جستجوگر در این تارنما

Friday 7 June 2013

حکایتی از گلستان سعدی

مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند. گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.
مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن کس که ناآزموده را کار بزرگ فرماید، با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن راى
به فرومایه کارهاى خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر



بیطار = دامپزشک
بوریا  = حصیر




No comments: