شمال یک ششم نخست آمودریا مناطق کوهستانی بودند (منطقه شیرآباد) و این مناطق کمتر بدرد کشاورزی و دامداری سنتی می خوردند تا استپهای میان کوههای شیرآباد و آمودریا و مناطق شمالی تر که امروزه عمدتا گستره ازبکستان را تشکیل می دهند. پس گزافه نمی باشد اگر از آن نتیجه بگیریم که مرز جنوبی و غربی توران را آمودریا تشکیل می داد و در سمت جنوب خاوری توران کوههای شیرآباد قرار داشتند.

از آن گذشته در جنوب رود آمودریا ما سرزمین سمنگان را داریم. آیا سمنگان در روایاتی که به ما رسیده اند جزیی از توران بوده است؟  استاد ارجمند حسن انوری بر این باور می باشد که بوده است. و حقیقتا نیز در شاهنامه ما ظاهرا چیزهایی می یابیم که گمان  به تورانی بودن سمنگان را برایمان آسان می سازد. با کمال احترام به استاد گرامی وارج گذاری از کارهای فرهنگی بزرگ و پرارزش ایشان  و ابراز اینکه از رهنمودهای ایشان برای نوشتن این مقاله بسیار بهره برده ام و وامدار و سپاسگزار ایشان می باشم  ولی در اینمورد بخصوص بر باور دیگری می باشم.

ما در کشور افغانستان استانی یا ولایتی داریم بنام ولایت سمنگان که در شمال کوهپایه های هندوکش قرار گرفته و نرسیده به آمودریا  ولی نه چندان دور از آن می باشد.

آمودریا مرز ایران و توران بود وگذشتن از آنهم کار آسانی برای لشکریان نبود و از برای اینکه کار سپاهیان دشمن را دشوارتر هم بسازند، هر دو کشور ایران و توران به ساختن دژهایی بر کرانه های آن دست زده بودند.

در آغاز داستان سهراب در شاهنامه، ما ماجرای رفتن رستم به شکار را می خوانیم.

ز گفتار دهقان یکی داستان                 بپیوندم از گفتهٔ باستان

ز موبد برین گونه برداشت یاد             که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد              کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی جو شیر دژاگاه نخچیر جوی

چو نزدیکی مرز توران رسید              بیابان سراسر پر از گور دید

برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش         بخندید وز جای برکند رخش

به تیر و کمان و به گرز و کمند           بیفگند بر دشت نخچیر چند

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت         یکی آتشی برفروزید سخت

چو آتش پراگنده شد پیلتن                   درختی بجست از در بابزن

یکی نره گوری بزد بر درخت             که در چنگ او پر مرغی نسخت

چو بریان شد از هم بکند و بخورد        ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار                چمان و چران رخش در مرغزار

سواران توران تنی هفت و هشت         بران دشت نخچیر گه برگذشت

یکی اسپ دیدند در مرغزار                بگشتند گرد لب جویبار

چو بر دشت مر رخش را یافتند           سوی بند کردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پویان به شهر              همی هر یک از رخش جستند بهر

چو بیدار شد رستم از خواب خوش       به کار امدش بارهٔ دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید              ز هر سو همی بارگی را ندید

غمی گشت چون بارگی را نیافت          سراسیمه سوی سمنگان شتافت

سمنگان واضحا به ائیرنه وئجه تعلق نداشت و نامش نیز در لیست شانزده سرزمین آریایی برده نشده است. اما ذکر این که این سرزمین به ایران تعلق نداشته به معنای جزیی از توران بودن آن نیست و در اینجا من دو موضوع را به بحث می گذارم.

در همان آغاز داستان فردوسی می گوید که رستم بسوی مرز توران رفت. به سوی توران رفتن با در توران بودن فرق دارد. درست در مصرع بعدی فردوسی این را بازتر می کند چو نزدیکی مرز توران رسید، بیابان سراسر پر از گور دید. این خود نشان دهنده اینست که شکارگاه نزدیک مرز توران بوده و نه در سرزمین توران. رستم در همانجا به نخچیر پرداخته و شکار خود را هم کباب کرده و می خورد و می خوابد از هیچ مرزی هم گذر نمی کند. از طرف دیگر سوارانی چند از تورانیان بگشتند لب جویبار و اسبی در مرغزار دیدند و رخش را گرفته و با خود به شهر می برند. این شکارگاه به کدام شهر تعلق داشته؟ اینرا نیز فردوسی در چند بیت بعد به ما نشان می دهد در جائیکه می گوید رستم سراسیمه سوی سمنگان شتافت. سمنگان می توانسته سرزمین بیطرف بوده باشد و بدیهی است که در سرزمین بیطرف باشندگان ایرانی و تورانی می توانستند رفت و آمد داشته باشند.

در مقاله داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش سوم  آوردم آنجا که افراسیاب در پی فریفتن سهراب جوان و روان کردن وی به جنگ با ایرانیان است، برای او پیام می فرستد:

که گر تخت ایران به چنگ آوری           زمانه برآساید از داوری

ازین مرز تا آن بسی راه نیست              سمنگان و ایران و توران یکی‌ست

فرستمت هرچند باید سپاه                     تو بر تخت بنشین و برنه کلاه

به توران چو هومان و چون بارمان         دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان

فرستادم اینک به فرمان تو                   که باشند یک چند مهمان تو

مصرع سمنگان و ایران و توران یکیست به باور من بیانگر دو موضوع بسیار مهم می باشد.

نخست یکی دانستن اصل آنها از سوی افراسیاب است که می تواند اشاره به آگاهی از همریشه بودن هند و اروپایی باشندگان هر سه بخش و استناد و مراجعه به آن باشد و دیگر خود سه بخش بودن این سرزمینهاست و اینکه باشندگان این سرزمینها پیروان آئین های مشترک و مشابهی بودند دستکم تا پیش از ظهور زرتشت. پس از ظهور او نیز هنوز زمینه های مشترک فرهنگی و آدابی و حتی آیینی میان بهی دینان و دیگران  زیاد بودند.

اگر سمنگان بخشی از توران زمین می بود، دیگر نیازی نمی بود که افراسیاب آنرا جداگانه مطرح نماید و تاکید نیز بنماید که هومان و بارمان را از توران به نزدیک تو می فرستم تا یک چند میهمان تو باشند. این دقیقا مشابه همان گونه استدلالی است که ما در مورد گستره ایران می کنیم و می گوییم اگر سرزمینی متعلق و جزو گستره رسمی و دیوانی ایران می بود، دیگر نیازی به آن نمی بود که کسانی که آنجا بودند و به نزد شاه ایران می خواستند بروند ابراز نمایند که اکنون به ایران می روم.

دلیل دوم موقعیت جغرافیایی سمنگان است که در جنوب رود آمو دریاست. هر کس بخوبی می داند که داشتن سرزمین نیاز به حفظ و نگاهداشتن آن هم دارد. بخصوص اینکه میان ایران و توران همه چیز وجود داشت بجز صلح. پس باید نخست دید که آیا داشتن بخشی از کشور در جنوب رودی سرکش چون آمودریا که در نقشه زیر واضح تر نشان داده شده و در همسایگی  مستقیم و بلامنازع با ایران توجیح نظامی دارد یا نه؟ و آیا اگر چنین می بود، کشوری مانند ایران اسطوره ای این امر را بر می تابید یا در صدد بر می آمد آنرا جزئی از سرزمین خود نماید تا آسوده باشد؟

نقشه زیر نشان دهنده موقعیت سمنگان و آمودریا ( نشان داده شده با خط سرخ) و راه دور زدن شیرکوه (نشان داده شده با خط آبی) و در امتداد رودخانه رفتن و فرستادن پادگان از توران به سمنگان است که نمایانگر دشوار بودن نگاهداری نظامی سرزمین سمنگان برای تورانیان می باشد. پس می توان گمان برد که سمنگان سرزمینی مستقل و کوچک برای خودش بوده که کوشش می کرده بی طرفی خود را حفظ کند بطوریکه برای هیچکدام از دو ابرقدرت منطقه تحریکی و تهدیدی نباشد.

اینرا در داستان رستم و سهراب زمانیکه رستم به سمنگان می رسد و شاه سمنگان وی را پذیرا می شود و دختر خود را نیز بعقد او در می آورد، می توان مشاهده کرد. اگر سمنگان بخشی از توران می بود، شاه سمنگان هیچگاه جرئت نمی کرد که دختر خود را به زناشویی به رستم بدهد و پس از رفتن رستم از سمنگان، او را همچنان در نزد خود نگاهدارد. از آن گذشته پنهان نگاهداشتن نسب سهراب از افراسیاب نیز گواه این مدعاست.

پس سمنگان سرزمینی بود که بواسطه موقعیت جغرافیائیش و صعب العبور و دور از دسترس بودنش برای شاه توران اهمیت حیاتی نمی داشت. به دیگر سخن عدم علاقه تورانیان برای گرفتن سمنگان همانا دشواریهای بسیار بزرگ نظامی و بودجه ای برای گرفتن سمنگان بود که تازه اگر آنهم برای تورانیان میسر می بود، باز هم تضمینی وجود نمی داشت که بتوانند براحتی نگاهش دارند.

در اینجا خواستهای خود مردم سمنگان برای نپیوستن به توران زمین مطرح نبودند. تنها ناتوانی ها یا بعبارتی کم توانایهای لجستیکی تورانیان مانع گرفتن سمنگان از سوی ایشان.

ما می دانیم که تورانیان هم از خانواده سکایی و هرچند مسکون ولی عمدتا  رمه داران و دام پروران بودند و از اینرو استپها و جلگه ها بیشتر می توانستند مورد نظر ایشان قرار بگیرند تا نواحی کوهستانی که حتی در بهار و تابستان نیز پوشیده از برف هستند. از ایشان ولی هیچگاه بعنوان آریایی در متون اوستا و یا شاهنامه یادی نمی شود. اینان به دین بهی نگرویده بودند و نه تنها اتحادی نیز با سرزمینهای آریایی نبسته بودند بلکه کرارا متعرض سرزمینهای آریایی نیز می شدند از اینرو دشمن به حساب می رفتند. درست بر خلاف زاولستان سرزمین سام و نیرم و زال و رستم که جزو ایران (گستره آریایی یا ائیرینه وئجه) نبوده و با وجودیکه به دین زرتشتی نگرویده بود ولی جزو متحدان، همردیفان و یاوران خوب ایران بوده از آنرو دوست نامیده میشد.

در اینجا دوباره خوانی و بازخوانی کتیبه باقی مانده از خشایارشا را به خواننده این نبشته پیشنهاد می کنم. در این کتیبه از سکاهای هوم نوش، سکاهای تیزخود (از اینان در تاریخ با نام ماساژت یا ماساگت یاد میشود و بنا به یکی از روایتها که مطمئن هم نمی باشد، کورش بزرگ در نبرد با ملکه ایشان کشته شد)، سکاهای داهه Dahae (معنای لغوی داهه مردمان نیک می باشد و اشکانیان از پشت یکی از قبایل ایشان با نام پرنی می بودند) و سکاهای سغد ( تورانیان  Transoxiana ) نام برده شده است.

هوم یا هئومه که به زبان سانسکریت و همچنین در ناحیه نورستان افغانستان سومه نامیده می شد، نوشیدنی مقدسی بود که از گیاه  افدرا  تهیه می شد و گروندگان به دین زرتشتی آنرا می نوشیدند. این یک آیین  دینی و نمادین قربانی ادا کردن غیرخونی یا گیاهی به درگاه ایزد بود.

بهر روی خشایارشا در کتیبه اش به متحدین خود اشاره و بر آنها تاکید می کند. سکاهای هئومه نوش که آریایی (متدین) شناخته می شدند و سکاهای تیز خود که احتمالا آریایی (متدین) نبودند ولی متحدین خشایارشا بودند. اگر خاطرتان باشد پیشتر از ایرانیان و تورانیان بعنوان سکاها یاد کرده بودم.

پس تا اینجا مرزهای شمالی و خاوری سرزمین ائیرنه وئجه بر ما روشن گردیدند. در بخش بعدی به مرزهای باختری و جنوبی آن خواهم پرداخت و از نبشته های استاد گرامی حسن انوری  یاری خواهم جست.

پسان به موضوع زاولستان نامبرده شده در شاهنامه و متحد ایران و محدوده آن که در جنوب و خاور ایران تاریخی قرار داشت، بیشتر خواهم پرداخت زیرا با شناخت بیشتر محدوده جغرافیایی آن، محدوده  ائیرینه وئجه یا ایران تاریخی برایمان روشنتر می گردد.

ادامه دارد