چون شب فرا رسید
و بهرام به اردوگاه ایرانیان بازنگشت، برادرش گیو نگران شد و به پسرش بیژن گفت
مبادا که اکنون می باید بر درگذشته بگرییم؟
هر دو شتابان به سوی میدان رفتند و در میان کشتگان بهرام را دیدند که بر
خاک و خون افتاده و دستش نیز جدا شده بود. آنها سراسیمه گریان به سوی او شتافتند و
گیو بر سر برادر گریه می کرد. بهرام بغلتید و برای مدتی به هوش آمد و در حالیکه
هنوز خشمگین بود به برادرش گفت مگذار تا خون من بی کین باقی بماند. چون رویم را
تابوت پوشاند، کینم را از تژاو بخواه. من نخست سروده های فردوسی بزرگ را می آورم و
سپس کمی در محتوای گفته های بهرام باریک تر می شویم تا دریابیم فرزانه طوس چه چیزی
را می خواسته بازگو کند:
چو خورشید
تابنده بنمود پشت دل گیو گشت از
برادر درشت
به بیژن چنین
گفت کای رهنمای برادر نیامد همی
باز جای
بباید شدن تا
ورا کار چیست؟ نباید که بر رفته
باید گریست
دلیران
برفتند هر دو چو گرد بدان جای
پرخاش و ننگ و نبرد
به دیدار
بهرامشان بد نیاز همی خسته
و کشته جستند باز
همه دشت
پرخسته و کشته بود جهانی بخون
اندر آغشته بود
دلیران چو
بهرام را یافتند پر از آب
و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون
اندر افگنده خوار فتاده ازو دست و
برگشته کار
ز اسپ اندر
افتاد گیو دلیر خروشی
برآورد چون نره شیر
همی ریخت آب
از بر چهراوی پر از خون دل و
دیده از مهر اوی
بجنبید بهرام
زان وای و وای بغلتید و هوش
آمدش باز جای
چو بازآمدش
هوش، بگشاد چشم تنش پر ز خون بود
و دل پر ز خشم
چنین گفت با
گیو کای نامجوی مرا چون بپوشی به
تابوت روی
تو کین برادر
بخواه از تژاو ندارد مگر گاو
با شیر تاو
مرا دید
پیران و کینه نجست که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران
و گردان چین نجستند با من ز
آغاز کین
تن من تژاو
جفا پیشه خست نکرد ایچ یاد از
نژاد و نشست
ماجرای مرگ بهرام را می توان تنها نتیجه بی خردی شگفت انگیزی دانست که بیکباره دامن گیر او شده بود. بناگاه نابخرد شدن افراد در جنگ به سبب فشارهای روانی، عاطفی و احساسی که بر شخص وارد می شود چیز چندان عجیبی نیست هر چند که این دلیل پسندیده ای هم برای بیگناه جلوه دادن کردار کنشگر نمی تواند باشد.
این داستان
بهرام را نیز شاید بتوان از جمله تنگناهای تردیدآمیز و به دیگر سخن دیلماهایی که
فردوسی در شاهنامه عرضه می کند، دانست. بیاد بیاوریم که نخستین و مشخص ترین دیلمای
شاهنامه داستان ارمایل و گرمایل بود که هرروز یک جوان ایرانی را می کشتند و مغز سرش را خوراک مارهای دوش
ضحاک می کردند تا بتوانند همزمان جان یک جوان دیگر را نجات دهند.
بهرام که
روزی بعنوان یار و یاور سیاوش بهمراه او به توران می رود و جدا شدن از سیاوش برای
او و زنگه شاوران دردی بزرگ است، به سبب بی خردیهای طوس سپهسالار ایران در کشتن
فرود پسر سیاوش غیرمستقیم سهیم یا دستکم نظاره گر کشتن او می شود بی آنکه بتواند
(!؟) کاری برای او انجام دهد.
چیزی نمی
گذرد که بر خاک افتادن و در خون غلتیدن بسیاری از یاران و نزدیکان دیگری که برخی
با او قرابت خونی هم داشتند (هفتاد پسر گودرز همگی برادران بهرام بودند) را هم می
بیند. او اکنون پسر دوست نزدیک خود که برای کین خواهیش به راه افتاده بود و
خویشاوندانش را بهمراه کسان دیگری از دست داده، جنگ را باخته اند و در چنین حالتی بناگاه
از دست دادن تازیانه اش چنان برایش مهم می شود که حاضر است جان خود را به خطر
بیندازد تا تازیانه ای را بیابد. بهرام برای کشته نشدن فرود خود را بخطر نمی
اندازد و فرمانبردار طوس نوذر است و نظاره گر کارهای بیژن برادر زاده خود است و با
کسی سخنی از ریخته شدن آب روی نمی گوید ولی اینجا تازیانه اش نباید بدست دشمن
بیفتد ورنه بی آب روی می شود. تنها می توان گفت اینهمه خاموش بودن سرانجام به او
فشار روحی عاطفی وارد کرد و قدرت سنجیدن را از او گرفت.
زمانی که او از
کنار پیکرهای بی جان دوستان و همرزمانش می گذرد باز گریان و زاران به راه خود
ادامه می دهد تا سرانجام تازیانه اش را میابد. بهرام اکنون زیر چنان فشار سنگین
روحی قرار دارد که با کمترین اشکالی که با اسپش پیش می آید، خشمگین شده و اسپ خود
را که برای بازگشتن به سوی سپاه ایران بدان نیاز دارد، پی می کند.
چندی پس از
آن هم چون در میان دلیران تورانی گرفتار می آید، گفتار و پیشنهادات پیران را با
سماجت رد می کند و از فرصت فراهم شده برای گفتمان هیچ استفاده ای نمی کند و گامی به
پیش نمی نهد که کوششی بخرج دهد تا ماجرا را بگونه دیگری بجز از راه و روش جنگ و
جدال به پایان برساند.
نخست هنگامی
که زخمی و با حال زار بر زمین افتاده است و مرگ در چند قدمی اوست، یادش به پیشنهادی
که پیران ویسه به او کرده بود می افتد و از آن در نزد برادر تعریف می کند ولی
زمانی که از تژاو که او را از پای انداخته سخن می گوید، هنوز خشمگین است و شاکی می
شود که تژاو نژاد و بزرگی او را رعایت نکرده و روزگاری را که با هم نشست و برخاست
داشتند فراموش کرده است و خود فراموش می کند که بگوید او هم روئین پسر پیران ویسه را که روزگاری با او نان و نمک خورده بود و از
نژادگان و بزرگان ختنی بود، چنان زخمی کرده است که اکنون بیم مرگش می رفت.
در حال مرگ بودن
بهرام هم دل دوست (گیو و دیگر ایرانیان) و هم دل دشمن (تژاو که پایان کار بهرام را
که از دست خودش زخم خورده بود، نمی توانست ببیند) را به درد آورد. با وجود این
جنگجویان دو طرف این اندازه فرانگرفته بودند و اندیشمند نشده بودند که در آن دلیل
و منطق کافی دیده و کوشش نمایند که ادامه فجایع این جنگ را در اینجا به پایان برسانند.
گیو به
روشنایی روز و تاریکی شب سوگند یاد کرد که کلاهخود خود را تا زمانی که کین برادر
را از تژاو نگرفته است از سر بر ندارد. او همان شب تیغ بر کف بر اسب نشست و خاموش
بسوی سپاه تورانیان به راه افتاد. تژاو طلایه دار سپاه بود و پاس شب می داشت. گیو
صبر کرد تا او کمی از لشکر دور بشود و سپس کمندی انداخت و او را گرفتار کرد. بی هیچ
گونه درنگی او را از اسپش بزیر افکند و سر کمند را به زین اسپ خود بست و تاختن
گرفت. تژاو هم ناچار از پشت او می دوید تا هنگامی که دیگر نیرویی برای تژاو باقی
نماند. او بخواهش از گیو پرسید مگر چه کردم که از میان انبوه این همه سپاهی تنها
شب مرا می خواهی تیره بنمایی؟ گیو با
تازیانه بر سر و روی او زد و پیش رفت و همزمان هم به او گفت با جفایی که به بهرام
کردی در باغ کین درختی نو کاشتی که سرش به آسمان می رسد، تنه آن خون می خورد و
بارش سر است. تژاو به گیو گفت رحمی نما. تو همانند عقابی و من در برابرت چون
چکاوک. من این بد را به بهرام نکردم. هنگامیکه من رسیدم سواران چینی کارش را ساخته
بودند و اکنون دل تو بخاطر او پر درد است:
چنین گفت با
او به خواهش تژاو که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین
بیشمار انجمن شب تیره دوزخ نمودی بمن؟
بزد بر سرش
تازیانه دویست بدو گفت کین
جای گفتار نیست
ندانی همی ای
بد شور بخت که در باغ کین
تازه کشتی درخت؟
که بالاش با
چرخ هم بر بود تنش خون بود
بار او سر بود
شکار تو
بهرام باشد به جنگ؟ ببینی کنون
زخم کام نهنگ
چنین گفت با
گیو جنگی تژاو که تو چون عقابی
و من چون چکاو
ز بهرام بر
بد نبردم گمان نه او را
بدست من آمد زمان
که من چون
رسیدم سواران چین ورا کشته بودند
بر دشت کین
برآن بد که
بهرام بیجان شدست ز دردش دل گیو
پیچان شدست
بدو گفت گیو
ای جفا پیشه مرد به پوزش مگو
این سخن های سرد
گیو او را با
خود کشاند و برد. هنگامیکه ایندو نزدیک بهرام رسیدند، گیو تژاو را به بهرام نشان
داد و گفت یزدان را سپاس می گویم که هم اکنون می توانم در برابر چشمان تو سرش را
از پیکر جدا کنم. تژاو به زاری کردن افتاد و از دو برادر پرسید اکنون اگر مرا
بکشید چه چیزی عاید می شود؟ سپس همانطور که بر زمین افتاده بود به سمت بهرام غلتید
و به او گفت بگذار تا زنده بمانم و سوگند می خورم که بندگی روان ترا کرده و به دودمانت خدمت کنم و
از تو برای دیگران بگویم. بهرام که در حال مردن بود دلش به مهر آمد و به برادر
گفت:
چنین گفت با
گیو بهرام شیر که ای نامور،
نامدار دلیر
گر ایدونک از
وی بمن بد رسید همان درد مرگش
نباید چشید
سر پر گناهش بگفتا
ز تن مبر، تا کند در جهان
یاد من
گیو که اکنون
برادر زخم خورده و رو بمرگ و تژاو دست بسته را در برابر خود می دید بناگاه هیجان
زده برخاست و خروشی برآورد و ریش تژاو را گرفت و چونان مرغی سرش را از پیکر جدا
کرد. او پس آنگاه به خود آمد و دلش بر هر دوی آنها بسوخت و روانش غمگین شد:
برادر چو
بهرام را خسته دید تژاو جفا
پیشه را بسته دید
خروشید و
بگرفت ریش تژاو بریدش سر از تن
بسان چکاو
دل گیو زان
پس برایشان بسوخت روانش ز غم آتشی
برفروخت
بهرام یل در
واپسین لحظات زندگی خود توانست که از بار فشارهای روحی که به او وارد شده بود خلاص
شود و همانند یک انسان و نه یک جنگنده به همه چیز نگاه کند و از اینرو حال تژاو و
برادر را که دید از کار سپهر در شگفت شد و گریست و از کشت و کشتاری که انجام گرفته
بود و خودش نیز در آنها شرکت داشت، گله مند جان سپرد:
ز دو دیده
بهرام پس خون براند ز کار سپهری
شگفتی بماند
که گر من کشم
یا کسی پیش من برادر بود کشته یا
خویش من
بگفت این و
بهرام یل جان بداد جهان را چنین
است ساز ونهاد
در اینجا
سخنگوی دانا که این داستان ها را از دیگران گرفته و برای ما بدون دست بردن در آنها
دسته بندی و طبقه بندی می کند، خود غمگین شده و در میان داستان این دو بیت را که
بیشتر اندرز هستند را هم می سراید:
عنان بزرگی
هرآنکو بجست نخستین بباید
بخون دست شست
اگر خود کشد
هم کشندش بدرد بگرد جهان تا
توانی مگرد
گیو سپس پیکر بهرام را
بر روی اسب تژاو گذاشت و آنرا به پسرش بیژن داد تا به اردوگاه ایرانیان ببرد و به
رسم ایشان دخمه کند. ایرانیان با دیدن پیکر بی جان بهرام نیو سوگوار شدند و برایش
جای درست کردند و تنش را با حریر چینی پوشاندند و به دخمه ای گذاشتند و در آن را
بستند. روزگار بهرام اینگونه به سر آمد، گوئی که بهرام هیچگاه در جهان نبوده باشد:
خروشان بر
اسپ تژاوش ببست به بیژن سپرد
آنگهی برنشست
خروشی برآورد
بیژن چو شیر همی گفت زار ای سوار
دلیر
بیاوردش از
جایگاه تژاو بنزدیک
ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور
زان جایگاه نبرد بکردار ایرانیان
یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش
بمشک و عبیر تنش را بپوشید
چینی حریر
برآیین
شاهانش بر تخت عاج بخوابید و
آویخت بر سرش تاج
سر دخمه
کردند سرخ و کبود تو گفتی که
بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر
نامور سوگوار ز بهرام و از گردش
روزگار
پس از آن لشکریان ایرانی که به
سختی از سپاهیان تورانی شکست خورده و پراکنده شده بودند دوباره
گرد هم آمدند و با هم در مورد وضع موجود سپاه ایران به گفتگو نشستند و به این
نتیجه رسیدند که اکنون دیگر اینجا جای درنگ کردن نیست. بسیاری از پدران در این جنگ
بی پسر شدند و پسران بی پدر. اکنون بایستی به نزد کیخسرو برویم و اگر شاه آهنگ جنگ
کردن نداشته باشد، برای ما نیز دلیلی باقی نمی ماند که به این جنگ ادامه دهیم:
چو برزد سر
از کوه تابنده شید برآمد سر تاج
روز سپید
سپاه پراگنده
گردآمدند همی هر کسی
داستانها زدند
که چندین ز
ایرانیان کشته شد سربخت سالار
برگشته شد
چنین چیره شد
دست ترکان به جنگ سپه را کنون نیست جای
درنگ
بر شاه باید
شدن بی گمان ببینیم تا
بر چه گردد زمان
اگر شاه را
دل پر از جنگ نیست مرا و تو را جای
آهنگ نیست
پسر بی پدر
شد پدر بی پسر بشد کشته و
زنده خسته جگر
اگر جنگ
فرمان دهد شهریار بسازد یکی
لشکر نامدار
بیاییم و
دلها پر از کین و جنگ کنیم این
جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان
مرز گشتند باز همه دل پر از خون
و جان پر گداز
برادر ز خون
برادر به درد زبانشان ز
خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر
سوی کاسه رود روانشان از آن
کشتگان پر درود
از سوی دیگر چون
پیش آهنگان سپاه تورانی به میدان رفتند و از لشکریان ایرانی اثری ندیدند و پیام
برای پیران فرستادند که ایرانیان ناپدید شدند. پیران هم چون این را فهمید بی درنگ
سوارانی را به اطراف و اکناف فرستاد تا جستجو کنند آیا ایرانیان را میابند؟ او بیم
داشت که مبادا این نیرنگی از سوی لشکر ایران باشد برای غافلگیر کردن تورانیان. چون
کارآگاهان وی بازگشت ایرانیان را برای او تایید کردند، خیال پیران نیز راحت شد و
با لشکریان خود به میدان رفت و از نزدیک همه چیز را دوباره نگریست و از کار جهان
در شگفت شد. پس از آن نیز به لشکریان خود چیز داد و برای افراسیاب پیام فرستاد که جنگ
را پیروز شده است. افراسیاب هم بمدت دو هفته سور داد و همه را میهمان کرد و مال
بسیار ببخشید و پس از آن برای پیران پیام فرستاد و هشدار داد که هنوز هم ایمن
نبایست بود:
بنزدیک پیران
فرستاد چیز ازان پس بسی
پندها داد نیز
که با موبدان
باش و بیدار باش سپه را ز دشمن
نگهدار باش
نگه کن
خردمند کارآگهان بهرجای
بفرست گرد جهان
که کیخسرو
امروز با خواستست بداد و دهش گیتی
آراستست
نژاد و بزرگی
و تخت و کلاه چو شد گرد ازین
بیش چیزی مخواه
ز برگشتن
دشمن ایمن مشو زمان تا زمان
آگهی خواه نو
بجایی که
رستم بود پهلوان تو ایمن
بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران
همه پند اوی که سالار او
بود و پیوند اوی
سپهدار پیران
و آن انجمن نهادند سر سوی
راه ختن
بپای آمد این
داستان فرود کنون رزم
کاموس باید سرود
فردوسی اشاره
کوچکی به پیوند میان پیران و افراسیاب می کند و به پایان رسیدن داستان فرود را
برای خواننده گفته و اشاره می کند که اکنون گاه گفتن از رزم کاموس است.
پیش از ادامه
دادن و رفتن به داستان رزم کاموس که پیران در آن نیز حضور دارد، می توان به نتیجه
گیری و جمع بندی کوتاهی از داستان فرود پرداخت.
ادامه دارد
فرهنگی - تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وپنجم (farhangi-sanati.blogspot.com)
No comments:
Post a Comment