در جنگ تنها بازنده وجود دارد و بزرگترین بازنده ها مردم عادی هستند.
در شاهنامه در پی داستان کشته شدن کاموس داستان جنگ خاقان چین پیش می آید که سرنوشت و سرگذشت این جنگ بخودی خود بجز در مواردی معدود کار چندانی با موضوع این نبشته که در مورد شخصیت پیران ویسه است، ندارد ولی با وجود این در این بخش از شاهنامه باز هم چیزهایی در مورد پیران گفته و یا حتی ناگفته می شود که پرداختن به آنها جالب است.
در دنباله نبشته در باره ناگفتن در مورد پیران ویسه بیشتر خواهم گفت. باری ماجراهای
پس از کشته شدن کاموس را تا اندازه ای کوتاه شده چنین دنبال می کنیم که خاقان چین
از کشته شدن کاموس آگاه شد و بدنبال آن نیز بزرگان لشکریان متحد توران از کشانی
(کوشانی) گرفته تا نیروهایی که از شگن و بلخ آمده بودند با دیدن کشته شدن سردارانی
چون اشکبوس و کاموس بدست کسی که هنوز بدرستی نمی دانستند کیست، برآشفته و بنزدیک
خاقان شتافتند:
ازان پس خبر
شد به خاقان چین که شد کشته کاموس
بر دشت کین
کشانی و شگنی
و گردان بلخ ز کاموسشان تیره
شد روز و تلخ
همه یک به دیگر
نهادند روی که این پرهنر مرد
پرخاشجوی
چه مردست و
این مرد را نام چیست؟ هم آورد او در جهان
مرد کیست؟
این پرسشی
بود که در میان خود لشکریان توران نیز مطرح بود و از اینرو هومان برادر پیران ویسه
هم به او گفت که از این سوار دل ما تیره شد. اکنون سواران و دلیران ما هنگامی که
ببینند سواری را چون کاموس که بنظر ایشان در جهان همتایی نداشت با کمند بگیرند
چنین خوار بر زمین بزنند و بکشند، دیگر با چه بیباکی و چگونه به جنگیدن روی آورند؟
آنها نیز
همگی برای چاره جویی به سوی خاقان چین شتافتند:
چنین گفت
هومان به پیران شیر که امروز شد
جانم از رزم سیر
دلیران ما
چون فرازند چنگ؟ که شد کشته
کاموس جنگی به جنگ
به گیتی چنو
نامداری نبود وزو پیلتن تر
سواری نبود
چو کاموس گو
را به خم کمند به آوردگه بر توان
کرد بند
سزد گر سر
پیل را روز کین بگیرد برآرد
زند بر زمین
سپه سربسر
پیش خاقان شدند ز کاموس با درد
و گریان شدند
که آغاز و
فرجام این رزمگاه شنیدی و دیدی
بنزد سپاه
خاقان نیز از
پیران که پیش از آن گفته بود در سپاه ایران تنها دو سردار شایسته وجود دارد و آندو
نیز گودرز و طوس هستند که با کاموس نمیتوان برابرشان شمرد، پرسید این فرد کیست که
پیل مردان ما را به خم کمند اسیر می کند؟
خاقان که تا پیش
از آن دم از به بردگی گرفتن کابلی ها و زابلی های شاره بسر می زد، اکنون آشفته و
درمانده به شکوه کردن ها و حواله به سرنوشت دادن های جانبی که معمولان این گونه
افراد بدانها می پردازند، روی آورد. خاقان چین که سمت فرماندهی لشکر را داشت چون
برای کشته شدن کاموس که پیش از آن به او می بالید، پاسخی نداشت که بدهد به لشکریان
گفت جای پرسش کردن نیست و کسی نیز از مرگ رهایی پیدا نمی کند و اگر حتی بر روی
زمین پیل را یارای مقاومت با او نباشد، از چنگ گردش آسمان نتواند گریخت:
ابا آنک از
مرگ خود چاره نیست ره خواهش و پرسش و
یاره نیست
ز مادر همه
مرگ را زادهایم به ناکام گردن
بدو دادهایم
کس از گردش
آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل
را بشکرد
او سپس کوشش
کرد که به لشکریانش پیش از آنکه آنها پا به فرار نهند، دلداری دهد و لاف زد و به
ایشان نیز گفت که من بی شک کسی را که کاموس را کشت، به زیر خواهم کشید و درهمه
کشور ایران به کام دل افراسیاب چنان خون جاری می سازم که خون چون رود آب جریان
پیدا کند.
در همین اوان
نیز بی خرد دیگری که چنگش نام داشت و به زور بازوی خویش بسیار می بالید و تا کنون
نیز از او نام و خبری نبود به نزد خاقان رفت و گفت من آماده ام که به تنهایی به
نبرد این سوار بروم و کار او را یکسره سازم. خاقان چین هم خوشنود شد و با او
پیمانها کرد:
برو آفرین
کرد خاقان چین به پیشش
ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار
این کینه بازآوری سوی من سر بینیاز
آوری
ببخشمت چندان
گهرها ز گنج کزآن پس نباید
کشیدنت رنج
چنگش نیز سر از
پا نشناخته بر اسپ خود نشست و راه میدان را در پیش گرفت. چنگش با رسیدن به میدان
تیری از ترکش خود بیرون کشید و از سپاهیان ایران پرسید آن مردی که کاموس را کشت و
گاهی با کمند و گاهی با تیر و کمان به میدان می آید، کجاست و چه شد؟ با شنیدن آوای
چنگش رستم پای در رکاب رخش فشرد و گرز در دست به میدان درآمد و چنگش را گفت آن
شیرمردی که گاهی با کمند و گاهی با کمان به میدان می آید منم و اکنون باید ترا نیز
همانند پهلوان کاموس به خاک سپرد:
منم گفت
شیراوژن و گردگیر که گاهی کمند
افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا
همچو کاموس گرد بدیده همی خاک باید
سپرد
چنگش کمان بزرگی
در دست داشت و آنرا به زه کرد. تهمتن دانست که تیر کمان او از زره گذر خواهد کرد و
از اینرو سپر را بر سر خویش کشید و چنگش آغاز به تیرباران کرد. رستم با خود
اندیشید، باش تا تیرهایت تمام شوند. چون کار چنگش تمام شد نگاه کرد و دید لخته
کوهی سوار بر اسپی چون پیل بسو او می آید. چنگش با خود اندیشید اکنون گریختن بهتر
است تا با مرگ درآویختن و از اینرو پا به فرار نهاد. تهمتن بدو اندر رسید و دم
اسپش را گرفت بگونه ای که اسپ دیگر نمی توانست بجنبد. چنگش بر زمین افتاد و زنهار
خواست و تهمتن او را با خاک راست کرد و سرش را از بدن جدا نمود و سپس میان دو لشکر
ایستاد تا هر دو لشکر او را نظاره گر باشند. لشکریان ایرانی از یک سو برای رستم
آفرین ها فرستادند:
وزان روی
خاقان غمی گشت سخت برآشفت با گردش چرخ
و بخت
به هومان
چنین گفت خاقان چین که تنگست بر
ما زمان و زمین
مرآن نامور
پهلوان را تو نام شوی بازجویی
فرستی پیام
بدو گفت
هومان که سندان نیم به رزم
اندرون، پیل دندان نیم
به گیتی چو
کاموس جنگی نبود چنو رزم خواه و
درنگی نبود
به خم کمندش
گرفت این سوار تو این گرد را
خوار مایه مدار
شوم تا چه
خواهد جهان آفرین که پیروز گردد
بدین دشت کین؟
هومان بی درنگ
به سوی خیمه خویش شتافت و زره جنگی خود را عوض کرد تا شناخته نشود و ترگ دیگری بر
سر نهاد و درفش دیگری نیز در دست گرفته و بر پشت اسپ دیگری نشست و به میدان درآمد
و بسوی رستم رفت و به یزدان سوگند خورد که از جنگ بیزار است. او سپس کوشید تا از
زبان رستم نام او را بیرون بکشد ولی رستم پاسخ درستی به او نداد و بنوبه خود از او
پرسید که تو کیستی و از چه روی به سوی من آمدی و چرب زبانی می کنی و چه می خواهی؟
نامم را از من مپرس، تنها چیزهایی را که از من دیدی و از من می شنوی به سپاهیان
توران بگو.
اگر دل تو از
جنگ کردن سیاه شده است، برو و ببین که این جنگ از کجا آغاز شد؟ از ریختن خون
سیاوش.
در اینجا باز می
گردم به بخشی که پیشتر بدان اشاره کرده بودم. رستم اینجا چیزهایی می گوید و
چیزهایی نمی گوید که هرکدام بنوبه خود بسیار با اهمیت هستند. این چیزها نام های
افراد هستند.
رستم به هومان
گفت که از دید او چه کسانی در مرگ سیاوش مقصرند و آنها را نام برد و خواستار سپردن
آنها به لشکریان ایران شد تا جنگ پایان یابد. او سپس گفت چون گناهکاران به
ایرانیان سپرده شوند او بی شک با کیخسرو گفتگو خواهد کرد تا از دنبال کردن جنگ چشم
پوشی کند. سپس رستم به هومان گفت:
به تو
برشمارم کنون نامشان که مه
نامشان باد و مه کامشان
سر کین ز
گرسیوز آمد نخست که درد دل و
رنج ایران بجست
کسی را که
دانی تو از تخم کور که بر خیره
این آب کردند شور
گروی زره و
آنک از وی بزاد نژادی که هرگز
مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش
ازیشان رسید که زو آمد این
بند بد را کلید
کسی کو دل و
مغز افراسیاب تبه کرد و خون
راند بر سان آب
و دیگر کسی
را کز ایرانیان نبد کین و بست
اندرین کین میان
بزرگان که از
تخمهٔ ویسهاند دو رویند و با
هر کسی پیسهاند
چو هومان و
لهاک و فرشیدورد چو کلباد و
نستیهن آن شوخ مرد
اگر این که
گفتم به جای آورید سر کینه جستن
به پای آورید
ببندم در
کینه بر کشورت بجوشن
نپوشید باید برت
و گر جز بدین
گونه گویی سُخَن کنم تازه پیکار و
کین کُهَن
که خوکردهٔ
جنگ توران منم یکی نامداری از
ایران منم
بسی سر جدا
کرده دارم ز تن که جز کام
شیران نبودش کفن
مرا آزمودی
بدین رزمگاه همینست رسم و
همینست راه
ازین گونه
هرگز نگفتم سُخُن بجز کین
نجستم ز سر تا به بُن
کنون هرچ
گفتم ترا گوش دار سخنهای خوب
اندر آغوش دار
رستم نامهای
بسیاری را برشمرد که از بزرگان لشکری و کشوری توران و ختن بودند. رستم اما دو نام
را بر زبان نیاورد، گرچه تا به امروز نیز از دید ایرانیان این دو یا دستکم یکی از
آنها گناهکار اصلی در داستان کشته شدن سیاوش بود و رستم ایندو را مطالبه نکرد.
افراسیاب، پدر
بزرگ کیخسرو که تا به امروز نیز از سوی ایرانیان در هر کاری گناهکار شناخته می
شود. رستم استرداد او را درخواست نکرد، هر چند که سیاوش به دستور او کشته شد.
دیگر پیران ویسه
که رستم بر خلاف دیگر سرداران و دلیران ایرانی که با او احساس دشمنی شخصی داشتند،
او را مردی نیک خواه می دانست و از اینرو رستم او را نیز مطالبه نکرد. هر چند که
پیران ویسه بهنگام آگاهی یافتن از فرار کیخسرو و فرنگیس در دو بیت زیر موضع خود را
مشخص کرده بود.
سر گیو بر
نیزه سازید، گفت فرنگیس را
خاک باید نهفت
ببندید
کیخسرو شوم را بد اختر پی او بر و بوم را
این دو نامی
بودند که رستم بر زبان نیاورد. ناگفته های رستم که مهم نیز هستند. بزرگ پهلوان
ایران اصراری ندارد که دست کیخسرو به خون پدربزرگش آلوده شود، هر چند که خود او به
مناسبت های گوناگون بارها با افراسیاب جنگیده و قصد جان او را کرده بود و این جنگ
هم آخرین جنگ رستم با افراسیاب نبود. در دنباله داستان هم خواهیم دید که رستم و
خاندان او در واپسین نبرد میان کیخسرو و افراسیاب نیز حضور ندارند. رستم همچنین
نمی خواهد که کیخسرو با دستگیری و مجازات اجتناب ناپذیر پیران ویسه از نگاه عاطفی
و انسانی مدیون مردی باشد به پدرش و به خودش کمک های بسیار کرده بود. رستم این
ناسپاسی را برای فرزند فرزند خوانده خویش نمی پسندید.
از اینرو رستم خواهان
دستگیری برادران و نزدیکان افراسیاب و پیران ویسه بود ولی از خود آنها سخنی به
میان نیاورد. در صفحات بعدی خواهیم دید که کنش خود کیخسرو چگونه خواهد بود.
هومان دیگر بار
کوشش کرد تا نام رستم را از او بپرسد و رستم نیز در پاسخ گفت چرب زبانی را به کنار
بگذار و از من هر چه دیدی و شنیدی به لشکریان توران بگو. من در این میان تنها دلم
برای پیران می سوزد و می دانم که تنها کس خسران دیده در میان شما اوست. او را
بنزدیک من بفرست تا ببینیم چه می توانیم بکنیم و گردش زمانه چگونه خواهد بود:
بدو گفت رستم
که نامم مجوی ز من هرچ دیدی
بدیشان بگوی
ز پیران مرا
دل بسوزد همی ز مهرش روان
برفروزد همی
ز خون سیاوش
جگرخسته اوست ز ترکان کنون راد و
آهسته اوست
سوی من فرستش
هم اکنون دمان ببینیم تا بر چه
گردد زمان؟
همین آخرین
بیت شباهت دیگری میان پیران و رستم را آشکار می کند. رستم نیز همانند پیران به
وظایف خویش کاملا آگاه است ولی جنگ را راه حل مناسب نمی داند هرچند که پهلوان و
پیروز میدان خود او می باشد.
هومان
اندیشید که اکنون فرصت بسیار مناسبی است و باید از او نامش را بپرسم. از اینرو از
رستم پرسید تو پیران و دیگر پهلوانان تورانی را از کجا می شناسی؟ تهمتن خشمگین شد
و پاسخ داد سخن را مپیچان و آب را سربالا نبر. این سپاهیان بواسطه پیران اینجا گرد
آمده اند. اشاره به نفوذ سیاسی و اجتماعی و ارضی پیران در ختن که با وجود سپهسالار
توران بودن، روابط و مناسبات خویش را با کشورها و اقوام مجاور خوب و پاک نگاه
داشته بود و از اینرو نزد همه آنها گرامی بود و بخاطر او بود که از هند و چین و
دیگر کشورها سپاهیانی برای یاری کردن به او آمده بودند:
بدو گفت
هومان که ای سرفراز بدیدار
پیرانت آمد نیاز
چه دانی تو
پیران و کلباد را؟ گروی زره را
و پولاد را؟
بدو گفت
چندین چه پیچی سُخُن؟ سر آب را
سوی بالا مکن
نبینی که
پیکار چندین سپاه بدویست و
زو آمد این رزمگاه؟
هومان دانست
که او رستم است و از اینرو بی درنگ بازگشت و شتابان بسوی پیران رفت و گفت روزگار
ما تیره شد. سواری که به میدان آمده و هنرها می نماید کسی نیست بجز رستم دستان. او
از وجود همه ما آگاهی دارد و کسان زیادی را دست بسته نزد خویش می خواهد. نخستین
کسی را هم که نام برد، خود من بودم. زان پس از بهرام و گودرزیانی که به خاک افتاده
بودند نام برد و از خاندان ویسه. تنها کسی که در نزد او خوش نام می نمود تو بودی و
او خواستار دیدن تو شد. من نمیدانم که چه در سر دارد. برو و او را نیزه به دست در
میدان ببین. او تا ترا نبیند از میدان بدر نمی شود:
بجز بر تو بر
کس ندیدمش مهر فراوان سخن گفت و
نگشاد چهر
ازین لشکر
اکنون ترا خواستست ندانم که بر دل
چه آراستست؟
برو تا
ببینیش نیزه به دست تو گویی
که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و
ترگ و ببر بیان به زیر اندرون
ژنده پیلی ژیان
ببینی که من
زین نجستم دروغ همی گیرد آتش ز
تیغش فروغ
ترا تا نبیند
نجنبد ز جای ز بهر تو
ماندهست زان سان به پای
چو بینیش با
او سخن نرم گوی برهنه مکن تیغ و
منمای روی
پیران بسیار
نگران شد و به برادر گفت اگر او رستم باشد، همه این دشت ماتمگه ما خواهد شد و بر و
بوم ما خواهد سوخت. پس از آن او با چشمان نمناک بنزد خاقان رفت و به او گفت بیچاره
شدیم. اکنون اگر افراسیاب با همه لشکریانش هم بیایند دیگر سودی نخواهد داشت زیرا
برای رستم تفاوتی ندارد. او پهلوانی است که دیوها نیز از نبرد با او سر باز
میزنند.
او چندی در
زابلستان پرورش سیاوش را بدست گرفته و برایش همانند پدر بود. بایستی کنون رفت و
دید که چه می خواهد؟
خاقان چین که
نیز نگران شده بود به پیران گفت برو و با او از در آشتی سخن بران و با او درشتی
مکن. بنگر که اگر از ما هدیه بپذیرد پس بهتر آنست که به او باج داده و جنگ نجوییم
ولی اگر سر جنگ داشته باشد، دیگر چاره ای باقی نمی ماند و ناچاریم که همگی با او به
جنگ برخیزیم. بالاخره تن رستم هم از گوشت و خون است و از آهن نیست و او نیز میرا
می باشد.
در ازای هریک
از مبارزان آنها ما سیصد نفر جنگنده در میدان داریم. این مرد زابلی هم (اشاره اش
به رستم بود) از پیل بزرگتر که نیست و من چنان بر او پیل برانم که پس از آن دیگر
در سرش هوای جنگیدن با کسی را نیفتد و دلش میل به جنگ نجوید.
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و هفتم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و ششم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و پنجم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و چهارم
با بالا رفتن
میزان آگاهی به تردید نیز افزوده می گردد.
هرآینه هرکس
تنها چیزی را می شنود که می تواند درکش کند.
"یوهان
ولفگانگ فون گوته، شاعر، فیلسوف، وکیل دادگستری، نویسنده و سیاستمدار آلمانی"
واژه های
راستین همیشه زیبا نیستند و واژه های زیبا نیز همیشه درست نمی باشند.
"لائوتسه،
فیلسوف چینی سده ششم پیش از میلاد"
پیران ویسه پس
از اینکه دریافت در دل کاموس در مورد پیاده جنگجو شبهه پدید آمده است، زیرکانه به
او گفت:
بدو گفت پیران
که او دیگرست سواری سرافراز و
کنداورست
بترسید پس
مرد بیدار دل کجا بسته
بود اندرآن کار دل
ز پیران
بپرسید کان شیر مرد چگونه
خرامد بدشت نبرد؟
ز بازو و
برزش چه داری نشان؟ چه گوید به آورد
با سرکشان؟
چگونست مردی
و دیدار اوی؟ چگونه شوم من به پیکار
اوی؟
گر ایدونک
اویست کآمد ز راه مرا رفت باید
به آوردگاه
بدو گفت
پیران که این خود مباد که او آید
ایدر کند رزم یاد
یکی مرد بینی
چو سرو سهی بدیدار با زیب و با
فرهی
بسا رزمگاها
که افراسیاب ازو گشت پیچان
و دیده پرآب
یکی رزمسازست
و خسروپرست نخست او برد سوی شمشیر
دست
بکین سیاوش
کند کارزار کجا او
بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند
آزمایش بسی سلیح ورا
برنتابد کسی
نه برگیرد از
جای گرزش نهنگ اگر بفگند بر زمین
روز جنگ
زهی بر کمانش
بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او
ده ستیر
هر ستیر در
واحد وزن کهن برابر با 15 مثقال بود. بدینگونه پیکان رستم 150 مثقال یا به دیگر
سخن حدود 703 گرم وزن داشت. این می تواند اشاره غیر مستقیم و زیرکانه پیران ویسه
این پیر سیاست به بودن رستم در میدان جنگ باشد زیرا پیش از آن ما خواندیم که تیر
کمان رستم چنان بزرگ بود که سپاهیان خاقان آنرا نیزه پنداشتند. پیران سپس در
دنباله وصف رستم می گوید:
به رزم اندر
آید بپوشد زره یکی جوشن از
بر ببندد گره
یکی جامه
دارد ز چرم پلنگ بپوشد بر و
اندر آید بجنگ
همی نام
ببربیان خواندش ز خفتان و
جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش
نه از آب تر شود چون بپوشد
برآیدش پر
یکی رخش دارد
بزیر اندرون تو گفتی روان شد
کُهِ بیستون
همی آتش
افروزد از خاک و سنگ نیارامد از بانگ
هنگام جنگ
ابا این
شگفتی به روز نبرد سزد گر
نداری تو او را به مرد
پیران ویسه
نخست همه مشخصات پهلوانی و دلیری رستم را کمابیش برای کاموس می گوید و در پایان
برای نیرو بخشیدن به کاموس و بزرگ جلوه دادنش به او می گوید با وجود همه اینها که
برایت گفتم، سزاوار می دانم که تو او را مرد نخوانی.
خب روشن است
که کاموس، شاهک پهلوان را این سخن بسیار خوش آمد:
همانا خوش
آمدش گفتار اوی برافروخت زان
کار بازار اوی
بپیران چنین
گفت کای پهلوان تو بیدار دل
باش و روشنروان
ببین تا چه
خواهی ز سوگند سخت که خوردند شاهان
بیدار بخت
خورم من فزون
زان کنون پیش تو که روشن شود زان دل
و کیش تو
که زین را
نبردارم از پشت بور بنیروی یزدان
کیوان و هور
مگر بخت و
رای تو روشن کنم بریشان جهان چشم
سوزن کنم
بسی آفرین
خواند پیران بدوی که ای شاه
بینادل و راستگوی
بدین شاخ و
این یال و بازوی و کفت هنرمند باشی
ندارم شگفت
به کام تو
گردد همه کار ما نماندست
بسیار پیکار ما
در بالا
دوبار از کاموس بعنوان شاه نام برده شده است. یک هنگامی که او خود می گوید به شیوه
شاهان سوگند سخت می خورد که زین از پشت اسپش برنمی دارد تا اینکه کار رستم به
پایان برسد.
دوم اینکه
پیران او را شاه بینا دل خواند. اینها می توانند گواهی بر این باشند که کاموس نه
تنها پهلوان لشکر بود بلکه شاهک جایی نیز می تواند بوده باشد. در دنباله داستان
کاموس خواهیم خواند که ده کشور به جنگ با ایرانیان آمده بودند و طبیعی می نماید که
هر کشوری شاهی یا شاهکی داشته باشد، از اینرو کاموس نه تنها پهلوان بلکه همچنین
شاهک نیز بود.
پیران ویسه
پس از پایان گفتگوهایش با کاموس در سر راه خیمه خویش سری نیز به خاقان می زند تا
او را نیز مطمئن و دل نانگران ساخته و پیمان کاموس که زین از پشت اسپ بر نمی دارد
تا کار رستم و سپاه ایران به پایان برسد را به او و دیگر بزرگان و دلیران لشکر نیز
بگوید:
وزان جایگه
گرد لشکر بگشت بهر خیمه و پردهای
برگذشت
بگفت این سخن
پیش خاقان چین همی گفت با هر کسی
همچنین
با پایین
رفتن خورشید همه بزرگان و دلیران لشکریان کشورهای متحد تورانیان که ده کشور می
شدند برای تجدید پیمان با یکدیگر در خیمه خاقان چین گرد آمدند:
ز خورشید چون
شد جهان لعل فام شب تیره بر چرخ
بگذاشت گام
دلیران لشکر
شدند انجمن که بودند دانا
و شمشیرزن
بخرگاه خاقان
چین آمدند همه دل پر از
رزم و کین آمدند
چو کاموس اسپ
افگن شیر مرد چو منشور و فرطوس
مرد نبرد
شمیران شگنی
و شنگل ز هند ز سقلاب چون کندر
وشاه سند
همی رای زد
رزم را هر کسی از ایران سخن گفت
هر کس بسی
ازآن پس برآن
رایشان شد درست که یکسر بخون دست
بایست شست
برفتند هر کس
بآرام خویش بخفتند در خیمه
با کام خویش
فردای آنشب
با فرو رفتن شب و برآمدن خورشید که فردوسی آنرا بسیار زیبا بیان کرده است، سپاهیان
دو کشور با جنب و جوش فراوان در برابر یکدیگر ردیف بستند و خاقان به لشکریان متحد
گفت جنگ امروز را نبایست همانند دیروز که در آن اشکبوس کشته شد، پیش ببریم:
چو باریک و
خمیده شد پشت ماه ز تاریک زلف شبان
سیاه
بنزدیک
خورشید چون شد درست برآمد پر از آب
رخ را بشست
سپاه دو کشور
برآمد بجوش بچرخ بلند اندر
آمد خروش
چنین گفت
خاقان که امروز جنگ نباید که چون دی
بود با درنگ
گمان برد
باید که پیران نبود نه بی او
نشاید نبرد آزمود
همه همگنان
رزمساز آمدیم بیاری ز راه
دراز آمدیم
گر امروز چون
دی درنگ آوریم همه نام را زیر ننگ
آوریم
و دیگر که
فردا ز افراسیاب سپاس اندر
آرام جوییم و خواب
یکی رزم باید
همه همگروه شدن پیش لشکر
بکردار کوه
ز من هدیه و
بردهٔ زابلی بیابید با
شارهٔ کابلی
ز ده کشور
ایدر سرافراز هست بخواب و به
خوردن نباید نشست
در اینجا
اشاره به نکته ظریفی که فردوسی گفته لازم می نماید. خاقان می گوید که فردا پس از
پیروز شدن در میدان جنگ برای افراسیاب برده زابلی که شاره کابلی دارد، خواهم برد.
شاره دستار
بسیار زیبا و شکوهمندی است که بزرگان هندی و باشندگان مرد جنوب افغانستان و شمال
پاکستان بر سر می نهند و آنرا نیز بسیار گرامی می دارند. اندازه، نوع و طرز بستن
شاره مقام و پایگاه فرد را در جامعه مشخص
می کند. مردمان فرودست شاره ندارند بلکه تنها دستار دارند.
هنگامیکه
خاقان می گوید برده زابلی با شاره کابلی به سپاهیانش می دهد، همانا منظورش بزرگان
زابل و کابل (خاندان سام) هستند که پس از پیروزی تورانیان بر ایرانیان به برده گی
گرفته خواهند شد. خاقان بخوبی می داند که اگر آنها در این جنگ پیروز شوند دیگر از
کرانه آمودریا تا زابلستان و کابلستان مانعی بر سر راه او پدید نخواهد آمد.
سرداران لشکر
خاقان به او آفرین فرستادند و به او گفتند که امروز تو فرمانده سپاهیان توران و
چین هستی و بنگر که امروز چگونه از آسمان شمشیر می بارد:
بزرگان ز هر
جای برخاستند به خاقان چین
خواهش آراستند
که بر لشکر
امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران
تراست
یک امروز
بنگر بدین رزمگاه که شمشیر بارد
ز ابر سیاه
در سوی دیگر
رستم به سپاهیان ایران گفت من امروز دوباره می توانم بر اسب نشسته و به جنگ بروم.
شما امروز گره بر ابرو فکنید و کمربندهای خود را محکم کنید که ما امروز به پیروزی
و گنج دست خواهیم یافت. لشکریان ایرانی نیز بر رستم آفرین خواندند و به او گفتند
که بزرگی و درخشش تاج و تخت از اوست :
وزین روی
رستم به ایرانیان چنین گفت
کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد
زین سپاه اندکی نشد بیش و کم
از دو سیصد یکی
چنین یکسره
دل مدارید تنگ نخواهم تن زنده
بینام و ننگ
همه لشکر ترک
از اشکبوس برفتند رخساره چون
سندروس
کنون یکسره
دل پر از کین کنید بروهای جنگی پر
از چین کنید
که من رخش را
بستم امروز نعل به خون کرد خواهم سر
تیغ لعل
بسازید
کامروز روز نوست زمین سربسر
گنج کیخسروست
میان را
ببندید کز کارزار همه تاج
یابید با گوشوار
بزرگان برو
خواندند آفرین که از تو
فروزد کلاه و نگین
تهمتن چون بر
رخش نشست و به سوی لشکریان ایران رفت از هر دو سپاه صدای بوق و کوس برخاست و دو
لشکر بسوی هم به راه افتادند. در سمت لشکریان متحد تورانیان کاموس در سمت راست
لشکریان توران به پیش میآمد و فرماندهی بخش چپ سپاه را به فرماندهی هندی سپرده
بودند که سپاهیانی با تیغ های بران داشت و خود خاقان نیز در میان لشکر جای گرفته
بود. زمین از جنبش سپاهیان تورانی به لرزه افتاده بود:
بپوشید رستم
سلیح نبرد به آوردگه
رفت با داروبرد
زره زیر بد
جوشن اندر میان از آن پس
بپوشید ببربیان
گرانمایه
مغفر بسر بر نهاد همی کرد
بدخواهش از مرگ یاد
بنیروی یزدان
میان را ببست نشست از بر رخش
چون پیل مست
ز بالای او
آسمان خیره گشت زمین از پی رخش
او تیره گشت
برآمد ز هر
دو سپه بوق و کوس زمین آهنین شد
سپهر آبنوس
جهان لرز
لرزان شد و دشت و کوه زمین شد ز نعل
ستوران ستوه
وزین روی
کاموس بر میمنه پس پشت او
ژنده پیل و بنه
ابر میسره
لشکر آرای هند زره دار با
تیغ و هندی پرند
بقلب اندرون
جای خاقان چین شده آسمان تار و
جنبان زمین
در این سوی
میدان نیز فریبرز برادر سیاوش و عموی کیخسرو در سمت چپ لشکر (نقطه مقابل کاموس)
قرار داشت در حالیکه در سمت راست لشکر ایران (مقام روبروی فرماندار هندی سپاه
توران) گودرز فرمان می راند و طوس نوذر در قلب لشکر جای داشت. از هر دو لشکر چنان
صدای بوق و شیپور و نعره سربازان بلند شده بود که گوش فیل ها هم از شنیدن آنها کر
می شد:
وزین رو
فریبرز بر میسره چو خورشید
تابان ز برج بره
سوی میمنه
پور کشواد بود که کتفش همه
زیر پولاد بود
بقلب اندرون
طوس نوذر بپای به پیش سپه کوس
با کرنای
همی دود آتش
برآمد ز آب نبیند چنین رزم
جنگی بخواب
برآمد ز هر
سوی لشکر خروش همی پیل را زان
بدرید گوش
نخستین کسی
که با گرزه گاوپیکر به میدان درآمد و مبارز طلبید کاموس بود. او در میان میدان با
صدای بلند از سپاهیان ایران پرسید آن پیاده جنگجوی که دیروز مبارز می طلبید، اکنون
کجاست؟ اگر او امروز نیز به میدان بیاید زمین از وجودش پاک خواهد شد. در سوی
ایرانیان کسی از جای خود تکان نخورد زیرا همگی جنگیدن کاموس را دیده و از توانائی
های جنگی او آگاه بودند. چون چندی گذشت و از میان دلیرانی همچون طوس و گیو و رهام
حرکتی دیده نشد، سواری زابلی الوا نام که نیزه دار رستم هم بود و در جنگها از او
چیزها آموخته بود، خواست تا به میدان درآید. رستم به او هشدار داد که کاموس را
دستکم نگیرد.
با آمدن الوا
به میدان همگی چشم به نبرد ایندو دوخته بودند تا پایان نبرد را ببینند که کدامین
یل پیروز خواهد شد. نبرد ایندو اما زیاد بطول نکشید زیرا با آمدن الوا به میدان
کاموس با نیزه او را از روی اسپ بلند کرد و بر زمین زد و سپس با نعل اسپ چندان بر
سر و روی او کوبید که زمین آوردگاه از خون الوا رنگین شد. تهمتن با دیدن این صحنه
دردمند شد و به کمندی بر بازو افکنده و گرز بدست غران به میدان درآمد. کاموس به او
گفت به این رشته شصت خم خود غره مباش و غرش مکن. رستم به او گفت شیر که نخچیر
ببیند، می غرد:
تهمتن ز
الوای شد دردمند ز فتراک
بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ
سران داشتی کمندی و گُرزی گران
داشتی
بیامد بغرید
چون پیل مست کمندی به بازو
و گُرزی به دست
بدو گفت
کاموس چندین مدم به نیروی
این رشتهٔ شصت خم
چنین پاسخ
آورد رستم که شیر چو نخچیر بیند
بغرد دلیر
نخستین برین
کینه بستی کمر ز ایران بکشتی
یکی نامور
کنون رشته
خوانی کمند مرا ببینی همی
تنگ و بند مرا
زمانه ترا از
کشانی براند چو ایدر بدت
خاک، جایت نماند
زمانه ترا از کشانی براند اشاره به جایی است که کاموس از آنجا می آمد. اشکبوس و کاموس از کشانی می آمدند. به احتمال بسیار زیاد کشانی یا کشان اشاره به سرزمین کوشان می باشد که از گاه ساسانیان با ایشان نبردها داشتند و تنها نبرد میان ساسانیان و کوشانیان را که میتوان با نبرد میان رستم و کاموس مقایسه کرد همانا نبرد شاپور ساسانی است با کوشانیان. شاپور این نبرد را در سال 242 میلادی در شمال کوههای هندوکش و سرزمین میان هندوکش و آمودریا انجام داد و در آن پیروز شد و در مکانی بنام رگ بی بی که در نزدیکی شهری بنام پل خمری در شمال شرقی افغانستان قرار دارد برای این پیروزی از خود نقش برجسته ای بر جای نهاده است.
تندیس شاپور
یکم به هنگام شکارکرگدن در رگ بی بی افغانستان
او همزمان در
نقش رستم برای ما سنگ نبشته ای باقی گذاشته است که خواندن آن جالب می باشد. شاپور
یکم در این سنگ نبشته چنین بیان می کند:
من مزدیسن،
بغ شاپور، شاهنشاه ایران و انیران که چهر (نژاد) از ایزدان، پور مزدیسن، بغ اردشیر
شاهنشاه ایران که چهر از ایزدان پورِ پور (نوه) بغ بابک شاه [است]. خداوندگار ایرانشهرم
و [این] شهرها (کشورها) را دارم: پارس، پهلَو، خوزستان، میشان، آسورستان، اربایستان،
آتورپاتکان، ارمنستان، وروچان، سیکان، اران، بلاسگان تا فراز به کوهِ کاف (=قفقاز)
و [به] در (=حدود) آلانان و به همه [حدود] کوهِ پدیشخوار، ماد، گرگان، مرو، هرات و
همه ابرشهر، کرمان، سکستان، توران، مکران، پارَدان (مکانی نامعلوم در پاکستان)،
هندوستان، کوشان شهر تا فراز به پیشاور و تا به کاش(=کاشغر)، سغد و چاچستان و دریا
مزون شهر و من گرفتم.
در میان مکانهایی
که او در اینجا نام می برد نامهای هندوستان و کوشان شهر (کشور کوشان، شهر = کشور)
بسیار جالب هستند که شاپور آنها را گرفته است. این بدین معنی است که آنها کشورهای
جداگانه ای برای خود بودند. میمنه و میسره سپاه تورانیان را هم کاموس کشانی و
فرمانده هندی بعهده داشتند. نکته دوم که بسیار مهم نیز می باشد همانا اشاره شاپور
یکم به گرفتن کاشغر، توران، سغد و چاچستان است.
در شاهنامه این
مهم در زمان کیخسرو و در ادامه جنگهای او با افراسیاب و پیران و پس از نبرد رستم با کاموس کشانی و فرار خاقان
چین (به گرفتن کاشغر در سنگ نبشته شاپور یکم توجه کنید) میسر می شود.
با اندکی
بیشتر نگریستن در میابیم که در این زمینه بخصوص یعنی از یکسو در گرفتن جنگ ثبت شده
تاریخی میان ایرانیان گاه ساسانی و کوشانیان در دوران شاپور یکم و پیروز شدن او و
از سوی دیگر جنگ اسطوره ای میان تورانیانی که توسط چینی ها و هندیها پشتیبانی می
شدند با ایرانیان و پیروزی ایرانیان در دوران کیخسرو شاهنامه تشابهات زیادی موجود هستند
ولی اینکه آیا این تشابهات حقیقی نیز می باشند و واقعا می توانند ارتباطی با
یکدیگر داشته باشند، نیاز به کنکاش بیشتر دارد که انجام آن از توان کنونی من خارج
است.
باز می گردیم
به ادامه داستان کاموس کشانی در شاهنامه تا ببینیم سرانجام او چه می شود:
برانگیخت
کاموس اسپ نبرد هم آورد را دید
با دار و برد
بینداخت تیغ
پرند آورش همی خواست از
تن بریدن سرش
سر تیغ بر
گردن رخش خورد ببرید برگستوان
نبرد
تن رخش را
زان نیامد گزند گو پیلتن حلقه
کرد آن کمند
بینداخت و
افگندش اندر میان برانگیخت از
جای پیل ژیان
بزین اندر
آورد و کردش دوال عقابی شده رخش
با پر و بال
سوار از
دلیری بیفشارد ران گران شد
رکیب و سبک شد عنان
همی خواست
کان خم خام کمند به نیرو ز هم
بگسلاند ز بند
شد از هوش
کاموس و نگسست خام گو پیلتن رخش را کرد
رام
عنان را بپیچید
و او را ز زین نگون اندر آورد و
زد بر زمین
بیامد ببستش
به خم کمند بدو گفت
کاکنون شدی بی گزند
ز تو تنبل و
جادویی دور گشت روانت بر دیو
مزدور گشت
پیشتر نیز واژه
تنبل = Tonbol = سحر و جادویی کردن آمده بود و اشاره هم شد که این واژه هنوز
میان دوستان افغانستانی و تاجیکستانی رایج است.
سرآمد به تو
بر همه روز کین نبینی زمین
کشانی و چین
گمان تو آن
بد که هنگام جنگ کسی چون تو
نگرفت خنجر به چنگ
مبادا که کین
آورد سرفراز که بس زود بیند
نشیب و فراز
دو دست از پس
پشت بستش چو سنگ به خم کمند اندر آورد چنگ
بیامد خرامان
به ایران سپاه بزیر کش اندر
تن کینه خواه
به گردان
چنین گفت کین رزمجوی ز بس زور و کین
اندر آمد بروی
چنین است رسم
سرای فریب گهی در فراز و گهی
در نشیب
به ایران همی
شد که ویران کند کنام پلنگان و
شیران کند
به زابلستان
و به کابلستان نه ایوان بماند
و نه گلستان
نیندازد از
دست گوپال را مگر گم کند
رستم زال را
کفن شد کنون
مغفر و جوشنش ز خاک افسر و گرد
پیراهنش
شما را به کشتن
چگونست رای؟ که شد کار کاموس جنگی
ز پای
بیفگند بر
خاک پیش سران ز لشکر برفتند
کندآوران
تنش را به شمشیر
کردند چاک به خون غرقه شد زیر
او سنگ و خاک
به مردی
نباید شد اندر گمان که بر تو
درازست دست زمان
به پایان شد
این رزم کاموس گرد همی شد که جان
آورد، جان ببرد
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و پنجم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و چهارم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و سوم