جستجوگر در این تارنما

Friday 23 January 2015

نه هر که - حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند


Thursday 15 January 2015

گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی - مولوی

گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بی‌قرار گشتی
خضرت چرا نخوانم؟ کآب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم؟ چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم؟ چون خانه خدایی
پایت چرا نبوسم؟ چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم؟ چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم؟ چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی؟ چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی؟ چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی؟
اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی
ای چشمش الله الله خود خفته می‌زدی ره
اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
آنگه فقیر بودی بس خرقه‌ها ربودی
پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی چون بی‌شمار گشتی
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی بی‌کردگار بودی
چون کردگار گشتی باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی در حلقه خموشان
در گوش‌ها اگر چه چون گوشوار گشتی




Monday 12 January 2015

هوا بس ناجوانمردانه سرد است - اخوان ثالث


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
 که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی... 
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
 تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
 حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .





Monday 5 January 2015

سبب نامگذاری ساندویچ

در واقع ما امروز مدیونِ چارلزِ دوم پادشاهِ وقتِ انگلیس هستیم که به جایِ ساندویچ پورتسموث نمی‌خوریم.
داستانِ ساندویچ اینگونه آغاز شد : در ماهِ مایِ سالِ ۱۶۶۰ اشراف زادهِ انگلیسی‌  به نامِ ادوارد مونتاگو،  چارلزِ دوم را از محلِ تبعیدش هلند به انگلستان باز پس آورد.
مونتاگو که تا چندی پیش از آن پارلمنتاریست و از طرفداران اولیور کرامول Oliver_Cromwell  رهبر سیاسی و نظامی و حافظ منافع فئودالهای انگلیس، ایرلند و اسکاتلند که مدتی نوای جمهوریت را سرمیداد، بود. مونتاگو ولی پسان (بعدها) نظرِ خود را عوض کرد و طرفدارِ سلطنت گردید.
مونتاگو ناوگان کوچکی به هلند فرستاد تا چارلزِ دوم را به انگلیس بیاورد.
در ازایِ این خدمت چارلز میخواست که او را به لقبِ دوکی مفتخر سازد. در ابتدا قرار بود که مونتاگو دوکِ پورتسموث شود. پورتسموث بندری هست در منطقه هامشایرِ انگلیس  اما چارلز نظرش را تغییر داد و مونتاگو را دوکِ شهرکِ کوچکِ ساندویچ در شمال دوور که در منطقه کنت قرار دارد، کرد.
اورلاندو مونتاگو پشتِ یازدهمِ ادوارد مونتاگو به هنگام بازگویی تاریخ خانوادگیِ خود می‌گوید : „در سالِ ۱۷۶۲ نوه  ادوارد مونتاگو دوکِ ساندویچ که لقب و منصب را از پدر بزرگِ خویش به ارث برده بود برایِ رسیدگی به امور سخت میکوشید و بسیار پر کار بود.
او چنان پرکاری میکرد که حتی به پیشخدمتی که نهار را برایِ او میآورد پرخاش میکرد زیرا که خوردنِ غذا مانع ادامه کارش میشد.
از اینرو آشپزخانه دوک تصمیم گرفت که غذایی مهیا کند که دوک بتواند بخورد بدونِ اینکه کارِ خود را قطع نماید. آنها نانی را که بر رویِ آن تکه گوشت و یا ماهی‌ با مقداری سبزی  قرار داشت را برای نهار دوکِ ساندویچ میفرستادند.
اورلاندو مونتاگو ادامه میدهد : واضح است که این گونه غذا پیشتر از آن هم وجود داشت اما دوکِ ساندویچ آنرا به غذایِ اشرافی مبدل کرد. از آن پس بود که به این گونه غذا ساندویچ گفتند“.
اورلاندو مونتاگو باز هم ادامه میدهد که امروزه کمتر کسی‌ از شهرکِ ۵۰۰۰ نفریِ ساندویچ خبر دارد و عده کمتری نیز از داستان واقعی ساندویچ. درستی‌ و یا نادرستیِ این داستان تأیید نشده است.
برایِ ساندویچ داستانِ دیگری نیز وجود دارد که درستی و یا نادرستی آنهم مشخص نیست و آن اینکه قماربازی چنان سرگرمِ قماربازیِ خود می‌بود که فرصتِ خوردن هم پیدا نمیکرد و از اینرو ساندویچ را اختراع نمود.
هر دویِ این داستانهایِ بالا به قصه بیشتر شبیه هستند تا واقعیتِ تأیید شده و مستندِ تاریخی و از اینرو به نظرِ من بهتر است در همین حد هم به آنها نگریسته شود.


Friday 2 January 2015

باز کن پنجره را - فریدون مشیری

باز كن پنجره ها را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاك چه كرد
هيچ يادت هست
توي
تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاك چه كرد
با سرو سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چهكرد
هيچ يادت هست
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتاگ شدي
باز كن پنجره ها را
و بهاران را
باور كن