نگاره فرضی پیران ویسه پادشاه ختن و سپهسالار افراسیاب
بدون
اغراق و بی مبالغه می توان ادعا کرد که شاهنامه در زمره متنوع ترین کتاب های
اسطوره ای جهان بشمار می رود که در آن خواننده اش می تواند اگر دلچسبی داشته باشد،
شخصیت ها، خاندانها، طبقات اجتماعی و کشمکش های میان گروه ها و دوستی های قومیتی و
ساده تر بگوییم آنچه که مربوط به دوست و دشمن می شود را از زوایای گوناگون و نه
تنها از یک زاویه بخصوص مورد نگرش قرار بدهد.
ظاهرا
در شاهنامه عمده چیزهای مربوط به داستانهای بیشتر شناخته شده پیرامون یک جدال و
دعوای خانوادگی که از زمان فریدون آغاز می گردد، دور می زند و این کشمکش خانوداگی سالیان
دراز و حتی نسلها نیز بطول می کشد. ماجرا اما بهمین سادگی هم نیست. شاهنامه
بازگویی اسطوره تکامل و شکل گرفتن گروه های گوناگون باشندگانی در فلات قاره ایران
است که در درازای تاریخ بمناسبت های گوناگون گاه با هم، گاه بر ضد هم و گاه نیز در
کنار هم مانده و رشد می کنند.
شخصیت
ها و گروه های قومی شاهنامه فلسفه های وجودی خود را که در چارچوب قوانین و سنن
قبیله ای تعریف می شوند، دارا هستند. قبیله چیست؟ قبیله گرد آمدن گروهی از
باشندگان است که نیاکان و خویشان مشترک دارند و همین پایه اشتراکی اساس پیوستگی و
همبستگی را در آنها بنا نهاده و تقویت می کند و به ایشان شخصیت و ماهیت می بخشد. در
روابط و مناسبات قبیله ای پیوندها، گسست ها، پیمان ها، دوستی ها، سوگ ها و کین
خواهی ها نقش های بسیار پررنگی داشتند و برای افراد قبیله و وارثان آنها ایجاد تعهد
و وظیفه می کردند و انجام دادن این وظایف از سوی بزرگ قبیله پاسداری و پاسبانی می
شد. قبایل می توانستند با هم به اتحاد برسند.
به
سبب نزدیک بودن و در ارتباط تنگاتنگ بودن باشندگان بخش های گوناگون گستره فلات
قاره ایران، گروه ها و قبایل این گستره حتی اگر با هم در اتحادیه مشترکی نمی بودند
(اتحادیه مشترک مانند اتحادیه ختنی ها و تورانیان و یا اتحاد خاندان سام و
ایرانیان)، قوانین نانوشته اجتماعی و سنن قبیله ای داشتند که سوای تعلق به این
پیمان یا آن پیمان، چندان نیز دور از یکدیگر نبودند و شباهت هایی با هم داشتند.
وابستگی
های به این قوانین و گونه تفسیر این سنن در قبایل بودند که به کنش ها و واکنش های
پهلوانان، قهرمانان و شاهان شاهنامه مشروعیت های نسبی خود را می دادند و یا این
مشروعیت ها را از ایشان سلب می کردند که این امر دادن ها و گرفتن ها همیشه هم الزاما
از سوی دیگر دستجات و شخصیت های داستان ها که بمناسبت ها و یا بستگی های گوناگون برداشت
های دیگری از اجرای این قوانین اجتماعی وسنن داشتند و تعابیر خود را از آنها
داشتند و تفاسیر خود را نیز بر آنها عرضه می کردند، پذیرفته نمی شدند.
برای
نمونه داستان فریدون و سه پسرش که در آن سلم و تور برداشت و تحلیل دیگری بر ماجرا
داشتند تا پدرشان فریدون. پس در عمل به مخالفت با آن برخاستند و با کاری که کردند
گسست در پیوندی که وجود داشت پیش آوردند و سبب شدند تا کین خواهی های قومی و قبیله
ای بوجود آمده و در همین رابطه دوران دوستی ها و دشمنی ها و پیوندها و پیمان های
بر ضد یکدیگر میان باشندگانی که زمانی با هم بودند، آغاز گردند.
در
شاهنامه این ماجراها بدینگونه دستکم تا گاه گشتاسپ ادامه داشتند. از زمان گشتاسپ
بود که او کوشش کرد تا از وجود همه این روابط استفاده های شخصی خود را بکند و یا
اگر در میان این قوانین موجود ولی نانوشته موردی را مخالف رای خود می دید از آنها
زدوده و عواملی را که در این راه او را
محدود می کردند با زیرکی از میان بردارد و ساختارش را بهم بزند که بیشتر
پرداختن به این موضوع نیاز به نوشته جداگانه ای دارد و بخشی از آن نیز در نوشته ارزیابی رستم در نبرد با اسفندیار – بخش یک و
بخشهای بعدی آن و همچنین نیز در نقدی دیر بر مصاحبه استاد خالقی مطلق با روزنامه اعتماد ملی آمده است.
اصل
وابستگی های به این قوانین نانوشته ولی موجود در شاهنامه که گاه در قالب پیمان و
گاه قرابت و گاه نیز هردو ظاهر می شوند موضوعاتی هستند که بایسته می باشد برای خواننده
شاهنامه مهم بوده و پیوسته هنگام خواندن داستانهای شاهنامه و تعریف تحلیل های خود
بر روی این داستانها، لحاظ کردن آنها را پیش چشم خود داشته باشد تا بتواند برداشتی
درخور و بدون پیش داوری از داستانهای بازگو شده توسط فرخنده توس بکند. اگر خواننده
نخواهد بیطرفانه و بدون موضع گیری های از پیش بسود این سو و یا آن سو داستانها را بخواند، بیم
آن می رود که اسیر یک بعدی دیدن ماجراها شود و تحلیل ها و تفاسیری را برای
داستانها بپذیرد که به سبب آنها نتواند پیامهای شاهنامه را بدرستی دریابد.
قضاوت
کردن از یکدست و یکنواخت در مورد کارهای همه باشندگانی که به نوبت به داستانها
وارد می شوند و بدون در نظر گرفتن سبب ها و پیوست ها و دقیق نشدن به جزئیات بیشتری
که در مورد آنها وجود دارند، می تواند به پیش داوریهای گمراه کننده و احیانا
احساسی و نهایتا یکطرفه منتهی شود.
همانگونه
که پیشتر گفته شد، شاهنامه بازگویی داستانهای ملی کشور بخصوصی نیستند بلکه بازگویی
داستانهای اسطوره ای باشندگان یک فلات قاره هستند و ما با دیگران در داشتن آنها
سهیم هستیم و از اینرو می باشد که خواننده
تاجیکی، سغدی یا افغانی شاهنامه به همان اندازه خود را بخشی از بازخوانی
داستانهای تاریخ باستانی و اسطوره ای نیاکان
خود در شاهنامه می داند که یک ایرانی نیز می داند.
داستانهای
شاهنامه شاید می توانستند بلندتر بازگو شوند اما همانگونه که استاد توس بارها در
شاهنامه برای ما گفته است، او پیوسته نگران این بود که تنها مدت زمان کوتاهی را برای
بازنوشتن و به نظم درآوردن همه داستانهای اسطوره ای که به او رسیده بودند در
اختیار داشته باشد و به این دغدغه خاطر او بایستی وسواس زیاد او برای نغز و در عین
حال برای خواننده گویا بودن و همچنین استوار ولی قابل فهم نوشتن داستانها را نیز
افزود. از اینرو او کوشش می کرده که همه آن چیزهایی را که به او رسیده بودند و او
به نظم می کشیده هر چند کامل اما با ذکر کمتری از رابطه و سابقه میان آنها بازگو
نماید. هر چند که اگر او در پی توضیح دادن کامل روابط میان داستانها می بود، بگونه
ای وادار می شد که آنها را تفسیر کند و این چیزی نبود که او خواهانش باشد. فردوسی پرداختن
به یافتن ارتباطات میان داستانها و کنش ها و واکنش های شخصیت های داستانهایش را به
خواننده اش واگذار کرد.
با اینوجود او در چند مورد کوتاه تفاسیر و نظریات خود را هم به داستان ها
افزوده است و همین افزودن ها به خواننده گوشزد می کند که محو شخصیت های قهرمانان
داستان ها نشده بلکه به کارهای آنها در جای خود با دید انتقادی هم نگاه کند. یکی
از این تفاسیر فردوسی که در این نوشته هم خواهد آمد انتخاب طوس از سوی کیخسرو به
فرماندهی لشکری بود که برای کین خواهی سیاوش از ایران به توران فرستاده شد. فردوسی
کیخسرو یکی از پادشاهان آرمانی خود را برای این انتخاب نکوهش می کند. در جای دیگری او به روشنی از رهایی یافتن یک
پهلوان تورانی از چنگ رستم پهلوان آرمانی خودش ابراز خرسندی می کند. با پیشتر رفتن
در این نبشته به هر دو مورد و چند مورد دیگر خواهیم رسید.
سختی دیگر کار برای فردوسی دسترسی نداشتن به همه اسناد و منابع مورد پسند وی و
از دید او مناسب برای سرودن شاهکاری حماسی در آغاز کارش بود. شاید از همینرو نیز
داستانهای شاهنامه از دیدگاه زمانی، به ترتیب اتفاق افتادنشان و پشت سر هم سروده
نشدند بلکه در پایان کار سخنور توس بود که آثار نوشته شده اش به ترتیب تاریخی پشت
سرهم چیده شدند و شاه نامه گان را ساختند.
همین از دید زمانی و کرونیکی در پی
هم سروده نشدن داستانها و وارد جزئیات نشدن نیز سبب می شود که گاهی در بخش هایی از
شاهنامه پرسش هایی برای خواننده پیش آید که او پاسخ آنها را بصورت نه چندان روشن
در داستانهای بعدی و یا حتی از دیدگاه کرونیکی پیشین شاهنامه بتواند بیابد البته
اگر خواننده ابیات پیشین را در یاد داشته باشد و بتواند ارتباطات معقول و مستدل
محتوایی میان آنها برقرار نماید.
فردوسی
در چند جای شاهنامه از خوانندگانش درخواست کرده که به
شخصیت های داستان های او و معانی داستانهای بازگویی شده توسط او یک جانبه ننگرند و
تنها خوانش شاهنامه را کافی ندانند، بلکه خود نیز در باغ بی بدیل تاریخ و فرهنگ
باستان به کنکاش و کاوش بپردازند و پیوسته آگاهی های خود را در این زمینه تکمیل
نمایند:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند بَرِ
باغِ دانش همه رُفته اند
اگر بر درختِ برومند جای نیابم
که از بَر شدن نیست رای
کسی کو شَوَد زیرِ نخلِ بلند همان
سایه ز او بازدارَد گَزَند
توانم مگر پایهای ساختن بَرِ
شاخِ آن سروِ سایه فکن
کز این ناموَر نامهٔ شهریار به
گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فَسانه مَخوان به
رنگِ فُسون و بهانه مَدان
در
این نوشته کوشش بر این است که به این خواسته سخنور بزرگ به اندازه توان و آگاهی
نویسنده این سطور جامه عمل پوشیده شود.
داستانهای
شاهنامه بازگویی اسطوره هایی هستند که اینجا و آنجا کمی نیز از رویدادهای تاریخی
تاثیر پذیرفته اند یا دست کم با برخی از رویدادها و واقعیات تاریخی شباهتهایی
دارند. اگر بخواهیم اسطوره را تنها در یکی دو سطر تعریف کنیم شاید همین اندازه
بتوان گفت که اسطوره ها داستانهایی هستند که با گذشت زمان از دل تاریخ و فرهنگ
مردمان کشورها پدیدار می گردند. هر چند که اسطوره و تاریخ نگاری را نمی توان با هم
برابر دانست ولی این نکته را هم بایستی بر آن افزود که اسطوره ها گاهی با وقایع
تاریخی تا اندازه ای همگامی کرده اند.
در
برخی از داستانهای باستانی اسطوره ها بگونه ای که پذیریش وقایع تاریخی داستانها
برای مردمان پسندیده، خوشایند و گاه حتی ایده آل شوند، عرضه می شدند تا پذیرش آنها
نه تنها برای مردم آسان تر شود بلکه خود این وقایع نیز بکلی فراموش و نفی نشده و
به گونه ای خاطره مشترک آنان گشته و به آنها حس یکسان و در نتیجه آن نیرو و انگیزه بیشتری برای با هم به پیش رفتن
را بدهند و آنها را تشویق کنند که به هنگام تحمل ناملایمتی ها تسلیم نشده و ماهیت
خود را از دست ندهند. در این اسطوره ها تا آنجایی که مربوط به روابط میان اقوام
فلات قاره ایران می شود، کوشش شده که با وجود کشمکش های میان فرمانروایان کشورها، پیوندهای
میان اقوام و سرزمین ها باقی مانده و از گزندها حفظ گردند و از اینرو نیز ما در
شاهنامه که بازگو کننده داستانهای اسطوره ای است قوم مطلقا خوب و یا مطلقا بد
نداریم. این امر اما در مورد افراد و کردارشان صدق نمی کند. افراد در هر طرفی که
باشند می توانند خبیث و یا نیکو باشند. بنابراین هر گاه که در اسطوره های باشندگان
فلات قاره ایران پای قبایل و حتی اقوام به میان می آید، کوشش می شود تا ارج همه
نگاه داشته شود.
برای
نمونه از افسانه اسطوره ای آرش کمانگیر نام می بریم که در آن کوشش شده یک جانبه
نگری رخ ندهد. این داستان که در شاهنامه نیامده است از درگیری احتمالی باشندگان
گستره ایران با دیگران و شکست سنگین ایرانیان حکایت می کند که توسط کاری که آرش
کرد یا به او نسبت داده شد، نه تنها اصل درگیری در حافظه ملی مردمان فلات قاره نفی
نشد، بلکه شکست ایرانیان و سنگینی این شکست که بر گرده لشکر ایران انباشته شده بود،
دیر نپایید و وزن باخت. بار منفی این شکست ملی به سبب کاربزرگ و فرا انسانی یک قهرمان
اسطوره ای نه تنها در اذهان ایرانیها به فراموشی سپرده شد بلکه خود شکست هم به
پیروزی یا به یک برد – برد افتخار آمیزی مبدل
گردید که تا به امروز هم در خاطر ما باقی مانده و ما آنرا با سرور برای فرزندانمان
بازگویی می کنیم.
اما
اگر نیک بنگریم محتوای این داستان اسطوره ای یکجانبه نگر نیست و تنها از پیروزی
ایرانیها سخن نمی گوید بلکه هم زمان بگونه زیبا و روشنی از وفای به پیمان تورانیان
پیروز شده در میدان جنگ نیز گزارش می دهد. تورانیان به سبب پیروز بودنشان در میدان
جنگ سرزمینهای بسیاری را گرفته بودند و بهمین سبب از کامیابی های میدانی خویش غره
شده و برای ریشخند کردن ایرانیان با آنها پیمان بستند که اگر پهلوانی از ایران
بتواند تیری از چله کمانی به سمت دور دست جائیکه روزی مرز ایران بود پرتاب کند،
زمین های گشوده شده را تا اندازه ای که تیر پیموده به ایرانیان باز پس خواهند داد.
آنها هیچگاه متصور نمی شدند که تیری بتواند بیشتر از مسافت مشخصی را بپیماید. اما تیر
آرش با یاری خدای باد از کوه رویان به آمودریا رسید و اکنون تورانیان به سبب
پیمانی که از سر غرور و خود بزرگ بینی بسته بودند با کار بزرگی که آرش کرد و جان
بر سر آن نهاد، می بایست به آن پیمان وفا کنند. این بود که آنها سرزمینهای ایرانی
را که گشوده بودند به ایشان باز پس دادند و به گستره کشور خویش بازگشتند.
بدینگونه
داستان اسطوره یاد شده بالا همزمان از کارهای بزرگ هر دو گروه برای ما می گوید و
تشویقمان می کند که هر دو کار را که مربوط به باشندگان یک حوزه فرهنگی هستند، ارج
نهیم.
این
گونه نمونه ها که در شاهنامه نیز کم نیستند سبب می شوند تا بر دو یا گاهی حتی چند جانبه
نگریستن به محتوای داستانهای اسطوره ای باشندگان فلات قاره ایران اصرار بورزیم.
در
نمونه داستان آرش کمانگیر از وفای به پیمان سخن رفت و سبب شد تا ما هم به این
موضوع اشاره کنیم که از این پس در این نوشتار در مورد پیمان و وفای به پیمان و
شکستن پیمان و تبعات آن در شاهنامه بیشتر خواهیم خواند و اینکه پای پیمان ایستادن
تنها وظیفه زیردستان و تعهدی از پائین به بالا نبوده بلکه شاهان و بزرگان نیز در
مورد وظایف خویش که پیمانی اجتماعی – سیاسی و حتی ملی تلقی می شد، بهیچ روی جایز
نبود که پیمان شکنی کنند ورنه شایسته مقام خویش نمی بودند.
شاهنامه
نیز مجموعه ای از بازگویی داستانهای اسطوره ای مردمان همین بخش از جهان است که ما
آنرا بنام فلات قاره ایران می شناسیم. بخشی از جهان که دارای فرهنگی بسیار غنی و
کهن می باشد. در فرهنگی که ما از آن سخن می گوییم
وقایع تاریخی با پرداختن به جزئیات مربوط به وقایع کمتر به نگارش درآمده اند و داستانها
و اتفاقات به خصوص در گاه باستان بیشتر بگونه سینه به سینه و از پدر به پسر
بازگویی شده و برای ما بجا مانده اند.
فردوسی
نیز خود در آغاز داستان کیومرث به نکته کمبود و نبودن اسناد نوشتاری در گاه باستان
و دورانهای پس از آن اشاره می کند و نیز اینکه هنگامی هم که او سرودن شاه نامه گان
خود را آغاز کرد، هنوز هم انتقال روایات و نکات و وقایع تاریخی بدین گونه و روش
ادامه داشته است:
سخن گوی دهقان چه گوید نخست؟ که
نام بزرگی به گیتی که جست؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟ ندارد
کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید
تو را یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش؟ که
را بود از آن برتر آن پایه بیش؟
از
اینرو اسطوره خوان ها (گوسان ها) با تفاسیر و تعاریف و خوانش هایشان نقش بسیار
منحصر بفرد و بزرگی را در سرنوشت بازگویی سرگذشت مردمان حوزه فرهنگ ایرانی بازی کردند
و شخصیت مشترک تاریخی و فرهنگی آن ها را نه تنها زنده نگاه داشته که جلا نیز دادند.
بی
شک همه خوانش های این گوسان ها با یکدیگر یکسان نبودند، همانطور که اسطوره های
یونانی هم در نقاط گوناگون یونان تعاریف متغیری داشتند و این حالت ادامه داشت تا
هنگامیکه اسطوره نگارها پا به عرصه نهادند و خوانده ها را به نگارش درآوردند و از
آن پس داستانهای اسطوره ای را یکدست تر برای ما به یادگار گذاشتند.
در
این میان کمتر اسطوره نگاری پیدا می شود که با گفتار زیبا نه تنها ارزشهای بزرگان
و قهرمانان قوم خویش را بازگویی کند بلکه در جای خود به شخصیت های اسطوره ای رقیب
نیز ارزش و بها دهد. فرزانه طوس قادر به انجام این کار بود. او توانست به هنگام
بازگویی روایات و داستانهایی که بدست او رسیده بودند پیوسته جانب بیطرفی را نگاه
داشته و همه چیزها را بگوید و نه تنها بخشهایی که مربوط به ایرانیان و در ستایش
کارهای ایشان است. او بدینگونه نشان داد که معتقد نیست که دیگران و کارهایشان پیوسته
همه بد هستند و ایرانیان و کارهایشان همیشه همه درست و خوب.
ما
در شاه نامه گان فردوسی شخصیت های برجسته اسطوره ای زیادی را میابیم که عمدتا همگی
نیز ایرانی نیستند. هر چند که این پرسش مطرح است "آیا رواست که سوای
پرداختن به محتوای روایات از منظر تعلقات اقلیمی و از منظر دورانهایی که سرزمین ها
گونان به سبب خوانش های گوناگون از یک آئین واحد رنگ گرفتند و نیز بستگی های
خاندانی که همگی مرزهای گستره ها را از یکدیگر تفکیک می کنند، فرهنگ همه باشندگان فلات
قاره را از یکدیگر جدا پنداشت و اینگونه آنها را بررسی کرد؟" که پاسخ به
این پرسش خود داستان دیگری است و به نوشته جداگانه ای نیاز دارد.
در
اینجا و در رابطه با این پرسش تنها کوتاه به این نکته اشاره می کنم که بنا به نام مکانهای
یاد شده در شاهنامه، جاهایی مانند کشور امروزی تاجیکستان و سمرقند و بخارا را می بایست
جزو محدوده جغرافیایی توران شمرد ولیکن تا به امروز هم می بینیم که همین نواحی هنوز
هم یکی از مراکز عمده پخش و پایداری حوزه فرهنگ ایرانی هستند و باشندگان آنها در
مجموع شاید با داستانهای شاهنامه آشنایی بیشتری داشته باشند و این داستانها را
بهتر و دقیق تر از باشندگان کشوری که امروزه ایران نام دارد، بدانند و بخوانند.
بی
شک بسیاری از خوانندگان این سطور در مورد دیوار نگاره های سغدی پنجکنت و
"اتاق رستم" چیزی دیده و یا از آن شنیده اند و این در حالیست که گستره سغد
در شاهنامه به توران تعلق داشت و نه به ایران.
در
داستان سیاوش هنگامی که او به دستور کیکاووس به سمت توران لشکر کشیده بود، افراسیاب
با گسیل کردن پیام رسانی و فرستادن پیامی خیلی روشن به او یادآوری می کند که قصد
جنگ کردن با سیاوش را ندارد ولی از سغد تا آمودریا گستره پادشاهی اوست و از آن
کشور ایران نمی باشد و این جدا بودن سرزمینهای شمالی از گستره ایران از زمان سلم و
تور اینچنین بوده:
زمین تا لب رود جیحون مراست به
سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر زبر
شد جهان آن کجا بود زیر
این
یعنی شهر سغد شهری کاملا تورانی و پایتخت افراسیاب بوده است. بنابراین اگر ساده انگار
باشیم، می بایستی اکنون شگفت زده نشویم که سغدیان کهن در پنجکنت، رستم زابلی را
دشمن خود بپندارند زیرا که او نه تنها با ایشان هیچگونه نزدیکی ندارد بلکه زمانی
حتی شهر سغد را تسخیر کرد و در آنجا بر تخت افراسیاب نشست و لشکریان تورانی را
پراکنده ساخت. از اینرو سغدی ها می بایست از او خاطره نه چندان خوشی داشته باشند
نه اینکه با نقش هایی از کارهای پهلوانی او دیوارهای خانه های خود را تزیین کنند و
کسی هم ایرادی بر ایشان نگیرد، اما همانگونه که می بینیم، عملا اینطور نشد.
بیشتر
نبشتن در این مورد را به فرصت دیگری وامی گذارم و به موضوع اصلی این نوشته که پرداختن
به زندگی و شخصیت پیران ویسه می باشد، می پردازم.
بخش
یک
بی
گمان یکی از شخصیتهای اسطوره ای بسیار جالب و همزمان نیز پرسش برانگیز در شاهنامه
فردوسی مردی است بنام پیران پسر ویسه که سالار ختن، سپهسالار توران و در برهه
زمانی مشخصی فردی بسیار تاثیرگذار و تعیین کننده در شاهنامه است با شخصیتی بظاهر چند
گونه و به گفته امروزیها اسکیزوفرن. بر آن نیز این را افزون نمایم که صرف تورانی
بودن او و جنگهایی که او با ایرانیان کرد سبب می شود که پیران در نزد ایرانیان
دشمن تلقی شود و احیانا برخی از کارها و نیات او کمرنگ تر از آنچه که واقعا بودند
قضاوت گردند و حقیقتا نیز او سپهسالار سپاه توران بود. سپاهی که بارها با ایرانیان
به جنگ آمد. اینکه آیا این تلقی برداشت و باور کاملا درستی می باشد و یا نه را
کوشش می کنم همراه با خواننده این سطور در طی این نوشته پیگیری کرده تا با هم
بیشتر شخصیت پیران را دریابیم.
پرداختن
به پیران که بنا به شاهنامه به سال زیاد عمر کرده و در گاه پادشاهان متعدد در زمان های گوناگون و در داستان های بسیاری از
شاهنامه ظاهر گشته و در موضوعات گوناگون به کنش و واکنش می پرداخته، سبب می شود که
همزمان و در رابطه با کارهای پیران با کنش ها و واکنش های بسیاری از پهلوانان
ایرانی هم روبرو شویم و الزاما آنها را با یکدیگر بسنجیم. این سنجش ها را هم
بایستی کوشش نمائیم تا همانند خود گوینده داستان یعنی فردوسی بیطرفانه انجام دهیم.
پیش
از آغاز کردن داستان سرگذشت پیران، همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، یاد آوری می
کنم که در طی نوشته به نکاتی و بخش هایی از شاهنامه می رسم که براین باورم نبایستی
تنها آنها را خواند و از آن گذر کرد، بدون اینکه اشارات درون آنها را دریافت، بلکه
شایسته است که به این داستان ها و بخش ها کمی ژرف تر بپردازیم، ورنه قیاس ها و
سنجش ها سطحی و گاهی نادرست خواهند بود.
از
اینرو کوشش می کنم تا بهمراه خواننده به آنها بیشتر پرداخته و دقیق تر به داستانها
توجه نمایم. گاهی نیز پرسشهایی را مطرح می کنم و کوشش هم می کنم برای آنها پاسخی
بیابم. هر گاه برای پرسشی پاسخی یافتم، آن را نوشته و به نقد دیگران می گذارم ولی
کم هم پیش نمی آید که پاسخی که خودم را نیز کاملا قانع کند، نمی یابم و از اینرو
برای یافتن پاسخ نزد دیگران یاری و مشورت می جویم و یا پرسش را بی پاسخ می گذارم
تا شاید کسی آنرا بخواند و پاسخی دهد.
پبش
از پرداختن به پیران، می خواهم نظر خواننده را به مقاله ای با نام هند و اروپائی های چینی که پبش از این نوشته ام جلب نمایم. این مقاله را از این رو اینجا عنوان می کنم چون در
بخشهای گوناگونی از شاهنامه در رابطه با پیران آمده است که او از سرزمین ختن به
یاری و دستیاری افراسیاب می آمده و هرگاه نیز در جنگها و نبردهای با ایرانیان به
مشکلی بر می خورده ،سپاهیان چین و هند و ترک را به یاری می آورده و از ایشان کمک
می خواسته است. در مقاله نام برده شده به موقعیت جغرافیایی و تاریخی و قومی این
سرزمین (ختن) اشاره های موثقی شده است. در دنباله نوشته پیرامون پیران، بیشتر به مقاله هند و اروپائی های چینی که آخرین
دست آورد پژوهشگران بین المللی در این مورد بخصوص است، بازخواهم گشت. در مورد ختن
هم مقاله کوتاهی نوشته ام با نام پادشاهی باستانی ختن و
شاهنامه که خواندن آن را نیز توصیه می کنم زیرا می تواند به
چندی از پرسشهایی که در مورد ختن می توانند مطرح گردند، پاسخ دهد.
استناد
کردن به نوشته هند و اروپائی های چینی از این نظر حائز اهمیت است که حکیم فردوسی
در طول بازگویی داستانهایی از شاهنامه اشارات فراوانی به مواردی کرده که برخی از
آنها به تازگی توسط پژوهشگران یافته و اثبات شده اند. از این رو اشارات ضمنی
فردوسی بزرگ در هزار سال پیش به موارد بسیارمایه
شگفتی است.
از
سوی دیگر و در کنار اینگونه موضوعات فردوسی در شاهنامه به مواردی نیز اشاره کرده
که با درنظر گرفتن دانش امروزی، پذیرش بی چون و چرای آن ها با دشواری همراه است و
منطقی و یا دست کم به اندازه کافی واضح و قاطع به نظر نمی رسند. برخی از این موارد
گاهی پرسشهای بی پاسخ مانده ای نیز مطرح می کنند. با پیشروی بیشتر در این نوشته به
نمونه هایی از هر دو گونه برخواهیم خورد.
داستانهای
اسطوره ای ایرانی (مرزهای سیاسی ایران امروزی تنها بخشی از گستره ایران فرهنگی را
تشکیل می دهد و نه همه آنرا) بازگویی روایاتی از دورانهایی بود که در آن ها روابط
قبیله ای و پیوندهای خونی و نسبی و دوستی ها و پیوندها و پیمان ها بسیار محکم و
پایدار بودند و شیوه ها و روش های خود را داشتند که شاید امروزه برای خواننده
شاهنامه نامانوس، ناپذیرفتنی، شگفت آور، پرسش برانگیز و یا گاهی حتی حسرت برانگیز
باشند که چرا ما امروزه اینقدر از آنها دور شده ایم؟
در
این میان پیمان ها نقش بسیار پررنگی را بازی می کردند. ماندن بر سر پیمان یک بایست
و گذشتن از پیمان گناهی بس نابخشودنی بود. در اینجا برای نمونه به یک پیمان اشاره
می کنم و اینکه این پیمان چگونه بایستی نگاه داشته می شد ورنه پیمان شکن آگاهانه گناه
بزرگی را به جان می خرید و این امر در نزد همه قبایل و جوامع باشندگان فلات قاره
ایران اعتبار داشت. این نمونه را از اینرو در اینجا می آورم زیرا در طی نوشته
پیران به موضوع پیمان و نقشی که پیمان ها بازی کردند و یا می توانستند بازی کنند
بسیار بر خواهیم خورد.
می
دانیم که میان خاندان پیشدادیان و خاندان سام سوار که در بسیاری موارد پیشدادیان
را پشتیبانی کردند پیمان دوستی برقرار بود و بمناسبت همین دوستی بود که پیشدادیان
زاولستان را که از کابل تا مکران گسترش داشت به خاندان سام واگذار نمودند و خود
هیچ ادعائی بر آن نداشتند و شاهان پیشدادی و پس از آنها کیانی هیچگاه درصدد بر
نیامدند تا خصمانه وارد این بخش شوند مگر گشتاسپ و پسرش اسفندیار و نوه اش بهمن که
اینکار آنها هم خاندان کیانی را به باد داد و هم طبقه پهلوانی ایران را. از اینرو
بود که تا این زمان نیز سیستانی ها هرگاه که نیاز می افتاد به یاری دربار شاه
ایران می شتافتند.
هنگامی
که زال زر پسر سام سوار برای جمع آوری مالیات به کابل که خراجگزار خاندان سام بود
ولی جزو پادشاهی منوچهر نبود، رفت با دیدن رودابه دختر مهراب شاه دل بدو باخت و
رودابه نیز متقابلا دل به زال سپرد و ایندو شبی که در کنار هم نشسته بودند آرزو
کردند که با یکدیگر پیوند زناشویی ببندند، اما هر دو نیز می دانستند که خاندان سام
با پیشدادیان پیمان بسته است و از اینرو هر گونه نزدیکی و وصلت با خارجیان از این
پیمان پذیرفتنی نیست.
ببینیم
ایندو هنگامی که زال شبانه و پنهانی نزد رودابه رفته بهم چه می گویند:
همان زال با فر شاهنشهی نشسته
بر ماه بر فرهی
حمایل یکی دشنه اندر برش ز
یاقوت سرخ افسری بر سرش
همی بود بوس و کنار و نبید مگر
شیر کو گور را نشکرید
آنها با یکدیگر می می نوشیدند همدیگر را می بوسیدند ولی پیشتر از این هم نیز
نمی رفتند همانند شیری که گوری را شکار نکرده باشد.
سپهبد چنین گفت با ماه روی که
ای سرو سیمین بر و رنگ بوی
منوچهر اگر بشنود داستان نباشد
برین کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش ازین
کار بر من شود او بجوش
زال در دنباله این گفتار و ابراز نگرانی که شاه ایران و پدرش سام با این پیوند
هم آهنگ نخواهند بود به رودابه می گوید، من به خاطر تو از جان می گذرم و به درگاه
یزدان نیایش می کنم که رای شاه ایران و سام را بگرداند تا من بتوانم آشکارا با تو
پیوند بندم. رودابه نیز در پاسخ به او می گوید پدر او مهراب شاه کابلی نیز با این
پیوند موافق نخواهد بود و او نیز از خان و خاندان دوری خواهد گزید:
ولیکن نه پرمایه جانست و تن همان
خوار گیرم بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم که
هرگز ز پیمان تو نگذرم
شوم پیش یزدان ستایش کنم چو
ایزد پرستان نیایش کنم
مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید
ز خشم و ز پیکار و کین
جهان آفرین بشنود گفت من مگر
کاشکارا شوی جفت من
بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم
از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا جهان
آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوان جهان زال زر که
با تخت و تاجست وبا زیب و فر
همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد
دور بود، آرزو پیش بود
خرد دور بود، آرزو پیش بود را بایستی به این معنا گرفت که معمولا افراد در
چنین پیوندهایی به موقعیت های اجتماعی و اقتصادی که می توانند به دست آورند و یا
از دست بدهند، می اندیشند و خود را به خطر نمی اندازند، اما زال و رودابه به این
چیزها نمی اندیشیدند و آرزوی پیوند با یکدیگر را داشتند.
کوتاه شده این ماجرا اینستکه فردای آنروز زال بنزد پدرش سام سوار می رود و
ماجرا را برای او می گوید و سام بسیار دژم می شود ولی بنا به رای موبدان و بزرگان
نامه ای برای منوچهر شاه می نویسد و از او در اینمورد بخصوص کسب تکلیف می کند.
منوچهر نیز نخست مخالفت می کند ولی باز بنا به رای موبدان و مهتران که پیش بینی می
کردند از این زناشویی فرزندی پدید آید که سرنوشت پادشاهی ایران در دستان او خواهد
بود و اوست که از این مرز و طبقه پهلوانان آن دفاع می کند، پس منوچهر پس از رایزنی
با موبدان و گذاشتن امتحانی برای زال که در آن زال موفق شد، موافقت خود را با این
پیوند زناشویی اعلام می کند. همانطوریکه می بینیم هنگامی که پهلوانی در خارج از
مرزهای ایران و زاولستان که هم پیمان با ایران بود به کسی که از این گستره نبود دل
می بندد، این پیمانهای خاندانی او هستند که می توانند مانع انجام وصلت شوند و نخست
بایستی رضایت و خشنودی هم پیمانان جلب گردد ورنه بیم آن می رود که پیمان شکسته
شود. خاندان ویسه پدر پیران نیز با خاندان پشنگ پدر افراسیاب در پیمان بود و پیران
نجات دو کشور ایران و توران را از بلای جنگ در بستن پیمان میان این دو کشور می دید
که به آن خواهیم رسید.
نکته
دیگری که می خواهم در آغاز این نبشته به آن بپردازم این است که به گمان من شخصیت
هم سنگ پیران در سوی ایرانی رستم می باشد، هر چند که راهها و روش های این دو با
یکدیگر کاملا متفاوت هستند، اما هر دو در یک هنجار بخصوص و تعیین کننده با یکدیگر
همگونی فراوان دارند. به این نکته نیز دوباره در این نوشته، بسته به مورد، اشاره خواهم کرد.
شاید
بتوان اودیسه ر از میان شخصیت های اسطوره ای یونانی،همسنگ پیران دانست. اودیسه نیز
مانند پیران هم شاهک بود، هم پهلوان و هم پایبند به پیمانش. اودیسه نیز با
یونانیان مرکزی هم پیمان بود و دیربازی سرفرماندهی بخشی از سپاهیان یونانی را در
یورش ایشان به تروا بعهده داشت. اما تفاوت میان اودیسه و پیران این است که اودیسه
حیله گر بود و پیران چاره جو و این تفاوت بسیار بزرگی در مقوله تفسیر و تحلیل
شخصیت افراد و در پی آن واکاوی کنش ها و واکنش های ایشان در داستان ها و اسطوره
های ایشان می باشد.
بطور کلی و خلاصه می توان گفت که فرد حیله
گر در همه حال تنها به خود می اندیشد و خودخواه است و حتی در جمع همواره خود اوست
که برایش اهمیت دارد. در حالی که چاره جو کسی است که تنها به خود نمی اندیشد و
وجود و دلبستگی ها و علایق خود را در جمع تعریف می کند. به سبب همین
تفاوت است که فرد حیله گر را که فرصت و موقعیت داشته باشد انتقام جو و جنگ طلب و
در برابر آن چاره جو را حتی در هنگام جنگ بیشتر صلح جو و آرامش خواه می سازد.
اینکه پیران فردی چاره جو بود را می توان در داستانهای سیاوش و بیژن و حتی
بهرام یل پسر گودرز بوضوح مشاهده کرد.
من به راستی نمی دانم که آیا اودیسه یونانی نیز در شرایطی مشابه این آمادگی را
می داشت که همانند پیران با وجود از دست دادن خویشان و نزدیکان بسیار در نبردها و
داستانها باز هم با مدارا و دورنگری در رابطه با علایق جمعی و نه
فردی به مسائل بنگرد و در نهایت بیشتر بدنبال سیاست برد – برد برای طرفین باشد یا
نه؟ با در نظر گرفتن تعاریفی از شخصیت
قهرمانان اساطیری یونان و حتی خدایان ایشان که در کوه المپ منزل کرده بودند در
آثار یونانی که در مورد آنها نوشته شده است، پذیرشش بسیار سخت است.
به راستی نیز بنظر می رسد که پیران نخستین فرد در اسطوره ها باشد که به سیاست
برد – برد توجه می کرد و به دنبال آن بوده است.
پیران
پسر ویسه بود و خود ویسه هم پسر زادشم و نوه
تور. زادشم در شاهنامه نیای پشنگ پادشاه توران و پدر افراسیاب است. پس تا اینجا دریافتیم که ویسه عموی پشنگ می
باشد.
آوردن
این موضوع در اینجا به این سبب می باشد که پیوندهای خانوادگی در میان اقوام باستانی
بسیار ارجمند و با ارزش شمرده می شدند وهم زمان نیز وظایف و مسئولیت هایی را هم
بهمراه می داشت. این در شرق تا به امروز نیز چنین است. در ادامه این نوشته ناگزیر
می شوم به این رابطه های خانوادگی باز اشاره کنم.
در
شاهنامه نخستین بار از ویسه در زمان پادشاهی پشنگ تورانی که رقیب نوذر شاه ایران
بود، با سمت سپهسالار لشکر توران یاد می شود. به دیگر سخن ویسه سپهسالار لشکریان
برادر زاده خود بود. هنگامیکه منوچهر شاه
ایران درگذشت. نوذر که بر جای او نشسته بود سر ناسازگاری با مردمان و بزرگان گذاشت
و ایرانیان نیز ناراضی شده بودند. پشنگ که موقعیت را برای یورش به ایران مناسب می
دانست بزرگان لشکر خویش را بخواند و آنجا برای نخستین بار نام ویسه برده می شود:
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه بشد
آگهی تا به توران سپاه
ز نا رفتن کار نوذر همان یکایک
بگفتند با بد گمان
چو بشنید سالار توران پشنگ چنان
خواست کآید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش ز
گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را بخواند
و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان چو
کلباد جنگی، هژبر دمان
سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ که
سالار بد بر سپاه پشنگ
در
اینجا می بینیم که سپهسالاری لشکریان توران از دیر هنگام به عهده خانواده ویسه که
با خانواده شاهی توران نیز بستگی و قرابت داشت، بوده است.
جنگ
در ناحیه دهستان میان لشکریان ایران و لشکریان توران آغاز شد. فرماندهی سپاه ایران
را قارن به عهده داشت.
سراسر
دشت پر شده بود از لشکریان انبوه تورانی که شمارشان به رقم افسانه ای و باور
نکردنی 400 هزار نفر می رسید:
سپه را که دانست کردن شمار؟ برو
چارصد بار بشمر هزار
بجوشید گفتی همه ریگ و شخ بیابان
سراسر چو مور و ملخ
بنا
گاه از دل لشکریان تورانی جنگجوی پر ابهت و دلیری بنام بارمان به جلوی سپاه ایران
آمد و مبارز طلبید. از میان سپاه ایران کسی از جایش تکان نخورد مگر قباد پیر برادر
قارن رزم زن پسر کاوه آهنگر فرمانده سپاه ایران:
بشد بارمان تا به دشت نبرد سوی
قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار که
دارد که با من کند کارزار؟
نگه کرد قارن به مردان مرد از
آن انجمن تا که جوید نبرد؟
کس از نامدارانش پاسخ نداد مگر
پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش ز
گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم از
آن لشکر گشن بد جای خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوی یکی
پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد میان
دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید که
از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایه ور کدخدای سپاه همی
بر تو گردد همه رای شاه
بخون گر شود لعل مویی سپید شوند
این دلیران همه نا امید
شکست اندرآید بدین رزم گاه پر
از درد گردد دل نیک خواه
نگه کن که با قارن رزم زن چه
گوید قباد اندر آن انجمن؟
بدان ای برادر که تن مرگ راست سر
رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز از
امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد شکارست
و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش بدانگه
که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست سرش
نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان همی
رفت باید ز بن بی گمان
قباد
پیش از رفتن به جنگ و کشته شدن از قارن برادرش درخواست کرد که اگر در نبرد کشته شد،
پیکرش را در میدان رها نسازد بلکه مهربانی کرده و در آرامگاه استودان بگذاردش:
اگر من روم زین جهان فراخ برادر
به جایست با برز و شاخ
یکی دخمهٔ خسروانی کند پس
از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب تنم
را بدان جای جاوید خواب
سپار ای برادر، تو پدرود باش همیشه
خرد تار و تو پود باش
بگفت این و بگرفت نیزه به دست به
آوردگه رفت چون پیل مست
قباد
از سپیده دم تا هنگام ظهر در میدان با بارمان جنگید وهمانگونه که خودش پیش بینی
کرده بود، سرانجام نیز در این نبرد کشته شد. بارمان با سنگی بزرگ چنان به نشستنگاه
قباد زد که قباد از اسب بر زمین افتاد و بمرد. بارمان سپس خوشنود بسوی افراسیاب
باز گشت. بارمان پسر ویسه و برادر پیران بود.
فردای
آن روز نیز شاهزاده جوان افراسیاب در برابر قارن به میدان در آمد. ایندو نیز تا
تاریک شدن هوا با یکدیگر به سختی نبرد کردند و چون شب فرا رسید افراسیاب نا امید
از پیروزی به اردوگاه خود رفت.
کشته
شدن قباد در جنگ بار سنگینی بود بر روی قلب قارن. در شاهنامه قارن و قباد پسران
کاوه آهنگر هستند. پس از کشته شدن قباد نوبت به کین خواهی قارن می رسد و ما می
بینیم که داستانهای شاهنامه تنها منحصر به
جنگ و کین خواهی میان شاهان و بازماندگان سلم و تور از یک سو و بازماندگان ایرج در
سوی دیگر باقی نمی ماند بلکه این یلان و پهلوانان دوکشور نیز هستند که از یکدیگر و
خاندانهای یکدیگر کین می جویند. زین پس شاهد کین خواهی و کین جویی میان فرزندان
قارن ایرانی و ویسه ختنی نیز خواهیم بود که تا زمان نوه قارن یعنی گودرز و فرزند
ویسه یعنی پیران بطول خواهد کشید و دورانهای بسیار طولانی را در بر خواهد گرفت.
به
گمان من از میان یلان و پهلوانان بسیاری که از هر دو خاندان قارن (گودرزیان) و
خاندان ویسه (ویسه گان) در داستانهای شاهنامه نام برده میشوند و دلیریها می کنند،
پیران از همه سیاستمدار تر و چاره جو تر است.
آوردن
این بخش از ابیات شاهنامه که پیش از این آوردم و ظاهرا ربطی به پیران ندارند، از اینرو بود تا چگونگی
کاشته شدن تخم کین را میان خاندانهای قارن و ویسه بازگو کرده باشم زیرا آگاه بودن
از وجود این کین های کهن میان ایندو خاندان، ارزشمند بودن کارها و کنش های پیران
را بعدها در میان اینهمه کین خواهی و دشمنی میان یلان و پادشاهان نمایان می سازند.
باری
شاه نوذر پس از نخستین نبردها متوجه می شود که اوضاع می تواند برای بنه لشکر
(شبستان و خانواده های سپاهیان) بسیار خطرناک شود و از اینرو به دو پسر خویش طوس و
گستهم ماموریت می دهد که خانواده سپاهیان را به سمت پارس ببرند. پشنگ هم که اعمال
سپاهیان ایرانی را زیر نظر داشت بلافاصله فشار را بر سپاهیان نوذر شاه می افزاید و
کروخان ویسه نژاد را هم بدنبال طوس و گستهم بسوی پارس گسیل می دارد. بدنبال این
کار که از سوی پشنگ انجام می گیرد، قارن نیز در پی کروخان بسوی پارس به راه می
افتد، اما پیش از بیرون رفتن از دژ بارمان را جلوی سپاه توران در برابر دیوارهای
دژ می بیند:
چو نیمی گذشت از شب دیریاز دلیران
به رفتن گرفتند ساز
بدین روی دژدار بد گژدهم دلیران
بیدار با او بهم
وزان روی دژ بارمان و سپاه ابا
کوس و پیلان نشسته به راه
کزو قارن رزم زن خسته بود به
خون برادر کمربسته بود
برآویخت چون شیر با بارمان سوی
چاره جستن ندادش زمان
یکی نیزه زد بر کمربند اوی که
بگسست بنیاد و پیوند اوی
سپه سر به سر دل شکسته شدند همه
یک ز دیگر گسسته شدند
سپهبد سوی پارس بنهاد روی ابا
نامور لشکر جنگ جوی
اینجا
دوباره از ویسه پدر پیران در شاهنامه یاد می شود ولی هنوز از خود پیران در شاهنامه
خبری نیست.
پس
از رفتن قارن به سوی پارس ، شاه نوذر در جنگ درمانده می شود و در درون دژ با
لشکریانش پناه گرفته و همانجا می ماند.
پشنگ نیز بی هیچ درنگی از این موقعیت استفاده کرده و ویسه را در پی قارن به سوی پارس می فرستد تا پشت سپاه
ایران را تاراج و اسیر کند. همانطور که گفتم در اینجا دوباره از ویسه و در رابطه
با ویسه کمی بیشتر گفته می شود و اشاراتی می شوند که دانستن آنها از سوی فردوسی در
هزار سال پیش بسیار شگفت انگیز است. فردوسی می بایست اطلاعاتی داشته بوده باشد که
بتواند نامهای مکانها و شخصیتها را با این دقت و در رابطه با یکدیگر در کنار هم
بنشاند.
شگفت
انگیز اینکه پیش از او و پس از او نیز کس دیگری با این همه دقت این کار را نکرده و
اشاراتی اینگونه ننموده است و اگر هم جائی اشاره ای رفته و یا نامی برده شده،
بیشتر در رابطه با داستانهای شاهنامه و برگرفته از آن بوده است. در این رابطه
شایسته است که به مقاله هند و اروپائیهای چینی که پیشتر هم به آن اشاره
کرده بودم، نظری افگنده شود بخصوص
آنکه این کشفیات به تازگی انجام گرفته اند و تا همین چند سال پیش هم گفتگویی و خبری
از آنها در محافل معتبر آکادمیک جهان موجود و در دسترس نبود:
چو نوذر فرو هشت پی در حصار برو
بسته شد راه جنگ سوار
سواران بیاراست افراسیاب گرفتش
ز جنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد سپهبد
کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید به
راه بیابان سر اندر کشید
کزان سو بد ایرانیان را بنه بجوید
بنه مردم بد تنه
سپهبد
کروخان ویسه نژاد.
دیوان
دهخدا سپهبد کروخان را برادر ویسه می نامد ولی ولف او را پسر ویسه و برادر پیران
می داند. اما چیز بسیار مهم دیگری که در این بیت بازگفته می شود "نامور
ترک" است. اینجا فردوسی آگاهانه از واژه ترک استفاده کرده ولی توضیح
بیشتری هم نداده است. ما در این مورد به توضیحات بیشتری در ادامه این داستان و در
داستان های بعدی خواهیم رسید. از اینرو من در اینجا آنرا پیگیری نمی کنم ولی استاد
توس دوباره به این موضوع خواهد پرداخت و من نیز به پیروی از سخنور توس در جای خود
در این باره خواهم نوشت.
قارن
سپهسالار لشکر ایران که پیش از آن برادرش قباد را در جنگ با تورانیان از دست داده
بود بدنبال کروخان ویسه نژاد راه پارس را پیش می گیرد و نوذر در دژ باقی می ماند.
جنگ میان دو لشکر چه پیرامون دژی که نوذر در آن پناه گرفته بود و چه در راه پارس
ادامه پیدا می کند.
پشنگ پادشاه تورانی و پدر افراسیاب که از دست نیافتن به قارن بسیار نگران شده
بود، سپهسالار خویش ویسه را می خواند و به او می گوید بدان که اگر قارن بدنبال پسر
تو به راه افتاده است، باید پسرت را کشته بپنداری. اکنون نیز به شتاب بدنبال قارن
برو شاید که بتوانی چیزی را نجات دهی:
چنین گفت با ویسهٔ نامور که
دل سخت گردان به مرگ پسر
که چون قارن کاوه جنگ آورد پلنگ
از شتابش درنگ آورد
ترا رفت باید ببسته کمر یکی
لشکری ساخته پرهنر
ویسه هم شتابان به دنبال قارن به راه افتا، اما پیشگویی پشنگ درست از آب در آمده
بود:
بشد ویسه سالار توران سپاه ابا
لشکری نامور کینه خواه
ازان پیشتر تا به قارن رسید گرامیش
را کشته افگنده دید
دلیران و گردان توران سپاه بسی
نیز با او فگنده به راه
دریده درفش و نگونسار کوس چو
لاله کفن، روی چون سندروس
ز ویسه به قارن رسید آگهی که
آمد به پیروزی و فرهی
ستوران تازی سوی نیمروز فرستاد
و خود رفت گیتی فروز
ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی سوی
پارس چون باد بنهاد روی
قباد برادر قارن بدست بارمان سردار ویسه کشته شد و
قارن نیز هم بارمان را کشت و هم کروخان یکی
از پسران ویسه را. ما هنوز هم از دورانی می نویسیم که در آن پیوندهای قبیله ای و
خاندانی بسیار محکم و استوار بودند و دوستی ها و کین ها تا نسلها بعد پابرجا می
ماندند.
این روحیات و حالات را هنوز هم در سیستان و بلوچستان و در میان پشتونهای
افغانستان می توان بوضوح یافت.
نگاره ای خیالی از قارن رزم زن
سپهبد
قارن که کار بنه و پشت سپاه ایرانیان را به سامان رسانده بود سوارانی را به نیمروز
(بخشی از زاولستان سرزمین خاندان سام) روان کرد تا در آنجا با جلب همکاری و
پشتیبانی زال به مقابله با سپاهیان توران که اکنون بخش بزرگی از سرزمینهای ایرانی
را تصرف کرده بودند، بپردازد. او خود نیز با سپاهیانش پشت سر ایشان می رفت که
بناگاه در میان راه از سمت چپ با لشکریان تورانی مواجه می شود. از سمت چپ یعنی از
سوی شمال، دقت فردوسی در اینجا بسیار تحسین برانگیز است زیرا قارن از پارس به سوی
نیمروز در حال حرکت بود یعنی از غرب به شرق که از سمت شمال سواران ویسه رسیدند و
شمال دقیقا دست چپ مسیری است که قارن می پیمود:
چو از پارس قارن به هامون کشید ز
دست چپش لشکر آمد پدید
ز گرد اندر آمد درفش سیاه سپهدار
ترکان به پیش سپاه
رده برکشیدند بر هر دو روی برفتند
گردان پرخاشجوی
ز قلب سپه ویسه آواز داد که
شد تاج و تخت بزرگی به باد
ز قنوج تا مرز کابلستان همان
تا در بست و زابلستان
همه سر به سر پاک در چنگ ماست بر
ایوانها نقش و نیرنگ ماست
کجا یافت خواهی تو آرامگاه؟ از
آن پس کجا شد گرفتار شاه
چنین داد پاسخ که من قارنم گلیم
اندر آب روان افگنم
نه از بیم رفتم، نه از گفت وگوی به
پیش پسرت آمدم کینه جوی
چو از کین او دل بپرداختم کنون
کین و جنگ ترا ساختم
برآمد چپ و راست گرد سیاه نه
روی هوا ماند روشن نه ماه
سپه یک به دیگر برآویختند چو
رود روان خون همی ریختند
بر ویسه شد قارن رزم جوی ازو
ویسه در جنگ برگاشت روی
فراوان ز جنگ آوران کشته شد به
آورد چون ویسه سرگشته شد
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن نرفت
از پسش قارن رزم زن
بشد ویسه تا پیش افراسیاب ز
درد پسر مژه کرده پرآب
در همان زمانی که سپاهیان تورانی با سپاهیان ایرانی که برای نگاهداری بنه و
شبستان خویش و به جهت پشتیبانی خویشان خود علیرغم میل و نظر نوذر شاه به سمت پارس
روان شده بودند درگیر شدند، پشنگ از فرصت خلوت شدن پیرامون نوذر شاه استفاده کرد.
او به باقیمانده لشکر ایران حمله برد و نوذر، پادشاه ایران بدست پشنگ افتاد. پس از
آن پشنگ از بازگشت ویسه و خبر شکست او در برابر قارن آگاهی یافت. او می دانست که
پشت ایرانیان به شاهشان گرم است و بنابراین به بهانه گرفتن انتقام پسر ویسه از
ایرانیان دستور داد تا گردن نوذر را بزنند:
سوی شاه توران رسید آگهی کزان
نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم دو
رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست؟ کزو
ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن یکی
کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان ببر
تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد بدانست
کش روز کوتاه شد
اینگونه بود که نوذر کشته شد. این نکته نیزجالب توجه است که فردوسی بهنگام مرگ
نوذر از او بعنوان شاه نوذر یاد نمی کند بلکه این سپهدار نوذر است که هنگامی که از
بردنش به سوی افراسیاب آگاه می شود، در میابد که زمانش به سر رسیده است. شاه نوذر که
با مردم سر ناسازگای پیش گرفته بود و از اینرومردم و سپاهیان از دستش ناراضی بودند،
بهنگام یورش دشمنان بعنوان سردار سپاه بهمراه مردان خود به جنگ می رود و از صحنه
های جنگ و میادین رزم هم دور نمی ماند و سرانجام نیز با افتخار بعنوان سپهدار نوذر
می میرد. جالب تر اینکه پسران سپهدار نوذر هم پس از او بپادشاهی نمی رسند بلکه با
پیشنهاد زال تنها سپهدار می شوند و پادشاهی به شخص دیگری داده می شود:
شبی زال بنشست هنگام خواب سخن
گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزمزن نامداران خویش وزان
پهلوانان و یاران خویش
همیگفت هرچند کز پهلوان بود
بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرونژاد که
دارد گذشته سخنها به یاد
بهکردار کشتیست کار سپاه همش
باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر سپاه
است و گردان بسیار مر
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت بباید
یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی بتابد
ز دیهیم او بخردی
ما تا اینجا در شاهنامه آگاهی و خبر بیشتری در رابطه با ویسه دریافت نمی کنیم.
از خود ویسه نیز دیگر ماجرایی و داستانی گفته نمی شود و اگر فرد
دیگری در شاهنامه ظاهر نمی شد که پیوندی با ویسه داشته باشد، شاید دیگر هیچ نامی
از ویسه نیز برده نمی شد.
اما پیران پسر دیگر ویسه است که در شاهنامه نخستین بار در ماجرای
جنگ کیکاووس با شاه هاماوران ظاهر می شود و به سبب پیران است که زین پس در شاهنامه
از ویسه زیاد نام برده می شود. بطور کلی پیران در نوشته ها پیران ویسه نژاد خوانده می
شود.
هنگامی
که افراسیاب از دربند بودن کیکاوس و پهلوانان دربار او در سرزمین هاماوران آگاه می
شود بی هیچ گونه درنگی از آن استفاده کرده و با لشکریان فراوان به سرزمینهای ایرانی یورش می آورد و چنان پیش می رود که با
تازیان که از سوی دیگر به سرزمینهای ایرانی یورش آورده بودند و بخشهایی را تصاحب
کرده بودند، همسایه گشته و میان آنها بر سر تصاحب بیشتر سرزمینهای ایرانی جنگ در
می گیرد.
بزرگان
ایران برای رهاندن ایران از چنگ دو جناح تورانی و سواران دشت نیزه وران راه چاره را در این می بینند که به درگاه
خاندان سام رفته و از رستم برای نجات شاه و پهلوانان ایرانی از بند شاه هاماوران و
سپس پس راندن لشکریان افراسیاب و سواران دشت نیزه وران یاری جویند.
رستم
نیز بنا به پیمانی که نیای او با شاهان ایران بسته بود دست به کار گشته و نخست شاه
و پهلوانان را از بند آزاد می کند و سپس رو به سوی لشکریان افراسیاب آورده و چنان بر ایشان هجوم می آورد که شکست بر
لشکریان ایشان می افتد.
پس
از آن روزی رستم با بزرگان لشکری ایران در جایی بنام نوند جشنی بپا کرده و همگی
بزرگان نیز در این سور شرکت کردند و آنجا به بازی چوگان و انجام هنرهای رزمی و
همچنین بزم پرداختند. چون چندی گذشت روزی گودرز پیر در حال مستی به تهمتن گفت
بگذار که فردا به دشت افراسیاب که پر از گور است برای نخچیر برویم و آنجا به شکار
کردن بپردازیم و رستم نیز پذیرفت:
سحرگه چو از خواب برخاستند بران
آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد گرازنده
و شاد تا رود شهد
به نخچیرگاه رد افراسیاب ز
یک دست ریگ و ز یک دست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش گله
گشته بر دشت آهو و میش
آنها
هفت روز در آنجا به شکار کردن پرداختند و در روز هشتم رستم همه آنها را فراخواند و
به آنها گفت بی شک از ما به افراسیاب آگاهی رسیده است و او به این جا خواهد آمد تا
ما را از کشورش بیرون براند باید که نگاهبانی بگماریم تا آمدن آنها را به ما گزارش
کند و ما غافلگیر نشویم. گرازه برای اینکار در نظر گرفته شد. گرازه که از دور آمدن
سپاهیان تورانی را دید بی درنگ آنرا به آگاهی دلیران ایران رساند و گیو گفت من با
سواران خود پیش خواهم راند و جلوی آنها را می گیرم تا دیگران برسند و همینکار را
نیز کرد. در این میان از یک سو رستم زره جنگ را پوشیده و آماده رفتن به میدان شده
بود و از سوی دیگر افراسیاب هم به میدان رسید.
افراسیاب
که پیشینه جنگ با رستم را داشت با دیدن او زره بر تن و در میانه میدان، به ترس افتاد
اما او که از گذشته خویش و تجربه جنگ با ایرانیان یاد گرفته بود در این جنگ تنها
با سواران خود پای پیش ننهاد بلکه تکیه بر یاران ختنی خود کرده بود. در جنگی که
میان پهلوانان ایران و لشکر تورانیان در گرفت بسیاری از بزرگان تورانی بر خاک
افتادند و بخصوص سواران چینی او از پیش دلیران ایرانی رمیدند. افراسیاب که اکنون
آنها را در جنگ شکست خورده دید از فرمانده و سرکرده ایشان سبب شکست خوردن را می پرسد و این سرکرده ترکان و
چینی ها کسی نیست جز پیران:
تهمتن بپوشید ببر بیان نشست
از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید تو
گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او به
گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزه گذار چو
گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران چو فرهاد و برزین جنگآوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ همه
نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند بسان
پلنگان بیاراستند
بدانگونه شد گیو در کارزار چو
شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دو تا
کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین بشد
خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب نکرد
ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم گوان
را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد سر
بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب که
این دشت رزمست گر جای خواب؟
که در رزم جستن دلیران بدیم سگالش
گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی ز
رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی جهان جوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی، ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور دههزار ز
ترکان، دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن کزو
بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف تو
گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش بران
سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت ازان
نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران چنین
گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان میان
دلیران و گردنکشان
بماند، نماند سواری به جای نبایست
کردن بدین رزم رای
تا
اینجا ما در شاهنامه از پیران بنا به تعاریف افراسیاب تنها اینرا می دانیم که
پیران از سران با تجربه (رزمدیده) لشکر توران بوده و افراسیاب به او وعده می دهد
که اگر ایرانیان را در جنگ شکست دهد، بخشهای بزرگی از سرزمینهای ایرانی را به او
واگذار می کند و پیران نیز که از رزمسازان
و ترکها در لشکر خود داشته بلافاصله سوارانی از میان ترکان برگزیده و به جنگ رستم
می شتابد ولی از رستم و لشکر ایران چنان شکست می خورد که افراسیاب دلنگران می شود
و به همراهان خویش می گوید که اگر این رزم تا شب به درازا بکشد، دیگر سواری برای
ما باقی نمی ماند و به فرار کردن می اندیشد.
از
پیران هنوز هم چیز بیشتری نمی دانیم و اینکه او که بوده و از کجا می آمده و چه
روابط و علایقی را نمایندگی می کرده و به چه اصولی پایبند بوده است؟ دراینجا به
گمان من فردوسی آگاهانه از رزمسازان چین و سواران ترک که از سوی پیران برای جنگ با
ایرانیان انتخاب شده بودند، سخن گفته است. خواننده شاهنامه بایستی پیوسته دقت بخرج
دهد و روابط میان اشاراتی که در داستانها آمده اند ولی الزاما از نظر زمانی با هم
همراه نیستند را از زاویه دید خود خارج ننماید. یکی از همین موارد در این داستان
سواران چینی و ترک تحت امر پیران هستند که شاید به تنهایی به اندازه کافی گویا
نباشند ولی زمانی که در بخشهای دیگر شاهنامه می خوانیم که سرزمین پیران سرزمین
پادشاهی باستانی ختن
است، این اشارات فرزانه توس در هزار سال پیش اهمیت بخصوصی را پیدا می کنند (
همچنین ن. ک. به هند و اروپائیهای چینی).
در
اینجا کمی به سرزمین ختن می پردازم. این پرداختن از آنروست که پیران پسر ویسه از
ختن می آمد و من مناسب می دانم که پیش از زدن هر گمانه ای نخست به تاریخ و بافت سرزمینی
که پیران از آن می آمد بپردازیم. سرزمین ختن که در فرهنگ ما بعنوان پیش دروازه چین
شناخته می شد امروزه واقعا جزئی از کشور جمهوری خلق چین است.
اسناد به جا مانده از ختن در سده های دور نشان می دهد که مردم ختن به زبان سکاها صحبت می کردند، زبانی ایرانی شرقی که با زبان سغدی ارتباط نزدیک داشت.
سندی از ختن که به زبان ختنی سکائی، بخشی از شاخه ایرانی شرقی زبانهای هندواروپایی، نوشته شده و در آن فهرستی از جانوران تقویم چینی در چرخه پیشگویی برای متولدین آن سال آورده شده است. جوهر روی کاغذ، اوایل سده نهم میلادی
زبان سکائی به
عنوان یک زبان هندواروپایی با زبانهای تخاری که آنهم زبانی از شاخه ایرانی شرقی
بوده و هنوز هم در مناطق مجاور حوزه تاریم صحبت میشود، ارتباط داشت. مدتها مشخص نبود
که سکاها از چه زمانی به منطقه ختن کوچ کردند.
تا چندی پیش
گمان بر این می رفت که ساکنان سکائی ختن ممکن است که در یک چهارم آخر هزاره اول
پیش از میلاد به آنجا مهاجرت کرده باشند و این گمان نادرستی نبود. برخی از سکاها
حقیقتا در آن زمان به این منطقه وارد شدند ولی پیش از آنها سکاهای دیگری هم به ختن
رفته و آنجا سکنی گزیده بودند. یافته های جدید باستانی و آزمایشهای DNA انجام شده بر روی جمجمه های بتازگی یافته شده در منطقه تاریم نشان
می دهند که باشندگان سکائی از هزاره سوم پیش از میلاد در این منطقه حضور داشتند.
با گذشت زمان
اقوام دیگری چون چینی هایی که طی نبردهایی از پادشاهای مرکزی شکست خورده و خود را
در خطر می دیدند و بنابراین از چین فرار کرده بودند (کوتاه پیش از میلاد مسیح) و همچنین
ترکها (از اواخر سده دوم میلادی) نیز به ختن آمدند
و آنجا در کنار سکاها سکنی گزیدند. این اقوام با یکدیگر پیوستگی و روابط بسیار
دوستانه و خوبی داشتند. امتزاج میان ایشان نیز صورت می گرفت.
به زودی میان
ایشان اتحادهای سیاسی و قبیله انجام گرفت و گرچه ظاهرا هریک از این اقوام در منطقه
مخصوص خود و جدا از دیگری می زیست و سرکرده خود را داشت ولی در مجموع بعنوان کشور
ختن ظاهر می شدند و سرکرده مشترکی داشتند. ختنی ها که اینک می توان از ایشان
بعنوان کنفدراسیون سیاسی کشوری نام برد در شاهنامه متحدان ( مستقل – نیمه مستقل ) بسیار
نزدیک تورانیها بودند و فرماندهان ایشان که پیوند خونی با شاهان تورانی داشتند نیز
بارها سمت سپهسالاری لشکریان توران را بعهده گرفته و فداکاری ها برای تورانیان می نمودند.
کودک اویغور با موهای طلایی و رنگ چشمهای روشن که از ویژگیهای مردم آریایی قدیم آن منطقه است
اکنون
با داشتن این آگاهی کوتاه که ثمره کاوش های فراوان اتنولوگ
ها و باستان شناسان است راحت تر می توانیم
موقعیت و اوضاع ختن و شخص پیران ویسه پسرعمو زاده افراسیاب را درک کنیم.
پیران
سوارانی را از میان ترکها بر می گزیند. این مطلب دو موضوع را عنوان می کند. یکی
اینکه سواران دیگری نیز در لشکر پیران وجود داشتند و او از میان آنها سواران ترک
را انتخاب می کند. دوم اینکه او بایستی حرف شنوهایی در میان ایشان داشته باشد و
این نیز میسر نمی گردد مگر اینکه رابطه ای
میان آنها برقرار باشد. هر
چه در شاهنامه به پیش برویم، این مطلب برای ما روشنتر می گردد.
بسیاری
تورانیها و ترکان را بمناسبت حضور فعال پیران و بزرگانی از ختن در نبردهای با ایرانیان با یکدیگر یکی می پندارند. این
امر به گمان من درست نمی باشد. درست تر این می باشد که این دو قوم سالیان و دهه ها و سده های بسیار درازی در کنار
یکدیگر و با یکدیگر پیوند و همکاری های نزدیکی بسیاری داشتند و امتزاج هم میان
ایشان صورت می گرفت تا اینکه یکی شدند ولی در آغاز یکی نبودند. درست مانند
ایرانیان و زاولستانی ها که در کنار یکدیگر وهم پیمانان استراتژیک بودند و خاندان
سام پیوسته به یاری دربار ایران و دلیران ایرانی می شتافت ولی ایندو نیز یک کشور
واحد نبودند. به این مورد نیز باز اشاره خواهم کرد. اینکه آیا پیران ترک بوده یا
نه؟ پاسخ تا اندازه زیادی مشخص است و ما اینرا در صفحات و داستانهای بعدی شاهنامه روشنتر
خواهیم دید. چیزیکه
کاملا روشن است نزدیکی و پیوند او با اقوام ترک می باشد و همچنین داشتن روابط بسیار
نزدیک با اقوام چینی ساکن ختن است که هر دو بارها در جنگها به یاری او شتافتند.
اگر
کارهای پیران در اینجا به پایان می رسید و نامش در شاهنامه باز تکرار نشده و
کارهایش برشمرده نمی شدند، او نیز همانند برادرش کروخان که خیلی کوتاه آمد و در
جنگی شرکت کرد و کشته و سپس فراموش شد، فرد گمنام و مجهولی باقی می ماند. همانند
افراد بسیار دیگری که در شاهنامه در یک مقطع ظاهر می شوند و کاری را انجام می دهند
و دیگر از آنها نه نامی باقی است و نه اثری. افرادی مانند الکوس، اشکبوس، کاموس،
شنگل و خیلی های دیگر. با مرگ ایشان دیگر اثری از آنها باقی نمی ماند و گویی که
بود و نبودشان تاثیری بر زندگی دیگران ندارد. فردوسی مرگ اشکبوس را چنین نمایش می
دهد:
کَشانی هم اندر زمان جان بداد چنان
شد که گفتی ز مادر نزاد
در
میان افرادی که یکبار ظاهر می شوند، کوتاه می مانند و سپس ناپدید می گردند یک
استثنا هم وجود دارد و آنهم کاوه آهنگر است. کاوه آهنگر کوتاه می آید و کوتاه می
ماند ولی تاثیر کار او تا پایان شاهنامه و فراتر از آن نیز باقی می ماند. در
شاهنامه کل ابیاتی که مستقیما مربوط به خود کاوه و کارهای او از هنگام خروشیدنش بر
ضحاک و رودر رویی با او گرفته تا به بازار شهر رفتن و گرد آوردن مردم و بسوی
فریدون بردنشان و پیمان میان مردم و دربار را بستن می شوند، 53 بیت بیشتر نیستند.
پس
از آن ماجراهای بسیاری در شاهنامه پیش می آیند ولی از پیران دیگر خبری نیست تا
زمانیکه سیاوش پس از ماجرای تهمت ها و
اتهاماتی که به او می زنند و او از آنها سرفراز بیرون می آید، بر آن می شود
که در مرز ایران و توران وظایفی را بعهده
بگیرد تا هم به امور کشوری و لشکری آشنایی بیشتری پیدا کند و هم از دسایس دربار و
خاطرات بد و احتمال تهمت ها و نارواهای بیشتر به دور بماند. پیشتر
در مقاله فرهنگی - تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه به داستان سیاوش پرداخته ام.
باری سیاوش تا می شنود که تورانیان به مرزهای ایران دست یازی کرده اند، برای
رهایی از دست سودابه و نزدیک بودن به کیکاووس و سودابه، به پدرش کیکاووس می گوید
من به نواحی مرزی رفته و به کارها رسیدگی خواهم کرد:
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد روان
را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه به
خوبی بگویم، بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر ز
سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم چنین
لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه بدو
گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد سر
سروران اندر آرم به گرد
اما:
چنین بود رای جهان آفرین که
او جان سپارد به توران زمین
به رای و به اندیشهٔ نابکار کجا
بازگردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر که
بندد برین کین سیاوش کمر
این بخش از زندگی سیاوش سبب می گردد که پیران دوباره به شاهنامه بازگردد و از
اینرو کوتاه از کارهای سیاوش نوشتن در این دوره زمانی برای پرداختن به پیران
اجتناب ناپذیر می گردد.
ادامه دارد



