جستجوگر در این تارنما

Friday 24 June 2022

نهفته های داستان ضحاک ماردوش - پایان

 

چیزی از آمدن فرانک و بردن فریدون نگذشته بود که ضحاک ازمرغزار و نگهبان آن و گاوبرمایه دار باخبر شد و به سمت مرغزار شتافت و چون فریدون را نیافت گاوبرمایه و چارپایان دیگر را کشت و مرغزار را سوزاند.

ازاین ماجرا شانزده سال گذشت و فریدون نزد مادر آمد و از نژاد خویش پرسید. شبیه همین را در داستان سهراب و مادرش تهمینه می بینیم، با یک فرق بسیار عمده که نشان دهنده  تفاوت های شخصیتی سهراب و فریدون است. برای روشن تر شدن موضوع، نحوه پرسش این دو از مادرانشان را به طور پیاپی نقل می کنم:

فریدون  این گونه می پرسد:

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت       ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت                   که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر؟                  کیم من ز تخم کدامین گهر؟

چه گویم کیم بر سر انجمن؟                  یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی                بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

سهراب هم همین پرسش را از مادرش تهمینه- که شاهزاده ای بود- دارد اما این گونه می پرسد:

بر مادر آمد بپرسید زوی                     بدو گفت گستاخ بامن بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم؟            همی بآسمان اندر آید سرم

ز تخم کیم وز کدامین گهر؟                  چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟

گر این پرسش از من بماند نهان             نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن                 بدین شادمان باش و تندی مکن

بازگردیم به داستان فریدون و ضحاک. فرانک داستان زندگی خود را برای پسرش باز می گوید و شرح       می دهد که پدرش به دست چه کسی و به چه منظور کشته شده است و هم چنین ماجرای گاوبرمایه را نیز برای او می گوید. فریدون چون این می شنود به مادر می گوید، ضحاک به هر آنچه پلیدی است دست زده (اشاره به پایان کار ضحاک) و اکنون من با یاری یزدان دمار از روزگارش برآرم. مادر نگران شده و او را متوجه جوانی اش می کند و اینکه جوانان کارهای سترگ را سهل پندارند و سر به باد می دهند.

از سوی دیگر ضحاک آرام نداشت و هر روز و هر دم از فریدون یاد می کرد. از خطری که متوجهش بود چنان بیم داشت که در پی آن برآمد تا خود را بی گناه جلوه دهد. از این رو بزرگان دربار خویش را فراخواند و دستور داد تا شهادت نامه ای بنویسند که در آن گواهی شده باشد که او به جز کار نیک هیچ کاری نکرده است و همگی می بایست آنرا امضا کنند. در شاهنامه هیچ اشاره ای به این نشده است که آیا وجود چنین          شهادت نامه ای می توانست از خشم مردم بکاهد یا نه. ما تنها می خوانیم که همه بزرگان از ترس ( می توان آنرا به ترس از جان و ترس از دست دادن جاه و مقام نیز تعبیر کرد) در حال توشیح بودند که ناگاه  ضحاک متوجه صدای فریاد و جنجالی بیرون از دربار می شود. شخصی دادخواهی می کرد. دستور داد ستمدیده را نزد وی آورند. او کاوه آهنگر بود که هفده پسرش را جلادان ضحاک کشته بودند و دست به هژدهمین و آخرین پسرش یازیده بودند تا او را نیز بکشند و از مغز سرش خوراک مارهای ضحاک را فراهم آورند. اکنون کاوه شوریده بود و دادخواهی می کرد که آخرین پسرش را از دست جلادان ضحاک نجات دهد.  ضحاک با      چهره ای گرفته از او می پرسد که چه کسی به او ستم کرده است؟ کاوه می خروشد و می گوید خود تو. ضحاک شگفت زده از جسارت او دستور می دهد تا آخرین فرزندش را به او بازگردانند و در عوض کاوه نیز شهادت نامه ای را که ضحاک آماده کرده بود، امضا کند. کاوه چون شهادت نامه را می خواند، از دست بزرگان دربار خشمگین شده و ایشان را سرزنش می کند که  چرا ازراستی روی بر تافته و به پلیدی روی آورده اند و در پایان نیز شهادت نامه را پاره کرده و در حالیکه فرزند را به پیش انداخته کاخ ضحاک را ترک می کند و مستقیما به بازار، به همانجایی که آهنگری خود را داشت می رود و چرمی را بر سرنیزه کرده و قیام می کند. مردمان بسیاری به او می پیوندند. جوانانی که به دست ارمایل و گرمایل از مرگ رهایی یافته بودند نیز به آنها می پیوندند و چون نام فریدون و افسانه برافتادن ضحاک به دست او دیگر نه حدیثی بود که پنهان بماند و داستانی بود که در هر کوی و برزنی نقل می شد، به سوی او شتافتند.

فریدون با گردآوری لشکری به کاخ ضحاک یورش می آورد و پس از ماجراهایی که در شاهنامه به زیبایی نقل شده است، ارنواز و شهرناز را آزاد کرده و به همسری خود در می آورد و در پایان نیز ضحاک را اسیر و در بند می کند. نخست می خواهد او را بکشد، سروشی به او ندا می دهد که اینکار را نکن. فردوسی اینجا دو موضوع بسیار زیبا و مهم را تنها در چند بیت نقل می کند. شاید همین نیز سبب آن شده باشد که کمتر به نهفته های درون این ابیات توجه شود.

بران گونه ضحاک را بسته سخت                     سوی شیر خوان برد بیدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون                         همی خواست کارد سرش را نگون

بیامد هم آنگه خجسته سروش                        به خوبی یکی راز گفتش به گوش

که این بسته را تا دماوند کوه                          ببر همچنان تازیان بی‌گروه

مبر جز کسی را که نگزیردت                         به هنگام سختی به بر گیردت

بیاورد ضحاک را چون نوند                           به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید                       نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران                                به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز                        بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آویخته                               وزو خون دل بر زمین ریخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد                         جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند او                        بمانده بدان گونه در بند او

نخستین موضوعی که در این چند بیت توجه برانگیز است، آن است که سروشی فریدون را از کشتن ضحاک نهی می کند.

در بخش مار نماد چیست مشاهده کردیم که مار هم می تواند نماد میراننده گی باشد و هم زاینده گی و گاهی نیز هردو باهم. ما در فرهنگهای دیگر هم با موضوع مار در کنار انسان روبرو شدیم. اگر ماری از سر مدوسای گورگن می بریدند به جای آن دو مار بیرون می آمدند و مدوسا را برای دیگران خطرناکتر و شکست ناپذیرتر می کردند. هر گاه مارهای دوش ضحاک را می بریدند، مارهای بزرگتری به جای آنها بیرون می آمدند. در اسطوره ضحاک به نظر می آید کشتن ضحاک و مارهای روی دوش او برای دیگران خطرناکتر بوده تا در بند نگاه داشتن او. مارهای آدم خوار و پلیدی که چون می مردند، تواناتر و پلیدتر زنده می شدند. از این روست که فریدون را اندرز می دهند ضحاک را نکشد، بلکه دربند و محدود نماید. گاهی قصد به نابود کردن خطیرتر و دردسرساز تر است تا مهار کردن و محدود کردن.

دومین نکته ای که در ابیات پایانی داستان ضحاک به چشم می خورد همانا مقایسه سرنوشت و به بند کشیدن ضحاک و پرومتئوس است. ضحاک مظهر پلیدی و دوست اهریمن است و به انسان ها ضرر می رساند و پرومتئوس در اساطیر یونانی الگوی انسان دوستی است  وقدرت پیشگویی نیز داشت.

ضحاک را بخاطر پلیدی هایش به بند کشیدند و در کوه بستند تا ضرری به مردمان نرساند. نماد ضحاک نیز سیاهی و تیرگی بود. برای پرومتئوس این امر کاملا دگرگون بود. زئوس خدای خدایان اساطیر یونانی         نمی خواست انسانها خردمند شوند. او ترجیح می داد آنها جاندارانی بی اراده و بی خرد باشند تا موجوداتی اهل خرد. از این رو دستور داده بود تا به انسانها آتش ندهند که به سبب آن به کشف و اختراع بپردازند.  پرومتئوس برای اینکه انسانها را دوست داشت و می خواست که ایشان خردمند شوند، پنهانی آتش را از ارابه چرخ خورشید دزدید و به انسان داد. آتش نور دانش را برای انسان به ارمغان آورد. زئوس چون این بدید، دستور داد تا پرومتئوس را در قله قاف به زنجیر بکشند و هر روزه عقابی عظیم الجثه می آمد و جگر او را می خورد. تا شب جگر دوباره در پیکر پرومتئوس در می آمد و روز بعد باز همین ماجرا بود تا اینکه سرانجام قهرمان اسطوره ای دیگر یونانی یعنی هرکول که نیمه خدا و نیمه انسان بود او را نجات داد. هرکول هم او را           بی چشمداشت نجات نداد. آوردن سیبهای زرین باغهای هسپریدها در کوههای اطلس مراکش از زمره وظایفی بودند که آئورستوروس پادشاه  برعهده هرکول گذاشته بود و هرکول می بایست با عبور از دوازده خان انجام دهد. هسپریدها پری هایی بودند که وظیفه داشتند از سیب های زرین باغ الهه هرا پاسداری کنند. از این رو دستیابی به سیب های زرین و آوردنشان به نزد شاه حتی برای قهرمانی اسطوره ای مانند هرکول نیز آسان    نبود. بهمین سبب هرکول به سراغ پرومتئوس بسته به زنجیر در کوه قاف (قفقاز) می رود تا از او کمک و راهنمایی بگیرد. پرومتئوس هم راهنمایی کردن به او را مشروط به رهاسازی اش از زنجیر و کشتن عقاب بزرگ پیکر می کند. داستان پرومتئوس و انگیزه کارهایش سبب شد در علم فلسفه بخشی بزرگ به او اختصاص  یابد و نمونه و سرمشق موضوعات دیگر شود.

من از فلسفه بافی در مورد چگونگی دربند افتادن ضحاک  چیزی ندیده و نخوانده ام.

ما در اینجا با دو نکته کاملا گوناگون روبرو می شویم.

یک : شخصیتی اسطوره ای را در کوه قاف (قفقاز) به خاطر اندیشه های نیکویی که در مورد انسانها داشته به جبر به بند می کشند و این برای فلاسفه سرمشقی می شود و سده ها و هزاره ها از آن یاد می شود. پای او به مباحثات فلسفی و اجتماعی و روانشناختی کشیده می شود و از آن الگو برداری شده و این الگو برای بهینه تر کردن رسالات به کار گرفته می شود. هسیود در سده هشت پیش از میلاد مسیح ماجرای پرومتئوس را برای نخستین بار می نویسد. مسلما می توان گمان برد که این اسطوره پیش از آنهم در فرهنگ شفاهی یونانیان وجود داشته و اکنون نیز جهانگیر است.

دو: شخصیتی اسطوره ای که بخاطر جبار بودن و پلیدی هایش و آسیب هایی که به انسان ها می رسانده در کوه به بند کشیده می شود. ولی موضوع همینجا مسکوت می ماند، گمانی زده نمی شود و بحثی هم در نمی گیرد. اسطوره ضحاک و فریدون بسیار کهن تر می باشد و آنهم سینه به سینه نقل شده تا به گاه فردوسی رسیده و او برای ما به رشته تحریر در آورده است. ولی این اسطوره نه تنها جهانی نشده بلکه در میان خود ما نیز مسکوت باقی مانده است.

اینکه چنین اسطوره ای  برایمان چیزی برای گفتن نداشته است یا داشته و ما به آن بی توجه بوده ایم، امری است که بی پاسخ باقی می ماند.

پایان

No comments: