پیران با دلی
نگران بسوی میدان رفت او بنزدیک سپاهیان ایران که رسید آوا داد ای جنگجوی بزرگ
شنیده ام که از میان اینهمه سپاهی مرا خواستی از اینروی از نزد آن سپاه به نزدیک
این سپاه آمدم تا ببینم چه از من می خواهی.
رستم نیز در
برابر پاسخ داد که تو کیستی و نام تو چیست و به چه آهنگی به اینجا آمدی؟
اینگونه بود که
ایندو شخصیت بزرگ شاهنامه برای نخستین بار از نزدیک با یکدیگر روبرو شدند و هرچند
که پیش از آن در مورد هم شناسایی داشتند ولی برای نخستین بار از نزدیک همدیگر را
دیدند و برای نخستین بار و آخرین بار با یکدیگر برای به پایان رساندن غائله بدون
خسارات بیشتر به گفتگو پرداختند. خواهیم دید و خواهیم خواند که خواست ایندو بوجود
آوردن خسارات و صدمات بیشتر برای هر دو طرف نبود ولی خواستن توانستن هم نشد زیرا
هر دو در چارچوب های بخصوصی خواستار ادامه ندادن به جنگ بودند که برای طرف مقابل
پذیرفتنی نبود.
اکنون و در این
میدان هر دو در مقامهایی هستند که پائین نتوانشان شمرد و هر دو نیز با وجودیکه در
میدان جنگ در برابر هم قرار گرفته اند، یکدیگر را تحسین می کنند و قدر و ارزش طرف
مقابل را می شناسند ولی کماکان به وظایف ملی خویش نیز عمل کرده و پیوسته نیز کوشش
می کنند که عملکرد آنها متمایل به خشونت گرایی نباشد و حتی المقدور با سختگیریهای
کمتری به انجام برسد. موقعیت هردو دشواریهای خود را نیز داشتند. رستم که به
خونخواهی سیاوش که پرورده دست خودش بود و می توانست پادشاه آرمانی او باشد به
میدان آمده و پیران نیز که خود پدر زن همان پادشاه آرمانی رستم و پدر بزرگ فرود
فرزند کشته شده همین پادشاه آرمانی کشته شده هست. او از مرگ آنها غمگین شده بود و اکنون
نیز به سبب ملاحظات قومی و لشکری در این میدان حاضر است. در شاهنامه تا پیش از
دیدار ایندو از هر دوی آنها صحنه هایی را دیده ایم که تمایلات آنها را به نجنگیدن
و راه دیگری ورای جنگیدن و درگیری بوجود آوردن را جستن نشان می دهند.
اکنون این دو
شخصیت با چنین پیشینه ها و نیاتی در برابر هم قرار گرفته اند و منطقی بنظر می رسد
که خواننده شاهنامه یا شنونده اشعار شاهنامه انتظار داشته باشد که با وجود ایندو
از اینجا به بعد شرایطی فراهم شوند که این جنگ را بپایان برساند ولی ببینیم فردوسی
در شاهنامه داستان را چگونه ادامه می دهد.
پیران در پاسخ
رستم گفت:
چنین داد
پاسخ که پیران منم سپهدار
این شیر گیران منم
ز هومان ویسه
مرا خواستی بخوبی زبان را
بیاراستی
دلم تیز شد
تا تو از مهتران کدامی ز
گردان جنگ آوران؟
پیران در
معرفی کردن خود، نه خود را کوچک می کند و نه طرف مقابل را. او خود را پیران،
سپهدار شیرگیران می نامد و رستم را مهتر گردی که سخن نیکو دارد. رستم نیز خود را
معرفی کرده و کوتاه از خاستگاه خود نام می برد:
بدو گفت من
رستم زابلی زره دار با
خنجر کابلی
همین یک بیت
کوتاه بیانگر جهانی معنا در درون خود است. رستم با این معرفی به پیران ختنی که
متحد توران و فرمانده سپاه توران هست ولی تورانی نیست می گوید که او نیز ریشه در
زابل و کابل دارد (پدر رستم زابلی و مادرش کابلی بودند) و متحد ایران می باشد و
گرچه رسما سرکرده سپاه ایران نیست و سرکردگی سپاه ایران بدست طوس زرینه کفش است
ولی عملا فرماندهی سپاه بدست زره دار اوست. پیران که نه تنها مرد جنگ بلکه مرد
سیاست نیز بود، اینرا دریافت و:
چو بشنید
پیران ز پیش سپاه بیامد بر
رستم کینه خواه
به واژه رستم
کینه خواه در این بیت باید بیشتر دقت کرد زیرا با وجود کوتاه بودنش جهانی معنی در
خود نهان دارد که به آن ها خواهیم رسید.
رستم نیز در
برابر به او احترام می گذارد و با چند اشاره کوتاه به او می نماید که ایرانیان و بخصوص شخص شاه کیخسرو علیرغم جنگ به شخص او
مدیون هستند و مهر او را فراموش نکرده اند:
بدو گفت رستم
که ای پهلوان درودت ز خورشید
روشن روان
منظور رستم
از خورشید روشن روان، کیخسرو پسر سیاوش بود که رستم از سوی او و مادرش به پیران
سپهسالار درود می گوید.
هم از مادرش
دخت افراسیاب که مهر تو بیند
همیشه بخواب
پیران زره
پوشیده زبان سیاست را در میدان جنگ فراموش نمی کند و او نیز متقابلا به رستم و
بستگان او که در میدان حضور دارند درود می فرستد و آنها را ستایش کرده و چنانچه
مرسوم شرق است از تندرستی ایشان ابراز خرسندی می کند ولی بلافاصله نیز از موقعیت
بدست آمده استفاده می کند و می کوشد تا با گفتن از آنچه تا کنون انجام داده راهی
برای بیرون آمدن از مخمصه جنگ بیابد و قائله را به پایان برساند. خاقان چین نیز به
زبان بی زبانی به او گفته بود که مایل به پذیرش آتش بس و ترک میدان است. از اینرو:
بدو گفت
پیران که ای پیلتن درودت ز
یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش
آفرین بر تو باد فلک را گذر بر
نگین تو باد
ز یزدان سپاس
و بدویم پناه که دیدم ترا
زنده بر جایگاه
زواره فرامرز
و زال سوار که او ماند از
خسروان یادگار
درستند و
شادان دل و سرفراز کزیشان مبادا
جهان بینیاز
پیران هر چند که
می تواند حدس بزند کارهای او برای ایرانیان پنهان نمانده اند اما برای اینکه مطمئن
شود چیزی ناگفته نمانده است به رستم می گوید:
بگویم ترا گر
نداری گران گله کردن کهتر
از مهتران
بکشتم درختی
بباغ اندرون که بارش کبست
آمد و برگ، خون
کبست kabast به
معنای بدبو و تلخ است.
آنچه پس از
این در شاهنامه می آید به اندازه کافی گویا و روشن و زیباست و هیچ نیازی به تفسیر
و تعبیر ندارد. چیزی به آن افزودن و یا از آن زدودن بهیچ وجه سزاوار نیست و از
اینرو من خود نوشته فردوسی در شاهنامه را می آورم.
ز دیده همی
آب دادم به رنج بدو بد مرا
زندگانی و گنج
مرا زو همه
رنج بهر آمدست کزو بار تریاک
زهر آمدست
سیاوش مرا
چون پدر داشتی به پیش بدیها
سپر داشتی
بسا درد و
سختی و رنجا که من کشیدم ازآن شاه
و زان انجمن
گوای من اندر
جهان ایزدست گوا خواستن دادگر
را بدست
که اکنون
برآمد بسی روزگار شنیدم بسی
پند آموزگار
که شیون نه
برخاست از خان من همی آتش افروزد از
جان من
همی خون
خروشم بجای سرشک همیشه گرفتارم اندر
پزشک
ازین کار بهر
من آمد گزند نه بر آرزو گشت
چرخ بلند
ز تیره شب و
دیدهام نیست شرم که من چند
جوشیدهام خون گرم
ز کار سیاوش
چو آگه شدم ز نیک و ز بد
دست کوته شدم
میان دو کشور
دو شاه بلند چنین خوارم و
زار و دل مستمند
فرنگیس را من
خریدم بجان پدر بر سر آورده
بودش زمان
بخانه نهانش
همی داشتم برو پشت هرگز
نه برگاشتم
بپاداش جان
خواهد از من همی سر بدگمان خواهد
از من همی
پر از دردم
ای پهلوان از دو روی ز دو انجمن سر
پر از گفتگوی
نه راه
گریزست ز افراسیاب نه جای دگر
دارم آرام و خواب
همم گنج و
بوم است و هم چارپای نبینم همی روی
رفتن بجای
پسر هست و
پوشیده رویان بسی چنین خسته و
بستهٔ هر کسی
اگر جنگ
فرماید افراسیاب نماند که
چشم اندر آید بخواب
بناکام لشکر
بباید کشید نشاید ز
فرمان او آرمید
بمن بر کنون
جای بخشایشست سپاه اندر آوردن
آرایشست
اگر نیستی بر
دلم درد و غم ازین تخمه جز
کشتن پیلسم
جز او نیز
چندی دلیر و جوان که در جنگ سیر
آمدند از روان
ازین پس مرا
بیم جانست نیز سخن چند گویم ز
فرزند و چیز
به پیروزگر
بر تو ای پهلوان که از من
نباشی خلیده روان
ز خویشان من
بد نداری نهان براندیشی از
کردگار جهان
بروشن روان
سیاوش که مرگ مرا خوشتر از جوشن
و تیغ و ترگ
گر ایدونکه
جنگی بود هم گروه تلی کشته بینی
ببالای کوه
کشانی و
سقلاب و شگنی و هند ازین مرز تا
پیش دریای سند
ز خون سیاوش
همه بیگناه سپاهی کشیده
بدین رزمگاه
ترا آشتی
بهتر آید که جنگ نباید
گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه
بینی تو داناتری به رزم
دلیران تواناتری
پیران خیلی
کوتاه و مفید از نیات خوبی که داشته و پاداش های سختی که برای این نیات دیده و
اکنون مورد غضب هر دو طرف ایرانی و تورانی می باشد و بدبخت به معنای واقعی کلمه
شده است، سخن می گوید. پیران دراینجا نه تنها از سختی هایی که او دیده برای رستم
سخن می گوید بلکه دیگران را نیز فراموش نکرده و از کسانی هم که در ماجرای کشته شدن
سیاوش اصلا دخیل نبوده اند مانند پهلوانان کشان (کوشان) و سیقلاب و هند و شگن تا
لب رودخانه سند که جان بر سر انتقام گیری خون سیاوش نهادند هم می گوید و یادآوری
می کند که همگی تاوان این نابکاری را بگونه ای پرداخته اند.
پیران همچنین
می گوید که با وجودیکه فرزندان زیاد دارد (پسران پشتوانه های پدرها بودند) و از
مال دنیا چیزی نیست که بخواهد و نداشته باشد ولی چون فرمان افراسیاب برای جنگیدن
بیاید، او که سپهسالار و متحد تورانیان است ناچار به فرمانبرداری می باشد و راه
گریزی هم برای او وجود ندارد.
اکنون نیز
راه آشتی جستن بهتر از جنگ است و برای همه بهتر اینست که رستم که داناتر و در رزم
از دیگر دلیران تواناتر است راه جدال نجوید و راه آشتی در پیش گیرد.
رستم نیز که
همانند پیران جنگ را نخستین و تنها راه کنار زدن سختی ها نمی داند، از زبان یک
جنگنده ولی منطق یک سیاستمدار خیلی روشن و بدور از احساساتی شدن پاسخ در خور می
دهد و در این پاسخ او نخست به جایگاهی که پیران نزد او دارد اشاره کرده و از اینکه
او هم می داند که جنگیدن کار خوبی نیست می گوید و سپس او نیز از محذورات و پایبندی
های خود به پیمانهایی که خانواده اش با دربار ایران بسته است، نام برده و به پیران
می رساند که او هم ناگزیر از فرمانبرداری از شاه خود می باشد:
ز پیران چو
بشنید رستم سخن نه بر آرزو
پاسخ افگند بن
بدو گفت تا
من بدین رزمگاه کمر بستهام
با دلیران شاه
ندیدستم از
تو به جز راستی ز ترکان همه
راستی خواستی
پلنگ این
شناسد که پیکار و جنگ نه خوبست و
داند همی کوه و سنگ
چو کین سر
شهریاران بود سر و کار با
تیرباران بود
در اینجا رستم
به یک سری قوانین و ضوابط نانوشته ولی معمول و پذیرفته شده از سوی همگان اشاره می
کند. او می گوید حتی پلنگ و کوه وسنگ هم می دانند که پیکار و جنگ کارناشایسته ای
است ولی بی درنگ یک استثنا نیز قایل می شود که اگر پای خونخواهی شهریاران به میان
آید کار به نبرد و جنگیدن می کشد. خواننده این بخش از شاهنامه نبایستی هم فراموش
کند که سیاوش برای رستم که دوران پادشاهی سبکسری چون کیکاووس را تجربه کرده بود،
پادشاهی آرمانی می بود که خود پرورده بودش. با وجود این برای اینکه خرسندی همه
فراهم شود دو پیشنهاد نیز می دهد که پیشنهاد دومش گرامی بودن شخص پیران در نزد او
را نمایانگر است:
کنون آشتی را
دو راه ایدرست نگر تا شما را چه
اندرخورست
یکی آنک هر
کس که از خون شاه بگسترد بر خیره این
رزمگاه
ببندی فرستی
بر شهریار سزد گر
نفرماید این کارزار
گنهکار خون
سر بیگناه سزد گر نباشد
بدین رزمگاه
و دیگر که با
من ببندی کمر بیایی بر شاه
پیروزگر
ز چیزی که
ایدر بمانی همی تو آن را
گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده
بیابی ز شاه مکن یاد
بنگاه توران سپاه
گفته رستم بسیار
قابل تامل است. کیخسرو سپاه را برای کین خواهی خون پدرش فرستاده پس درخواست
واگذاری مسببین و شرکت کنندگان در کشتن سیاوش در این شرایط امری طبیعی بنظر می
رسد. پیشنهاد دوم رستم اینست که پیران با او به درگاه کیخسرو برود تا کیخسرو و
بخصوص فرنگیس با دیدن او و ماندن او در نزد آنها بر دیگران بخشش آورند. برای این
کار اما پیران می بایست از همه چیز خود بگذرد. پیران اما به این دو پیشنهاد چگونه
و از چه زاویه ای می نگرد:
بدل گفت
پیران که ژرفست کار ز توران شدن
پیش آن شهریار
دگر چون گنه
کار جوید همی؟ دل از بیگناهان
بشوید همی
بزرگان و
خویشان افراسیاب که با گنج و
تختند و با جاه و آب
ازین در کجا
گفت یارم سخن؟ نه سر باشد این
آرزو را نه بن
چو هومان و
کلباد و فرشیدورد کجا هست گودرز
زیشان بدرد
همه زین
شمارند و این روی نیست مر این آب را
در جهان جوی نیست
مرا چارهٔ
خویش باید گرفت ره جست را
پیش باید گرفت
همانگونه که
ابیات بالا نشان می دهند، انجام دادن این کار برای پیران بهمین سادگی نیز که رستم
بیان کرده نیست. نیات هر دو والا هستند ولی نشدنی. او نگران است که اگر با رستم به
پیش کیخسرو برود، تا زمانی که رستم در دربارست و کیخسرو را راهنمایی می کند باکی
نیست. او می تواند سخن خود را نگاه دارد. ولی کیخسرو در ماجرای شاه شدن به
گودرزیان مدیون است و خود گودرز پهلوانی است که در سوگ فرزندانش بلند می گرید،
چگونه پیران می تواند در دربار چنین شاهی با چنین اطرافیانی آسوده خاطر زندگی کند؟
در بالا خواندیم که پیران به نزد رستم کینه خواه آمد.
کین خواهی رستم
از برای سیاوش بود که در این ماجرا پیران کارهای نیکو که ایرانیان و کیخسرو و رستم
فراموششان نتوانستند کردن، زیاد انجام داده بود و از آن گذشته هم کیخسرو و هم رستم
شخصیت های استواری داشتند که طرفهای برابرشان می توانستند تا حدود بسیار زیادی بدانها
اتکا کنند. خانواده گودرز که فرمانروایان بخشهایی از ایران و همزمان فرمانبرداران
شاهان بودند ورای میهن دوستی شان احساسات دیگری نیز داشتند. گودرز 72 پسر در این
جنگها از دست داده و خود نیز تا مرز جنگ را باختن و کشته شدن پیش رفته بود. گودرزیان
سوگوار در این ماجرا بدنبال گنهکاری هستند تا او را سزا دهند ورنه سرداران خود
ایشان در میان لشکریان خود، جایگاه و مقام خودشان را از دست می دهند.
در دنباله
داستان و اندکی پیش از اواخر پادشاهی کیخسرو و پایان کار پیران نیز خواهیم دید که
گودرزیان تا پایان نیز ماجرای از دست دادن پسران گودرز را در جنگ فراموش نمی کنند
و پیوسته بدنبال کین خواهی شخصی خود هستند. از اینرو این پیشنهاد پیران را خرسند نمی کند زیرا که خوب می داند این پیشنهاد
از سوی تورانیان ناپذیرفتنی است. او می خواهد که بازگردد و این را با لشکریان خویش
و بخصوص با بزرگان خانواده خویش (ویسه نژادان) درمیان بگذارد و رای آنها را جویا
شود:
بدو گفت
پیران که ای پهلوان همیشه جوان
باش و روشن روان
شوم بازگویم
به گردان همین به منشور و
شنگل، به خاقان چین
هیونی فرستم
به افراسیاب بگویم، سرش را
برآرم ز خواب
و زآنجا
بیامد بلشکر چو باد کسی را
که بودند ویسه نژاد
یکی انجمن
کرد و بگشاد راز چنین گفت کامد
نشیب و فراز
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و هشتم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و هفتم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و ششم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و پنجم