در میان سپاه
پیران سربازی بود بازور نام که به جادوگری آشنا بود. پیران او را به ستیغ کوه روان
کرد تا از آنجا با کمک جادو بر سر ایرانیان برف و سرما و باد سوزان بفرستد. بازور
نیز همین کار را کرد و چنان شد که بناگاه ابری سیاه در ماه تابستانی تیر بر سر کوه
پدیدار شد و همزمان بادی سرد و سوزان دمیدن گرفت و آنگاه بر سر ایرانیان چنان برف
بارید که دستهای ایشان از شدت سرما دیگر نمی توانست نیزه را نگاه دارد:
چنین گفت
پیران به افسون پژوه           کز ایدر برو
تا سر تیغ کوه
یکی برف و
سرما و باد دمان              بریشان بیاور
هم اندر زمان
هوا تیره گون
بود از تیر ماه               همی گشت بر
کوه ابر سیاه
چو بازور در
کوه شد در زمان            برآمد یکی برف و
باد دمان
همه دست آن
نیزه داران ز کار            فروماند از
برف در کارزار
برای چندی
سپاهیان تورانی تنها از دور و تنها با تیر و کمان به ایرانیان حمله می کردند تا اینکه
پیران که بر این گمان بود اکنون دستهای ایرانیان از شدت سرما چنان از کار افتاده که
نیزه را هم نمی توانند در دست بگیرند پس بهترین زمان برای یورش آوردن عمومی به سوی
لشکر ایرانیان است، بنابراین او به لشکریان تورانی  دستور حمله عمومی را داد. با صدور این فرمان
هومان برادر پیران غریوی برآورد و بناگاه تورانیان چنان بر ایرانیان یورش آوردند
که زمین آوردگاه از خون زخمیان و کشتگان ایرانی رنگین و برف زیر پای ایشان قرمز
شده بود. روی زمین چنان از زیادی کشته شدگان بر روی برف پر شده بود که دیگران را
مجالی برای حرکت کردن باقی نمانده بود:
بفرمود پیران
که یکسر سپاه                یکی حمله سازید
زین رزمگاه
چو بر نیزه
بر دستهاشان فسرد            نیاراست بنمود
کس دست برد
وزان پس
برآورد هومان غریو            یکی حمله آورد
برسان دیو
بکشتند چندان
ز ایران سپاه                 که دریای خون
گشت آوردگاه
در و دشت
گشته پر از برف و خون      سواران ایران
فتاده نگون
ز کشته نبد
جای رفتن بجنگ              ز برف و ز
افگنده شد جای تنگ
سیه گشت در
دشت شمشیر و دست       بروی اندر افتاده
برسان مست
نبد جای گردش
درآن رزمگاه              شده دست لشکر ز
سرما تباه
طوس فرمانده
لشکر و سرداران ایرانی که چنین دیدند همگی به درگاه ایزد به زاری برخاستند و از او
درخواست کمک نمودند. در حالیکه آنها به درگاه یزدان مشغول نیایش بودند مردی خردمند
پیدا شد و بازور را که بر ستیغ کوه بود به رهام نشان داد و به او گفت که این مرد
در آنجا به افسونگری و تنبل (
= Tonbol جادو) مشغول است: 
سپهدار و
گردنکشان آن زمان             گرفتند زاری
سوی آسمان
که ای برتر
از دانش و هوش و رای     نه در جای و بر جای
و نه زیر جای
همه بندهٔ
پرگناه توایم                        به
بیچارگی دادخواه توایم
ز افسون و از
جادوی برتری              جهاندار و بر
داوران داوری
تو باشی به
بیچارگی دستگیر              تواناتر از آتش
و زمهریر
ازین برف و
سرما تو فریادرس           نداریم فریادرس
جز تو کس
بیامد یکی
مرد دانش پژوه                  به رهام
بنمود آن تیغ کوه
کجا جای
بازور نستوه بود                 بر افسون و
تنبل برآن کوه بود
رهام برادر
گیو با شنیدن این خبر و دیدن بازور فسونگر بر بالای کوه بی درنگ بر روی زین اسپ
خود پرید و بطرف کوه تاختن گرفت. رهام چون به دامنه کوه رسید از اسپ پیاده شد و
دامن زره را به کمر زد و به بالای کوه شتافت. بازور جادوگر چون رهام را دید با گرزی
که از پولاد چینی ساخته شده بود در چنگ بسوی او شتافت و قصد جانش را کرد. رهام نیز
که بنزدیک بازور رسید شمشیر خود را برکشید و میان این دو نبردی درگرفت که در آن
رهام دست بازور را از بدنش جدا کرد. دست بازور که از بدنش جدا شد ابرهای تیره هم
آسمان را ترک کردند و هوا چونان پیشین گردید:
بجنبید رهام
زان رزمگاه                    برون تاخت
اسپ از میان سپاه
زره دامنش را
بزد بر کمر                 پیاده برآمد برآن
کوه سر
چو جادو
بدیدش بیامد بجنگ               عمودی ز
پولاد چینی بچنگ
چو رهام
نزدیک جادو رسید               سبک تیغ تیز
از میان برکشید
بیفگند دستش
بشمشیر تیز                  یکی باد برخاست
چون رستخیز
ز روی هوا
ابر تیره ببرد                  فرود آمد از
کوه رهام گرد
یکی دست با
زور جادو بدست             به هامون شد و
بارگی برنشست
هوا گشت زان
سان که از پیش بود       فروزنده خورشید را
رخ نمود
زان پس رهام  در حالیکه بازوی بریده شده بازور را بدست خود
گرفته بود بنزد سپاهیان ایران و پدرش گودرز بازگشت و آنچه را که شنیده و دیده و
کرده بود برای ایشان باز گفت. گودرز و دیگر سرداران سپاه ایران به او آفرین گفتند.
آنگاه گودرز به پیش طوس فرمانده سپاه ایران رفت و به او گزارشی کوتاه از وضع موجود
سپاه و میزان افراد و سلاح هایی که ایرانیان از دست داده بودند، داد و در پایان
نیز پیشنهاد کرد که همگی بیکبارگی به سوی لشکریان تورانی یورش آورند:
چنین گفت گودرز
آنگه به طوس          که نه پیل ماند و نه
آوای کوس
همه یکسره
تیغها برکشیم                   برآریم جوش،
ار کشند، ار کشیم
همانا که ما
را سر آمد زمان                نه روز
نبردست و تیر و کمان
گودرز بر این
باور بود که باید شوری برانگیخت و بی توجه به نتیجه بهر روی دست به جنگ کردن زد و
فرقی هم نمی کند که آنها ما را بکشند و یا ما آنها را بکشیم. طوس در اینجا خردورزی
کرد و به او گفت اکنون که هوا و باد سرد و سرما از ما دست کشیده و ما کشتگان زیادی
نیز داده ایم چرا باید برای جنگیدن با تورانیان کوهپایه و مواضع نسبتا امن خود را رها
سازیم و پای پیش نهیم؟ اگر تورانیها جنگ با ما را خواستار باشند، بهر حال خودشان
خواهند آمد.
آنگاه او
یکبار دیگر چیدمان لشکر را منظم کرد و هر کدام از سرداران را وظیفه ای داد و به
گوشه ای از میدان جنگ مکلف کرد و خود نیز در قلب لشکر جای گرفت و گفت از میدان بدر
نمی شوم مگر آنکه یا جنگ را ببریم و یا من کشته شوم و در این میان دوباره در شیپور
و کرنای جنگ دمیده شد و تورانیها یورش آوردند و دو سپاه باز با هم درافتادند.
تورانیان
حملات سهمگینی به سپاهیان ایران کردند بطوریکه گروهی از لشکریان ایرانی پشت به
دشمن کرده و میدان را بگذاشته و فرار کردند. اینجا دیگر طوس و گودرز و گیو و شیدوش
و بیژن و رهام و برخی از مرزداران در جای خود ماندند و پایداری کردند. 
چون حال
سپاهیان ایرانی داشت خراب می شد موبدی بنزد طوس آمد و به او گفت پشت سر تو دیگر
چندان کسی نمانده که با آنها بتوانی در برابر دشمن مقاومت کنی. تورانی ها بی شک به
دورت جمع خواهند شد تا در میانت گیرند و نابودت کنند. 
این یک شیوه
رزمی تورانی بود که با گرد آمدن به دور جنگجو او را از دیگران جدا می کردند و
آنگاه همزمان از هر سو به سمت او یورش می آوردند تا او در یک آن با جنگاوران زیادی
درگیر باشد و نتواند خود را متمرکز کند و اینگونه به او آنچنان ضربه های پی در پی
از هر طرف می زدند تا سرانجام از پای در آید. آنها این شیوه را در برخی از نبردهای
پیش از این هم در شاهنامه به کار گرفته بودند. 
طوس نیز به
گیو گفت برخی از سربازان لشکر ما خامی کردند و ما را اینجا تنها گذاشتند. برو و
سربازانی را که از میدان گریخته و در اطراف پراکنده شده اند گرد کن و به اینجا باز
آور تا از گزند ملامت دشمن و شرم شاه دور بمانیم:
یکی موبدی
طوس یل را بخواند           پس پشت تو گفت،
جنگی نماند
نباید کت
اندر میان آورند                   به جان
سپهبد زیان آورند
به گیو دلیر
آن زمان طوس گفت          که با مغز لشکر
خرد نیست جفت
که ما را
بدین گونه بگذاشتند               چنین روی
از جنگ برگاشتند
برو بازگردان
سپه را ز راه                ز بیغارهٔ دشمن
و شرم شاه
گیو نیز چنین
کرد. چون گیو با سپاهیان پراکنده شده بازگشت، طوس به آنها گفت جنگ همین است که
دیدید. اکنون نیز روز دارد به پایان می رسد و لشکریان دو طرف برای امروز نبرد را  متوقف کرده و میدان را ترک خواهند کرد. 
با تاریک شدن
هوا و به پایان رسیدن روز سپاهیان دو طرف به اردوگاههای خویش بازگشتند. سپاهیان
ایران خسته  و مانده از ننگ جنگ باخته و
تورانی ها سرخوش از پیروزی آن روزشان. 
در اردوی تورانی
ها پیران سرداران خویش را گردآورد و به آنها گفت از لشگریان ایران چیز زیادی باقی
نمانده و فردا کار ایرانی ها را به پایان خواهیم رساند. لشکریان او نیز به چادرهای
خویش بازگشتند و تمام شب را به شادی و سرور پرداختند.
در سوی دیگر
ایرانی ها نژند و غمگین و سرافگنده از نتیجه جنگ و غمگین و نژند بهر ازدست دادن
یاران و خویشان همه شب را در میدان جنگ بدنبال خستگان (زخمی های) خود بر روی زمین
گلگون شده از خون بودند. آنها چون خسته ای را میافتند اگر از تورانیان بود نمی
کشتندش بلکه رهایش می کردند و اگر ایرانی بود او را با خود برداشته و به اردوی خود
می آورند و خستگی (زخم) آنها را برای جلوگیری از ادامه خونریزی می سوزاندند یا
بخیه می زدند و سپس می بستند. 
در این میان
از گودرزیان نفرات زیادی کشته و یا بسته (اسیر و گرفتار) و یا خسته (زخمی) شده
بودند. گودرز که از این حال آگاه شد، خاک بر سر خود ریخت و چنان فریادی از ته دل
کشید که شیهه اسپان بلند شد و از آوای ایشان زمین بلرزید:
همه دشت پر
کشته و خسته بود           به خون بزرگان
زمین شسته بود
چپ و راست
آوردگه دست و پای        نهادن ندانست کس پا
بجای
همه شب همی
خسته برداشتند             چو بیگانه بد،
خوار بگذاشتند
بر خسته آتش
همی سوختند                گسسته ببستند و
بردوختند
فراوان ز
گودرزیان خسته بود            بسی کشته بود
و بسی بسته بود
چو بشنید
گودرز برزد خروش            زمین آمد از
بانگ اسپان بجوش
همه مهتران
جامه کردند چاک             بسربر پراگند
گودرز خاک
دیگران که
این حال گودرز را دیدند با او به همدردی کردن برخاستند. سرانجام طوس گفت که سواری
را به نزد شاه می فرستیم و از او می خواهیم که رستم زال را برای کمک ما بفرستد و
گرنه هیچکدام از ما دیگر از اینجا جان بدر نخواهیم برد. 
فردای آن روز
طوس موضع لشکریان ایران را که زیاد امن به نظر نمی رسید تغییر داد. او سپاه را
برداشت و همگی به راه افتادند و سه روز و سه شب رفتند تا به پای کوه هماون رسیدند.
آنجا طوس به گیو گفت سه روز و سه شب است که چیزی نخورده ای و نخوابیده ای. زمان
آنستکه کمی استراحت کنیم زیرا پیران بی شک در پی ما لشکری خواهد فرستاد که به ما
خواهد رسید و چون ما مانده باشیم، در جنگی که رخ خواهد داد، کاری نیز نتوانیم
بکنیم. تو با زخمی ها به بالای بلندی برو و از آنجا همه چیز را بنگر و گزارش کن و به
بیژن نیز سالاری لشکر پای کوه را داد تا او نیز در کوهپایه نگاهبانی کند. از آن پس
طلایه گانی را هم به دشت فرستاد تا آمدن لشکریان تورانی را به آگاهی ایشان
برسانند. 
از سوی دیگر
پیران به هومان برادرش گفت که از ایرانی ها بسیاری کشته و بسیاری نیز خسته (زخمی)
شده اند از اینرو برای ما دیگر جای هیچگونه درنگی باقی نیست و بایستی شتاب کرد.
سواران تورانی چون این را بشنیدند شادان بر روی اسپهای خویش پریده و شتابان به سوی
میدان جنگ تاختند ولی چون آنها به صحنه کارزار روز پیشین رسیدند میدان را از
سپاهیان ایرانی خالی دیدند. این آگاهی که به پیران رسید، از آن شگفت زده شد و با
سرداران خویش به رای نشست و نظر آنها را پرسید و ایشان به او پاسخ دادند:
سواران لشکر
ز پیر و جوان              همه تیز گفتند با
پهلوان
که لشکر
گریزان شد از پیش ما           شکست آمد
اندر بد اندیش ما
یکی رزمگاهست
پر خون و خاک        ازیشان نه هنگام بیم
است و باک
بباید پی
دشمن اندر گرفت                  ز مولش سزد
گر بمانی شگفت
گریزان ز باد
اندرآید به آب                به آید ز
مولیدن ایدر شتاب
چنین گفت
پیران که هنگام جنگ          شود سست پای
شتاب از درنگ
سپاهی بکردار
دریای آب                  شدست انجمن پیش
افراسیاب
بمانیم تا آن
سپاه گران                       بیایند
گردان و جنگ آوران
ازآن پس به ایران
نمانیم کس               چنین است رای
خردمند و بس
بدو گفت
هومان که ای پهلوان             مرنجان بدین
کار چندین روان
سپاهی بدان
زور و آن جوش و دم        شدی روی دریا
ازیشان دژم
کنون خیمه و
گاه و پرده سرای            همه مانده
برجای و رفته ز جای
چنان دان که
رفتن ز بیچارگیست          نمودن به ما پشت
یکبارگیست
نمانیم تا
نزد خسرو شوند                   به درگاه
او لشکری نو شوند
چنانچه از
سروده حکیم طوس پیداست، پیران که پیش از آن تهدید کرده بود ایران را گرفته و هیچ
زن و کودکی را در آن آرام نخواهد گذاشت ( چیزی شبیه کشته شدن دخترش جریره و نوه اش
فرود)، اکنون در عمل هیچ عجله ای برای ادامه جنگیدن فعالانه را ندارد. افراسیاب نیز
پیشتر در بخشی که مربوط به فرار کیخسرو و پیگیری پیران می شد، این خصیصه پیران را
که سپهسالار لشکر بود به او گوشزد و از آن انتقاد کرده و به پیران هشدار داده بود.
واقعیت اما
اینست که پیران شاهنامه جنگ را تنها راه و بهترین راه برای رسیدن به اهداف سیاسی،
استراتژیک و حتی نظامی نمی داند. کردارها و رفتارها و گاهی نیز گفتارهای پیران
در داستان های کوناکون گواه بر آن هستند که پیران بر این باور بود بهترین جنگ ها
جنگ هایی هستند که هیچ گاه اتفاق نیفتند و شیرین ترین پیروزی ها، پیروزی هایی
هستند که در حالت غیر جنگ بدست می آیند. 
شاید برای
خوانندن شگفت انگیز باشد که بنویسم همین خصوصیت بی دلیل مایل به جنگ نبودن نیز یکی
از وجوه مشترک او با رستم زال است. در آغاز این نوشته هم ابراز کرده بودم که به
گمان من تنها هم سنگ ایرانی پیران رستم است و به داشتن وجوه مشترک چندی میان آن ها
اشاره کرده بودم. 
ظاهرا تنها نقشی
که رستم در شاهنامه از فردوسی دریافت کرده بود و بخوبی  آن را انجام می داد و اجرا می کرد، همانا جنگیدن
بود. هرچند که او پیوسته برای برابری و دفاع  و یا نجات دادن چیزی یا کسی می جنگید و در میدان
جنگ هیچگاه سستی از خود نشان نمی داد ولی او نیز جنگ را راه حل خوبی نمی دانست. اوج
این مشابهت را از گفتگویی که میان رستم و پیران در می گیرد و ما در دنباله داستان
به آن خواهیم رسید، بخوبی می توان دریافت. جایی که روابط و ضوابط در برابر یکدیگر
می ایستند و یک تراژدی کم نظیر بوجود می آورند. دو نفر که بیکدیگر شدید احترام می
گذارند، یکدیگر را بهیچ وجه دست کم نمی گیرند. از جایگاه لشکری وکشوری طرف مقابل
خود بخوبی آگاهند و به سبب های گوناگون گزینه نخست آنها جنگ هم نیست ولی با وجود
این سرانجام هم با یکدیگر می جنگند. 
از اینرو پیران
گرچه فرمانده لشکریان توران و خود نیز پهلوان است اما او را بسیار خوشتر می آمد که
منتظر بمانند و نجنگند تا افراسیاب نیز با لشکرش به آنها بپیوندد که نیروی نظامی
بزرگتری را تشکیل دهند. شمار سربازان پیران همینطوری هم از تعداد نفرات سپاهیان
ایرانیان بیشتر بود و ایرانیان و تورانیان هر دو آنرا می دانستند. 
پیران می
خواست با داشتن لشکری بمراتب بزرگتر از پیش و نشان دادن آن و توانائیهایش در میدان جنگ، ترس
از شکست و نابودی کامل را به دل لشکریان ایران بیندازد و به گونه ای بدون جنگیدن
با سپاهیان ایران صلح را با شرایط تورانی ها به ایرانی ها تحمیل کند و آنها را
وادار به تسلیم کند ولی لشکریان و نزدیکان او که پیروزی در جنگ را برای خود نزدیک
می دیدند، شور جنگ و هوای پیروزی را در سر داشتند. ضمن اینکه نگران هم بودند که اگر
ایرانی ها پیام بر به نزد کیخسرو بفرستند، او نیز رستم زال را برای کمک به لشکریان
طوس و گودرز به میدان جنگ روان کند. آن وقت جنگ اندازه های دیگری به خود گرفته و شمار
لشکر تورانیان دیگر چندان کارآیی برایشان نداشته باشد. این اندیشه و رای همراهان
پیران، او را متقاعد ساخت که بایستی بی درنگ جنگ را دنبال کرد. 
پیران به
برادرش لهاک فرمان داد که با دویست سوار در پی ایرانیان بتازند تا آنها را بیابند
و به جای آنها پی ببرند. لهاک نیز دیگر
درنگ نکرد و به انجام فرمان پرداخت. هنوز نیمی از شب نگذشته بود که لهاک با
سوارانش به طلایه های لشکر ایران رسیدند. او فرمان ایست داد و از آنجا سواری را
بنزد پیران فرستاد تا به او از جای ایرانی ها آگهی دهد. چون پیران از جای ایرانیان
آگاه شد هومان برادر دیگرش را نزد خود خواند و به او گفت با هر اندازه سپاه که
لازم می دانی به آنجا برو. هومان نیز با سی هزار سوار شمشیرزن برگزیده به سمت کوه
هماون روان شد. 
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست ونهم

 
 


