جستجوگر در این تارنما

Friday 23 October 2020

داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش هشتم

تا بدینجا رسیدیم که رستم با رفتن پنهانی و شبانه به دژ برای نخستین بار فرزندش را می بیند بدون آنکه بفهمد او پسرش است. از شباهت او با نیای خود شگفت زده میشود ولی در بحبوحه جنگ و پس از ماجراهایی که اتفاق افتاده اند و اینکه بیم دارد لشکر ایران بی او پراگنده شود، دیگر بیشتر در اینمورد نمی اندیشد. سهراب نیز که هنوز باورمند است که از همراهان سرانجام کسی نشان پدر را به او بازگوید، بیمی به دل راه نداده و همچنان بر اندیشه خود باقیست.

پس از کشته شدن ژنده رزم، نخستین رزم میان پدر و پسر اجتناب ناپذیر بنظر می رسد. سهراب از دژ بیروم می شود تا انتقام ژنده رزم را بگیرد و بجز از رستم نیز کسی در سپاه ایران نیست که بتواند با او برابری کند، لاجرم رستم به میدان می رود.

منتهی سهراب پیش از آنکه به میدان بیاید، هجیر را نزد خویش می خواند و از او یکایک نشان چادرها و درفشها را می پرسد، به این امید که نشانی از پدر یابد و به سوی او برود. هجیر همه نشانها و درفشها را برای او تفسیر می کند، مگر نشان رستم را. زیرا از دلیری سهراب بیم دارد و نیز بیم دارد که رستم در جنگ با او کشته شود. او نیز نمی داند که ایندو پدر و پسر هستند. در واقع بجز هومان و بارمان در لشکر سهراب، هیچکس این راز را نمیداند. این دو نیز هیچ دلچسبی ندارند که این راز برملا شود.

بدو گفت کز تو بپرسم همه                           ز گردنکشان و ز شاه و رمه

همه نامداران آن مرز را                             چو طوس و چو کاووس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار                            ز هر کت بپرسم به من برشمار

هجیر که اسیر است، می پذیرد و نشان و نام و درفش همه سرداران سپاه ایران را به سهراب می گوید مگر از رستم را. هجیر از بیم اینکه مبادا رستم شناسایی شده و در جنگ کشته شود و همین سهراب را جسورتر نماید، راستی را به او نمی گوید. او در نزد خود می اندیشد اگر سهراب از دروغی که به او می گویم آگاه شود چه می تواند بکند؟ بیشتر از کشتن من کاری نمی تواند بکند و من این مرگ را بخاطر کشورم به جان میخرم. پس چون به درفش و خیمه رستم می رسند، هجیر می گوید که این پهلوانی از چین است که به نزدیک شاه ایران برای سفارت آمده و امروز نیز نظاره گر جنگ است.

چیزی که شگفت انگیز می نماید اینستکه سهراب بهیچ وجه نمی پرسد که سفیر چین در میدان جنگ ایرانیان چه می کند؟ و اینکه چینیها از نخست با تور و تورانیان هم پیمان بودند. فریدون توران و چین را به تور داده بود.

بپرسید کان سبز پرده‌سرای                           یکی لشکری گشن پیشش به پای

یکی تخت پرمایه اندر میان                           زده پیش او اختر کاویان

برو بر نشسته یکی پهلوان                            ابا فر و با سفت و یال گوان

ز هر کس که بر پای پیشش براست                 نشسته به یک رش سرش برتر است

یکی باره پیشش به بالای اوی                       کمندی فرو هشته تا پای اوی

برو هر زمان برخروشد همی                        تو گویی که در زین بجوشد همی

بسی پیل برگستوان‌دار پیش                          همی جوشد آن مرد بر جای خویش

نه مردست از ایران به بالای اوی                  نه بینم همی اسپ همتای اوی

درفشی بدید اژدها پیکرست                          بران نیزه بر شیر زرین سرست

چنین گفت کز چین یکی نامدار                      بنوی بیامد بر شهریار

بپرسید نامش ز فرخ هجیر                           بدو گفت نامش ندارم بویر

بدین دژ بدم من بدان روزگار                        کجا او بیامد بر شهریار

غمی گشت سهراب را دل ازان                      که جایی ز رستم نیامد نشان

نشان داده بود از پدر مادرش                        همی دید و دیده نبد باورش

سهراب هم پدر را می بیند و نشانه هایی که مادر به او داده در او میابد اما باور نمی کند. شرایط جنگی و شرایط عادی با هم فرق بسیار دارند و آن راحتی خیالی را که انسانها بدان نیاز دارند تا نشانها و علایم را بدرستی دریابند، به آنها نمی دهند. از اینرو و از این بابت نه می توان بر رستم خرده گرفت و نه بر سهراب. کسی که در میدان است و نشانه دارد، همزمان رزم آور نیز هست که برای کشتن و پیروز شدن آمده است  و رزم آور را در میدان دستکم گرفتن بی خردی است. تراژدی درست در همین است که شرایطی بوجود می آیند که دست قهرمان داستان را کاملا می بندند و امکاناتش را با همه یال و کوپالی که دارد شدیدا محدود می نمایند.

سهراب در جنگ با گردآفرید لحظه ای غافل شد و از نیات رزمی بیرون آمد و گردآفرید بدرون دژ فرار کرد و در را ببست. اولویت ها در میدان چیزهای دیگری هستند و زمان نیز در میدان بسیار کم است.  سهراب از دیگر سواران می پرسد و هجیر پاسخ میدهد ولی بناگاه دوباره باز برمی گردد به رستم و دوباره از هجیر در مورد او می پرسد.

نشان پدر جست و با او نگفت                        همی داشت آن راستی در نهفت

تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست              جهاندار ازین کار پرداخت‌ست

زمانه نبشته دگرگونه داشت                          چنان کاو گذارد، بباید گذاشت

دگر باره پرسید ازان سرفراز                        ازان کش به دیدار او بد نیاز

ازان پردهٔ سبز و مرد بلند                            وزان اسپ و آن تاب داده کمند

ازان پس هجیر سپهبدش گفت                        که از تو سخن را چه باید نهفت؟

گر از نام چینی بمانم همی                            ازان است کاو را ندانم همی

بدو گفت سهراب کاین نیست داد                    ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

کسی کاو بود پهلوان جهان                           میان سپه در نماند نهان

تو گفتی که بر لشکر او مهترست                   نگهبان هر مرز و هر کشورست

چنین داد پاسخ مر او را هجیر                       که شاید بدن کان گو شیرگیر

کنون رفته باشد به زابلستان                          که هنگام بزمست در گلستان

خواننده اینجا به این ظرافت بیان فردوسی توجه نماید. کودک پدرش را میخواهد و می جوید و همانند کودکان نیز چون به هدفش نرسد، اعتراض میکند. توجه نمایید به بیت

بدوگفت سهراب کاین نیست داد                     ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

کسانی که به زبانهای خارجی آشنا هستند، شاید بدانند که لحن کودکانه در بسیاری از کشورهای غربی هنوز هم چنین است. کاین نیست داد.

در آلمانی در شرایطی که کودکی حق خود را پامال شده و خود را ناتوان از بدست آوردن آن می بیند، معترضانه میگوید  Das ist unfair.   این داد نیست. کودکان اسپانیایی همین را اینگونه بیان می کنند که درست بهمین معنیست   No es justo  و یا کودکان انگلیسی در چنین مواردی معترض و پرخاشگرانه می گویند  That's not fair.  اینها جملاتی نیستند که تنها توسط کودکان مورد استفاده قرار گیرند ولی کودکان در مواردی که به بزرگسالان اعتراض دارند و ناچار نیز می باشند که به گفته آنها گردن نهند از این جمله بمراتب بیشتر از بزرگسالان استفاده میکنند.

این دقت و  ظرافت و شیوه بازگفت فردوسی را اگر نخواهیم بگوییم بی نظیر می باشد ولی دست کم، کم نظیر است.

استاد توس درست همین گونه پرخاشگری معصوم کودکانه و همین لحن را دراینجا به کار برده و بدین گونه از سوی سهراب که حس میکند فریبش میدهند ولی چاره دیگری هم ندارد، به هجیر اعتراض کرده می شود. هجیر اما دلنگرانی های دیگری دارد و از اینرو به سهراب راستی را نمی گوید.

به دل گفت پس کاردیده هجیر                        که گر من نشان گو شیرگیر

بگویم بدین ترک با زور دست                       چنین یال و این خسروانی نشست

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن                       برانگیزد این بارهٔ پیلتن

برین زور و این کتف و این یال اوی               شود کشته رستم به چنگال اوی

از ایران نیاید کسی کینه خواه                        بگیرد سر تخت کاووس شاه

چنین گفت موبد که مردن به نام                     به از زنده دشمن بدو شادکام

در پایان هجیر به سهراب می گوید جهان پهلوان چنان سترگ و باعظمت است که اگر در میان لشگر ایران می بود، تو نیازی به پرسیدن از من نمی داشتی و از شدت بیم از نبرد با او سر باز می زدی.

به سهراب گفت این چه آشفتنست؟                  همه با من از رستمت گفتنست

نباید ترا جست با او نبرد                             برآرد به آوردگاه از تو گرد

همی پیلتن را نخواهی شکست                       همانا که آسان نیاید به دست

سهراب که این سخنان درشت را از هجیر می شنود ناراحت می گردد، هیچکس دوست ندارد که بشنود از کس دیگری فروتر می باشد. او درضمن نمی خواهد هم بگوید که از چه رو بدنبال رستم است پس با پشت دست به دهان هجیر می زند و بر می گردد.  باری سهراب غمگین می شود که پدر را نیافته ولی بیشتر از این هم چیزی در او برانگیخته نمی شود و یا با درنظر گرفتن شرایط، نمی تواند که بشود.

همانگونه که پیشتر هم گفتم، خود استاد توس هم در پایان داستان و پس از آنکه  داستان رستم و سهراب گفتنش را به انجام رساند از این حالت انسانی شگفت زده و غمگین می شود. چیزی شبیه همین ماجرا را ما در داستان فرود هم می بینیم. در آنجا راهنما واقعا راهنمایی می کند ولی همانگونه که استاد توس در آنجا بیان می کند، اگر چرخ بر روی پاشنه درست نگردد، باز هم تراژدی بوجود می آید.

بهر روی، سهراب خفتان پوشیده و خود بر سر نهاده از دژ بیرون می شود و دلیران ایران را دل نگاه کردن به روی سهراب نیست مبادا که به جنگ فراخوانده شوند. سهراب چون به پیش لشکر ایران می رسد، شاه کیکاووس را صدا کرده و به سخره می گیرد که چرا تو که تاب  جنگیدن نداری، نام خود را شاه کیکاووس نهادی؟ این بخشی از رجزخوانیهای دلیران آن زمان بود که با آن کوشش می کردند تاثیر روانی بر روی طرف مقابل بگذارند. اما بایستی در نظر داشت که این سیاست جنگی اگر به پیروزی میکشید که چه بهتر ورنه کینه فراوانی را در دل طرف مقابل بجا می گذاشت. اینرا خواهیم دید. بنابراین جهاندیدگان جنگی هیچگاه رجزی نمی خواندند که بار منفی دراز مدت داشته باشد.

بپوشید خفتان و بر سر نهاد                          یکی خود چینی به کردار باد

ز تندی به جوش آمدش خون برگ                  نشست از بر بارهٔ تیزتگ

خروشید و بگرفت نیزه به دست                     به آوردگه رفت چون پیل مست

کس از نامداران ایران سپاه                          نیارست کردن بدو در نگاه

ز پای و رکیب و ز دست و عنان                   ز بازوی وز آب داده سنان

ازان پس دلیران شدند انجمن                         بگفتند کاینت گو پیلتن

نشاید نگه کردن آسان بدوی                          که یارد شدن پیش او جنگجوی

ازان پس خروشید سهراب گرد                      همی شاه کاووس را بر شمرد

چنین گفت با شاه آزاد مرد                            که چون است کارت به دشت نبرد

چرا کرده‌ای نام کاووس کی؟                        که در جنگ نه تاو داری نه پی

تنت را برین نیزه بریان کنم                          ستاره بدین کار گریان کنم

یکی سخت سوگند خوردم به بزم                    بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم

کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار                          کنم زنده کاووس کی را به دار

که داری از ایرانیان تیز چنگ                       که پیش من آید به هنگام جنگ؟

همی گفت و می بود جوشان بسی                   از ایران ندادند پاسخ کسی

ما رستم و دیگر پهلوانان ایرانی و تورانی را در میادین جنگ بسیار دیده ایم که برای هم رجز می خواندند ولی رجزخوانی پخته. سهراب هنوز خام بود. سهراب

خروشان بیامد به پرده‌سرای                         به نیزه درآورد بالا ز جای

خم آورد زان پس سنان کرد سیخ                    بزد نیزه برکند هفتاد میخ

سراپرده یک بهره آمد ز پای                        ز هر سو برآمد دم کرنای

رمید آن دلاور سپاه دلیر                              به کردار گوران ز چنگال شیر

غمی گشت کاووس و آواز داد                       کزین نامداران فرخ نژاد

یکی نزد رستم برید آگهی                            کزین ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد                           از ایران نیارد کس این کار کرد

بشد طوس و پیغام کاووس برد                      شنیده سخن پیش او برشمرد

رستم که هنوز کارهای کیکاووس را از یاد نبرده بود، با ناخوشی اما از روی وظیفه ای که نسبت به ایران سپاه در خود حس میکرد، برای جنگیدن از سراپرده خود بیرون می شود. چیزی که در این بخش داستان نهفته است، این می باشد که همه دلیران و سرداران ایران در میدان جنگ حضور دارند مگر رستم که هنوز از سراپرده بیرون نشده. بنظر می رسد که چونان سهراب، رستم را هم نگرانی در دل است. چندان تمایلی به جنگیدن ندارد و به گونه ای امیدوار است که جنگی صورت نگیرد.

رستمی که در دیگر جنگها پیوسته یا از ابتدای لشکر کشی جلوی لشکر می راند و یا همچون جنگ رستم و اشکبوس اگر در میدان نمی بود و به جنگ فراخوانده می شد، مستقیما به صف نخست می رفت تا حتی پای پیاده بجنگد، این بار با وجود شنیدن بوق و کوس جنگ، از چادرش بیرون نمی آید.

بدو گفت رستم که هر شهریار                       که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم                        ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زین کنند                         سواران بروها پر از چین کنند

چیزی به دل رستم بد افتاده بود ولی نمیدانست که آن چیز چیست؟ فردوسی در اینجا مانند کارگردان ماهر سینمایی کوشش می کند تا صحنه را بصورت کامل جلوه گر شود و جو جنگ را چنان نمایان سازد که همه تراژدی بوضوح در میانش مشخص گردد. همه وظایفی را که نویسندگان تئاتر یونان بوستان و تاریخنگاران و فلاسفه یونان باستان داشتند، بنظر می رسد که فردوسی خود به تنهایی بعهده گرفته باشد. فردوسی خواننده را نظاره گر حی و حاضر میدان جنگ کرده است. نظاره گری که تنها نظاره گر است و بر روی روند کارهای بعدی هیچگونه تاثیری نمی تواند بگذارد، هرچند که بسیار هم به اینکار مایل می باشد. برای یک آن خواننده نه تنها جنگ بلکه زمینه ها و بازی های انجام شده پنهان و آشکار آن را در هر دو سو هم زمان می بیند و با علم بر اینکه پدر و پسری ناخواسته و نادانسته به مصاف هم می روند، نگران منتظر است که چه می شود؟ خواننده داستان بر خلاف بازیگران نقش از همه جوانب داستان آگاهی دارند. جالب اینجاست که نه تنها خواننده، بلکه سرداران سپاه ایران هم در داستان در این حالت بسر می برند. هر چند که آنها از همه جوانب داستان آگاهی ندارند. دلیران ایران هر کدام بنوعی سر خود را به چیزی گرم کرده اند.

ز خیمه نگه کرد رستم بدشت                        ز ره گیو را دید کاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زین                       همی گفت گرگین که بشتاب هین

همی بست بر باره رهام تنگ                        به برگستوان بر زده طوس چنگ

همی این بدان آن بدین گفت زود                     تهمتن چو از خیمه آوا شنود

به دل گفت کین کار آهرمنست                       نه این رستخیز از پی یک تنست

بزد دست و پوشید ببر بیان                           ببست آن کیانی کمر بر میان

نشست از بر رخش و بگرفت راه                   زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم                              همی رفت پرخاشجوی و دژم

یکی داستانیست پر آب چشم.

ادامه دارد

No comments: