در جنگ تنها بازنده وجود دارد و بزرگترین بازنده ها مردم عادی هستند.
در شاهنامه در پی داستان کشته شدن کاموس داستان جنگ خاقان چین پیش می آید که سرنوشت و سرگذشت این جنگ بخودی خود بجز در مواردی معدود کار چندانی با موضوع این نبشته که در مورد شخصیت پیران ویسه است، ندارد ولی با وجود این در این بخش از شاهنامه باز هم چیزهایی در مورد پیران گفته و یا حتی ناگفته می شود که پرداختن به آنها جالب است.
در دنباله نبشته در باره ناگفتن در مورد پیران ویسه بیشتر خواهم گفت. باری ماجراهای
پس از کشته شدن کاموس را تا اندازه ای کوتاه شده چنین دنبال می کنیم که خاقان چین
از کشته شدن کاموس آگاه شد و بدنبال آن نیز بزرگان لشکریان متحد توران از کشانی
(کوشانی) گرفته تا نیروهایی که از شگن و بلخ آمده بودند با دیدن کشته شدن سردارانی
چون اشکبوس و کاموس بدست کسی که هنوز بدرستی نمی دانستند کیست، برآشفته و بنزدیک
خاقان شتافتند:
ازان پس خبر
شد به خاقان چین که شد کشته کاموس
بر دشت کین
کشانی و شگنی
و گردان بلخ ز کاموسشان تیره
شد روز و تلخ
همه یک به دیگر
نهادند روی که این پرهنر مرد
پرخاشجوی
چه مردست و
این مرد را نام چیست؟ هم آورد او در جهان
مرد کیست؟
این پرسشی
بود که در میان خود لشکریان توران نیز مطرح بود و از اینرو هومان برادر پیران ویسه
هم به او گفت که از این سوار دل ما تیره شد. اکنون سواران و دلیران ما هنگامی که
ببینند سواری را چون کاموس که بنظر ایشان در جهان همتایی نداشت با کمند بگیرند
چنین خوار بر زمین بزنند و بکشند، دیگر با چه بیباکی و چگونه به جنگیدن روی آورند؟
آنها نیز
همگی برای چاره جویی به سوی خاقان چین شتافتند:
چنین گفت
هومان به پیران شیر که امروز شد
جانم از رزم سیر
دلیران ما
چون فرازند چنگ؟ که شد کشته
کاموس جنگی به جنگ
به گیتی چنو
نامداری نبود وزو پیلتن تر
سواری نبود
چو کاموس گو
را به خم کمند به آوردگه بر توان
کرد بند
سزد گر سر
پیل را روز کین بگیرد برآرد
زند بر زمین
سپه سربسر
پیش خاقان شدند ز کاموس با درد
و گریان شدند
که آغاز و
فرجام این رزمگاه شنیدی و دیدی
بنزد سپاه
خاقان نیز از
پیران که پیش از آن گفته بود در سپاه ایران تنها دو سردار شایسته وجود دارد و آندو
نیز گودرز و طوس هستند که با کاموس نمیتوان برابرشان شمرد، پرسید این فرد کیست که
پیل مردان ما را به خم کمند اسیر می کند؟
خاقان که تا پیش
از آن دم از به بردگی گرفتن کابلی ها و زابلی های شاره بسر می زد، اکنون آشفته و
درمانده به شکوه کردن ها و حواله به سرنوشت دادن های جانبی که معمولان این گونه
افراد بدانها می پردازند، روی آورد. خاقان چین که سمت فرماندهی لشکر را داشت چون
برای کشته شدن کاموس که پیش از آن به او می بالید، پاسخی نداشت که بدهد به لشکریان
گفت جای پرسش کردن نیست و کسی نیز از مرگ رهایی پیدا نمی کند و اگر حتی بر روی
زمین پیل را یارای مقاومت با او نباشد، از چنگ گردش آسمان نتواند گریخت:
ابا آنک از
مرگ خود چاره نیست ره خواهش و پرسش و
یاره نیست
ز مادر همه
مرگ را زادهایم به ناکام گردن
بدو دادهایم
کس از گردش
آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل
را بشکرد
او سپس کوشش
کرد که به لشکریانش پیش از آنکه آنها پا به فرار نهند، دلداری دهد و لاف زد و به
ایشان نیز گفت که من بی شک کسی را که کاموس را کشت، به زیر خواهم کشید و درهمه
کشور ایران به کام دل افراسیاب چنان خون جاری می سازم که خون چون رود آب جریان
پیدا کند.
در همین اوان
نیز بی خرد دیگری که چنگش نام داشت و به زور بازوی خویش بسیار می بالید و تا کنون
نیز از او نام و خبری نبود به نزد خاقان رفت و گفت من آماده ام که به تنهایی به
نبرد این سوار بروم و کار او را یکسره سازم. خاقان چین هم خوشنود شد و با او
پیمانها کرد:
برو آفرین
کرد خاقان چین به پیشش
ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار
این کینه بازآوری سوی من سر بینیاز
آوری
ببخشمت چندان
گهرها ز گنج کزآن پس نباید
کشیدنت رنج
چنگش نیز سر از
پا نشناخته بر اسپ خود نشست و راه میدان را در پیش گرفت. چنگش با رسیدن به میدان
تیری از ترکش خود بیرون کشید و از سپاهیان ایران پرسید آن مردی که کاموس را کشت و
گاهی با کمند و گاهی با تیر و کمان به میدان می آید، کجاست و چه شد؟ با شنیدن آوای
چنگش رستم پای در رکاب رخش فشرد و گرز در دست به میدان درآمد و چنگش را گفت آن
شیرمردی که گاهی با کمند و گاهی با کمان به میدان می آید منم و اکنون باید ترا نیز
همانند پهلوان کاموس به خاک سپرد:
منم گفت
شیراوژن و گردگیر که گاهی کمند
افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا
همچو کاموس گرد بدیده همی خاک باید
سپرد
چنگش کمان بزرگی
در دست داشت و آنرا به زه کرد. تهمتن دانست که تیر کمان او از زره گذر خواهد کرد و
از اینرو سپر را بر سر خویش کشید و چنگش آغاز به تیرباران کرد. رستم با خود
اندیشید، باش تا تیرهایت تمام شوند. چون کار چنگش تمام شد نگاه کرد و دید لخته
کوهی سوار بر اسپی چون پیل بسو او می آید. چنگش با خود اندیشید اکنون گریختن بهتر
است تا با مرگ درآویختن و از اینرو پا به فرار نهاد. تهمتن بدو اندر رسید و دم
اسپش را گرفت بگونه ای که اسپ دیگر نمی توانست بجنبد. چنگش بر زمین افتاد و زنهار
خواست و تهمتن او را با خاک راست کرد و سرش را از بدن جدا نمود و سپس میان دو لشکر
ایستاد تا هر دو لشکر او را نظاره گر باشند. لشکریان ایرانی از یک سو برای رستم
آفرین ها فرستادند:
وزان روی
خاقان غمی گشت سخت برآشفت با گردش چرخ
و بخت
به هومان
چنین گفت خاقان چین که تنگست بر
ما زمان و زمین
مرآن نامور
پهلوان را تو نام شوی بازجویی
فرستی پیام
بدو گفت
هومان که سندان نیم به رزم
اندرون، پیل دندان نیم
به گیتی چو
کاموس جنگی نبود چنو رزم خواه و
درنگی نبود
به خم کمندش
گرفت این سوار تو این گرد را
خوار مایه مدار
شوم تا چه
خواهد جهان آفرین که پیروز گردد
بدین دشت کین؟
هومان بی درنگ
به سوی خیمه خویش شتافت و زره جنگی خود را عوض کرد تا شناخته نشود و ترگ دیگری بر
سر نهاد و درفش دیگری نیز در دست گرفته و بر پشت اسپ دیگری نشست و به میدان درآمد
و بسوی رستم رفت و به یزدان سوگند خورد که از جنگ بیزار است. او سپس کوشید تا از
زبان رستم نام او را بیرون بکشد ولی رستم پاسخ درستی به او نداد و بنوبه خود از او
پرسید که تو کیستی و از چه روی به سوی من آمدی و چرب زبانی می کنی و چه می خواهی؟
نامم را از من مپرس، تنها چیزهایی را که از من دیدی و از من می شنوی به سپاهیان
توران بگو.
اگر دل تو از
جنگ کردن سیاه شده است، برو و ببین که این جنگ از کجا آغاز شد؟ از ریختن خون
سیاوش.
در اینجا باز می
گردم به بخشی که پیشتر بدان اشاره کرده بودم. رستم اینجا چیزهایی می گوید و
چیزهایی نمی گوید که هرکدام بنوبه خود بسیار با اهمیت هستند. این چیزها نام های
افراد هستند.
رستم به هومان
گفت که از دید او چه کسانی در مرگ سیاوش مقصرند و آنها را نام برد و خواستار سپردن
آنها به لشکریان ایران شد تا جنگ پایان یابد. او سپس گفت چون گناهکاران به
ایرانیان سپرده شوند او بی شک با کیخسرو گفتگو خواهد کرد تا از دنبال کردن جنگ چشم
پوشی کند. سپس رستم به هومان گفت:
به تو
برشمارم کنون نامشان که مه
نامشان باد و مه کامشان
سر کین ز
گرسیوز آمد نخست که درد دل و
رنج ایران بجست
کسی را که
دانی تو از تخم کور که بر خیره
این آب کردند شور
گروی زره و
آنک از وی بزاد نژادی که هرگز
مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش
ازیشان رسید که زو آمد این
بند بد را کلید
کسی کو دل و
مغز افراسیاب تبه کرد و خون
راند بر سان آب
و دیگر کسی
را کز ایرانیان نبد کین و بست
اندرین کین میان
بزرگان که از
تخمهٔ ویسهاند دو رویند و با
هر کسی پیسهاند
چو هومان و
لهاک و فرشیدورد چو کلباد و
نستیهن آن شوخ مرد
اگر این که
گفتم به جای آورید سر کینه جستن
به پای آورید
ببندم در
کینه بر کشورت بجوشن
نپوشید باید برت
و گر جز بدین
گونه گویی سُخَن کنم تازه پیکار و
کین کُهَن
که خوکردهٔ
جنگ توران منم یکی نامداری از
ایران منم
بسی سر جدا
کرده دارم ز تن که جز کام
شیران نبودش کفن
مرا آزمودی
بدین رزمگاه همینست رسم و
همینست راه
ازین گونه
هرگز نگفتم سُخُن بجز کین
نجستم ز سر تا به بُن
کنون هرچ
گفتم ترا گوش دار سخنهای خوب
اندر آغوش دار
رستم نامهای
بسیاری را برشمرد که از بزرگان لشکری و کشوری توران و ختن بودند. رستم اما دو نام
را بر زبان نیاورد، گرچه تا به امروز نیز از دید ایرانیان این دو یا دستکم یکی از
آنها گناهکار اصلی در داستان کشته شدن سیاوش بود و رستم ایندو را مطالبه نکرد.
افراسیاب، پدر
بزرگ کیخسرو که تا به امروز نیز از سوی ایرانیان در هر کاری گناهکار شناخته می
شود. رستم استرداد او را درخواست نکرد، هر چند که سیاوش به دستور او کشته شد.
دیگر پیران ویسه
که رستم بر خلاف دیگر سرداران و دلیران ایرانی که با او احساس دشمنی شخصی داشتند،
او را مردی نیک خواه می دانست و از اینرو رستم او را نیز مطالبه نکرد. هر چند که
پیران ویسه بهنگام آگاهی یافتن از فرار کیخسرو و فرنگیس در دو بیت زیر موضع خود را
مشخص کرده بود.
سر گیو بر
نیزه سازید، گفت فرنگیس را
خاک باید نهفت
ببندید
کیخسرو شوم را بد اختر پی او بر و بوم را
این دو نامی
بودند که رستم بر زبان نیاورد. ناگفته های رستم که مهم نیز هستند. بزرگ پهلوان
ایران اصراری ندارد که دست کیخسرو به خون پدربزرگش آلوده شود، هر چند که خود او به
مناسبت های گوناگون بارها با افراسیاب جنگیده و قصد جان او را کرده بود و این جنگ
هم آخرین جنگ رستم با افراسیاب نبود. در دنباله داستان هم خواهیم دید که رستم و
خاندان او در واپسین نبرد میان کیخسرو و افراسیاب نیز حضور ندارند. رستم همچنین
نمی خواهد که کیخسرو با دستگیری و مجازات اجتناب ناپذیر پیران ویسه از نگاه عاطفی
و انسانی مدیون مردی باشد به پدرش و به خودش کمک های بسیار کرده بود. رستم این
ناسپاسی را برای فرزند فرزند خوانده خویش نمی پسندید.
از اینرو رستم خواهان
دستگیری برادران و نزدیکان افراسیاب و پیران ویسه بود ولی از خود آنها سخنی به
میان نیاورد. در صفحات بعدی خواهیم دید که کنش خود کیخسرو چگونه خواهد بود.
هومان دیگر بار
کوشش کرد تا نام رستم را از او بپرسد و رستم نیز در پاسخ گفت چرب زبانی را به کنار
بگذار و از من هر چه دیدی و شنیدی به لشکریان توران بگو. من در این میان تنها دلم
برای پیران می سوزد و می دانم که تنها کس خسران دیده در میان شما اوست. او را
بنزدیک من بفرست تا ببینیم چه می توانیم بکنیم و گردش زمانه چگونه خواهد بود:
بدو گفت رستم
که نامم مجوی ز من هرچ دیدی
بدیشان بگوی
ز پیران مرا
دل بسوزد همی ز مهرش روان
برفروزد همی
ز خون سیاوش
جگرخسته اوست ز ترکان کنون راد و
آهسته اوست
سوی من فرستش
هم اکنون دمان ببینیم تا بر چه
گردد زمان؟
همین آخرین
بیت شباهت دیگری میان پیران و رستم را آشکار می کند. رستم نیز همانند پیران به
وظایف خویش کاملا آگاه است ولی جنگ را راه حل مناسب نمی داند هرچند که پهلوان و
پیروز میدان خود او می باشد.
هومان
اندیشید که اکنون فرصت بسیار مناسبی است و باید از او نامش را بپرسم. از اینرو از
رستم پرسید تو پیران و دیگر پهلوانان تورانی را از کجا می شناسی؟ تهمتن خشمگین شد
و پاسخ داد سخن را مپیچان و آب را سربالا نبر. این سپاهیان بواسطه پیران اینجا گرد
آمده اند. اشاره به نفوذ سیاسی و اجتماعی و ارضی پیران در ختن که با وجود سپهسالار
توران بودن، روابط و مناسبات خویش را با کشورها و اقوام مجاور خوب و پاک نگاه
داشته بود و از اینرو نزد همه آنها گرامی بود و بخاطر او بود که از هند و چین و
دیگر کشورها سپاهیانی برای یاری کردن به او آمده بودند:
بدو گفت
هومان که ای سرفراز بدیدار
پیرانت آمد نیاز
چه دانی تو
پیران و کلباد را؟ گروی زره را
و پولاد را؟
بدو گفت
چندین چه پیچی سُخُن؟ سر آب را
سوی بالا مکن
نبینی که
پیکار چندین سپاه بدویست و
زو آمد این رزمگاه؟
هومان دانست
که او رستم است و از اینرو بی درنگ بازگشت و شتابان بسوی پیران رفت و گفت روزگار
ما تیره شد. سواری که به میدان آمده و هنرها می نماید کسی نیست بجز رستم دستان. او
از وجود همه ما آگاهی دارد و کسان زیادی را دست بسته نزد خویش می خواهد. نخستین
کسی را هم که نام برد، خود من بودم. زان پس از بهرام و گودرزیانی که به خاک افتاده
بودند نام برد و از خاندان ویسه. تنها کسی که در نزد او خوش نام می نمود تو بودی و
او خواستار دیدن تو شد. من نمیدانم که چه در سر دارد. برو و او را نیزه به دست در
میدان ببین. او تا ترا نبیند از میدان بدر نمی شود:
بجز بر تو بر
کس ندیدمش مهر فراوان سخن گفت و
نگشاد چهر
ازین لشکر
اکنون ترا خواستست ندانم که بر دل
چه آراستست؟
برو تا
ببینیش نیزه به دست تو گویی
که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و
ترگ و ببر بیان به زیر اندرون
ژنده پیلی ژیان
ببینی که من
زین نجستم دروغ همی گیرد آتش ز
تیغش فروغ
ترا تا نبیند
نجنبد ز جای ز بهر تو
ماندهست زان سان به پای
چو بینیش با
او سخن نرم گوی برهنه مکن تیغ و
منمای روی
پیران بسیار
نگران شد و به برادر گفت اگر او رستم باشد، همه این دشت ماتمگه ما خواهد شد و بر و
بوم ما خواهد سوخت. پس از آن او با چشمان نمناک بنزد خاقان رفت و به او گفت بیچاره
شدیم. اکنون اگر افراسیاب با همه لشکریانش هم بیایند دیگر سودی نخواهد داشت زیرا
برای رستم تفاوتی ندارد. او پهلوانی است که دیوها نیز از نبرد با او سر باز
میزنند.
او چندی در
زابلستان پرورش سیاوش را بدست گرفته و برایش همانند پدر بود. بایستی کنون رفت و
دید که چه می خواهد؟
خاقان چین که
نیز نگران شده بود به پیران گفت برو و با او از در آشتی سخن بران و با او درشتی
مکن. بنگر که اگر از ما هدیه بپذیرد پس بهتر آنست که به او باج داده و جنگ نجوییم
ولی اگر سر جنگ داشته باشد، دیگر چاره ای باقی نمی ماند و ناچاریم که همگی با او به
جنگ برخیزیم. بالاخره تن رستم هم از گوشت و خون است و از آهن نیست و او نیز میرا
می باشد.
در ازای هریک
از مبارزان آنها ما سیصد نفر جنگنده در میدان داریم. این مرد زابلی هم (اشاره اش
به رستم بود) از پیل بزرگتر که نیست و من چنان بر او پیل برانم که پس از آن دیگر
در سرش هوای جنگیدن با کسی را نیفتد و دلش میل به جنگ نجوید.
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و هفتم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و ششم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و پنجم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و چهارم