جستجوگر در این تارنما

Tuesday 31 October 2023

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش یازدهم

 

گرسیوز دام ساز آشفته از اینکه اگر سیاوش با او بدربار افراسیاب بیاید، همه رشته های او پنبه خواهند شد، همانطور که در دربار افراسیاب به گوشه هایی از تاریخ گذشته اشاره کرده ولی تعبیر و تفسیر خود را بدانها افزوده بود، در کاخ سیاوش نیز بهمین ترفند دست زد.

او در نزد سیاوش نیز به گوشه هایی از تاریخ گذشته دو کشور و تاریخ خانوادگی افراسیاب اشاره کرد و نتیجه های خود را گرفت و تفسیرها و اشارات غرض ورزانه خود را بدانها افزود تا سیاوش را گمراه نماید. من در اینجا تنها این بخش از سخنان او را برای مقایسه با آنچه که در دربار افراسیاب گفته بود می آورم. گرسیوز چون گفتار سیاوش را بشنید از شدت خشم به خود پیچید ولی بزودی بر خود چیره شد و به اندیشه فرو رفت که اکنون چه باید بکند؟ بنابراین پس از لختی خاموش ماندن، شروع کرد به نقش بازی کردن:

چو بشنید گفت خردمند شاه                 بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

به دل گفت ار ایدونک با من به راه       سیاوش بیاید به نزدیک شاه

بدین شیرمردی و چندین خرد              کمان مرا زیر پی بسپرد

سخن گفتن من شود بی فروغ              شود پیش او چارهٔ من دروغ

یکی چاره باید کنون ساختن                دلش را به راه بد انداختن

زمانی همی بود و خامش بماند            دو چشمش بروی سیاوش بماند

فرو ریخت از دیدگان آب زرد             به آب دو دیده همی چاره کرد

سیاوش ورا دید پرآب چهر                 بسان کسی کاو بپیچد به مهر

سیاوش بدون اینکه اندیشه کژی از خاطرش بگذرد، حالت گرسیوز را نگریست و درست پنداشت و از او پرسید، آیا چیزی هست که من بشنوم و شاید بتوانم کمکی نیز بکنم؟ آیا از دست افراسیاب در رنجی؟ آیا کسی نزد او از تو بدگویی کرده است؟ و پرسشهای بسیاری دیگر:

بدو گفت نرم ای برادر چه بود؟           غمی هست کان را بشاید شنود؟

گر از شاه ترکان شدستی دژم              به دیده درآوردی از درد نم

من اینک همی با تو آیم به راه             کنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت؟                 چرا کهتر از خویشتن داردت؟

و گر دشمنی آمدستت پدید                  که تیمار و رنجش بباید کشید

من اینک به هر کار یار توام               چو جنگ آوری مایه دار توام

ور ایدونک نزدیک افراسیاب              ترا تیره گشتست بر خیره آب

به گفتار مرد دروغ آزمای                 کسی برتر از تو گرفتست جای

بدو گفت گرسیوز نامدار                    مرا این سخن نیست با شهریار

نه از دشمنی آمدستم به رنج                نه از چاره دورم به مردی و گنج

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست          که یاد آمدم زان سخنهای راست

نخستین ز تور ایدر آمد بدی                که برخاست زو فرهٔ ایزدی

شنیدی که با ایرج کم سخن                 به آغاز کینه چه افگند بن؟

وزان جایگه تا به افراسیاب                شدست آتش ایران و توران چو آب

به یک جای هرگز نیامیختند               ز پند و خرد هر دو بگریختند

سپهدار ترکان ازان بترست                کنون گاو پیسه به چرم اندرست

ندانی تو خوی بدش بی‌گمان                بمان تا بیاید بدی را زمان

نخستین ز اغریرث اندازه گیر             که بر دست او کشته شد خیره خیر

برادر بد از کالبد هم ز پشت               چنان پرخرد بیگنه را بکشت

ازان پس بسی نامور بی‌گناه                شدستند بر دست او بر تباه

مرا زین سخن ویژه اندوه تست            که بیدار دل بادی و تن درست

تو تا آمدستی بدین بوم و بر                کسی را نیامد بد از تو به سر

همه مردمی جستی و راستی               جهانی به دانش بیاراستی

کنون خیره آهرمن دل گسل                ورا از تو کردست آزرده‌دل

دلی دارد از تو پر از درد و کین          ندانم چه خواهد جهان آفرین

تو دانی که من دوستدار توام               به هر نیک و بد ویژه یار توام

کوتاه شده نتیجه کارهای او این است که او سرانجام موفق می شود تا فرمان کشتن سیاوش را از افراسیاب بگیرد و سیاوش کشته می شود. این داستان بسیار احساسی تر و زیباتر در خود شاهنامه آمده است و چون نحوه کشته شدن سیاوش با پیران که موضوع اصلی این نوشته است مستقیما ربطی ندارد، نیازی به در اینجا آوردنش نیز نیست.

تنها ربطی که کشتن سیاوش می تواند با پیران داشته باشد دو چیز بود. یکی اینکه سیاوش تا لحظه پایانی زندگی خویش امید داشت که پیران به کمکش بیاید و پیران از ماجرا اصلا خبری نداشت و دوم اینکه با این حیله گری گرسیوز و کار افراسیاب همه نقشه های پیران برای سیاوش و آینده توران و همچنین خاندان خودش بر باد رفت.

پس از کشته شدن سیاوش، همسرش فرنگیس  بهمراه خان سیاوش هیاهوی بسیاری به راه انداختند. فرنگیس به نشان خشم و اعتراص و سوگ گیسوان خود را برید و بدور کمر خود بست. او رخسار خویش را نیز خراشید و به افراسیاب نفرین می کرد. افراسیاب چون این بشنید، دستور داد تا دخترش را که باردار نیز بود به زاری و خواری از بارگاه بیرون بکشند و بر سر کوی آنقدر بزنند تا فرزند را سقط کند.

ز خان سیاوش برآمد خروش               جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

ز سر ماهرویان گسسته کمند              خراشیده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز                 فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را به گیسو ببست             به فندق گل ارغوانرا بخست

به آواز بر جان افراسیاب                   همی کرد نفرین و می‌ریخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسید             چو آن ناله و زار نفرین شنید

به گرسیوز بدنشان شاه گفت                که او را به کوی آورید از نهفت

ز پرده به درگه بریدش کشان              بر روزبانان مردم کشان

بدان تا بگیرند موی سرش                  بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کین             بریزد برین بوم توران زمین

نخواهم ز بیخ سیاوش درخت              نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

بزرگان دربار چون اینرا بدیدند بر افراسیاب خشمگین شدند و به او نفرین کردند. پیلسم برادر پیران ویسه چاره کار را در آن دید که بنزد لهاک و فرشید ور پسران پیران را که در بارگاه افراسیاب بودند، برود و داستان را برای آنها بازگوید و آنها را شتابان بنزد پیران ویسه بفرستد تا از او یاری جویند:

همه نامداران آن انجمن                     گرفتند نفرین برو تن به تن

که از شاه و دستور وز لشکری           ازین‌گونه نشیند کس داوری

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم             روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزدیک لهاک و فرشیدورد              سراسر سخنها همه یاد کرد

که دوزخ به از بوم افراسیاب              نباید بدین کشور آرام و خواب

بتازیم و نزدیک پیران شویم               به تیمار و درد اسیران شویم

سه اسپ گرانمایه کردند زین              همی برنوشتند گفتی زمین

به پیران رسیدند هر سه سوار             رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند یکسر سخن                که بخت از بدیها چه افگند بن

پیران این داستان را که شنید از تخت بزیر افتاد و از هوش رفت. چون به هوش آمد جامه خویش را پاره کرد و موهای سر و روی خود را کند و خاک بر سر خود می پاشید. پیلسم به او گفت اکنون وقت از هوش رفتن و زاری کردن نیست ورنه دردی به دردها افزوده خواهد شد. افراسیاب تصمیم دارد که  فرنگیس دختر خویش را نیز بکشد:

چو پیران به گفتار بنهاد گوش             ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همی جامه را بر برش کرد چاک          همی کند موی و همی ریخت خاک

بدو پیلسم گفت بشتاب زود                  که دردی بدین درد و سختی فزود

فرنگیس رانیز خواهند کشت               مکن هیچ‌گونه برین کار پشت

به درگاه بردند مویش کشان                بر روزبانان مردم کشان

جهانی بدو کرده دیده پرآب                 ز کردار بدگوهر افراسیاب

و پیلسم اینگونه ادامه می دهد که چون فرنگیس بدست شاه کشته شود، پادشاهی افراسیاب نیز تباه خواهد شد زیرا دیگر کسی او را پادشاه نخواهد خواند. بیاد بیاوریم که پیران و پیلسم و لهاک و فرشید ور ختنی هستند و نه تورانی. با این وجود بیشتر از گرسیوز بدنهاد که برادر افراسیاب و تورانی بود غمخوار مصالح کشور توران و حکومت آن بودند. پیلسم به پیران می گوید:

که این هول کاریست بادرد و بیم          که اکنون فرنگیس را بر دو نیم

زنند و شود پادشاهی تباه                    مر او را نخواند کسی نیز شاه

اکنون تنها کاری که پیران می توانست برای داماد از جهان رفته خویش بکند، این بود که کوشش نماید تا باقی خانواده سیاوش در امان بمانند. او بلافاصله دستور داد تا ده اسب را زین کنند و به سوی افراسیاب تاختند. زین کردن ده اسب برای سوارانی معدود نشان از این دارد که سواران نمیخواستند اسبها را خسته نمایند و بدینوسیله سرعتشان را کم کنند. از اینرو اسبهایی را برای تعویض با خود بردند. دو روز بعد پیران به پایتخت افراسیاب رسید و فرنگیس را با حالتی زار در بند دید با دژخیمانی که آهنگ جان وی را داشتند.

فرنگیس چون پیران را دید، خون گریست و از او پرسید چه به حال من آوردی؟ پیران از اسب پیاده شد و خود را در برابر او به خاک افکند و به دژخیمان گفت اندکی دست بدارید تا من با شاه گفتگو کنم:

چو چشم گرامی به پیران رسید            شد از خون دیده رخش ناپدید

بدو گفت با من چه بد ساختی؟             چرا خیره بر آتش انداختی؟

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک           همه جامهٔ پهلوی کرده چاک

بفرمود تا روزبانان در                      زمانی ز فرمان بتابند سر

پیران دوان با چشمانی تر به دربار افراسیاب شتافت و به او گفت  چه بر سر تو آمده بود که به چنین کارهایی همت گماشتی؟ سیاوش را بی گناه کشتی و نام خود را با بدی آغشتی. هیچ اندیشیده ای که اگر این خبر به ایران برسد که درخت تنومند بوستان ایران را خشکاندند، دلیران و گردنکشان ایران چه بر سر توران خواهند آورد؟ بگمانم که اهریمنی بر دل تو چیره شد که بدین کار فرمان دادی. ای نفرین بر این اهریمن. من بدرستی نمیدانم که این بدی از کیست. اکنون این دیوانگی که کردی و بدی که به راه انداختی و دل ایرانیان را بر ما شوراندی، بس نبود که با بدی کردن بر دخترت فرنگیس که باردار نیز می باشد روان بزرگان و لشکریان خودمان را هم پریشان می کنی؟ نمی بینی که همه بزرگان برخاسته اند و تا زنده ای بر تو نفرین می کنند.

اگر اجازه دهی من دخترت را به درگاه خود می برم و بگذار تا فرزندش بدنیا بیاید. چون بدنیا آمد او را به پیش تو می آورم و آنگاه خودت هرچه خواستی در مورد نوه ات تصمیم بگیر.

مقصد پیران این بود که نخست مادر و فرزند را نجات دهد تا ببیند بدنبال آن چه می تواند برای این دو بکند. این نقشه پیران موثر واقع می شود و افراسیاب به او می گوید با این سخنان تو من از ریختن خون او بی نیاز شدم:

بدو گفت زینسان که گفتی بساز            مرا کردی از خون او بی‌نیاز

پیران نیز شتابان به بیرون رفته و فرنگیس را با خود بر می دارد و نگهبانان را نیز می نوازد و بطرف ختن به راه می افتد. چون به آنجا می رسد به گلشهر همسر خود می گوید  اکنون بایستی که مواظب او باشی:

سپهدار پیران بدان شاد شد                 از اندیشه و درد آزاد شد

بیامد به درگاه و او را ببرد                 بسی نیز بر روزبانان شمرد

بی‌آزار بردش به سوی ختن                خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ایوان به گلشهر گفت            که این خوب رخ را بباید نهفت

تو بر پیش این نامور زینهار               بباش و بدارش پرستاروار

برین نیز بگذشت یک چند روز           گران شد فرنگیس گیتی فروز

در همان زمان یک شب هنگامیکه پیران خوابیده بود، سیاوش را در خواب می بیند که سیاوش با شمعی که از آفتاب روشن شده بود شمشیر بدست بر بالین او آمد و به او گفت برخیز که زمان خوابیدن نیست. اکنون زمان بزم کیخسرو است. پیران در خواب به خود لرزید و از لرزیدن او همسرش گلشهر بیدار شد. پیران به او گفت من هم اکنون سیاوش را با رویی درخشان تر از آفتاب به خواب دیدم که می گفت تا کی می خوابید؟ برخیزید و جشن و سرور برای کیخسرو بپا کنید. اکنون تو به سوی فرنگیس بشتاب و حال او را جویا شو. چون گلشهر به نزدیک فرنگیس رسید دید که فرزندی از او جدا شده است. گلشهر شادان بسوی پیران بازگشت و او را به آمدن کیخسرو مژده داد و به او گفت اکنون باید بیایی و بزرگی را در چهره او ببینی. پادشاهی برازنده اوست. پیران بلافاصله به سوی فرنگیس و کیخسرو شتافت و با دیدن کیخسرو که نشان از سیاوش داشت، شروع کرد به گریستن و به افراسیاب نفرین کردن:

چنان دید سالار پیران به خواب            که شمعی برافروختی ز آفتاب

سیاوش بر شمع تیغی به دست             به آواز گفتی نشاید نشست

کزین خواب نوشین سر آزاد کن           ز فرجام گیتی یکی یاد کن

که روز نوآیین و جشنی نوست            شب سور آزاده کیخسروست

سپهبد بلرزید در خواب خوش             بجنبید گلشهر خورشید فش

بدو گفت پیران که برخیز و رو            خرامنده پیش فرنگیس شو

سیاووش را دیدم اکنون به خواب          درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

که گفتی مرا چند خسپی مپای              به جشن جهانجوی کیخسرو آی

همی رفت گلشهر تا پیش ماه               جدا گشته بود از بر ماه شاه

بدید و به شادی سبک بازگشت             همانگاه گیتی پرآواز گشت

بیامد به شادی به پیران بگفت              که اینت به آیین خور و ماه جفت

یکی اندر آی و شگفتی ببین                بزرگی و رای جهان آفرین

تو گویی نشاید مگر تاج را                 و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بیامد بر شهریار                      بسی آفرین کرد و بردش نثار

برآن برز و بالا و آن شاخ و یال          تو گویی برو برگذشتست سال

ز بهر سیاوش دو دیده پر آب              همی کرد نفرین بر افراسیاب



 ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش دهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هشتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هفتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش ششم (farhangi-sanati.blogspot.com)