جستجوگر در این تارنما

Saturday 17 October 2020

داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش دوم

در بخش پیش شرح مختصری بر چگونگی پیدایش تراژدی رستم و سهراب یا پدر و پسر یا  پیر و نورسته دادم. حال به چگونگی ادامه شکل گیری این تراژدی می پردازم تا در بخش های پس از آن به اوج تراژدی برسیم.

سهراب که نوجوانی (یا بهتر و دقیق تر بگوییم، کودکی بزرگ  در مرحله پیش از نوجوانی) بیش نبود، شادمان از آگاهی یافتن از نسب نژاده خویش و  اینکه این نژاد به چه کسی و کجا می رسد، می خواهد وابستگی و تعلق خود را به آن بنمایش بگذارد. در اینجا هم خامی او و هم زمانه سر ناسازگاری می گذارند. درست همان چیزی که مایه مباهات او شده، سبب نابودیش می گردد.  جوان یا کودک خامی را زمانه با نیروهای بدنی ورای اندیشه مجهز می کند.  نخست گلایه مند به مادرش می گوید:

چنین گفت سهراب کاندر جهان                      کسی این سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ‌آور از باستان                          ز رستم زنند این زمان داستان

نبرده نژادی که چونین بود                           نهان کردن از من چه آیین بود؟

و اینجا او چیزی می گوید و عنوان می کند که تنها برای یک بار نبود تا احیانا فراموش گردد بلکه بیان صادقانه و عاشقانه آرزویی بود که اگر دنبال نمی شد در حد یک حرف و آرزو باقی می ماند ولی با گام برداشتن به سوی عملی کردن آن، مایه دردسر گردید:

کنون من ز توران وجنگ‌آوران                     فراز آورم لشکری بی کران

برانگیزم از گاه کاووس را                           از ایران ببرم پی طوس را

به بیت بالا باید توجه بیشتری مبذول گردد، زیرا سهراب واقعا اینکار را می کند و در ابیات بعدی دوباره به آن اشاره خواهم کرد.

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه                    نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ایران به توران شوم جنگ‌جوی                 ابا شاه روی اندر آرم بروی

بگیرم سر تخت افراسیاب                            سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر                        نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه                 ستاره چرا برفرازد کلاه؟

ز هر سو سپه شد برو انجمن                        که هم با گهر بود هم تیغ زن

بناگاه کودکی که تا چند گاه پیش بی هویت بود و از این موضوع رنج می برد، آگاه می گردد که از نژادگان است و در این میان زوربازویی هم بهم زده.

می خواهد که پدر را نه جهان پهلوان سپاه ایران، بلکه پادشاه ایران بگرداند و خود نیز گمنامی در سرزمینی میان ایران و توران نباشد، بلکه پادشاه تورانیان بشود و بدینوسیله دو کشور را همانند پدر و مادر خویش بهم پیوند زند. همه اینها را نه از کین پدر می خواهد بلکه از عشق به پدر. تنها خام است. با زور بازویی که او دارد و با پرخاشگریهایش، کسی را نیارست که با او گفتگو تواند و از خطرات برحذرش دارد.

یکی داستانیست پر آب چشم.

پس از افشای راز در نزد سهراب این موضوع با وجود همه تدابیر تهمینه و پدرش دیری پنهان نمی ماند و خبر بوسیله خبرچین های افراسیاب به پادشاه تورانیان می رسد.

 خبر شد به نزدیک افراسیاب              که افگند سهراب کشتی بر آب

هنوز از دهان بوی شیر آیدش            همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی             کنون رزم کاووس جوید همی

فردوسی مستقیم و درست به داستان ها اشاره می کند و جای تردید باقی نمی گذارد تا شبهه ای ایجاد نشود. اگر هم شبهه ای باشد، می بایست کمبود را در خواننده داستان جست. "هنوز از دهان بوی شیرآیدش" درست حاکی ازبی تجربگی و خامی سهراب است که خبرچین های افراسیاب بدرستی دریافته و آنرا به افراسیاب گزارش می دهند. آنها به افراسیاب می رسانند که سهراب جویای رزم با کاووس، پادشاه ایرانیان است و ایرانیان دشمن تورانیان هستند.

پس برای افراسیاب چه  فرصتی بهتر از این که دلاور خامی را به جنگ با ایرانیان بفرستد تا موانع سر راه را از پیش رویش بردارد؟ از آن گذشته نمی بایست به نواحی سمنگان و کابل ( هر دو واقع در افغانستان امروزی) که نه به توران تعلق داشتند و نه به ایران - ولی بیشتر به ایران متمایل بودند- اجازه قدرت گرفتن داد. سهراب نیمه سمنگانی بود همانطور که رستم نیمه کابلی بود. وجود دراز مدت  پهلوانی چون سهراب می توانست حس سرکشی و استقلال سمنگان از توران را سبب شود همانطور که وابستگی کابل و خانواده رستم سبب گرایش کابلستان به زاولستان و استقلالش از توران گردید. از آن گذشته سهراب سودای به زیر سلطه درآوردن ایران و توران را در سر می پرورانید.

این ماجرا افراسیاب را نه تنها نگران نکرد بلکه افراسیاب از شنیدن ماجرا بسیار شاد شد و بلافاصله سودهای خویش را در آن شناسایی کرد. کارهایی که پیش از آن دور از ذهن به نظر می رسیدند اکنون انجام پذیر می نمودند. دیگر رنجی برای رسیدن به هدف در کار نبود بلکه  اکنون هدف با کمترین هزینه و زحمتی در دسترس قرار گرفته بود.

چو افراسیاب آن سخنها شنود              خوش آمدش خندید و شادی نمود

ز لشکر گزید از دلاور سران              کسی کاو گراید به گرز گران

ده و دو هزار از دلیران گرد               چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت               که این راز باید که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی          تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی

پدر را نباید که داند پسر                    که بندد دل و جان به مهر پدر

مگر کان دلاور گو سالخورد               شود کشته بر دست این شیرمرد

ازان پس بسازید سهراب را                ببندید یک شب برو خواب را   

سخنگوی دهقان بوضوح ماجراهای پشت پرده و داستانهای جانبی آن را بصورت کوتاه ولی بسیارزیبا بیان کرده و جای ابهام برای کسی باقی نگذاشته است. در داستان رستم و سهراب دستکم از یکطرف همه چیز بسیج شده است که ناشناس ماندن پدر و پسر برای  یکدیگر تا زمان از میان رفتن پدر به دست پسر و سپس کشتن  پسر در خواب کاملا محفوظ بماند.  

تراژدی همچنان در حال شکل گیری است و ماجراهایی که از سرخوردگی نخستین یک کودک در جمع هم سن و سال هایش و سپس پیدا کردن عشق افراطی وی به پدری نامی و شهره آفاق که هرگز ندیده بودش آغاز شده بودند، پیوسته تحت تاثیر خواستهای فزاینده ناروای دیگران قرار می گیرند و از مسیر طبیعی خود خارج می شوند هرچند که ظاهرا همه چیز بر روال خویش پیش می رود.

افراسیاب بلافاصله دوازده هزار سپاهی را به کودکی می سپرد ( کودک سرباز یا بزبان آلمانی  Kindersoldat  یا بزبان انگلیسی  Child Soldier )  که هم زوربازو و هم سودای جنگ با پادشاه ایران را در سر دارد. افراسیاب ولی همزمان به هومان و بارمان که از گردان لشکر توران بودند می گوید که "همراه شوید و نگذارید تا پدر و پسر یکدیگر را بشناسند".

در اینجا تعریفی جامع ولی کوتاه کودک سرباز را همانگونه که نوشته و توسط صد و پنج کشور  در سال 2007 به امضا رسیده است، می آورم.

کودک سربازان عبارتند از:  «...هر فرد زیر 18 سال که توسط نیروهای مسلح یا گروه های مسلح  بسیج و استخدام می شوند تا در درگیرهای مسلحانه شرکت نمایند (...)، از جمله کودکانی که به عنوان جنگجو، آشپز، باربر، پیام رسان، جاسوس یا برای مقاصد جنسی مورد استفاده قرار می گیرند

تعریف بر اساس اصول پاریس (2007) که توسط 105 کشور امضا شده است.

باری در داستان رستم و سهراب بد کرداری چرخ روزگار و تراژدی  هم چنان ادامه می یابد. گاه روزنه ای باز و امیدی پدیدار می شود، ولی این حالت دیری نمی پاید و عواملی که می بایست این روزنه ها را مسدود کنند، دوباره دست به کار می شوند.

یکی داستانیست پر آب چشم.

دنباله دارد

No comments: