هنگامیکه مانندِ  همیشه غمگین
در میانِ  پارک قدم میزدم سرانجام  بر رویِ  نیمکتی نشستم تا به همه چیزهایی
که در زندگیم بصورتِ معکوس اتفاق افتاده بود بیندیشم، یک دخترکِ  شاد و کوچک
پهلویم بر  رویِ نیمکت جای گرفت.
او بزودی حالِ  مرا دریافت و
با صدایِ  کودکانه اش پرسید : „ تو چرا غمگینی“؟
گفتم، : „آخ میدانی، هیچ خوشی در
زندگی ندارم، همه بر ضدِّ  من هستند. به همه چیزهایی که دست میزنم خراب
میشوند. هیچ اقبالی ندارم و در ضمن هم نمیدانم که با این وضع آینده چه خواهد شد.
„همممممم“ دخترک گفت و مضافا
پرسید: „ جورابِ  قرمزت کو؟ نشانم بده، میخواهم درونش را ببینم“.
با شگفتی از او پرسیدم : „کدام جورابِ  سرخ؟ جورابِ  من
سیاه هست“.  بدونِ  هیچ حرفی جورابم را به او دادم.
محتاطانه و
با انگشتهایِ  کوچکِ  دستانِ  لرزانش دهانه جوراب را باز کرد و به
داخلِ  جورابِ  سیاهِ  من نگاه کرد و وحشت زده سرش را بناگاه عقب کشید.
„وااای این که پر از کابوس و سراب هست، پر از بدبختی و خاطراتِ
 وحشتناک“. دخترک گفت. 
من پاسخ دادم :“ چه کنم؟ همین هست
دیگر، نمیتوانم تغییرش بدهم“.
دخترک گفت :  „بیا بگیر و به درونش بنگر و در
همین حال جورابِ  سرخِ  خود را بطرفم دراز کرد.
با دستانِ  کمی لرزان دهانه
جورابش را باز کردم و بدرونش نگریستم. شگفتا، آنجا توانستم لحظاتِ  فراوانی
از خاطراتِ  زیبا و خوش آیند ببینم،با وجودیکه سنِّ  دختر زیاد نبود اما
خاطراتِ  زیبایش بسیار فراوانتر از مال من بودند.
از او با کنجکاوی پرسیدم پس جورابِ
 سیاهت کجاست؟
پاسخ داد :  „هر هفته به سطلِ
 آشغالی میاندازمشان و بسویشان دیگر نگاه هم  نمیکنم. هدفِ  من در زندگیِ  اینستکه جورابِ  سرخم را پر کنم و پر نگاهش
دارم، بخاطرِ  همینهم تا آنجا که میتوانم موقعیتِ  فراهم آمدنِ خاطراتِ
 خوب برایِ  خودم و دیگران ایجاد میکنم تا بتوانم جورابِ  سرخ را
هر چه بیشتر عاقلانه پر کنم. هر بار هم که در آستانه غمگین شدم قرار گرفتم، دهانه
جورابِ  سرخم را باز میکنم و با علاقه بدرونش مینگرم و زود حالم بهتر میشود.
زمانی هم که پیر شوم و به پایان
نزدیک گردم به جورابِ  سرخم خواهم نگریست که تا دهانه پر شده و خواهم گفت، بله
من زندگی کردم و از زندگی بهره بردم. اینجوری زندگیِ  من معنایی خواهد
داشت.
در حالیکه من بهت زده به سخنانش
فکر میکردم، بر گونهام بوسهای زد و ناپدید شد.
در کنارِ  من بر رویِ
 نیمکتِ  پارک جورابِ  سرخی قرار داشت و کنارش تکه کاغذی که بر آن
نوشته شده بود :“ برایِ  تو“.
زود دهانه جورابِ  سرخ را باز
کردم و کوشش کردم که بفهمم درونش چیست، تقریباً خالی بود و تنها بوسهِ
 کودکانهای در آن قرار داشت. چارهای جز لبخند زدن نداشتم و پس از آن حس
کردم که وجودم گرم شد.
خوش حال جورابِ  سرخ را
برداشتم و بهطرفِ  خانه برگشتم  فراموش هم نکردم که جورابِ  سیاه
را سرِ  راهم به سطلِ  آشغال بیندازم.
از آنا اگر با
کمی تصرف.