جستجوگر در این تارنما

Sunday 16 April 2023

نگرشی دیگر به یکی از فرامین کیخسرو در شاهنامه – بخش دو

 

پیران، سیاستمدار کهنه کاری که از دیرباز در دربار افراسیاب ارجمند بود، شتابان به پیامد کار اندیشیده و از ماموران درخواست می کند از به دار آویختن بیژن خودداری کرده تا او با افراسیاب گفتگو کند.

ماموران نیز که از میزان نفوذ کلام پیران در افراسیاب آگاهی داشتند، همین کار را کردند. پیران شتابان به سراغ افراسیاب می رود و مراسم و آداب ادب را بجا می آورد. افراسیاب می فهمد که پیران چیزی می خواهد و لبخند زنان به او می گوید بگو که چه چیز از من می خواهی؟

باز اینجا سخن را کوتاه می کنم زیرا اینها در شاهنامه بسیار زیباتر و محکم تر عنوان شده اند و تنها به بخشی از سخنان پیران  که پررنگ تر شده اند،اشاره می کنم زیرا در سطور پائین تر به آن باز خواهم گشت:

چو بشنید پیران خسرو پرست              زمین را ببوسید و بر پای جست

که جاوید بادا ترا بخت و جای             مبادا ز تخت تو پردخته جای

ز شاهان گیتی ستایش تراست              ز خورشید برتر نمایش تراست

مرا هرچه باید به بخت تو هست           ز مردان وز گنج و نیروی دست

مرا این نیاز از در خویش نیست          کس از کهتران تو درویش نیست

بداند شهنشاه برترمنش                      ستوده به هر کار بی‌سرزنش

که من شاه را پیش ازین چند بار          همی دادمی پند بر چند کار

بفرمان من هیچ نامد فراز                   ازو داشتم کارها دست باز

مکش، گفتمت پور کاوس را               که دشمن کنی رستم و طوس را

کز ایران به پیلان بکوبندمان              ز هم بگسلانند پیوندمان

سیاوش که بود از نژاد کیان                ز بهر تو بسته کمر بر میان

بکشتی به خیره سیاووش را                به زهر اندر آمیختی نوش را

بدیدی بدیهای ایرانیان                       که کردند با شهر تورانیان

ز ترکان دو بهره بپای ستور               سپردند و شد بخت را آب شور

هنوز آن سر تیغ دستان سام               همانا نیاسود اندر نیام

که رستم همی سرفشاند ازوی             بخورشید بر خون چکاند ازوی

به آرام بر کینه جویی همی                 گل زهر خیره ببویی همی

اگر خون بیژن بریزی برین               ز توران برآید همان گرد کین

خردمند شاهی و ما کهترا                   تو چشم خرد باز کن بنگرا

نگه کن ازان کین که گستردیا              ابا شاه ایران چه بر خوردیا

هم آنرا همی خواستار آوری               درخت بلا را ببار آوری

چو کینه دو گردد نداریم پای               ایا پهلوان جهان کدخدای

به از تو نداند کسی گیو را                 نهنگ بلا رستم نیو را

چو گودرز کشواد پولادچنگ              که آید ز بهر نبیره بجنگ

سخنان پیران را در اینجا از زوایای بسیاری می توان تفسیر و تحلیل کرد که در نوشته مربوط به پیران به آنها اشاره کرده ام ولی در این نوشته می خواهم خود را بر روی ابیاتی که پررنگ ترشده اند، متمرکز کنم و به آنها استناد ورزم.

کوتاه شده داستان اسطوره ای بدین گونه است که افراسیاب سخنان پیران را گوش می دهد و امر می کند که بیژن را در چاهی ژرف و تاریک بیندازند و منیژه را نیز از کاخ بیرون کرده و به او می گوید سزاوار است که دریوزگی کرده و خرده نانی بدست آورد و به زوارش (پرستاری) دلداده خود بپردازد. منیژه نیز گریان و نالان هر روز به دریوزگی می پردازد و خرده نان گرد می آورد و بر سر چاه بیژن رفته و برای او پائین می اندازد. این واکنش منیژه نشان داد که حقیقتا به بیژن دلباخته و آن بزم چند روزه را تنها از روی هوی و هوس انجام نداده بود.

وز آنجا به ایوان آن دخترش               بیاورد گرسیوز آن لشکرش

همه گنج و گوهر به تاراج داد             ازین بدره بستد بدان تاج داد

منیژه برهنه بیک چادرا                     برهنه دو پای و گشاده سرا

کشیدش دوان تا بدان چاهسار              دو دیده پر از خون و رخ جویبار

بدو گفت اینک ترا خان و مان             زواری برین بسته تا جاودان

غریوان همی گشت بر گرد دشت         چو یک روز و یک شب برو بر گذشت

خروشان بیامد به نزدیک چاه              یکی دست را اندرو کرد راه

چو از کوه خورشید سر برزدی           منیژه ز هر در همی نان چدی

همی گرد کردی به روز دراز             به سوراخ چاه آوریدی فراز

به بیژن سپردی و بگریستی                بران شوربختی همی زیستی

از این سو گرگین که مدتی منتظر بازگشت بیژن شده بود و او باز نیامد نگران از کاری که کرده بود به دربار شاه آهنگ بازگشت می کند. خبررسانان شاه بازگشت گرگین را به او گزارش می دهند و او نگران پیامی به گیو می فرستد که برو ببین فرزندت چه شده؟

چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه               که بیژن نبودست با او براه

بگفت این سخن گیو را شهریار           بدان تا ز گرگین کند خواستار

گیو که از آغاز داستان با رفتن بیژن هم رای نبود سراسیمه بسوی گرگین می شتابد و از او پرسان        می شود. پاسخ های گرگین گیو را متقاعد نمی کنند و او بنزد شاه شکایت می برد. شاه هم دستور می دهد که گرگین نزد او برود. از سوی دیگر همه بزرگان و سرداران ایران همگی برای دلداری دادن به گیو از دربار با او می روند:

چو گرگین بدرگاه خسرو رسید            ز گردان در شاه پردخته دید

ز تیمار بیژن همه مهتران                  ز درگاه با گیو رفته سران

 

شاه نیز به بازجویی از گرگین می پردازد و  تناقضی در سخنان او می یابد. از سوی دیگر گیو  و به همراه او دیگر سران ایران بی تابی می کنند:

همه پر ز درد و همه پر زرنج             همه همچو گم کرده صد گونه گنج

پراگنده رای و پراگنده دل                  همه خاک ره ز اشک کرده چو گل

کیخسرو در جام جهان نما نگریسته و بیژن را در چاهی اسیر و زنی از خاندان پادشاهی را در حال زوارش (پرستاری و تیمار کردن) او می بیند. او برای گیو پیام می فرستد که برایت هم زمان خبری خوش و ناگوار دارم. خوش از این روی که بیژن زنده است ولی همزمان ناگوار زیرا او در چاهی ژرف دربند شده است.

گیو پهلوان مانند همه والدینی که فرزندی در دست جباری داشته و بیم جانش را دارند، از این پیام که فرزندش زنده است هرچند که در بند باشد، شاد می شود. مهر فرزند  همچون کالایی است که جباران با آن تجارت نابرابرانه و بی شرمانه می کنند:

چو بشنید گیو این سخن شاد شد            ز تیمار فرزند آزاد شد

بخندید و بر شاه کرد آفرین                 که بی‌تو مبادا زمان و زمین

در اینجا کیخسرو فرمانی صادر می کند که این نوشته در مورد همین فرمان کیخسرو و تعییر من از آن است. کیخسرو نامه ای برای رستم می فرستد و به او فرمان می دهد که برای نجات بیژن و رهاندن خاندان گودرز از غم بشتابد و شاه حتی حاضر است که به او گنج و انعام هم بدهد.

کیخسرو اندیشیده است که بیرون آوردن بیژن از چاه صبر از بهر آن شمع چگل تنها می تواند کار رستم باشد بنابراین منشی خود را خوانده و متنی برای نگارش به او می گوید سپس به گیو، پیام بر خویش     می گوید این نامه را به نیمروز (ولایتی در افغانستان امروزی و بخشی از سرزمین زاولستان که سیستان ایران و افغانستان را هم شامل می شد) برده و به رستم برساند:

بدین چاره اکنون که جنبد ز جای؟        که خیزد میان بسته این را به پای؟

که دارد بدین کار ما را وفا؟                که آرد ز سختی مر او را رها؟

نشاید جز از رستم تیز چنگ               که از ژرف دریا برآرد نهنگ

کمر بند و برکش سوی نیمروز            شب از رفتن راه مأسا و روز

ببر نامهٔ من بر رستما                       مزن داستان را بره ‌بردما

ادامه دارد

 

 

 

No comments: