جستجوگر در این تارنما

Tuesday 20 October 2020

داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش پنجم

کیکاووس و دیگر پهلوانان ایران با بررسی آنچه که شنیده بودند و بازگویی تفاسیر حاضران در نبرد با سهراب که درستکار و درست گفتار بودند را رای بر این می افتد که چاره این کار تنها در دست رستم می تواند باشد بنابراین گیو را مامور رفتن از ایران  به زابلستان می کنند که این خبر را به رستم برساند. (در مورد ایران و زابلستان در مقاله ای بنام ایران کجا بود و ایران کجاست، بیشتر نوشته ام و بیشتر توضیحات خود را داده ام).

بر آن برنهادند یکسر که گیو                         به زابل شود نزد سالار نیو

به رستم رساند از این آگهی                          که با بیم شد تخت شاهنشهی

گو پیلتن را بدین رزمگاه                             بخواند که اویست پشت سپاه

گیو با نامه ای از کیکاووس به نزد رستم می رود. کیکاووس در این نامه به شرح ماجرا می پردازد و از سهراب تعریف می کند و خطری که ایران را تهدید می کند و از رستم می خواهد که چون نامه به او رسید، درنگ نکرده و با سوارانش به سوی میدان جنگ بتازد و به گیو نیز می گوید مبادا که آنجا دیر بمانی، زیرا خطر بسیار نزدیکست و درنگ نشاید کرد. این میزان بیم و ترس کاووس را نشان می دهد.

به گیو آنگهی گفت برسان دود                       عنان تگاور بباید بسود

بباید که نزدیک رستم شوی                          به زابل نمانی و گر نغنوی

اگر شب رسی، روز را بازگرد                     بگویش که تنگ اندرآمد نبرد

وگرنه فرازست این مرد گرد                        بداندیش را خوار نتوان شمرد

چون گیو به زابل رسید وتهمتن او را دید، شاد گشت و به سرای خویش خواندش تا سبب آمدنش را بپرسد. گیو از اسب پیاده شد و با نامه کیکاووس به درون رفت و ایندو با یکدیگر به گفتگو نشستند. اینجا باز دست سرنوشت اشاره ای نه چندان واضح می نماید ولی کسی نیست که اشارات را دریابد.

پیاده شدش گیو و گردان بهم                         هر آنکس که بودند از بیش و کم

ز اسپ اندرآمد گو نامدار                            از ایران بپرسید وز شهریار

ز ره سوی ایوان رستم شدند                         ببودند یکبار و دم برزدند

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد                           ز سهراب چندی سخن کرد یاد

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند                       بخندید و زان کار خیره بماند

که مانندهٔ سام گرد از مهان                          سواری پدید آمد اندر جهان

از آزادگان این نباشد شگفت                          ز توران چنین یاد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان یکی                      پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ                      توان کرد باید گه نام و ننگ

فرستادمش زر و گوهر بسی                         بر مادر او به دست کسی

چنین پاسخ آمد که آن ارجمند                        بسی برنیاید که گردد بلند

همی می خورد با لب شیربوی                       شود بی‌گمان زود پرخاشجوی

بباشیم یک روز و دم برزنیم                         یکی بر لب خشک نم برزنیم

از تعاریف گیو، رستم تشابهاتی میان سهراب و سام نریمان می بیند اما پیگیری نمی کند. او حتی شگفت زده می گوید که از تورانیها نبایست چنین انتظاری داشت و بلافاصله باز می گوید که در آن ناحیه تنها فرزند او و دختر شاه سمنگان است که می تواند چنین خصوصیاتی داشته باشد که آنهم فعلا کودکی بیش نیست.  بعد هم با مزاح می گوید که همی می خورد با لب شیر بوی و بزودی نیز پرخاشجوی (جنگجو) خواهد شد. به گمان رستم بزودی ولی هنوز نه.

این بخش را که اینجا می نویسم، می توانستم در پیشتر از این هم بیاورم. در بخشهایی که مربوط به اشاره به بوی شیر از دهان آمدن سهراب در شاهنامه بود، ولی صبر کردم تا به بیت همی می خورد با لب شیر بوی از زبان رستم برسم تا چیز دیگری را عنوان کرده و بدان اشاره نمایم. با نوشتن این بخش مایلم که خواننده این سطور را تشویق نمایم تا نگرشی دیگر به شخصیت و پرسوناژ رستم داشته باشد. همان رستمی که از او نقشی در خاطره های مان حکاکی کردیم  و امکان دگرگونه بودن شخصیتش را برنمی تابیم.

بیاد بیاوریم زمانی را که زال زر پدرش، او را برای رهایی همین کیکاووس از چنگ دیوان مازندران به جنگ با ایشان فرستاد و او که هنوز جوان بود تک و تنها به راه افتاده  و پس از گذشتن از چند مانع و خطر به جائی می رسد که جادوگری عفریتی بساط بزم خویش را افکنده بود. او با دیدن رستم خود را ناپدید می کند و رستم به پای بساط بزم که می رسد، غذا و نوشیدنی ها را آماده و خوشمزه میابد و می خورد. پس از آن طنبوری را در گوشه ای یافته و آن طنبور را در دست می گیرد و در تنهایی خود به حال و روز خود مویه میکند:

همی رفت پویان به راه دراز                         چو خورشید تابان بگشت از فراز

درخت و گیا دید و آب روان                         چنان چون بود جای مرد جوان

چو چشم تذروان یکی چشمه دید                     یکی جام زرین برو پر نبید

یکی غرم بریان و نان از برش                      نمکدان و ریچال گرد اندرش

خور جادوان بد چو رستم رسید                      از آواز او دیو شد ناپدید

فرود آمد از باره زین برگرفت                       به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده‌پی                       یکی جام زر دید پر کرده می

ابا می یکی نیز طنبور یافت                          بیابان چنان خانهٔ سور یافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت                     بزد رود و گفتارها برگرفت

که آواره و بد نشان رستم است                     که از روز شادیش بهره غم است

همه جای جنگست میدان اوی                       بیابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شیر و نر اژدهاست                   کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بویا گل و میگسار                      نکردست بخشش ورا کردگار

همیشه به جنگ نهنگ اندر است                    و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود                         همان نالهٔ رستم و زخم رود

رستم فردوسی با این وضوح تنها یکبار در شاهنامه  برای ما می گوید که حال رستمی که ما تنها از او جنگ و پهلوانی و نبرد و پیروزی در برابر انسانها و موجودات ماورالطبیعه و گذشت و بخشش های بیکران و تحمل مصیبتها و سختی های شخصی و تحمل داشتن نگرانیهای بی پایان انتظار داریم، چون بود؟  ازهمه آن چیزهای نامبرده در شاهنامه مکرر یاد گشته و از مویه او بهنگامیکه خود را در کنار خود تنها می پنداشت تنها یکبار. این راز کردن او با خودش است که شخصیت اصلیش را آشکار می سازد. شخصی که از شرایطی که در آن زندگی می کند، در تنگ است.

مردی در بند سنن و پیوندهای خانوادگی و تیره ای که پیوسته برای دیگران و نه برای خود در حال جنگ بود و از این حال نیز راضی بنظر نمی رسید. مردی که سرنوشتش به اجبار و نه به اختیار با جنگها عجین شده بود. از اینروست که هر گاه می خواهد کاری برای خود انجام دهد، آنرا به تنهایی انجام می دهید گویی که از انبوه و از گروه گریزان است هر چند که در میان ایشان است. از اینروست که شکار هم که می رود برخلاف دیگران با گروه نمی رود بلکه به تنهایی می رود شاید که در کنار خود برای مدتی آرامش یابد. اما سرنوشت همین را نیز بر او حرام می کند. زمانیکه او به اسفندیار می گوید:

که گفتت برو دست رستم ببند                        نبدد مرا دست چرخ بلند

فراموش کرده بود که وفاداری بی حد و حسابش به آداب و سنن و پیوندهای تیره ای و خانوادگی و آداب و رسوم دستهای او را از مدتها پیش بسته بودند.

همین وفاداری مبالغه آمیز است که او را از انتقاد کردن و ایراد گرفتن بر شاهی چون کیکاووس که پیوسته بزهکاری می کند و دیگران را به دردسر و هلاک می افکند، باز می دارد.

باری در اینجا برای رستم این امر غیر قابل تصور بود که فرزندش داوطلبانه کودکی کردن خود را رها کرده و خواهان رفتن به جنگ باشد. او از بودن در چنین حالتی ناله کرده بود. همچنین برای او به سختی قابل تصور بود که کودک سربازی (سهراب پسرش) را بی محابا و تنها برای پیشرفت مقاصد و جاه طلبی ها و بعضا انتقام گیری های شخصی خویش به جنگ بفرستند.

او بیاد می آورد زمانی که  به گاه پادشاهی گرشاسپ تورانیان به ایران هجوم آورده بودند و همه چیز از دست رفته بنظر می رسید، جهان پهلوان وقت ایران زال در فرزند خود رستم توانائی های رزم با دشمن گستاخ و سرکش را می بیند. او نیز بعنوان سپهسالار ایران مجبور است که بمقابله برخیزد ولی در همه جبهه ها هم نمی تواند حضور داشته باشد. از اینرو دست بدامن فرزند خود می شود ولی نارضایتی ها، اجبارها و نگرانیهای شدید خود را از این کار نیز اینگونه بیان کرده و تصمیم گیری را به فرزند خود واگذار می کند:

به رستم چنین گفت کای پیلتن                        به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیشست و رنجی دراز                     کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نیست                          چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی                          دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد؟                         ترا پیش توران پر کین و درد

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی؟                که جفت تو بادا مهی و بهی

چنین گفت رستم به دستان سام                       که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز                       نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت                      بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم                    چو اندر پی ریزش خون شوم

زال زر چون کشور را در خطر اشغال می بیند، اجبارا دست به چنین کاری می زند ولی باوجود این نظر خود رستم را  با بیت چه گویی، چه سازی چه پاسخ دهی، جویا می گردد. رستم نوجوان جنگ و دفاع از میهن کردن را انتخاب می کند و سرنوشت او زین پس با جنگیدن ها رقم می خورد. از اینرو برای رستم تصور اینکه فرزندش که همی می خورد با لب شیر بوی بخواهد در جنگی شرکت کند، غیر ممکن و غیرقابل تصور می نماید. و یا شاید هم آرزو می کند که فرزندش راهی را که او زمانی هم به اجبار و هم به اختیار انتخاب کرده بود، انتخاب نکند. بخصوص اینکه فشار عاطفی دفاع از کشوری که مورد تهاجم قرار گرفته باشد هم بر دوشش سنگینی نکند. او ولی از آرزوها و تخیلات پسر خود هیچ گونه آگاهی ندارد.

پسری که چندی در میان هم سن و سالان خویش عقده داشت که نمی داند پدرش کیست و اکنون به یکباره درهایی بر روی آرزوها و تخیلات او باز گشتند و هضم این همه را برایش دشوار گردانده اند، ضمن اینکه سهراب با همه صفات پاکی که فردوسی از او برایمان تعریف می کند، روحیه پرخاشگری هم داشت. اینرا هم از نحوه پرسیدن او در مورد نسبش از مادرش متوجه گردیدیم. پیشتر هم  به نحوه پرسیدن او و فریدون از مادرانشان و مقایسه ایندو با هم اشاره کردم.

فردوسی با بیان این داستانها خواننده کتابش را متوجه این مطلب می نماید که می توان از یک کودک، کودک سرباز ساخت. تنها با این تفاوت که مقصد و نیت کسانی که از کودکان، کودک سرباز می سازند همیشه یکسان نیستند. کودک هم در دید نهائی تحت تاثیر قرار می گیرد. اینرا هم در مورد رستم و هم در مورد سهراب با بازخوانی داستانهای شاهنامه مشاهده کردیم. هردو در شرایط گونان و با مقاصد و انگیزه های گوناگون سرانجام کودک سرباز شدند.

اما اینکه آیا این گونه قابل قبولتر است یا آن گونه  یا هیچکدام یا هردو، وارد این بحث نمی شوم زیرا که موضوع این نوشته نیست و من در اینجا تنها بدانها اشاره نموده و یادآوری کردم.

باز گردم به ادامه داستان. پس از آنهم رستم به گیو پیشنهاد بزم میدهد که درست همین نیز سبب وقوع ماجرایی می شود که خیال بازیگران این داستان را به خود مشغول می دارد بطوریکه نتوانند به چیزهایی که پیشتر به ایشان الهام شده بود، بپردازند.  رستم در آغاز قصد نداشت که بزم را به درازا  بکشاند و گیو هم دستور داشت که شبی بیش در زابلستان نباشد و زود برگردد. اینرا از سروده های فردوسی می توان به وضوح دریافت. رستم همچنین کار را چندان مشکل نمی پندارد مگر اینکه بخت با ایرانیان یاری نکرده و سر دشمنی بگذارد. همه چیز بدیهی می نمود و هیچ چیز واضح نبود.

بباشیم یک روز و دم برزنیم                          یکی بر لب خشک نم برزنیم

ازان پس گراییم نزدیک شاه                          به گردان ایران نماییم راه

مگر بخت رخشنده بیدار نیست                      وگرنه چنین کار دشوار نیست

چو دریا به موج اندرآید ز جای                      ندارد دم آتش تیزپای

درفش مرا چون ببیند ز دور                         دلش ماتم آرد به هنگام سور

بدین تیزی اندر نیاید به جنگ                        نباید گرفتن چنین کار تنگ

رستم حتی می گوید چون تورانیان درفش وی را از دور ببینند، ماتم می گیرند زیرا او را از نبردهای پیشین می شناسند. اما سرنوشت می خواهد بازی دیگری را رقم بزند.  یک شب بزم تبدیل به چهار روز شد. این میان کیکاووس هم با بیم و ترس فراوان در انتظار. سرانجام گیو به اندیشه افتاد. سراینده طوسی می نویسد:

همی دست بردند و مستان شدند                      ز یاد سپهبد به دستان شدند

دگر روز شبگیر هم پرخمار                         بیامد تهمتن برآراست کار

ز مستی هم آن روز باز ایستاد                       دوم روز رفتن نیامدش یاد

سه دیگر سحرگه بیاورد می                         نیامد ورا یاد کاووس کی

به روز چهارم برآراست گیو                        چنین گفت با گرد سالار نیو

که کاووس تندست و هشیار نیست                  هم این داستان بر دلش خوار نیست

غمی بود ازین کار و دل پرشتاب                   شده دور ازو خورد و آرام و خواب

به زابلستان گر درنگ آوریم                         ز می باز پیگار و جنگ آوریم

شود شاه ایران به ما خشمگین                       ز ناپاک رایی درآید به کین

رستم می گوید باکی نیست و به لشکریانش می گوید تا ساز رفتن را بزنند. ولی پیش بینی گیو درست از آب در می آید و چون رستم و لشکریانش به پایتخت می رسند و به نزد کیکاووس می روند، شاه غضبناک شده  به ایشان هیچگونه اهمیتی نمی دهد.

گرازان بدرگاه شاه آمدند                             گشاده دل و نیک خواه آمدند

چو رفتند و بردند پیشش نماز                        برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز

کیکاووس نخست با گیو به تندی بر می خیزد و سپس بانگ می زند که رستم کیست که فرمان مرا نادیده می گیرد؟  سپس به گیو می گوید برو و رستم را دار بزن. گیو از این امر سرباز می زند و با شهریار تندی می کند.در میان بهت حاضر در دربار کیکاووس به طوس نوذر امر می کند که رستم و گیو را بگیرید و هر دو را زنده بردار کن. طوس نیز برخاست و به پیش تهمتن رفت تا دست او را گرفته و از پیش کیکاووس دور کند مگر خشم او فرو نشیند اما رستم  به کیکاوس گفت که شاهی را نه اندر خور است  و آمدن طوس به سمت خویش را هم بد فهمید و با دستش چنان به دست طوس کوبید که طوس زمین خورد و افتاد و تهمتن بدون نگاه کردن به او از کنارش گذشت.

یکی بانگ بر زد به گیو از نخست                  پس آنگاه شرم از دو دیده بشست

که رستم که باشد که فرمان من                      کند پست و پیچد ز پیمان من؟

بگیر و ببر زنده بردارکن                            وزو نیز با من مگردان سخن

ز گفتار او گیو را دل بخست                         که بردی برستم بران‌گونه دست

برآشفت با گیو و با پیلتن                             فرو ماند خیره همه انجمن

بفرمود پس طوس را شهریار                        که رو هردو را زنده برکن به دار

خود از جای برخاست کاووس کی                  برافروخت برسان آتش ز نی

بشد طوس و دست تهمتن گرفت                     بدو مانده پرخاش جویان شگفت

که از پیش کاووس بیرون برد                       مگر کاندر آن تیزی افسون برد

طوس در میان پهلوانان ایران به طوس زر و یا طوس زرینه کفش شناخته شده بود. او سپهسالار لشکر ایران و شاهزاده بود. مرد خردمندی نبود وگاهی نیز بد نشان بود ولی سیاستمدار و حسابگر هم نبود. با وجود این، زمانیکه اوضاع را چنین آشفته می بیند، می خواهد از روی خیرخواهی دست رستم را گرفته و به کناری بکشد تا جو آرامتر گردد. اما در آن جوی که به وجود آمده بود بخصوص پس از دستوری که کیکاووس سبک مغز به طوس داده بود، رستم این حرکت طوس را در نمی یابد و می گوید چرا طوس می خواهد بمن دست یازد و اصلا طوس کیست؟  این اما در اینجا از ارزش کاری که  طوس می خواست انجام دهد، کم نمی کند. فراموش هم نکنیم که پدر رستم، زال پادشاهی را از خانواده طوس درآورده و به زو داده بود با این وجود چون حس پهلوانی در او زنده بود به مقام سپهسالاری ارتش ایران رسیده بود. اصولا پهلوانان ایرانی چیزی ورا و فرای تنها یکه بزن و جنگاور بودن داشتند که با ایران دوستی عجین گشته و مرتبت ایشان را بالا می برد.

رستم خشمگین و پرخاش کنان دربار را ترک کرد و به کیکاووس نیز گفت پاسخ سهراب را هم خودت بده. او بر اسب خود سوار گشته و دور می شود.

تهمتن برآشفت با شهریار                             که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یکدگر بدترست                       ترا شهریاری نه اندرخورست

تو سهراب را زنده بر دار کن                       پرآشوب و بدخواه را خوار کن

بزد تند یک دست بر دست طوس                   تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس

ز بالا نگون اندرآمد به سر                           برو کرد رستم به تندی گذر

به در شد به خشم اندرآمد به رخش                 منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش

چو خشم آورم شاه کاووس کیست؟                  چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟

زمین بنده و رخش گاه من‌ست                       نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست

شب تیره از تیغ رخشان کنم                          به آورد گه بر سرافشان کنم

سر نیزه و تیغ یار من‌اند                              دو بازو و دل شهریار من‌اند

چه آزاردم او؟ نه من بنده‌ام                          یکی بندهٔ آفریننده‌ام

فضای درگیری های فکری یکباره به کل تغییر پیدا می کند. به یکباره چیزهای دیگری مهم می شوند و نقش بازی می کنند. دیگر سهراب و تورانیان مطرح نیستند. دعوایی در درون دربار ایران رخ داد که فرصت اندیشیدن و تعمق در زمینه مطالب دیگر را از همگان می گیرد. بدی چنین مخاصماتی تنها در آغاز کردنشان نیست.

در آغازشان در کنار آزردگی شدید یک سری غلوها و مبالغات و اغراقهای منفی انجام می گیرند مانند بزم چهار روزه، سختی و تندی کیکاووس، خواست میانجیگری طوس میان کیکاووس کم مغز و جهان پهلوان و کیفر دیدن از او در میان گروه و یا گفتن اینکه کیکاووس دیگر چه کسی است ؟ 

این تنها بدی اینگونه برخوردها نیست. معمولا پس از آشتی و دلجویی نیز طرفین از آن طرف بام می افتند اما اغراقهای نخستین را هم فراموش نمی کنند. این یعنی باز مشغول داشتن اندیشه به چیزهایی که اصلا لازم نیستند. دقیقا همین بازیهای کوچک و خرد هستند که تراژدی را تراژدی می کنند. ما اینها را در کنشهای نزدیک و واکنشهای دورتر افراد درگیر در ماجرا خواهیم دید.

یکی داستانیست پر آب چشم.

دنباله دارد.

No comments: