جستجوگر در این تارنما

Monday, 6 May 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیستم

 

از سوی دیگر افراسیاب که از لشکرکشی پیران آگاه شده بود سپاهیان خود را فراخواند و همانند تیری که از چله کمان بیرون شود، به سوی آوردگاهی که کلباد و نستیهن در آن با گیو جنگ کرده بودند، شتافت. افراسیاب چون به میدان نبرد رسید، دید که در هر گوشه ای سواری بر زمین افتاده و کسانیکه جان بدر برده بودند، پراگنده هستند. او نزد خود اندیشید که پهلوانی از ایران با لشکری انبوه آمده است و سواران را اینگونه شکست داده است و از اینرو پرسید، او کی از ایران آمد و چطور کسی متوجه نشده بود که لشکری چنین انبوه به اینجا آمده است و چرا کسی این خبر را به نزد پیران فرمانده سپاه نبرده است؟

سپهرم یکی از دلیران تورانی که خویشاوند افراسیاب بود به او گفت سپاه انبوهی وجود نداشته است. تنها یک نفر. گیو پسر گودرز بود و بس که آمد و کیخسرو و فرنگیس را با خود برد و این لشکر را در هم شکست. ایندو در حال گفتگو بودند که از دور گرد و غبار آمدن سوارانی پیدا شد. اینها چون نزدیکتر رسیدند افراسیاب از دور پیران را در میان ایشان شناخت و گمان برد که او به گیو دست یافته است و اکنون دارد گیو را بنزد او می آورد. با نزدیکتر شدن گیو به افراسیاب و دیدن اینکه سپهسالار سپاه او چنان زخمی و با دستانی از پشت با افسار چون سنگ به زین بسته بسوی او می آید، شگفت زده از دیدن او به این حال دریافت که چه اتفاقی می تواند افتاده باشد و از اینرو غمگین شد و ماجرا را پرسان شد.

پیران به او گفت نه شیر ژیان و نه گرگ درنده و نه ببر بیان هیچکدام نمی توانند مانند گیو بجنگند. من از گیو در میدان چیزهایی دیدم که از شیر و پیل ندیده ام:

چو از لشگر آگه شد افراسیاب             برو تیره شد تابش آفتاب

بزد کوس و نای و سپه برنشاند            ز ایوان به کردار آتش براند

دو منزل یکی کرد و آمد دوان             همی تاخت برسان تیر از کمان

بیاورد لشکر بران رزمگاه                 که آورد کلباد بد با سپاه

همه مرز لشکر پراگنده دید                به هر جای بر مردم افگنده دید

بپرسید کاین پهلوان با سپاه                 کی آمد ز ایران بدین رزمگاه؟

نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران              که بگذشت زین سان سپاهی گران؟

که برد آگهی نزد آن دیوزاد؟                که کس را دل و مغز پیران مباد

اگر خاک بودیش پروردگار                ندیدی دو چشم من این روزگار

سپهرم بدو گفت کاسان بدی                اگر دل ز لشکر هراسان بدی

یکی گیو گودرز بودست و بس            سوار ایچ با او ندیدند کس

ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه            همی رفت گیو و فرنگیس و شاه

سپهبد چو گفت سپهرم شنید                سپاهی ز پیش اندر آمد پدید

سپهدار پیران به پیش اندرون              سرو روی و یالش همه پر ز خون

گمان برد کاو گیو رایافتست                به پیروزی از پیش بشتافتست

چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه              چنان خسته بد پهلوان سپاه

ورا دید بر زین ببسته چو سنگ           دو دست از پس پشت با پالهنگ

بپرسید و زو ماند اندر شگفت              غمی گشت و اندیشه اندر گرفت

بدو گفت پیران که شیر ژیان               نه درنده گرگ و نه ببر بیان

نباشد چنان در صف کارزار               کجا گیو تنها بد ای شهریار

من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر          نبیند جهاندیده مرد دلیر

او سپس بیشتر توضیح داد و گفت، او را که دیدیم نخست از بالای بلندی با گرزی گران و دمی گرم همچون آهنگرانی که با پتک بر سندان کوبند با گرز و اسب و گاهی سوار و گاهی پیاده از کوه پائین آمد و به میان لشکر افتاد. لشکریان چندان بر سرش تیر باریدند که گوئی باران از ابر به چمن می بارد. او بر روی زین چنان خود را جمع کرد که گوئی در باغ خوابیده باشد و با این حالت از لشکر دور شد و من بدنبال او می تاختم که ناگهان دریافتم من تنها مانده ام. او در میان اسب تاختن و هنوز در حال گریز بود که مرا تنها دید و کمندی بسوی من افگند و کمند به دور کمرم افتاد و به بند کشیده شدم. هوش از سرم بدر شد و بر زمین افتادم و او بیدرنگ از اسپ خود پیاده شد و دستهایم را ببست و بر روی زین انداخت و با خود برد:

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ         ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ

نخست اندر آمد به گرز گران              همی کوفت چون پتک آهنگران

به اسپ و به گرز و به پای و رکیب      سوار از فراز اندر آمد به شیب

همانا که باران نبارد ز میغ                 فزون زانک بارید بر سرش تیغ

چو اندر گلستان به زین بر بخفت          تو گفتی که گشتست با کوه جفت

سرانجام برگشت یکسر سپاه               بجز من نشد پیش او کینه خواه

گریزان ز من تاب داده کمند               بیفگند و آمد میانم به بند

پراگنده شد دانش و هوش من              به خاک اندر آمد سر و دوش من

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست           برافگند بر زین و خود بر نشست

او سپس از من خواست که به ماه و مهر و هرمزد سوگند یاد کنم که نگذارم دستهایم را باز کنند تا به دیار خود برسم و بدست همسرم گلشهر بدهم تا بندها را باز کند. افراسیاب که اینرا شنید با خشم بر سر او داد زد و گذاشت تا برود. پیران نیز خاموش ماند و راه خویش در پیش گرفت:

زمانی سر وپایم اندر کمند                  به دیگر زمان زیر سوگند و بند

به جان و سر شاه و خورشید وماه         به دادار هرمزد و تخت و کلاه

مرا داد زین‌گونه سوگند سخت             بخوردم چو دیدم که برگشت بخت

که کس را نگویی که بگشای دست        چنین رو دمان تا بجای نشست

ندانم چه رازست نزد سپهر                 بخواهد بریدن ز ما پاک مهر

چو بشنید گفتارش افراسیاب                بدیده ز خشم اندرآورد آب

یکی بانگ برزد ز پیشش براند            بپیچید پیران و خامش بماند

پیش از آنکه به دنباله داستان بپردازم، نظر خواننده خود را به چهار چیز جلب می کنم. نخست اینکه ادامه داستان را باز تا جائی که مستقیما به پیران مربوط شود، بسیار کوتاه خواهم کرد و کوتاه تنها به چیزهائی که برای پرداختن به پیران ضروری می شوند، بسنده خواهم کرد.

دوم اینکه در ابیات بالا متوجه شدیم که پیران عمدتا برای رهایی یافتن از بازخواست شدن شکست های خویش به افراسیاب دروغ نگفت. پیش از او سپهرم دلاور تورانی نیز برای توجیح شکست لشکریان تورانی به افراسیاب دروغ نگفته بود. هر دوی آنها به راستی به افراسیاب گفتند هر بلایی که بر سر ما آمده به سبب تنها یک سوار ایرانی بود و بس. پیران تنها یک جای به افراسیاب چیزی کم گفت. او به افراسیاب نگفت که گیو او را پس از دستگیری به نزد کیخسرو و فرنگیس برده بود تا در برابر چشم آنها بکشد و آنها او را با ترفندی نجات دادند. او این بخش را ناگفته گذاشت و بجز آن همه چیز را به افراسیاب گفت.

سوم اینکه دانای توس متعلق بودن این داستان را به پیش از زمان زرتشت دقیقا مشخص می کند با وجودیکه به ظاهر از اهورا مزدا نام می آورد. دانای توس در جائی که می خواهد به سوگندی که پیران خورده، بپردازد، می گوید:

به جان و سر شاه و خورشید وماه         به دادار هرمزد و تخت و کلاه

خورشید (مهر)، ماه (نشان آناهیتا) و دادار هرمزد (اهورامزدا) با هم و در کنار هم در سوگند پیران آورده می شوند. بنا به باورهای پیشا زرتشتی، مهر و ماه و هرمزد فرزندان زروان بودند و یک دل و هم گام در کنار یکدیگر در برابر اهریمن  می جنگیدند در حالیکه در باورهای پسا زرتشتی و بخصوص در گاه ساسانیان ماه و مهر فرزندان اهورامزدا بودند و از اینرو یاران فرمانبردار او شمرده می شدند. در اسطوره ها هم ایرانی ها و هم تورانی ها به این سه باور داشتند. در این میان و در این بیت خورشید (مهر) نقش بخصوصی را بازی می کند.

استاد فریدون جنیدی می نویسد:  ایرانیان با پدیدار کردن بزرگداشت مهر، نماد ِ پیمان و روشنیِ نگاهبان و نگرنده به پیمان‌ها، گامی بزرگ را برای بزرگداشت پیمان در سراسر جهان برداشتند و بدانروی مهر را دارنده هزار گوش و ده هزار چشم نامیدند تا همه پیمان‌داران و پیمان‌شکنان را در سرتاسر گیتی در پرتو راستی ببیند و به آنان پاداش و سزا دهد.....

در کتاب کهن «مینوی خرد» پیمان‌شکنی از گناهان به شمار می‌آید، و نیز آن کسی در خور بهشت ‌‌است که: «... خود را از پیمان ‌شکنی سخت دور دارد». پیمان ‌شکنان در مرز کشور، کشور را به ویرانی می‌کشند. در کتاب بسیار کهن «یشت‌ها» چنین آمده: «زننده مهر (پیمان‌شکن) نابکار، سرتاسر کشور را ویران سازد». در آیین ایرانیان باستان، پیمان چه با نیکوکاران چه با بدکاران، بایستی استوار بماند. در «یشت‌ها» باز می‌خوانیم: «... تو نباید مهر و پیمان بشکنی، نه آن پیمان که تو بایک پیرو دروغ، و نه آن پیمان که تو با یک پیرو راستی بستی؛ زیرا که پیمان‌بستن با هر دو درست است، خواه پیرو دروغ، خواه پیرو راستی».....

کنار هم قرار دادن واژه های سوگند خوردن و پیمان بستن بی معنی نیست و استاد سخنور این ترکیب واژه ها را در جاهای دیگر نیز به کار گرفته است. بهنگامی که افراسیاب با سپاهیان بی شمار به ایران یورش می آورد، کیکاووس همه کسانی را که با خاندان او سر دوستی داشتند گرد آورده و به ایشان می گوید که سرشت افراسیاب از چهار عنصر پاک باد و آتش و خاک و آب نیست زیرا به سوگند پیمان کند و چون فرصت یابد، از سر آن بگذرد:

به مهر اندرون بود شاه جهان              که بشنید گفتار کارآگهان

که افراسیاب آمد و صدهزار               گزیده ز ترکان شمرده سوار

سوی شهر ایران نهادست روی            وزو گشت کشور پر از گفت و گوی

دل شاه کاووس ازان تنگ شد              که از بزم رایش سوی جنگ شد

یکی انجمن کرد از ایرانیان                کسی را که بد نیکخواه کیان

بدیشان چنین گفت کافراسیاب              ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

همانا که ایزد نکردش سرشت              مگر خود سپهرش دگرگونه کشت

که چندین به سوگند پیمان کند             زبان را به خوبی گروگان کند

چو گردآورد مردم کینه جوی              بتابد ز پیمان و سوگند روی

پس سوگند خوردن به چم پیمان کردن نیز می باشد و می توان گفت که پیران با گیو پیمان بست و پیمان شکستن امری زشت در نزد همگان شمرده می شد.

چهارمین چیزی که در ابیات بالا بسیار جالب و در خور توجه است همانا واکنش افراسیاب به گفته های پیران است. افراسیاب با وجودیکه از دست پیران بسیار خشمگین می شود ولی به پیران هیچ فشاری نمی آورد تا سوگند خود را بشکند و سوگند سپهسالار خویش را محترم می داند. من این را به دو سبب می بینم. یکی ارجی که سوگند در نزد ایشان داشت و سوگند شکستن در نزد ایشان بسیار بد شمرده می شد. سوگند علیرغم ریشه نامیش بگونه ای پیمان بستن نیز می باشد و پیران اینجا به مهر که مظهر پیمان بود سوگند خورده بود. دوم اینکه این سوگند را یکی از اعضای خانواده افراسیاب خورده بود.

پیشتر هم ما خواندیم که چون گیو به کیخسرو گفت که سوگند خورده تا خون پیران را بر زمین بریزد به سبب ارجی که سوگند در نزد نیاکان ما داشت، کیخسرو به چاره جویی پرداخت تا سوگند را دور بزند که هم جان پیران نجات یابد و هم سوگند گیو برقرار بماند.

سوگند خوردن امری بوده که نزد همگان ارج نهاده می شده و فرقی هم نمی کرده که ایرانی باشد یا تورانی و شکستن سوگند امری زشت و نابخشودنی و فراموش نشدنی بود.

همچنین نیز بیاد بیاوریم که در آغاز این نوشته به پیوند خانوادگی که پدر پیران با پدر افراسیاب داشت ( پیران عموی پشنگ، پدر افراسیاب بود) و ارج و مقامی که پیوندهای خانوادگی و قبیله ای در نزد ایشان داشتند، نوشته بودم. وادار کردن پیران به شکستن سوگندش و باز کردن دستهایش شدید به اعتبار هر دوی آنها در نزد دیگران آسیب می زد و درست با شناختن همین موضوع بود که گیو به سوگندی که پیران سپهسالار خورده بود (سوگند به مهر، پیمان بستن با خدای عهد و پیمان و پشتیبان جنگاوران)، اعتماد کرد و می دانست با نکشتن وی، او پس از آزاد شدن دستهای خود را باز نخواهد کرد تا بتواند دوباره با لشکریان خود به سوی گیو و کیخسرو بازگردد.

پس از رفتن پیران افراسیاب خشمگین و نا آرام لب به دشنام دادن به کیخسرو گشود و سوگند یاد کرد که اگر کیخسرو و گیو به آسمانها هم بروند، او بدنبال آنها می رود و می کوشد که به زیرشان کشانده و نگذارد که پای آنها به ایران برسد. او همچنین خشمگین از دست دختر خود می گفت، کیخسرو از نیمه ایرانی است و از اینرو می خواهد به ایران برود، فرنگیس چه؟ او در ایران چه می خواهد؟ اگر آنها را بدست بیاورم با شمشیر به دو نیمشان می کنم و به ماهیان می دهم تا آنها را بخورند:

چو بشنید گفتارش افراسیاب                بدیده ز خشم اندرآورد آب

یکی بانگ برزد ز پیشش براند            بپیچید پیران و خامش بماند

ازان پس به مغز اندر افگند باد            به دشنام و سوگند لب برگشاد

که گر گیو و کیخسرو دیوزاد              شوند ابر غرنده گر تیز باد

فرود آورمشان ز ابر بلند                   بزد دست و ز گرز بگشاد بند

میانشان ببرم به شمشیر تیز                به ماهی دهم تا کند ریز ریز

چو کیخسرو ایران بجوید همی             فرنگیس باری چه پوید همی؟

خود و سرکشان سوی جیحون کشید      همی دامن از چشم در خون کشید

به هومان بفرمود کاندر شتاب              عنان را بکش تا لب رود آب

که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت  غم و رنج ما باد گردد بدشت

نشان آمد از گفتهٔ راستان                    که دانا بگفت از گه باستان

که از تخمهٔ تور وز کیقباد                  یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد

که توران زمین را کند خارستان           نماند برین بوم و بر شارستان

داستان بدنبال کیخسرو به راه افتادن افراسیاب و اینکه فرنگیس و گیو و کیخسرو چگونه کامکار شدند تا از جیحون گذر کرده و به ایران برسند و کیخسرو در ایران چگونه با گذشتن از سختی هایی شاه شد را هر چند که بسیار دلپذیر است، ادامه نمی دهم چونکه مستقیما به پیران مربوط نمی شود.

هنگامیکه داستان فرود از سوی سخنگوی توس برای ما بازگو می شود، پیران دوباره به صحنه های شاهنامه باز می گردد. فرود نوه پیران و برادر کیخسرو است که میوه پیوند میان جریره دختر پیران و سیاوش بود. سرگذشت فرود و جریره یکی دیگر از پر شمار تراژدی های شاهنامه است که فردوسی بزرگ، بسیار زیبا و یگانه برای ما بیادگار گذاشته است. 

اگر زمانی فرصتی باقی بود، به داستان فرود که داستانی کم نظیر است و در آن همه پهلوانان ایرانی حاضر در داستان سرافکنده و شرمسار از آزمایش بیرون آمدند و به آن می توان همزمان از زوایای گوناگون نگریست، نیز خواهم پرداخت. در داستان فرود شخص کیخسرو را هم نمی توان از انتقادهای تیز به دور نگاه داشت و بر شخص او نیز به گمان من ایرادات زیادی وارد است.

ادامه دارد


فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نوزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هژدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی–تاریخی–صنعتی:نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه- بخش هفدهم (farhangisanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش شانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)






No comments: