جستجوگر در این تارنما

Wednesday 11 September 2024

سخنی از والدو امرسون

 

در جهانی که پیوسته کوشش می شود تا شما به چیز دیگری تبدیل شوید، خود بودن بزرگترین دستاورد می باشد.

رالف والدو امرسون

نویسنده و فیلسوف سده نوزدهم آمریکایی






Saturday 7 September 2024

سخنی از هلموت اشمیت

 

بردباری و مدارا کردن بی حد و مرز نیست. بردباری مرز خود و شاید تنها مرز خود را در تحمل تقریبی دیگران می یابد.

هلموت اشمیت صدراعظم فقید آلمان




Wednesday 4 September 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وهفتم

 

نقاشی جریره بر بالین پسرش فرود

فرزانه طوس در همه داستان فرود می خواهد به پوچی و بی منطق بودن جنگ ها و بده و بستانهای مربوط به آنها اشاره کند. جنگ، چیزی که همگی ادعا می کنند برای حفظ ارزشها به راه انداخته اندش ولی در آن همه ارزشها پایمال و نابود می شوند و دوباره درست کردنشان هم کار آسانی نیست.

کیخسرو می خواهد بنا به سنن و مطابق به توقعاتی که جامعه ایران و طبقه پهلوانی از او داشت، کین پدرش را بگیرد ولی او اینکار را عاقلانه انجام نمی دهد.  سپاه اعزامی او برادرش را می کشد. او سپهسالاری لشکر را به طوس که با شاه شدن کیخسرو مخالف بود و می خواست فریبرز عموی کیخسرو شاه شود، می دهد و او هم که با شاه بودن کیخسرو مخالف بود فرماندهی سپاه را می پذیرد.  فرزانه توس در همان آغاز داستان از این انتخاب انتقاد کرده و ابراز نارضایتی می کند ولی مثنوی هفتاد من کاغذ هم نمی نویسد و بجای آن داستان را همانطوریکه دریافت کرده برای ما باز می گوید و داوری را به خود ما وامی گذارد.

طوس نوذر بر خلاف پیمانی که با شاه داشته از راهی می رود که نمی بایست برود. از میان آنهمه سردارانی که با او بودند کسی به جدیت با این کار او مخالفتی نمی کند. آنها از سوی کیخسرو خبردار شده بودند که برادرش فرود در کوه کلات در دژی زندگی می کند و از آمدن سپاهیان برادرش خبر دار نمی باشد و از اینرو به دفاع کردن برمی خیزد. بهرام بعنوان پیش قراول سپاه ایران به سوی فرود می رود و با او گفتگو می کند و چون باز می گردد به سپاهیان ایران خبر می دهد که آن کسی که بالای کوه است کسی نیست جز فرود پسر سیاوش که شما به کین خواهیش به راه افتادید و او را با شما جنگی نیست بلکه از دیدن شما خوش می باشد، با وجود این سرداران ایرانی در مبارزه با فرود و سرانجام کشتن او با یکدیگر مسابقه می دهند. سپس در دژ برادر شاه و پسر سیاوش را کنده و دژ را گشوده و به غارت کردن می پردازند. بهرام که اینرا بدید دلش بدرد آمد. بهرام با سیاوش پدر فرود خیلی نزدیک بود. بیاد بیاوریم زمانی که سیاوش می خواست برخلاف دستور کیکاووس با افراسیاب جنگ نکند، سپاه را به بهرام سپرد تا به ایران باز گردد و به لشکریان نیز گفت:

همه سوی بهرام دارید روی                مپیچید دل را ز گفتار اوی

همی بوسه دادند گردان زمین              بران خوب سالار با آفرین

اکنون بهرام بر سر جنازه پسر سیاوش ایستاده بود و در جمع کشندگان پسر دوست کشته شده خویش، پهلوانان ایران و در میان آنها پدر و برادران و خویشان خود را می دید.

در دژ بکندند ایرانیان                                به غارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد                       از اندوه یکسر دلش پاره شد

پهلوانان ایرانی پس از آنکه فرود را کشتند و ازغارت کردن فارغ شدند تازه به ماتم او می نشینند و گریه و زاری و سوگواری می کنند و برایش دخمه شاهوار درست می کنند و در آنجا بخاکش می سپارند ولی مدتی نیز نمی گذرد که سوگ و ماتم را فراموش کرده و به می گساری و سورچرانی در میدان جنگ مشغول می شوند که بر اثر آن از لشکر دشمن که برای مقابله به پیشوازشان شتافته است، شکست بسیار سنگینی می خورند. ناگفته نماند که این کشتن و غارت کردن برای پهلوانان ایران امر ناشناخته ای نبود. گیو نجات دهنده کیخسرو از توران بدستور کیکاووس پدربزرگ کیخسرو که در میان خود پهلوانان نیز به شاه دیوانه معروف بود، هزار سوار برگزید و در مازندران به زن و کودک و پیر و جوان و نژاده و باشنده عادی رحم نکرد و به کشتن و سوختن و غارت مشغول بود.

بفرمود پس گیو را شهریار                 دوباره ز لشکر گزیدن هزار

کسی کاو گراید به گرز گران              گشایندهٔ شهر مازندران

هر آنکس که بینی ز پیر و جوان          تنی کن که با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بینی  بسوز                  شب آور به جایی که باشی به روز

چنین تا به دیوان رسد آگهی                جهان کن سراسر ز دیوان تهی

کمر بست و رفت از بر شاه گیو           ز لشکر گزین کرد گردان نیو

بشد تا در شهر مازندران                   ببارید شمشیر و گرز گران

زن و کودک و مرد با دستوار             نیافت از سر تیغ او زینهار

همی کرد غارت، همی سوخت شهر      بپالود بر جای تریاک زهر

گیو اکنون بهمراه دیگر پهلوانان ایرانی در دژ برادر شاه را که بدست بیژن پسر خودش کشته شده بود، کنده و همراه با آنان به غارت کردن مشغول شد.

چون خبر به کیخسرو می رسد، از غم از دست دادن برادر و بدپیمانی طوس بسیار خشمگین می شود و او را از سپهسالاری لشکر برمی اندازد و به جای او عموی خود فریبرز را که طوس می خواست به جای کیخسرو شاه کند، برای فرماندهی می فرستد. طوس درفش ایران و لشکر را به فریبرز می دهد ولی سواران نوذری خود را برداشته و سپاه ایران را گذاشته و می رود.

فریبرز پیشنهاد پیران را که بگذار تا یک ماه آرام گیریم و به جنگ رو نیاوریم و به تیمار خستگان بپردازیم، پذیرفت ولی پیشنهاد او را که بگذار پس از به پایان رسیدن یک ماه جنگ را در همینجائی که هست به پایان برسانیم و هر کداممان به کشور خود بازگردیم، نپذیرفت و در نخستین نبردی که پس از پایان فرصت یکماه انجام گرفت، درفش و بخشی از سپاهیان را با خود برداشته و میدان را ترک کرده و فرار کرد بطوریکه شیرازه لشکر از هم پاشید و دیگران نیز می خواستند بدنبالش فرار کنند. گودرز نیز می خواست که میدان را بگذارد و بدنبال فریبرز برود که پسرش گیو به او رسید و گفت برای ما پهلوانان بهتر است که در میدان کشته شویم تا اینکه دشمن پشت مان را ببیند. اینگونه گودرز در میدان باقی می ماند. گیو و گودرز می بینند که سپاهیان ایرانی بدون سرکرده و بدون درفش دلیری خود را از دست داده و سست شده اند. سر انجام بیژن پسر گیو و نوه گودرز می رود و بخشی از درفش را به زور از فریبرز گرفته و باز می گرداند تا از پراکندگی بیشتر سپاه جلوگیری کند و اینگونه جنگ ادامه میابد و باز از هر دو طرف کسان زیادی بر خاک و خون می افتند. این یعنی فشار روحی بسیار زیاد بر باشندگان وارد شدن.

شب هنگام هوا که تاریک شد و سپاهیان هر دو کشور به اردوگاههای خویش بازمی گردند تا فردا به جنگ دوباره ادامه دهند، روحیه و اعصاب بهرام از اینهمه نابکاریها چنان به هم می ریزد که بناگاه تازیانه ای را که در میدان گم کرده برایش بی اندازه مهم می شود و بر آن می شود که برود و پیدایش کند. روشن است که با سپاهیان تورانی مواجه می شود و در میان آنها گیر می افتد.

باز پیران خود به میدان می رود و با بهرام دیدار و گفتگو می کند ولی بهرام پیشنهاد پیران برای جنگ نکردن و بدنبال راه حل دیگری بودن را نمی پذیرد و سرانجام نیز در همان میدان کشته می شود. برادرش برای کین جویی می رود و کشنده برادرش را می کشد ولی پس از کشتن او چشمش بر او و برادرش که می افتد، دلش بر هر دوی آنها می سوزد و سرانجام نیز پیکر برادر را به اردوگاه ایرانیان می فرستد و آنجا ایرانیان بنا به آئین پیکر بهرام را به دخمه می سپارند و در دخمه را نیز می بندند گویی که بهرام هیچ گاه وجود نداشته است. سپس همگی میدان را ترک می کنند و باز می گردند.

فرماندهان لشکرایرانی همین کار را می توانستند پس از پیشنهاد پیران برای یک ماه آتش بس دادن و سپس بدون جنگ و کشتار بازگشتن هم بکنند بدون اینکه خرابی و تباهی به بار آورند.

در همه داستان فرود به گمان من تنها دو نفر چهره های بی گناه و مظلوم دارند و آنها جریره و فرود، دختر و نوه پیران، یکی ختنی و دیگری نیمه ختنی هستند. یک نفر در این داستان فردی منطقی و صلح جوست و آنهم پیران ختنی فرمانده سپاه توران است که دختر و نوه خویش را هم از دست داده است، هر چند که او در آوردگاه ها کوتاهی هم نمی کند اما تا اینجا بدنبال بدرازا کشاندن جنگ وکین خواهی هم نیست هر چند که مرگ نوه یا به گفته خودش نبیره (در گویش افغانی و تاجیکی هنوز هم به فرزند زاده نبیره می گویند) و دخترش پیوسته بار گرانی بر دل او می ماند و زمانی دوباره از آن به تلخی یاد خواهد کرد و کینه جو خواهد شد. به این بخش نیز خواهیم رسید.

در داستان فرود بهیچ وجه نمی توان ادعا کرد که سرداران و پهلوانان ایران چه به لحاظ  حفظ ارزشهای نظامی و چه به لحاظ حفظ ارزشهای انسانی و حتی سیاسی و نظامی از این داستان سربلند بیرون آمده باشند.

زمانی رستم در داستان رستم و سهراب به کیکاووس گفت همه کار تو از دگر بدتر است. در داستان فرود همین ایراد را می توان به شاه و سرداران لشکر ایران نیز گرفت و گفت همه کارشان از دگر بدتر بود. کیخسرو با در راس سپاه قرار دادن طوس مرتکب اشتباه بزرگی شد و بدنبال آن چون طوس را کنار گذاشت با فرستادن فریبرز بر جای او اشتباه دوم را کرد. کیخسرو که در این داستان دوبار فرماندهان جنگی نامناسب انتخاب کرده و کارها را به آنها سپرده بود، از این نبرد بسیار آموخت. یکی از چیزهایی که او از این نبرد یاد گرفت این بود که سپاهیان و سرداران او نیز می توانند به کشتار دست یازند و از اینرو در جنگهایی که پس از آن رخ دادند به سرداران خود سفارش رعایت حال لشکریان و مردمان سرزمین دشمن را پس از نبرد و پیروزی هم می کرد.

کیخسرو را می توان پادشاه آرمانی شاهنامه خواند. نه از آنرو که او هیچگاه اشتباه نکرد بلکه از آنرو که کیخسرو انتقاد کردن از خویش را بلد بود و پیوسته از کارهای خود و دیگران می آموخت و در این راه نیز کوشا بود. او آنقدر آموخت که به اندازه های خود پی ببرد و بداند برای کیخسرو ماندن بایستی شاه بودن را کنار بگذارد و چون نمی توانست که بماند ولی شاه نباشد، پس آرزوی رفتن از جهان را کرد.

سخنگوی دانا در همان آغاز داستان کیخسرو اشاره به این استثنا بودن کیخسرو کرده است. پیش از او نیز شاهان و بزرگان زیادی بودند که هنرها داشتند ولی خرد شناختن فرق میان نیک و بد را در خود نداشتند. فردوسی در آغاز داستان کیخسرو می سراید که همه این هنرها و خرد شناسایی نیک و بد را داشته:

به پالیز چون برکشد سرو شاخ            سر شاخ سبزش برآید ز کاخ

به بالای او شاد باشد درخت                چو بیندش بینادل و نیک‌بخت

سزد گر گمانی برد بر سه چیز            کزین سه گذشتی چه چیزست نیز

هنر با نژادست و با گوهر است           سه چیزست و هر سه به‌ بند اندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر                   نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر

گهر آنک از فر یزدان بود                 نیازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر                  سزد کاید از تخم پاکیزه بر

هنر گر بیاموزی از هر کسی              بکوشی و پیچی ز رنجش بسی

ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار            که زیبا بود خلعت کردگار

چو هر سه بیابی خرد بایدت               شناسندهٔ نیک و بد بایدت

چو این چار با یک تن آید بهم              برآساید از آز وز رنج و غم

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست    وزین بدتر از بخت پتیاره نیست

جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز           همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گویا بدین داستان                دگر گوید از گفتهٔ باستان

کنون بازگردم به آغاز کار                 که چون بود کردار آن شهریار؟

داشتن این صفات بود که از کیخسرو پادشاهی آرمانی ساخت ورنه پیش از او شاهان فراوان بدند.

 سرداران ایرانی هم در داستان فرود اشتباهات و خطاهای بزرگ بسیاری کردند. تعصب در جنگیدن با فرود که دریافته بودند پسر سیاوش است ولی با اینوجود پیوسته به مبارزه می طلبیدندش تا اینکه سرانجام فرود کشته شد و چون او را کشتند تازه به سوگ و ماتم کسی که خودشان کشته بودند، نشستند و به سرش کافور مالیدند و به پیکرش مشک و سپس در گورش نهادند و رفتند. یکهفته بعد از آن هم تقریبا همگی مست در کنار میدان جنگ افتاده بودند.

به این داستان نبایست تنها از دید توانهای جنگی لشکریان ایران و یا لشکریان توران و کاردانی و پیروزی این بر آن و یا آن بر این نگریست. پیامهای نهفته استاد توس در این داستان از زنجیره داستانهای شاهنامه هم بسیارند و نبایست به سادگی از آنها گذشت.

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وششم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وپنجم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وچهارم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و سوم (farhangi-sanati.blogspot.com)




Monday 2 September 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وششم

 

نگاره های خیالی گیو سوار و پسرش بیژن

چون شب فرا رسید و بهرام به اردوگاه ایرانیان بازنگشت، برادرش گیو نگران شد و به پسرش بیژن گفت مبادا که اکنون می باید بر درگذشته بگرییم؟  هر دو شتابان به سوی میدان رفتند و در میان کشتگان بهرام را دیدند که بر خاک و خون افتاده و دستش نیز جدا شده بود. آنها سراسیمه گریان به سوی او شتافتند و گیو بر سر برادر گریه می کرد. بهرام بغلتید و برای مدتی به هوش آمد و در حالیکه هنوز خشمگین بود به برادرش گفت مگذار تا خون من بی کین باقی بماند. چون رویم را تابوت پوشاند، کینم را از تژاو بخواه. من نخست سروده های فردوسی بزرگ را می آورم و سپس کمی در محتوای گفته های بهرام باریک تر می شویم تا دریابیم فرزانه طوس چه چیزی را می خواسته بازگو کند:

چو خورشید تابنده بنمود پشت             دل گیو گشت از برادر درشت

به بیژن چنین گفت کای رهنمای           برادر نیامد همی باز جای

بباید شدن تا ورا کار چیست؟              نباید که بر رفته باید گریست

دلیران برفتند هر دو چو گرد              بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد

به دیدار بهرامشان بد نیاز                  همی خسته و کشته جستند باز

همه دشت پرخسته و کشته بود            جهانی بخون اندر آغشته بود

دلیران چو بهرام را یافتند                  پر از آب و خون دیده بشتافتند

بخاک و بخون اندر افگنده خوار          فتاده ازو دست و برگشته کار

ز اسپ اندر افتاد گیو دلیر                  خروشی برآورد چون نره شیر

همی ریخت آب از بر چهراوی            پر از خون دل و دیده از مهر اوی

بجنبید بهرام زان وای و وای              بغلتید و هوش آمدش باز جای

چو بازآمدش هوش، بگشاد چشم           تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

چنین گفت با گیو کای نامجوی             مرا چون بپوشی به تابوت روی

تو کین برادر بخواه از تژاو                ندارد مگر گاو با شیر تاو

مرا دید پیران و کینه نجست                که با من بدش روزگاری نشست

همه نامداران و گردان چین                نجستند با من ز آغاز کین

تن من تژاو جفا پیشه خست                نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست

ماجرای مرگ بهرام را می توان تنها نتیجه بی خردی شگفت انگیزی دانست که بیکباره دامن گیر او شده بود. بناگاه نابخرد شدن افراد در جنگ به سبب فشارهای روانی، عاطفی و احساسی که بر شخص وارد می شود چیز چندان عجیبی نیست هر چند که این دلیل پسندیده ای هم برای بیگناه جلوه دادن کردار کنشگر نمی تواند باشد. 

این داستان بهرام را نیز شاید بتوان از جمله تنگناهای تردیدآمیز و به دیگر سخن دیلماهایی که فردوسی در شاهنامه عرضه می کند، دانست. بیاد بیاوریم که نخستین و مشخص ترین دیلمای شاهنامه داستان  ارمایل و گرمایل بود که هرروز یک جوان ایرانی را می کشتند و مغز سرش را خوراک مارهای دوش ضحاک می کردند تا بتوانند همزمان جان یک جوان دیگر را نجات دهند. 

بهرام که روزی بعنوان یار و یاور سیاوش بهمراه او به توران می رود و جدا شدن از سیاوش برای او و زنگه شاوران دردی بزرگ است، به سبب بی خردیهای طوس سپهسالار ایران در کشتن فرود پسر سیاوش غیرمستقیم سهیم یا دستکم نظاره گر کشتن او می شود بی آنکه بتواند (!؟) کاری برای او انجام دهد.

چیزی نمی گذرد که بر خاک افتادن و در خون غلتیدن بسیاری از یاران و نزدیکان دیگری که برخی با او قرابت خونی هم داشتند (هفتاد پسر گودرز همگی برادران بهرام بودند) را هم می بیند. او اکنون پسر دوست نزدیک خود که برای کین خواهیش به راه افتاده بود و خویشاوندانش را بهمراه کسان دیگری از دست داده، جنگ را باخته اند و در چنین حالتی بناگاه از دست دادن تازیانه اش چنان برایش مهم می شود که حاضر است جان خود را به خطر بیندازد تا تازیانه ای را بیابد. بهرام برای کشته نشدن فرود خود را بخطر نمی اندازد و فرمانبردار طوس نوذر است و نظاره گر کارهای بیژن برادر زاده خود است و با کسی سخنی از ریخته شدن آب روی نمی گوید ولی اینجا تازیانه اش نباید بدست دشمن بیفتد ورنه بی آب روی می شود. تنها می توان گفت اینهمه خاموش بودن سرانجام به او فشار روحی عاطفی وارد کرد و قدرت سنجیدن را از او گرفت.

زمانی که او از کنار پیکرهای بی جان دوستان و همرزمانش می گذرد باز گریان و زاران به راه خود ادامه می دهد تا سرانجام تازیانه اش را میابد. بهرام اکنون زیر چنان فشار سنگین روحی قرار دارد که با کمترین اشکالی که با اسپش پیش می آید، خشمگین شده و اسپ خود را که برای بازگشتن به سوی سپاه ایران بدان نیاز دارد، پی می کند.

چندی پس از آن هم چون در میان دلیران تورانی گرفتار می آید، گفتار و پیشنهادات پیران را با سماجت رد می کند و از فرصت فراهم شده برای گفتمان هیچ استفاده ای نمی کند و گامی به پیش نمی نهد که کوششی بخرج دهد تا ماجرا را بگونه دیگری بجز از راه و روش جنگ و جدال به پایان برساند.

نخست هنگامی که زخمی و با حال زار بر زمین افتاده است و مرگ در چند قدمی اوست، یادش به پیشنهادی که پیران ویسه به او کرده بود می افتد و از آن در نزد برادر تعریف می کند ولی زمانی که از تژاو که او را از پای انداخته سخن می گوید، هنوز خشمگین است و شاکی می شود که تژاو نژاد و بزرگی او را رعایت نکرده و روزگاری را که با هم نشست و برخاست داشتند فراموش کرده است و خود فراموش می کند که بگوید او هم روئین پسر پیران ویسه  را که روزگاری با او نان و نمک خورده بود و از نژادگان و بزرگان ختنی بود، چنان زخمی کرده است که اکنون بیم مرگش می رفت.

در حال مرگ بودن بهرام هم دل دوست (گیو و دیگر ایرانیان) و هم دل دشمن (تژاو که پایان کار بهرام را که از دست خودش زخم خورده بود، نمی توانست ببیند) را به درد آورد. با وجود این جنگجویان دو طرف این اندازه فرانگرفته بودند و اندیشمند نشده بودند که در آن دلیل و منطق کافی دیده و کوشش نمایند که ادامه فجایع این جنگ را در اینجا به پایان برسانند.

گیو به روشنایی روز و تاریکی شب سوگند یاد کرد که کلاهخود خود را تا زمانی که کین برادر را از تژاو نگرفته است از سر بر ندارد. او همان شب تیغ بر کف بر اسب نشست و خاموش بسوی سپاه تورانیان به راه افتاد. تژاو طلایه دار سپاه بود و پاس شب می داشت. گیو صبر کرد تا او کمی از لشکر دور بشود و سپس کمندی انداخت و او را گرفتار کرد. بی هیچ گونه درنگی او را از اسپش بزیر افکند و سر کمند را به زین اسپ خود بست و تاختن گرفت. تژاو هم ناچار از پشت او می دوید تا هنگامی که دیگر نیرویی برای تژاو باقی نماند. او بخواهش از گیو پرسید مگر چه کردم که از میان انبوه این همه سپاهی تنها شب مرا می خواهی تیره بنمایی؟  گیو با تازیانه بر سر و روی او زد و پیش رفت و همزمان هم به او گفت با جفایی که به بهرام کردی در باغ کین درختی نو کاشتی که سرش به آسمان می رسد، تنه آن خون می خورد و بارش سر است. تژاو به گیو گفت رحمی نما. تو همانند عقابی و من در برابرت چون چکاوک. من این بد را به بهرام نکردم. هنگامیکه من رسیدم سواران چینی کارش را ساخته بودند و اکنون دل تو بخاطر او پر درد است:

چنین گفت با او به خواهش تژاو           که با من نماند ای دلیر ایچ تاو

چه کردم کزین بی‌شمار انجمن            شب تیره دوزخ نمودی بمن؟

بزد بر سرش تازیانه دویست               بدو گفت کین جای گفتار نیست

ندانی همی ای بد شور بخت                که در باغ کین تازه کشتی درخت؟

که بالاش با چرخ هم بر بود               تنش خون بود بار او سر بود

شکار تو بهرام باشد به جنگ؟             ببینی کنون زخم کام نهنگ

چنین گفت با گیو جنگی تژاو              که تو چون عقابی و من چون چکاو

ز بهرام بر بد نبردم گمان                   نه او را بدست من آمد زمان

که من چون رسیدم سواران چین          ورا کشته بودند بر دشت کین

برآن بد که بهرام بیجان شدست            ز دردش دل گیو پیچان شدست

بدو گفت گیو ای جفا پیشه مرد             به پوزش مگو این سخن های سرد

گیو او را با خود کشاند و برد. هنگامیکه ایندو نزدیک بهرام رسیدند، گیو تژاو را به بهرام نشان داد و گفت یزدان را سپاس می گویم که هم اکنون می توانم در برابر چشمان تو سرش را از پیکر جدا کنم. تژاو به زاری کردن افتاد و از دو برادر پرسید اکنون اگر مرا بکشید چه چیزی عاید می شود؟ سپس همانطور که بر زمین افتاده بود به سمت بهرام غلتید و به او گفت بگذار تا زنده بمانم و سوگند می خورم که  بندگی روان ترا کرده و به دودمانت خدمت کنم و از تو برای دیگران بگویم. بهرام که در حال مردن بود دلش به مهر آمد و به برادر گفت:

چنین گفت با گیو بهرام شیر                که ای نامور، نامدار دلیر

گر ایدونک از وی بمن بد رسید           همان درد مرگش نباید چشید

سر پر گناهش بگفتا ز تن                   مبر، تا کند در جهان یاد من

گیو که اکنون برادر زخم خورده و رو بمرگ و تژاو دست بسته را در برابر خود می دید بناگاه هیجان زده برخاست و خروشی برآورد و ریش تژاو را گرفت و چونان مرغی سرش را از پیکر جدا کرد. او پس آنگاه به خود آمد و دلش بر هر دوی آنها بسوخت و روانش غمگین شد:

برادر چو بهرام را خسته دید              تژاو جفا پیشه را بسته دید

خروشید و بگرفت ریش تژاو              بریدش سر از تن بسان چکاو

دل گیو زان پس برایشان بسوخت         روانش ز غم آتشی برفروخت

بهرام یل در واپسین لحظات زندگی خود توانست که از بار فشارهای روحی که به او وارد شده بود خلاص شود و همانند یک انسان و نه یک جنگنده به همه چیز نگاه کند و از اینرو حال تژاو و برادر را که دید از کار سپهر در شگفت شد و گریست و از کشت و کشتاری که انجام گرفته بود و خودش نیز در آنها شرکت داشت، گله مند جان سپرد:

ز دو دیده بهرام پس خون براند           ز کار سپهری شگفتی بماند

که گر من کشم یا کسی پیش من           برادر بود کشته یا خویش من

بگفت این و بهرام یل جان بداد            جهان را چنین است ساز ونهاد

در اینجا سخنگوی دانا که این داستان ها را از دیگران گرفته و برای ما بدون دست بردن در آنها دسته بندی و طبقه بندی می کند، خود غمگین شده و در میان داستان این دو بیت را که بیشتر اندرز هستند را هم می سراید:

عنان بزرگی هرآنکو بجست               نخستین بباید بخون دست شست

اگر خود کشد هم کشندش بدرد             بگرد جهان تا توانی مگرد

گیو سپس پیکر بهرام را بر روی اسب تژاو گذاشت و آنرا به پسرش بیژن داد تا به اردوگاه ایرانیان ببرد و به رسم ایشان دخمه کند. ایرانیان با دیدن پیکر بی جان بهرام نیو سوگوار شدند و برایش جای درست کردند و تنش را با حریر چینی پوشاندند و به دخمه ای گذاشتند و در آن را بستند. روزگار بهرام اینگونه به سر آمد، گوئی که بهرام هیچگاه در جهان نبوده باشد:

خروشان بر اسپ تژاوش ببست           به بیژن سپرد آنگهی برنشست

خروشی برآورد بیژن چو شیر            همی گفت زار ای سوار دلیر

بیاوردش از جایگاه تژاو                    بنزدیک ایران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جایگاه نبرد               بکردار ایرانیان یکی دخمه کرد

بیاگند مغزش بمشک و عبیر               تنش را بپوشید چینی حریر

برآیین شاهانش بر تخت عاج              بخوابید و آویخت بر سرش تاج

سر دخمه کردند سرخ و کبود              تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار                ز بهرام و از گردش روزگار

 پس از آن لشکریان ایرانی که به سختی از سپاهیان تورانی شکست خورده و پراکنده شده بودند دوباره گرد هم آمدند و با هم در مورد وضع موجود سپاه ایران به گفتگو نشستند و به این نتیجه رسیدند که اکنون دیگر اینجا جای درنگ کردن نیست. بسیاری از پدران در این جنگ بی پسر شدند و پسران بی پدر. اکنون بایستی به نزد کیخسرو برویم و اگر شاه آهنگ جنگ کردن نداشته باشد، برای ما نیز دلیلی باقی نمی ماند که به این جنگ ادامه دهیم:

چو برزد سر از کوه تابنده شید            برآمد سر تاج روز سپید

سپاه پراگنده گردآمدند                       همی هر کسی داستانها زدند

که چندین ز ایرانیان کشته شد              سربخت سالار برگشته شد

چنین چیره شد دست ترکان به جنگ      سپه را کنون نیست جای درنگ

بر شاه باید شدن بی ‌گمان                   ببینیم تا بر چه گردد زمان

اگر شاه را دل پر از جنگ نیست         مرا و تو را جای آهنگ نیست

پسر بی ‌پدر شد پدر بی ‌پسر                بشد کشته و زنده  خسته جگر

اگر جنگ فرمان دهد شهریار              بسازد یکی لشکر نامدار

بیاییم و دلها پر از کین و جنگ            کنیم این جهان بر بداندیش تنگ

برین رای زان مرز گشتند باز             همه دل پر از خون و جان پر گداز

برادر ز خون برادر به درد                زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد

برفتند یکسر سوی کاسه رود              روانشان از آن کشتگان پر درود

از سوی دیگر چون پیش آهنگان سپاه تورانی به میدان رفتند و از لشکریان ایرانی اثری ندیدند و پیام برای پیران فرستادند که ایرانیان ناپدید شدند. پیران هم چون این را فهمید بی درنگ سوارانی را به اطراف و اکناف فرستاد تا جستجو کنند آیا ایرانیان را میابند؟ او بیم داشت که مبادا این نیرنگی از سوی لشکر ایران باشد برای غافلگیر کردن تورانیان. چون کارآگاهان وی بازگشت ایرانیان را برای او تایید کردند، خیال پیران نیز راحت شد و با لشکریان خود به میدان رفت و از نزدیک همه چیز را دوباره نگریست و از کار جهان در شگفت شد. پس از آن نیز به لشکریان خود چیز داد و برای افراسیاب پیام فرستاد که جنگ را پیروز شده است. افراسیاب هم بمدت دو هفته سور داد و همه را میهمان کرد و مال بسیار ببخشید و پس از آن برای پیران پیام فرستاد و هشدار داد که هنوز هم ایمن نبایست بود:

بنزدیک پیران فرستاد چیز                 ازان پس بسی پندها داد نیز

که با موبدان باش و بیدار باش             سپه را ز دشمن نگهدار باش

نگه کن خردمند کارآگهان                  بهرجای بفرست گرد جهان

که کیخسرو امروز با خواستست          بداد و دهش گیتی آراستست

نژاد و بزرگی و تخت و کلاه              چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه

ز برگشتن دشمن ایمن مشو                 زمان تا زمان آگهی خواه نو

بجایی که رستم بود پهلوان                 تو ایمن بخسپی بپیچد روان

پذیرفت پیران همه پند اوی                 که سالار او بود و پیوند اوی

سپهدار پیران و آن انجمن                  نهادند سر سوی راه ختن

بپای آمد این داستان فرود                   کنون رزم کاموس باید سرود

فردوسی اشاره کوچکی به پیوند میان پیران و افراسیاب می کند و به پایان رسیدن داستان فرود را برای خواننده گفته و اشاره می کند که اکنون گاه گفتن از رزم کاموس است.

پیش از ادامه دادن و رفتن به داستان رزم کاموس که پیران در آن نیز حضور دارد، می توان به نتیجه گیری و جمع بندی کوتاهی از داستان فرود پرداخت.
ادامه دارد


فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وپنجم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وچهارم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و سوم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و دوم (farhangi-sanati.blogspot.com)