جستجوگر در این تارنما

Thursday, 23 May 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و یکم

 

نگاره ساختگی از پیران ویسه

همانطور که پیشتر نوشته بودم  در این نوشته جزئیات دنباله داستان را پس از جدا شدن پیران از افراسیاب و راه افتادن افراسیاب بدنبال فرنگیس و کیخسرو و گیو و چگونگی رسیدن آنها به گستره ایران، بازگو نمی کنم تا به بخشی که مربوط به فرود می شود، برسم زیرا در پایان بخش داستان فرود است که پیران دوباره به صحنه شاهنامه باز می گردد و خود را به عنوان سپهسالار سیاستمدار، متین، پرشکیب و خردمند سپاه توران نشان می دهد که گرچه وظایف نظامی اش را در حد امکان بسیار خوب انجام می دهد ولی جنگ طلب نیست.

اشاره فردوسی در آغاز داستان مرا ناچار می سازد  بسیار کوتاه به آنچه در میان زمان  پس از فرار کیخسرو از توران و داستان فرود در شاهنامه گذشته، بپردازم. اتفاقاتی که هم شگفت انگیز می باشند و هم غم انگیز و هم از همه مهمتر اینکه سبب می شوند تا پایه های تراژدی های دیگری بدنبال داستان فرود در شاهنامه ریخته شوند که در آنها پیران نیز الزاما سهیم است.

ماجرا نیز از این قرار است که چون گیو با کیخسرو پس از بیرون آمدن از توران و گذشتن از آمودریا به ایران و به دربار کیکاووس می رسند، کیکاووس از دیدن نوه بسیار خوشحال می شود و پس از مدتی می خواهد که پادشاهی را به او واگذار کند.

طبقه پهلوانان ولی می بایست که موافقت ضمنی خود را با این رای کیکاووس اعلام کنند. خاندان سام که  در زاولستان بودند و از اینرو این موضوع با آنها در میان گذاشته نشد ولی از آنجا که رستم آموزگار سیاوش پدر کیخسرو بود،  از اینرو بیمی نبود که خاندان سام با شاه شدن کیخسرو مخالفتی داشته باشد. ولی دیگر پهلوانان که در دربار حاضر بودند در جریان قرار گرفتند و همه آنها هیچگونه مخالفتی با شاه شدن کیخسرو نداشتند مگر طوس نوذر.

او بر این رای بود که کیخسرو به سبب مادرش از نژاد پشنگ است و سپردن کشور ایران به یک نفر که با خاندان شاهی توران پیوند دارد مانند اینست که گله داری را به پلنگ واگذار بکنند. بخاطر می آوریم که پشنگ پدر افراسیاب بود و او نخستین کسی بود که جنگ با ایرانیان را آغاز کرد. از سوی دیگر طوس فرزند نوذر شاه ایران بود و در زمان نوذر بود که پشنگ بهانه گرفت و به ایران یورش آورد و جنگهای ایرانیان و تورانیان که اینک از یکدیگر جدا شده بودند، آغاز شدند. از اینرو طوس بیشتر بر آن بود که تاج را بایستی به فریبرز فرزند دیگر کیکاووس و برادر سیاوش داد تا به کیخسرو. این استدلال طوس کاملا بی معنی بود زیرا پدر کیخسرو یعنی سیاوش نیز از کیکاووس و بانویی که از خاندان شاهی توران بود بوجود آمده بود و کسی از پهلوانان نیز معترض نبود. باری طوس می گفت:

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ                 فسیله نه نیکو بود با پلنگ

کیکاووس برای اینکه پادشاه پس از او مشخص شود و دشواری در راه پادشاه آینده پیش نیامده وهمگان بر پادشاهی او رای دهند، تعیین کرد که هرکدام از ایندو (فرزند یا نوه) بتواند دژ بهمن در اردبیل را که به زیر فرمان اهریمن است بدست آورد، تاج شاهی از آن او خواهد بود. کیخسرو با کمک گیو دژ را بدست آورد و شاه شد. این تنها کوتاه شده داستان بود و خود داستان بسیار زیباتر و استادانه تر در شاه نامگان آورده شده است.

چندی پس از شاه شدن کیخسرو و پس از آنکه او به امور کشوری رسیدگی کرد و فرمان پهلوانان را برایشان خواند، کیخسرو به اندیشه انتقام پدر را گرفتن از پدربزرگ افتاد و همه پهلوانان ایران نیز با او هم صدا شدند. لشکری از پهلوانان گرد آمدند. در بامدادی که لشکریان ایران قرار بود به سوی توران  راه بیفتند تا انتقام سیاوش را بگیرند، طوس نوذر هم از خواب برخاست و لشکریان را بیاراست و آنگاه همه سپاهیان به میدان رفتند تا در پیش روی کیخسرو ادای احترام کنند. آنها در میدانی در پیش کیخسرو به ردیف شدند و کیخسرو سرکردگی ایشان را به طوس داد.

در همان بیت نخست داستان فرود، استاد توس نا خشنود بودن خود را از این گزینه پنهان نداشته و آنرا بیان می دارد و کیخسرو را که یکی از شاهان مورد علاقه خود او می باشد برای این گزینه شدیدا مورد انتقاد قرار می دهد. او همزمان نیز در این مقام از طوس سپهسالار ایران دوری می جوید و او را به سبب سبکسری ها و بیخردی هایش گرچه از طبقه پهلوانان و از پشت شاهان می باشد چونان دشمن می شمارد که نمی بایستی سپاه را به او واگذار کرد:

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد       سپه را بدشمن نشاید سپرد

سرشک اندر آید بمژگان ز رشک         سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود                  به بیشی بماند سترگ آن بود

چو بی‌کام دل بنده باید بدن                  بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار              نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر                همان آفرینش نخواند بمهر

ورا هیچ خوبی نخواهد به دل              شود آرزوهای او دلگسل

و دیگر کش از بن نباشد خرد              خردمندش از مردمان نشمرد

چو این داستان سربسر بشنوی             ببینی سر مایهٔ بدخوی

فردوسی در اینجا آشکارا می گوید که کیخسرو چون بزرگی یافت، نمی بایست که سپاه را بدست دشمن (طوس هوادار پادشاهی کیخسرو نبود، بلکه از شاه شدن فریبرز عموی پشتیبانی و با کیخسرو دشمنی می کرد) بسپارد آنهم به کسی که گرچه پهلوان و از نژادگان بود،  ولی از همان آغاز فردی خردمند نبوده و بزرگان لشکری و کشوری او را از جمله اندیشمندان نمی شمردند. او این خرده را به شاه آرمانی کتاب خود می گیرد.

حکیم فرزانه توس سپس بدون هیچگونه وقفه ای با چگونگی به راه افتادن لشکریان ایران آغاز می کند. بامداد روزی که قرار بود سپاهیان برای جنگ به راه بیفتند، با برآمدن آفتاب صدای طبل دهل و بوق و کرنا برای گردآمدن سپاهیان بلند شد و طوس در میان سواران گودرزی که درفش کاویانی را هم حمل می کردند در حالیکه سواران نوذری نیز با آنها هم گامی و همراهی می کردند به پیش کیخسرو رفتند تا او از سپاه سان ببیند.

پیش از آنکه سپاهیان ایران به سوی توران به راه بیفتند، کیخسرو در برابر پهلوانان فرماندهی سپاه و درفش کاویانی را به طوس داده و به او می گوید:

چو لشکر همه نزد شاه آمدند               دمان با درفش و کلاه آمدند

بدیشان چنین گفت بیدار شاه                که طوس سپهبد به پیش سپاه

بپایست با اختر کاویان                      بفرمان او بست باید میان

بدو داد مهری به پیش سپاه                 که سالار اویست و جوینده راه

بفرمان او بود باید همه                      کجا بندها زو گشاید همه

بدو گفت مگذر ز پیمان من                 نگه ‌دار آیین و فرمان من

نیازرد باید کسی را براه                    چنینست آیین تخت و کلاه

کشاورز گر مردم پیشه ‌ور                 کسی کو به لشکر نبندد کمر

نباید که بر وی وزد باد سرد               مکوش ایچ جز با کسی هم نبرد

نباید نمودن ببی رنج رنج                   که بر کس نماند سرای سپنج

گذر زی کلات ایچ گونه مکن              گر آن ره روی خام گردد سخن

روان سیاوش چو خورشید باد             بدان گیتیش جای امید باد

پسر بودش از دخت پیران یکی            که پیدا نبود از پدر اندکی

برادر به من نیز ماننده بود                 جوان بود و همسال و فرخنده بود

کنون در کلاتست و با مادرست            جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ایران بنام                  ازان سو نباید کشیدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ                 یکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار         بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بیابان بباید شدن                         نه نیکو بود راه شیران زدن

چنین گفت پس طوس با شهریار           که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی              نیاید ز فرمان تو جز بهی

کیخسرو پس از اینکه آئین و خطوط  سیاست های جنگی و اجتماعی خویش را برای طوس و سپاهیان تعریف می کند و سپس از طوس می خواهد که با او پیمان ببندد که این آئین را نگاه دارد. یکی از دستورهایی که او خیلی روشن به طوس می دهد این است که از راه کلات نرود زیرا که برادرش بهمراه مادر او که دختر پیران است در آنجا هستند و برادر او که  اکنون مرد گرد و پهلوانی شده است از هیچ چیزی در مورد فرار سیاوش و سپس پادشاه شدنش خبر ندارد و نمی داند. او چون لشکری را در برابر خویش ببیند، به دفاع کردن برمی خیزد، مبادا گزند آیدش. طوس نیز با او پیمان می بندد که از همان راهی خواهد رفت که کیخسرو فرموده است.

پس از آن لشکریان ایران به راه افتادند و کیخسرو به کاخ بازگشت  و با رستم به گفتگو نشست و برایش از رنج هایی که او و مادرش پس از کشته شدن پدرش کشیدند، گفت و اینکه او چندین سال در پیش شبانان پرورش یافت و هیچکس چیزی از او نه شنیده بود ونه می دانست. در پایان نیز کیخسرو از او دلجویی کرد که این بار فرماندهی سپاه را به طوس داده است ولی از این پس فرماندهی سپاه را به رستم خواهد داد. تهمتن نیز به او دلداری داد و گفت غم مخور. همه چیز به کام تو خواهد شد.

از سوی دیگر طوس چون به دو راهی کلات رسید درست از همان راهی رفت که با کیخسرو پیمان کرده بود، نرود. او به جای از راه دشت رفتن، راه کوهستان را در پیش گرفت:

چو آمد بر سرکشان طوس نرم            سخن گفت ازآن راه بی‌آب و گرم

به گودرز گفت این بیابان خشک          اگر گرد عنبر دهد باد مشک

چو رانیم روزی به تندی دراز             به آب و به آسایش آید نیاز

همان به که سوی کلات و چرم             برانیم و منزل کنیم از میم

چپ و راست آباد و آب روان              بیابان چه جوییم و رنج روان؟

گودرز استدلال طوس را نپذیرفت و چیزی که کیخسرو به طوس گفته بود و پیمانی که طوس با کیخسرو کرده بود را به او یادآوری کرد ولی:

بدو گفت طوس ای گو نامدار              ازین گونه اندیشه در دل مدار

کزین شاه را دل نگردد دژم                سزد گر نداری روان جفت غم

همان به که لشکر بدین سو بریم           بیابان و فرسنگها نشمریم

بدین گفته بودند همداستان                   برین بر نزد نیز کس داستان

براندند ازآن راه پیلان و کوس             بفرمان و رای سپهدار طوس

در پایان نیز همه پهلوانان و لشکریان درست همان کاری را کردند که طوس می خواست. یعنی همگی با وجود اندرزهای کیخسرو و پیمانی که فرمانده سپاه ایران با کیخسرو کرده بود، بدنبال طوس راه کلات را در پیش گرفتند.

اکنون کمی در مورد کلات بنویسم زیرا خواهیم دید که درک موقعیت و موضع جغرافیایی کلات برایمان موضوع پیچیده  و چالش انگیزی می شود. بنا به شاهنامه کلات و سپد کوه جائی هستند که فرود و جریره نوه و دختر پیران آنجا در دژی زندگی می کردند و پرستندگانی (خادمینی) داشتند. آنها از جانب افراسیاب و یا کس دیگری تهدید و تعقیب نمی شدند و از اینرو از دید آنها الزام و نیازی هم نبود که بخواهند همانند کیخسرو وفرنگیس به دور از سرزمین توران و بخصوص به دور از سرزمین ختن جائی که پیران پدر جریره، بزرگی وجاه داشت، رفته و در دور دستهای سرزمین توران زندگی کنند.

از آن گذشته با حساسیتی که افراسیاب در مورد کیخسرو فرزند سیاوش که خواستار ترک توران و رفتن به ایران بود، داشت، منطقی بنظر می رسد که اگر مهاجرتی از سوی  جریره و فرود به ایران صورت گرفته می بود یا در حال قرار گرفتن بود بی شک واکنشی از جانب افراسیاب بدنبال می داشت که بگونه ای خود را در داستان سیاوش و یا فرود نشان می داد ولی همه اینها رخ ندادند. پس منطقی بنظر می رسد که بپذیریم ایندو در خاک توران بودند. از سوی دیگر بیاد می آوریم که افراسیاب بهنگام خشم در مورد فرزند هنوز بدنیا نیامده سیاوش و فرنگیس گفته بود:

نخواهم ز بیخ سیاوش درخت              نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

از آن جا که جریره دختر پیران سپهسالار توران است از اینرو منطقی بنظر می رسد که جایگاه و اقامت گاه او در ناحیه امنی از کشور توران و در نزدیکی خاک ختن و یا حتی خود خاک ختن، گستره ای که زیر فرمان مستقیم پیران است و در دسترس اوست، باشد.

اگر این را بپذیریم بدین معناست که بایستی بدنبال کلاتی در خارج از مرزهای جغرافیایی گستره زمینهایی که ایران نام داشت، بود. خاطر نشان می سازم که مرزهای ایران اسطوره ای با مرزهای ایران کنونی فرق داشتند.

از داستان رستم و سهراب به یاد داریم که مرزهای ایران اسطوره ای در سمنگان به پایان می رسیده است. در نگاره ای که بدنبال می آید محدوده امروزی سمنگان در افغانستان و موقعیت آن نسبت به کوه کلات که در مرز افغانستان و تاجیکستان است، نشان داده و با رنگ آبی مشخص شده است.

کوه کلات در آن به راستی در منطقه توران اسطوره ای و نزدیک به گستره ختن قرار دارد. از اینرو پذیرش آن بعنوان سکونت گاه فرود پسر سیاوش و جریره در شاهنامه منطقی و پذیرفتنی می باشد.

اکنون کوتاه در مورد کوه کلات کشور افغانستان بنویسم. در ولایت بدخشان کشور افغانستان شهر یا بگویش افغانها ولسوالی خواهان وجود دارد که نزدیک به مرز تاجیکستان می باشد. در کنار این شهر کوهی است با نام کلات  یا قلات به بلندی 4090 متر از سطح دریا.

این را هم باید در اینجا به این بخش اضافه کرد که در افغانستان نواحی دیگری با نام کلات وجود دارند که عمدتا در جنوب این کشور می باشند و نمی توانند بر سر این راه اسطوره ای توران قرار گرفته باشند. همچنین در ایران نیز کلات وجود دارد.

همه اینها دلایل کافی هستند که بپذیریم کلات و سپدکوه در خاک ایران (حتی ایران اسطوره ای که مرزهای خاوریش به سمنگان می رسید که بسیار دورتر از مرزهای خاوری امروزه کشور ایران قرار داشت) نبودند. هنگامی که سخن از ترمذ بود، نوشتیم که کلات در خاور ترمذ قرار دارد و ترمذ شهری بود که چون بهنگام ترک گستره اسطوره ای ایران از آمودریا می گذشتی، به آنجا می رسیدی. همانطور که سیاوش کرد.

ما به واژه های کلات و چرم در شاهنامه دوباره باز خواهیم گشت و در مورد کجا قرار داشتن کلات باز هم خواهیم خواند.

کوه کلات افغانستان

موقعیت جغرافیایی کوه کلات افغانستان در مرز تاجیکستان  

ناحیه سمنگان افغانستان در این نگاره با رنگ آبی مشخص شده است

با نزدیک تر شدن سپاهیان ایران به کوه کلات به فرود آگاهی رسید که لشکر بزرگی در حال آمدن بسوی اوست و او دستور داد که هر چه از رمه و گله است از دامنه سپدکوه جمع کنند و بدرون دژ ببرند:

پس آگاهی آمد بنزد فرود                   که شد روی خورشید تابان کبود

ز نعل ستوران وز پای پیل                 جهان شد بکردار دریای نیل

چو بشنید ناکار دیده جوان                  دلش گشت پر درد و تیره روان

بفرمود تا هرچ بودش یله                   هیونان وز گوسفندان گله

فسیله ببند اندر آرند نیز                     نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز

همه پاک سوی سپد کوه برد                ببند اندرون سوی انبوه برد

استاد جلال الدین کزازی سپد کوه را چنین تعریف می کند: «سپد ریختی کوتاه شده از سپید و سپیدکوه نام کوهی است که کلات در ستیغ آن ساخته و افراخته شده بوده است.  کوههای بلند که همواره چگادشان از برف پوشیده بوده است را بدین نام می خواندند«.

نگاره ای از طبیعت بدخشان در افغانستان که کوه کلات در آن قرار دارد

آنگاه فرود به نزد مادر خود جریره دختر پیران می رود و داستان آمدن سپاهی از ایران را به فرماندهی طوس به او می گوید و از او می پرسد بنظر تو ما اکنون چه باید بکنیم؟ آیا بایستی به آنها حمله کنیم؟ جریره نخستین همسر سیاوش بود و او را عاشقانه دوست داشت و سیاوش نیز او را دوست داشت. از اینرو کشته شدن سیاوش بدست افراسیاب بر او گران آمده بود و او هنوز داغ سیاوش را در دل داشت:

جریره زنی بود مام فرود                   ز بهر سیاوش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان                     بدو گفت کای مام روشن‌روان

از ایران سپاه آمد و پیل و کوس           بپیش سپه در سرافراز طوس

چه گویی چه باید کنون ساختن؟           نباید که آرد یکی تاختن؟

جریره که همانند پدرش پیران روشن رای بود به فرزند گفت بی شک این سپاه برادر تو کیخسرو است که برای کین خواهی پدرتان بسوی افراسیاب می رود. تو نیز پوشاک جنگ بپوش و به پیش سپاه برادر برو و آنها را در کین خواهی پدرتان همراهی کن. او سپس از نژاد مادری و پدری فرود برای او تعریف کرد و به او گفت تو از نژادگان هستی:

جریره بدو گفت کای رزمساز             بدین روز هرگز مبادت نیاز

به ایران برادرت شاه نوست               جهاندار و بیدار کیخسروست

ترا نیک داند به نام و گهر                  ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر

برادرت گر کینه جوید همی                روان سیاوش بشوید همی

گر او کینه جوید همی از نیا                ترا کینه زیباتر و کیمیا

برت را به خفتان رومی بپوش            برو دل پر از جوش و سر پر خروش

به پیش سپاه برادر برو                      تو کین خواه نو باش و او شاه نو

که زیبد کز این غم بنالد پلنگ              ز دریا خروشان برآید نهنگ

وگر مرغ با ماهیان اندر آب               بخوانند نفرین به افراسیاب

که اندر جهان چون سیاوش سوار         نبندد کمر نیز یک نامدار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد         به اورنگ و فرهنگ و سنگ و به داد

بدو داد پیران مرا از نخست                وگر نه ز ترکان همی زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر                   همه تاجدار و همه نامور

تو پور چنان نامور مهتری                 ز تخم کیانی و کی ‌منظری

کمربست باید به کین پدر                     بجای آوریدن نژاد و گهر

فرود چون اینها را از مادر خویش شنید، از او پرسید از میان لشکریان ایرانی به چه کسی روی آورم و نزد چه کسی بروم؟ من هیچکدام از ایشان را نمی شناسم و از سوی آنها نیز برای من پیامی و سلامی نیامده که پاسخ را خودم شخصا برایش ببرم. مادرش به او گفت اینک با تخوار که از بزرگان توران است و همه ایرانیان را به نام و نشان می شناسد، برو و از بهرام و زنگه شاوران که کنارنگ های پدرت بودند، بپرس. آنها در مورد تو و من می دانند. چون سپاه به راه افتاد، تو پیشروی آنها باش برای کین خواهی پدر:

چنین گفت ازآن پس بمادر فرود           کز ایران سخن با که باید سرود؟

که باید که باشد مرا پایمرد؟                ازین سرفرازان روز نبرد

کز ایشان ندانم کسی را بنام                نیامد بر من درود و پیام

بدو گفت ز ایدر برو با تخوار              مدار این سخن بر دل خویش خوار

کز ایران که و مه شناسد همه              بگوید نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگهٔ شاوران                  نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران

همیشه سر و نام تو زنده باد                روان سیاوش فروزنده باد

ازین هر دو هرگز نگشتی جدای          کنارنگ بودند و او پادشای

نشان خواه ازین دو گو سرفراز            کز ایشان مرا و ترا نیست راز

سران را و گردنکشان را بخوان          می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز گیتی برادر ترا گنج بس                  همان کین و آیین به بیگانه کس

سپه را تو باش این زمان پیش رو         تویی کینه ‌خواه جهاندار نو

ترا پیش باید به کین ساختن                 کمر بر میان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شیر زن              درفشان کند دوده و انجمن

در چند بیت پس از آن فردوسی ضمن ادامه داستان فرود به یک موضوع دیگر هم اشاره می کند که پیشتر هم برای ما پرسش برانگیز بود:

چو برخاست آوای کوس از چرم          جهان کرد چون آبنوس از میم

یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه                 سخن گفت با او ز ایران سپاه

که دشت و در و کوه پر لشکرست        تو خورشید گویی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بیابان گنگ                  سپاهست و پیلان و مردان جنگ

فرود از بالای کوه سپاهیان بیشماری را دید که از پائین دژ تا بیابان گنگ ایستاده بودند. تا بیابان گنگ به ما می گوید که میان دژ تا بیابان شهر گنگ نباید فاصله زیادی بوده باشد. دژ هم که بر روی کوه کلات بود، پس در واقع میان کوه کلات و شهر گنگ در واقع تنها دشتی هست. از جای دقیق شهر گنگ چیزی نمی دانیم. تنها می دانیم که ورای آمودریاست. همین نیز دلیلی بیشتر است که بپذیریم منظور از کوه کلات در داستان فرود همانا کوه کلات افغانستان است در نزدیکی ختن.

فرود از تخوار نام یک یک دلیران و پهلوانان ایران را پرسید و تخوار نیز نام و نشان و پرچم همه آنها را برای فرود باز گفت:

چنین گفت کاکنون درفش مهان            بگو و مدار ایچ گونه نهان

بدو گفت کان پیل پیکر درفش              سواران و آن تیغهای بنفش

کرا باشد اندر میان سپاه                     چنین آلت ساز و این دستگاه

چو بشنید گفتار او را تخوار                چنین داد پاسخ که ای شهریار

پس پشت طوس سپهبد بود                 که در کینه پیکار او بد بود

درفشی پس پشت او دیگرست             چو خورشید تابان بدو پیکرست

برادر پدر تست با فر و کام                سپهبد فریبرز کاوس نام

پسش ماه پیکر درفشی بزرگ             دلیران بسیار و گردی سترگ

ورانام گستهم گژدهم خوان                 که لرزان بود پیل ازو ز استخوان

پسش گرگ پیکر درفشی دراز            بگردش بسی مردم رزمساز

بزیر اندرش زنگهٔ شاوران                 دلیران و گردان و کنداوران

درفشی پرستار پیکر چو ماه               تنش لعل و جعد از حریر سیاه

ورا بیژن گیو راند همی                     که خون بآسمان برفشاند همی

درفشی کجا پیکرش هست ببر             همی بشکند زو میان هژبر

ورا گرد شیدوش دارد بپای                چو کوهی همی اندر آید ز جای

درفش گرازست پیکر گراز                سپاهی کمندافگن و رزم ساز

درفشی کجا پیکرش گاومیش               سپاه از پس و نیزه ‌داران ز پیش

چنان دان که آن شهره فرهاد راست       که گویی مگر با سپهرست راست

درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ            نشان سپهدار گیو سترگ

درفشی کجا شیر پیکر به زر               که گودرز کشواد دارد به سر

درفشی پلنگست پیکر گراز                پس ریونیزست با کام و ناز

درفشی کجا آهویش پیکرست              که نستوه گودرز با لشکرست

درفشی کجا غرم دارد نشان                ز بهرام گودرز کشوادگان

همه شیرمردند و گرد و سوار             یکایک بگویم، درازست کار

فرود خوشحال شد و از شادی رخش مانند گل شکفت. در سوی دیگر طوس نوذر که با سپاهیان به پای کوه رسیده بود، فرود و تخوار را بر بالای کوه دید و برآشفت و بلافاصله دستور داد که کسی برود و ببیند اینها کیند؟ اگر ایرانی هستند بر سر و رویشان دویست تازیانه بزنند و اگر تورانی هستند ببندندشان و با خود به پائین بیاورند تا بازجوئی شوند. اگر هم کشته شدند، هیچ اشکالی ندارد.

طبع بی خرد و کینه ورز طوس مصیبت به بار می آورد. در این میان بهرام کنارنگ (پهلوان) زیر دست سیاوش و دوست او به گودرز پدرش می گوید این مهم را من بعهده میگیرم. او منش از خرد بدور طوس را می شناخت و هم می دانست که پسر دوستش در همان نزدیکی ها زندگی می کند.  بهرام که با اسب به راه افتاد، فرود او را از دور دید و از تخوار پرسید که این سوار که اینگونه بی ترس می آید، کیست؟ او از ما نمی ترسد؟  تخوار در پاسخ گفت من او را نمی شناسم اما زمانی که کیخسرو از توران به ایران رفت کلاهخود سیاوش را با خود برد و من می پندارم که هم اکنون آنرا بر سر این سوار می بینم. بجز این از آنچه که در بر دارد به سواران گودرزی شبیه است. باید گذاشت که بالا بیاید و از او پرسید.

از سوی دیگر چون بهرام به این دو رسید غرید که شما کیستید و نمی بینید که چنین لشکر بی شماری به زیر فرمان سپهدار طوس به اینجا آمده است؟ آیا از طوس نمی ترسید؟ فرود به او گفت تو از ما تندی ندیدی، پرخاشگر نباش:

فرودش چنین پاسخ آورد باز               که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد          میارای لب را بگفتار سرد

نه تو شیر جنگی و من گور دشت         برین گونه بر ما نشاید گذشت

فزونی نداری تو چیزی ز من              بگردی و مردی و نیروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش  زبانی سراینده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نیز هست               اگر هست بیهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی            شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هین               تو بر آسمانی و من بر زمین

فرود آن زمان گفت سالار کیست؟        به رزم اندرون نامبردار کیست؟

بدو گفت بهرام سالار،  طوس             که با اختر کاویانست و کوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گیو        چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو

چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران          گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام                نبردی و بگذاشتی کار خام؟

ز گودرزیان ما بدوییم شاد                  مرا زو نکردی به لب هیچ یاد

بدو گفت بهرام کای شیرمرد               چنین یاد بهرام با تو که کرد؟

چنین داد پاسخ مر او را فرود              که این داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پیشت آید سپاه              پذیره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران                   کجا نام او زنگهٔ شاوران

همانند همشیرگان پدر                       سزد گر بر ایشان بجویی گذر

بدو گفت بهرام کای نیکبخت               تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان؟              که جاوید بادی به روشن‌روان

بدو گفت کآری فرودم درست              ازان سرو افگنده  شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن                    برهنه نشان سیاوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود                   ز عنبر به گل بر یکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چین               نداند نگارید کس بر زمین

بدانست کو از نژاد قباد                     ز تخم سیاووش دارد نژاد

بهرام چون این را بدید بسیار خوشحال شد و از اسپ به زیر آمد و بر او آفرین کرد و او را نمازگزارد و فرود هم از اسپ پیاده شد و به بهرام گفت، چشمانم بهمان اندازه شاد شدند که اگر پدرم را زنده می دیدند، شاد می شدند:

برو آفرین کرد و بردش نماز              برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان                نشست از بر سنگ روشن ‌روان

به بهرام گفت ای سرافراز مرد            جهاندار و بیدار و شیر نبرد

دو چشم من ار زنده دیدی پدر             همانا نگشتی ازین شادتر

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان             هنرمند و بینادل و پهلوان

بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه                    که از نامداران ایران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کیست؟          به رزم اندرون نامبردار کیست

یکی سور سازم چنانچون توان            ببینم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر        ببخشم ز هر چیز بسیار مر

وزان پس گرایم به پیش سپاه               بتوران شوم داغ ‌دل کینه ‌خواه

سزاوار این جستن کین منم                 بجنگ آتش تیز برزین منم

سزد گر بگویی تو با پهلوان                که آید برین سنگ روشن‌روان

بباشیم یک هفته ایدر بهم                    سگالیم هرگونه از بیش و کم

به هشتم چو برخیزد آوای کوس           بزین اندر آید سپهدار طوس

میان را ببندم بکین پدر                      یکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شیر جنگ آشنایی دهد                ز نر پر کرگس گوایی دهد

که اندر جهان کینه را زین نشان           نبندد میان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهریار                جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگویم من این هرچ گفتی بطوس          بخواهش دهم نیز بر دست بوس

ولیکن سپهبد خردمند نیست                سر و مغز او از در پند نیست

هنر دارد و خواسته هم نژاد                نیارد همی بر دل از شاه یاد

بهرام به میان سپاهیان ایران باز می گردد و از فرزند سیاوش بودن فرود بر بالای کوه به ایشان خبر می دهد اما طوس مغرورانه و بیخردانه رفتار می کند.

پایان داستان فرود به کشته شدن او بدست پهلوانان ایرانی می انجامد که داستانی بس غم انگیز است. به گمان من حتی غم انگیزتر از داستان رستم و سهراب که برای همه بگونه ای آشناست هر چند که بسیاری از خوانش ها و تفاسیر معمول در مورد این داستان را درست نمی دانم و نمی پسندم و به آنها در بخش  داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها  اشاره کرده ام.

سهراب نا آگاه به خواست خود و دسیسه افراسیاب پادشاه توران به جنگ رفت ولی فرود ناخواسته و نا آگاهانه و به خواست و سبکسری طوس سپهسالار ایران. این را نیز در اینجا به آن اضافه کنم که همه بار گناهان را هم نمی توان تنها بر دوش سپهسالار بی خرد ایران گذاشت، سرداران ایرانی هم در این ماجراها بی گناه نبودند و در خود شاهنامه این داستان غم انگیز و سرنوشت ساز بسیار زیبا آمده است و ما هم در دنباله نوشته به آن اشاره کوتاهی خواهیم کرد.

از اینرو سرنوشت ساز زیرا که این نافرمانی، بدپیمانی، اشتباه و خطای فاحش طوس سبب گردید تا میان سرداران ایرانی بخصوص گودرز و پیران در کنار جنگ های ملی دو پادشاهی همسایه، کینه های شخصی نیز پیش آیند که تا پایان کار پیران و افراسیاب و کیخسرو باقی ماندند. این کین خواهی های شخصی از دو طرف نیز خون بسیاری طلبیدند.

بی درایتی، بدپیمانی و خیره گی طوس و کشته شدن فرود سبب شد که بهرام یکی از پهلوانان خوب شاهنامه که یار سیاوش نیز بود و سیاوش بهنگام رفت به توران گنج و سپاه را به او سپرده بود تا به شاه ایران تحویل بدهد، در پایان رزم هایی که طوس با این لجاجت ها و نابخردیش به راه انداخته بود، در ماجراهایی که در دنباله داستان فرود پیش آمدند، آشفته و از خود بیخود گشته و او نیز کشته شود.

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیستم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نوزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هژدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی–تاریخی–صنعتی:نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه- بخش هفدهم (farhangisanati.blogspot.com)





No comments: