بنظر می رسید که
گرفتاری ها و دردسرهایی که کیکاووس با لشکرکشی اش به بربرستان و به همسری گرفتن سودابه برای
ایرانیان سبب گشته بود برای چند مدتی به پایان رسیده باشد. همه نیز خوشحال بودند
که همه چیز روال همیشگی و معمولی خود را خوب یا بد پیش گرفته است.
کیکاووس اما بی
خردی های خویش را کما بیش هنوز ادامه می داد و دیگران نیز به این کم مغزی های او و
تبعات آنها تا زمانی که با وجود سختی هنوز قابل قبول بودند، بگونه ای عادت کرده
بودند. تنها هرگاه که کیکاووس خرابی بسیار بار می آورد، باز بزرگان و بیش از همه
رستم دستان باید پا پیش می گذاشتند و او را از مخمصه ای که خودش ایجاد کرده بود
نجات می دادند مانند میل به پرواز کردن کیکاووس و پیامدهای آن و یا اینکه پندش می
دادند و حتی بگونه ای هشدار می دادند تا از نابخردی های خود دست بردارد. گاهی نیز
وقایعی مانند ماجرای لشکرکشی سهراب به ایران پیش می آمد و ادامه نابخردی های
کیکاووس که آن را در بخش "نگرشی دیگر به داستان رستم و سهراب در
شاهنامه" نوشتم.
هنوز اندوه و مصیبت جنگ غم انگیز رستم و سهراب برای همگان بطور
کامل آرامش پیدا نکرده بود که زمینه های وقوع مصیبت دیگری از سوی کیکاووس فراهم
گشتند.
روزی سپهبدان ایرانی طوس و گیو و گودرز و تنی
چند دیگر از پهلوانان ایران بهنگام خروس خوان برای شکار کردن بسوی مرز توران به
راه افتادند و پس از چهل روز شکار کردن و جشن گرفتن طوس و گیو به سوی جنگلی در
نزدیکی مرز توران رفتند و در آنجا دختر زیبا روی نژاده ای را دیدند که از ترس خشم
پدر مست خویش که قصد جانش را کرده بود،
گریخته و شبانه با اسپ از رودخانه مرزی گذر کرده و به خاک ایران آمده بود.
دختر که نامش
هیچگاه در شاهنامه گفته نمی شود، درآنجا چون اسپش مانده شده بود، توقف کرد و چند
نفر در آن حوالی که او را با زر و گوهردیدند چشم طمع به مال او دوختند و نزدش آمده
و زر و گوهرش را از او بگرفتند و او نیز ترسان از نزد ایشان فرار کرده وبه این
جنگلی که اکنون طوس و گودرز در آن بودند آمده و آنجا خود را پنهان کرده بود.
پهلوانان
ایرانی بهنگام شکار او را یافتند و بنزدیک او رفتند و با او به سخن گفتن پرداختند
و از او و حالش پرسیدند و دختر نیز پاسخ می داد. هر دو پهلوان با دیدن آن سیمای ماهرو و اندام زیبا و دلفریب به او دل
باختند و هر یک از ایشان مایل بود که دختر را بنزد خود برده و با او ازدواج کند و
از اینرو میان ایشان جدال درگرفت که کدامشان می تواند او را به همسری بگیرد؟ گفتگو
و مجادله این دو به درازا کشید و سرانجام بنا گذاشتند که هر کدامشان زودتر او را
دیده، همو نیز می تواند با او پیوند زناشویی ببندد. آنها ولی در این امر هم نمی
توانستند با هم به توافق برسند که کدامشان زودتر آن ماهرو را دیده است. چون کارشان
اینگونه نیز به نتیجه و انجام نرسید هر دو پهلوان نامی ایران تصمیم به انجام کاری
بس غیر انسانی، نابخردانه و ناجوانمردانه گرفتند.
آنها بر آن
شدند که دختر را بکشند تا نصیب هیچکدام نگردد. پهلوانان و سپهبدان و بزرگان ایرانی
در شاهنامه کارهای ناپسند کم نکردند.
سخنشان به
تندی بجایی رسید که این ماه
را سر بباید برید
در این میان
شخص خردمندی برای اینکه دختر را از مرگ برهاند و ایشان را نیز آرام کند، پیشنهاد
می کند که دختر را با خود برداشته و به دربار کیکاووس برده و قضاوت را به او
واگذار نمایند. ایده بسیار خوبی بنظر می آمد ولی افسوس که قاضی که شخص اول مملکت
بود، خود بسیار نابکار بود.
کیکاووس چون
دختر را دیده و از نژادش که به گرسیوز می رسید آگاه شد، به دو پهلوان گفت اکنون
چنان تصمیمی خواهم گرفت که این بارسنگین از دوش هر دوی شما برداشته شود. خودم با
دختر پیوند زناشویی می بندم و برای اینکه حفظ ظاهر را هم کرده باشد، ماهروی را پیش
خوانده و از او در مورد نسب و خانواده اش پرسید و پس از آنکه به او گوشزد کرد که
داشت به سبب جدال میان دو پهلوان من سرت بر باد می رفت سرانجام هم به او گفت برای
نجات جان تو شایسته آنست که ترا به مشکوی زرین خود بفرستم و ترا سرور ماهرویان
مشکوی خود کنم. کیکاووس حتی از او نظرش را نمی پرسد، بلکه به او می گوید که چه می
خواهد بکند. پهلوانان ایرانی هم نظرش را در مورد پیوند زناشویی نپرسیده بودند.
ماهروی نیز که
بتازگی از کشته شدن بدست سپهسالار ایران طوس و سردار ایران گیو بخاطر زیباییش نجات
پیدا کرده بود و دیده بود که نه گفتن او در نزد بزرگان ایران چه عاقبتی می تواند
برایش ببار آورد، به شاه می گوید از میان بزرگان ترا برگزیدم:
بدو گفت خسرو
نژاد تو چیست؟ که چهرت همانند
چهر پریست
ورا گفت از
مام خاتونیم ز سوی پدر
بر فریدونیم
نیایم سپهدار
گرسیوزست برآن مرز
خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین
روی و موی و نژاد همی خواستی داد
هر سه به باد
به مشکوی
زرین کنم شایدت سر ماه
رویان کنم بایدت
چنین داد
پاسخ که دیدم ترا ز
گردنکشان برگزیدم ترا
بت اندر
شبستان فرستاد شاه بفرمود
تا برنشیند به گاه
بیاراستندش
به دیبای زرد به یاقوت و
پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر
چه بایست بود یکی سرخ یاقوت
بد نابسود
چندی نگذشت
که ماه باردار شد و پسری بدنیا آورد که بسیار زیبا بود. نام پسر را سیاووش نهادند:
بسی برنیامد
برین روزگار که رنگ اندر
آمد به خرم بهار
جدا گشت زو
کودکی چون پری به چهره بسان بت
آزری
بگفتند با
شاه کاووس کی که
برخوردی از ماه فرخندهپی
یکی بچهٔ فرخ
آمد پدید کنون تخت
بر ابر باید کشید
جهان گشت
ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید
کس موی و روی
جهاندار نامش
سیاوخش کرد برو چرخ گردنده
را بخش کرد
روزی تهمتن
به دربار کیکاووس می رود و کودک را می بیند. او به کیکاووس می گوید که این کودک را
باید بمن بسپری تا پرورش دهم زیرا در دربار تو کسی که شایستگی آموزش دادن و بزرگ
کردن این کودک را داشته باشد، وجود ندارد و بدین گونه بود که کیکاووس کودک را به
رستم می سپارد تا با خود به زابلستان برده و بزرگ کرده و آموزش دهد:
به رستم
سپردش دل و دیده را جهانجوی
گرد پسندیده را
تهمتن ببردش
به زابلستان نشستن گهش
ساخت در گلستان
سواری و تیر
و کمان و کمند عنان و رکیب و
چه و چون و چند
نشستن گه
مجلس و میگسار همان باز و
شاهین و کار شکار
ز داد و ز
بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن نرم
و راندن سپاه
هنرها
بیاموختش سر به سر بسی رنج
برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان
شد که اندر جهان به مانند او
کس نبود از مهان
چند سالی که
گذشت و سیاوش بزرگتر و رسیده شد به نزد رستم رفت و از او برای کارهایی که برایش
انجام داده و رنجهایی که به پایش کشیده بود، سپاسگزاری کرد و به او نیز گفت که
اکنون زمان آن فرا رسیده که بنزد پدر خود بازگردم تا او اکنون ببیند که رستم مرا
به چه هنرها آراسته است. رستم بی درنگ مقدمات بازگشت او را فراهم ساخت و با او
هرچه که نیازش بود و رستم در دسترس خود داشت همراه کرد و اگر هم چیزی را نداشت، کس
می فرستد تا آنرا فراهم سازد.
او سپس سیاوش
را با چنان کاروان زیبا و آراسته ای به سوی دربار روان کرد که همه کس برای نظاره
کردن به تماشای کاروان او می آمدند. رستم چند منزلی هم با سیاوش همراه شد و سپس به
زاولستان بازگشت:
چو یک چند
بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر
شد با کمند
چنین گفت با
رستم سرفراز که آمد به
دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی
و دل سوختی هنرهای شاهانم
آموختی
پدر باید
اکنون که بیند ز من هنرهای
آموزش پیلتن
گو شیردل کار
او را بساخت فرستادگان را ز
هر سو بتاخت
ز اسپ و
پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز
تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم
ز گستردنی ز هر سو بیاورد
آوردنی
ازین هر چه
در گنج رستم نبود ز گیتی
فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان
گونه او را به راه که شد بر سیاوش
نظاره سپاه
همی رفت با
او تهمتن به هم بدان تا
نباشد سپهبد دژم
با رسیدن
سیاوش به پایتخت ایران همه مردم شهر و بزرگان به پیشواز شاهزاده جوان می آمدند و
او را ستودند. در هیچ کوی برزنی یک نفر هم پیدا نمی شد که خوشحال نباشد.
چون خبر به
کیکاووس می رسد سپاهی بهمراه گیو و طوس (همان دو پهلوانی که بر سر مادر سیاوش
کارشان با هم به جدال کشیده شده بود) به
پیشواز سیاوش فرستاد تا او را با نوای نای و کوس به دربار بیاورند. اینها نیز
بهمراه پهلوانانی چند دیگر از دربار به پیشواز سیاوش رفتند و چون برازندگی او را دیدند،
از دیدن جوانی چنان خوبروی و خوبرفتار بی اندازه خوشحال شدند و راه را برای او می
گشودند تا به دربار وارد شود.
آنجا نیز
کیکاووس با دیدن سیاوش و آراستگی او خیلی خوب ظاهر سازی کرده و از او با خوشرویی
استقبال کرد. او به درباریان دستور داد که از سیاوش بخوبی پذیرایی نمایند و خود
نیز یکهفته در دربار جشن گرفت و همه مهان و کهان را هم به جشنی که برای سیاوش
گرفته بود فرا خواند. در پایان هم به سیاوش گنج و مال و اسپ فراوان بخشید. از یاد
نیز نمی بریم کیکاووس مردی دمدمی مزاج، کینه ورز و سخت غیرقابل اعتماد است که به
همه نیز شک دارد.
فردوسی ولی پیوسته
در میان جملات و سطور با زیبایی، آزرم و ظرافت بسیار ذات نابکار و شکاک کیکاووس را
به ما نشان می دهد:
سیاووش را
داد و کردش نوید ز خوبی بدادش
فراوان امید
چنین هفت
سالش همی آزمود به هر کار جز
پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود
تا تاج زر ز گوهر
درافشان کلاه و کمر
نبشتند منشور
بر پرنیان به رسم
بزرگان و فر کیان
زمین کهستان
ورا داد شاه که بود او
سزای بزرگی و گاه
چنین
خواندندش همی پیشتر که
خوانی ورا ماوراء النهر بر
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment