جستجوگر در این تارنما

Tuesday 20 August 2024

تاکستان های لانزاروته

 

لانزاروته یکی از هشت آبخوست (جزیره) اسپانیایی است که با هم مجمع الجزایر قناری را در اقیانوس اطلس تشکیل می دهند. لانزاروته شرقی ترین آنهاست و با سرزمین اصلی اسپانیا چیزی حدود 1000 کیلومتر فاصله دارد. فاصله این آبخوست (جزیره) با کرانه های کشور مراکش چیزی در حدود 140 کیلومتر است.

درازای این آبخوست (جزیره) از پونتا فاریونس  Punta Fariones درشمال تا پونتا پچیگرا Punta Pechiguera  در جنوب 58 کیلومتر و پهنای آن در پهن ترین بخش 34 کیلومتر می باشد و گستره آن برابر با 845،94 کیلومتر مربع می باشد.

این آبخوست (جزیره) که 15 میلیون سال پیش در اثر فوران های آتشفشانی شکل گرفت، پوشیده از جریان های گدازه ای جامد، سنگ های آتشفشانی و شن های سیاه است.  بیشتر ابرهایی که بر فراز این آبخوست (جزیره) گرد می آیند، بار خود را در آنجا خالی نمی کنند بلکه از سر این آبخوست (جزیره) گذر کرده و به جاهای دیگر می روند بطوریکه میانگین میزان بارندگی سالانه در این آبخوست چیزی پیرامون 115 میلی متر در سال می باشد. دمای هوا در این دشت سیاه می تواند تا 50 درجه سانتیگراد (120 درجه فارنهایت) برسد. با وجود این شرایط سخت، در لانزاروته به میزان زیادی انگور بعمل می آید که از آنها  سالانه 2800000 تا 3 میلیون بطری شراب تولید می کنند. شراب ‌سازان جزیره، از جمله سخت‌ کوش ‌ترین شراب ‌سازان جهان هستند و تکنیک‌های کشاورزی نوآورانه ‌ای را در سده هژدهم بوجود آوردند که در گونه خود بی مانند هستند.

آخرین فوران بزرگ آتشفشانی تیمانفایا (پارک تیمانفایا 6 درصد گستره لانزاروته را تشکیل می دهد و کوههای آتشفشانی زیادی را در دل خود دارد) سال 1730 در این آبخوست روی داد که شش سال به طول انجامید و خاکسترهای خارج شده از سیصد دهانه آتشفشانی از صد کوه کوچک و بزرگ پارک تیمانفایا سه چهارم آبخوست لانزاروته را پوشانده و بسیاری از باشندگان آنرا وادار به مهاجرت کردند. تا پیش از فوران آتشفشان باشندگان لانزاروته به کشت گندم می پرداختند. با وجود اینکه آتشفشان فوران کرده بود با این حال کسانی ماندند و آنها که زمینهای کشاورزی زیادی را از دست داده بودند، متوجه شدند که این خاک آتشفشانی که پیکون نامیده می شود، رطوبت هوا و ابرهای گذرا را خیلی خوب در خود نگاه می دارد و امکان رشد محصولات را فراهم می سازد.

آنها به کندن گودالهایی مبادرت ورزیدند و درون آنها را با خاکهای آتشفشانی پر کردند و بدینوسیله تاکستانهای منحصری بفردی ساختند که تا به امروز باقی مانده اند. Lanzarote   به دلیل روش کشاورزی خشک خود در خاک آتشفشانی منحصر به فرد است، که گواهی بر انعطاف پذیری و نبوغ کشاورزان آن می باشد.




Saturday 17 August 2024

هشدار گل نبشته های سفالی درباره بیماری های همه گیر، بحران های اقتصادی و سیل

 

نوشته‌های باستانی مانند خط میخی سومری یا هیروگلیف مصری برای باستان‌شناسان معماهایی هستند. تنها دهه ها پژوهش توانستند نمادهایی را که هزاران سال قدمت دارند رمزگشایی کنند.  با این حال، برخی از سیستم های نوشتاری مانند هیروگلیف های کرت یا نمادهای فرهنگ های چینی در "رود زرد" هنوز هم تا به امروز حل نشده باقی مانده اند.

با این حال، در مورد گل نبشته هایی از مزوپتامی باستان، دانشمندان توانستند به کامیابی هایی برسند. بیش از 100 سال پس از پیدا شدن این گل نبشته های 4000 ساله که در انبارهای موزه بریتانیا در لندن نگاهداشته می شدند، برخی از این الواح رمز گشایی شدند. این الواح گلی در میان سالهای 1892 تا 1914 در مزوپتامی یافته شده و از آنجا به موزه بریتانیا برده شده بودند.

بر روی چند تای آنها در متنی که به خط میخی سومری نوشته شده است، نویسندگان در مورد ماه گرفتگی هشدار می دهند و آن را به فال بد می گیرند. نتایج این پژوهش که در مجله "Journal of Cuneiform Studies"   منتشر شده است فاش ساخته که نویسندگان و سازندگان این گل نبشته ها بر این باورند که با این رویداد آسمانی که در پیش است مرگ، ویرانی و اپیدمی همراه می باشد.

یاد آوری می کنم که تقریبا 1400 سال پس از این گل نبشته ها مردمان این بخش از جهان هنوز به فال بد ماه گرفتگی باور داشتند و نمونه تاریخی آن نبردی بود که مادهای ایرانی و لیدی ها که یونانی بودند در کنار رود هالیس درگرفت و در طی آن ماه گرفتگی اتفاق افتاد و هر دو لشکر آنرا به نشانه خشم خدایان گرفتند و از جنگ دست کشیدند و رودخانه هالیس (قزل ایرماق کنونی) را بعنوان مرز میان سرزمینهای خویش به رسمیت شناختند. نه مادها و نه لیدی ها با سومری های فرهنگ مشترک نداشتند.

اندرو جورج، استاد بازنشسته تاریخ بابلیان در دانشگاه لندن و پژوهشگر مستقل، جونکو تانیگوچی، می نویسند: چهار گل نبشته از عراق قدیمی ترین نمونه های راهنمای فال ماه گرفتگی هستند که تاکنون کشف شده است.

در پیشگوئی هایشان از راه فالگیری نویسندگان این گل نبشته ها جایی را به ماه گرفتگی اختصاص داده بودند که در آن حرکت سایه ماه، تاریخ و مدت خسوف و زمان و ساعت انجام گرفتن ماه گرفتگی را شامل می شد.

بنا به گزارش"Live Science"   گل نبشته ها ویژگی های روشنی از ماه گرفتگی و معانی مرتبط با آنها را توصیف می کنند. برای نمونه، در یکی از گل نبشته ها آمده است: «تیره گی به ناگاه در دل خود پوشیده شده و به یکبار باز دوباره پدیدار می‌شود: پادشاهی خواهد مرد، نابودی ایلام». ایلام منطقه ای در گستره مزوپتامی بود که اکنون در ایران است.

پیشگویی گل نبشته دیگر این است که زمانی "کسوف در جنوب آغاز می شود و سپس پاک می شود: بارش های شدیدی در سوبارتو و اکد خواهند آمد". سوبارتو و آکد نیز مناطقی در مزوپتامی هستند. دیگر گل نبشته ها از شیوع طاعون، مشکلات اقتصادی، سیل بزرگ، قیام و پایان یک سلسله سخن گفته و هشدار می دهند.

بابلی ها از یک روش تئوریک برای تعیین پیشگوئی های خویش استفاده می کردند.

اندرو جورج یکی از نویسندگان به Live Science گفت، احتمالاً ستاره شناسان باستانی از تجربیات گذشته گان برای تعیین معانی نشانه ها استفاده می کردند.  با این حال، تفسیر بیشتر این نشانه ها توسط یک روش تئوریک  تعیین می شدند که ویژگی های ماه گرفتگی را با چیزهای گوناگونی در ارتباط می آورد.

مزوپتامی: سرزمینی با باورهای سخت به نشانه ها و گردش اجرام آسمانی

بر اساس این پژوهشها و کنکاش های اخیر، مردم در بابل و مزوپتامی (مزوپتامی در فارسی به اشتباه به میان رودان یا بین النهرین ترجمه شده، در حالیکه مزوپتامی گستره ای فراتر از این دو رود داشته است) به توانایی های روشن بینی رویدادهای آسمانی مانند خورشید گرفتگی یا ماه گرفتگی باور داشتند. مشاوران شاه آسمان ها را تماشا کرده و حاکم را از تحولات آگاه می کردند.  برای اطمینان یافتن اینکه  پیش بینی ها درست باشند برای راست بودن هر پیش بینی حیواناتی را قربانی می کردند. همچنین بهنگامی که یک پیش بینی تهدید آمیز می بود برای تلطیف آن نیز قربانی می کردند.





Thursday 15 August 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وپنجم

 

نگاره خیالی بهرام

چیز مهمی که ابیات بالا به ما می گویند همانا کشته شدن هفتاد تن از نزدیکان شاه و سپهسالار ایران در این جنگ است و اینکه عموی شاه میدان را گذاشته و فرار می کند درحالیکه سردار ایرانی پایداری می ورزد.

در این جنگ گودرز بیش از هفتاد پسر از دست می دهد، از پشت گیو بیست و پنج نفر چشم از جهان فرو می بندند و از خاندان کیکاووس هفتاد نفر و ریونیز پسر او بر خاک می افتند. در سوی تورانی نیز وضع بهتر از این نیست. از پشت افراسیاب صد و پنجاه نفر و از خاندان پیران نهصد نفر آخرین چیزی را که می بینند این میدان جنگ است.

این جنگی نیست که در آن سران و سرداران نظاره گر باشند و سربازان تنها قربانیان نبرد. به یاد بیاوریم که نسبت های خانوادگی در آن دوران و در میان هر دو گروه جنگی بسیار ارزشمند شمرده می شدند. روز به پایان می رسد و با فرا رسیدن تاریکی هر دو طرف دست از نبرد کشیدند و در حالیکه ایرانیان زخمی های خود را هم از میدان با خود نبردند تورانیان پیروزمندانه میدان را ترک کردند:

همان دست پیران بد و روز اوی          از آن اختر گیتی‌افروز اوی

نبد روز پیکار ایرانیان                      از آن جنگ جستن سرآمد زمان

از آوردگه روی برگاشتند                  همی خستگان خوار بگذاشتند

بدانگه کجا بخت برگشته بود               دمان بارهٔ گستهم کشته بود

پیاده همی رفت نیزه بدست                 ابا جوشن و خود برسان مست

چو بیژن بگستهم نزدیک شد               شب آمد همی روز تاریک شد

بدو گفت هین برنشین از پسم              گرامی ‌تر از تو نباشد کسم

نشستند هر دو برآن بارگی                 چو خورشید شد تیره یکبارگی

همه سوی آن دامن کوهسار                گریزان برفتند برگشته کار

سواران توران همه شاد دل                ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

به لشکرگه خویش بازآمدند                 گرازنده و بزم ساز آمدند

ز گردان ایران برآمد خروش              همی کر شد از نالهٔ کوس گوش

بازی بد چرخ گردون در همینجا به پایان نرسید و این داستان هنوز سری دراز داشت. با بازگشتن لشکریان به اردوگاه های خویش، تورانیان شادان از پیروزی و همزمان نیز غمگین از دست دادن نزدیکان بسیار و ایرانیان غمگین از دو روی، بهر از دست دادن جنگاوران زیاد و شکست در آوردگاه بودند. در چنین حالتی بناگاه بهرام برادر گیو به نزد پدر خویش گودرز رفت و درخواست بسیار شگفت انگیزی کرد که پای پیران را باز مستقیما به میان کشاند. بهرام بهمراه زنگه شاوران از یاران و معتمدین سیاوش بودند. بهرام کوشش کرده بود که واسطه میان فرود پسر سیاوش و طوس بشود و کاری از پیش نبرده بود و همو بود که هنگامیکه پهلوانان ایرانی بر سر پیکرهای بی جان فرود و جریره رسیدند، او را بهمراه زنگه شاوران دیدند که بر بالین فرود نشسته وگریه می کرد و خشمگین شده بود:

به یک دست بهرام پر آب چشم            نشسته ببالین او پر ز خشم

بدست دگر زنگهٔ شاوران                   برو انجمن گشته کندآوران

بهرام پریشان شده بود از همه چیزهایی که نمی بایست پیش می آمدند ولی پیش آمدند و تاثیرات خود را بر روی روان او گذاشته بودند. بهرام به پدرش گودرز گفت که بهنگام آوردن افسر ریونیز از میدان جنگ در آنجا تازیانه ای گم کرده ام که نام من بر روی آن نوشته بود و اکنون بیم آن دارم که این تازیانه بدست پیران بیفتد و او تازیانه ای را که نام من بر روی آن نوشته شده است، بدست بگیرد و این ننگ را من تحمل کی توانم کرد؟ گودرز پیر به او پاسخ داد که ای پسر بخاطر یک تازیانه چوبی اختر خویش را شوم مکن.

گیو برادرش نیز به او گفت که به میدان مرو، من تازیانه های فراوانی دارم. هر کدام را که می خواهی انتخاب کن و آنگاه همان از برای تو. یکی از آنها با دسته زرین است و مزین با گوهرهای خوشاب. فرنگیس زمانیکه در گنج سیاوش را بگشوده بود به من پیشنهاد کرد که چیزی بردارم و من آنرا برداشتم و باقی را گذاشتم. اکنون تو می توانی آنرا از خود بدانی بجز از آن، تازیانه ای نیز از کیکاووس دریافت کردم و هم چنین پنج تازیانه زرین دیگر هم دارم. همه آنها را بردار ولی به خاطر تازیانه ای بیهوده به میدان جنگ مرو. بهرام که حالش برگشته بود، چنین پاسخ داد:

چنین گفت با گیو بهرام گرد                که این ننگ را خرد نتوان شمرد

شما را ز رنگ و نگارست گفت          مرا آنک شد نام با ننگ جفت

گر ایدونک تازانه بازآورم                 وگر سر ز کوشش بگاز آورم

بر او رای یزدان دگرگونه بود             همان گردش بخت وارونه بود

هرآنگه که بخت اندر آید بخواب           ترا گفت دانا نیاید صواب

بزد اسپ و آمد برآن رزمگاه               درخشان شده روی گیتی ز ماه

بهرام چون به میدان رسید، در آنجا از کشته پشته و بسیاری از دلیرانی را که می شناخت بر خاک خفته دید. او در حالیکه از کنار آنها گذر می کرد، بر حال آن بخت برگشتگان می گریست تا اینکه به پیکر متلاشی شده ریونیز رسید که بر خاک افتاده بود. بهرام در حالیکه زار می گریست پیش خود می اندیشید تو اینجا چونان یک مشت خاک در مغاک افتاده ای در حالیکه  دیگران اکنون در ایوان های (چادرهای) خویش می باشند. او از کنار یک یک آن کشتگان که در آن پهن دشت بودند گذر کرد تا اینکه آوای کسی به گوشش رسید که زخمی خسته شده و بر زمین افتاده بود. او بهرام را شناخته بود و از اینرو صدایش کرد و به او گفت نمرده است و مدت درازی است که بی آب و خوراک آنجا افتاده است. بهرام بی درنگ به سراغش رفت و او را بسیار ناتوان دید و به او گفت ناتوانیش از زخمی بودنش است و اکنون او زخمهایش را می بندد و او می تواند به سوی سپاه ایران برود و زخمهایش بهتر می شوند اما خود او باید نخست برود و تازیانه گم کرده اش را پیدا کند. پیدا که کرد باز می آید و او را با خود می برد:

وزانجا سوی قلب لشکر شتافت            همی جست تا تازیانه بیافت

میان تل کشتگان اندرون                    برآمیخته خاک بسیار و خون

فرود آمد از باره آن برگرفت               وزانجا خروشیدن اندر گرفت

بهرام چون تازیانه اش را یافت و آنرا برداشت بسوی اسپ خویش رفت تا سوار آن شود و بازگردد اما اسپ آشفته شده بود و بی سوار به راه افتاد و از میدان دور شد. بهرام از پی او تا اینکه خیس عرق به اسپ رسید و تیغ در دست سوار آن شد. چون بهرام مهمیز زد اسپ از جای خویش تکان نخورد. بهرام دوباره آزمود و بی فایده بود. بهرام خشمگین پیاده شد و اسپ را پی زد و اکنون می بایست پیاده شتابان خود را بسوی رزمگاه بکشاند و پیش خود می اندیشید:

همی گفت کاکنون چه سازیم روی؟       بر این دشت بی‌بارگی راه‌ جوی

ازو سرکشان آگهی یافتند                   سواری صد از قلب بشتافتند

که او را بگیرند زان رزمگاه              برندش بر پهلوان سپاه

کمان را بزه کرد بهرام شیر                ببارید تیر از کمان دلیر

چو تیری یکی در کمان راندی            به پیرامنش کس کجا ماندی؟

ازیشان فراوان بخست و بکشت           پیاده نپیچید و ننمود پشت

سواران همه بازگشتند ازوی               به نزدیک پیران نهادند روی

بهرام از این فرصت استفاده کرد و هر چه توانست از میدان تیر گرد آورد. در همین زمان سواران تورانی که به پیش پیران رسیده بودند از او برای پیران سخن گفتند و برایش تعریف کردند باوجودیکه پیاده است اما دلاوریهایش پایان ندارد. پیران پرسید کسی می داند که نام او چیست؟ یکی پاسخ داد که بهرام شیر اوژن است. پیران زود فهمید که بهرام در جای خود گیر افتاده و او را توان بازگشتن به سوی لشکریان ایران نیست. پس پسرش روئین را فرستاد تا بهرام را اسیر کرده و زنده نزد او بیاورد و روئین بی آنکه اندیشه ای به دل خود راه دهد به سوی بهرام به راه افتاد. چون روئین به بهرام رسید، بهرام چنان با تیر او را نشان گرفت که آسمان از تیرهای او تاریک شد و روئین زخمی شد. دیگر پهلوانان تورانی چون این حالت را دیدند، دلشان سست شد و بنزد پیران بازگشتند. پیران چون ماجرا را شنید دلش غمین شد و سوارانی چند را با خود برداشت و بسوی بهرام تاختند. پیران سپهسالار که دیدیم نهصد نفر از خویشاوندان خود را در این جنگ از دست داده و اکنون نیز پسرش را زخمی باز آورده اند، کوشش می کند تا از هر موقعیتی استفاده کند تا جنگ را با مذاکره به پایان برساند و البته به سود تورانی ها. از اینرو چون چشمش به بهرام می افتد، گذشته های مشترک را بیادش می آورد و می گوید:

بیامد بدو گفت کای نامدار                  پیاده چرا ساختی کارزار؟

نه تو با سیاوش بتوران بدی؟              همانا به پرخاش و سوران بدی

مرا با تو نان و نمک خوردن است        نشستن همان مهر پروردن است

نباید که با این نژاد و گهر                  بدین شیرمردی و چندین هنر

ز بالا بخاک اندر آید سرت                 بسوزد دل مهربان مادرت

بیا تا بسازیم سوگند و بند                   به راهی که آید دلت را پسند

ازان پس یکی با تو خویشی کنیم          چو خویشی بود، رای بیشی کنیم

پیاده تو با لشکری نامدار                   نتابی، مخور باتنت زینهار

سپهسالار لشکریان توران را خوشتر می آمد که به بهانه ای جنگ را بپایان برساند تا ادامه دهد. او پیشتر هم به فریبرز برادر سیاوش این فرصت را داده بود تا با لشکریان ایرانی یک ماه در میدان بمانند و خستگان خود را درمان کنند و پس از پایان یک ماه به سوی کشور خویش به راه بیفتند و او هم هرچند که سواران ایرانی به توران وارد شده و مسبب مرگ نوه و دخترش بودند، از جنگیدن و تعقیب لشکریان ایران چشم پوشی خواهد کرد. فراموش نکنیم که داریم از دورانی سخن می گوییم که در آن پیوندهای خونی و خانوادگی بسیار مهم و ارجمند بودند و پیران برای دستیابی به صلح دم از کین خواهی نمی زند.

اکنون نیز باز پیران از موقعیت بدست آمده می خواهد استفاده کند تا به درگیری ها پایان دهد. او برای این منظور می خواهد بهرام را که در میان ایرانیان خوشنام بود وسیله قرار دهد بخصوص اینکه ایندو یکدیگر را هم می شناختند. از اینرو بجای پرخاش کردن با بهرام محترمانه به او می گوید بخاطر می آوری که با سیاوش نخست به توران تاختی و پرخاشگری می کردی ولی بعد با هم صلح کردیم و به سوران (سورچرانی) پرداختی؟  من و تو با هم نان و نمک خورده ایم و با هم یک جای نشسته ایم و مهر پرورده ایم. تو از خاندانی والاگهر هستی و دریغ می باشد که در اینجا جان بگذاری. با من بیا و من ترا خویش خود می کنم. هنگامی هم که خویشاوندی و پیوند پدید آمد، آنگاه می توانیم در مورد چیزهای بیشتری هم با یکدیگر رایزنی کنیم. اینجا اشاره پیران به ایجاد پیوند سببی میان جریره و سیاوش است که بهرام می بایست بیاد بیاورد. او سپس به بهرام می گوید، تو اینجا پیاده در میان لشکری هستی که تاب دوام آوردن در برابر آنرا نداری.

بهرام نیز محترمانه به او پاسخ می دهد که ای پهلوان تنها خواهش من از تو اینست که به من یک اسپ بدهی تا بازگردم.

پیران به او گفت این امری نشدنی است. سواران و جنگجویان تورانی این را برنمی تابند که کسی بیاید و از میان ایشان بسی را بکشد و زخمی بکند و در پایان هم سوار بر اسب شده و باز گردد. آنها تو را خواهند کشت. آنچه را که من به تو پیشنهاد کردم برایت از همه بهتر است.

پیران پس از آن با دلی دردمند بازگشت. از میان پهلوانان تورانی تژاو که داماد افراسیاب نیز بود به نزد او شتافت و از سرانجام کار نبرد پرسید. تژاو که مرز دار و شاهک نیز بود پیشتر از آن با بهرام و گیو و بیژن روبرو شده و نبردی را به بیژن باخته بود بطوریکه در اثنای جنگ مجبور به فرار شد و در حین فرار، همسر خود اسپینوی را نیز بر ترک اسب خود نشانده بود و اینگونه بار اسپ او زیاد و سرعت اسپش کم شده بود بطوریکه بیژن به او رسید و او برای اینکه بتواند فرار کند اسپنوی را بر زمین گذاشت و بیژن اسپینوی را بر ترگ اسپ خود نشاند و به میان سپاه ایران بازگشت. اکنون تژاو نزد پیران بود و از او حال جنگ را می پرسید. پیران پاسخ داد که بهرام مردی دلیر است و جنگیدن با او کار آسانی نیست. بهرام اما پیشنهادی را که من از سر مهر به او کردم و راهی را که به او نمایاندم، نپذیرفت:

به مهرش بدادم بسی پند خوب             نمودم بدو راه و پیوند خوب

سخن را نبد بر دلش هیچ راه               همی راه جوید به ایران سپاه

به پیران چنین گفت جنگی تژاو           که با مهر جان ترا نیست تاو

شوم گر پیاده بچنگ آرمش                 سر اندر زمان زیر سنگ آرمش

بیامد شتابان بدان رزمگاه                   کجا بود بهرام یل بی ‌سپاه

چو بهرام را دید نیزه بدست                یکی برخروشید چون پیل مست

بدو گفت ازین لشکر نامدار                پیاده یکی مرد و چندین سوار

به ایران گرازید خواهی همی              سرت برفرازید خواهی همی

سران را سپردی سر اندر زمان           گه آمد که بر تو سرآید زمان

پس آنگه بفرمود کاندر نهید                بتیر و بگرز و بژوپین دهید

برو انجمن شد یکی لشکری                هرانکس که بد از دلیران سری

کمان را بزه کرد بهرام گرد                بتیر از هوا روشنایی ببرد

چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت       چو دریای خون شد همه کوه و دشت

چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ               همی خون چکانید بر تیره میغ

چو رزمش برین گونه پیوسته شد         بتیرش دلاور بسی خسته شد

چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو          پس پشت او اندر آمد تژاو

یکی تیغ زد بر سر کتف اوی              که شیر اندر آمد ز بالا بروی

جدا شد ز تن دست خنجرگزار             فروماند از رزم و برگشت کار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت              بکردار آتش رخش برفروخت

بپیچید ازو روی پر درد و شرم            بجوش آمدش در جگر خون گرم

تژاو گفت من اکنون می روم و کار او را یکسره می کنم. تژاو سپس لشکریان زیادی را با تیر و کمان و ژوبین با خود ببرد و آنها به پیرامون بهرام گرد آمدند. تژاو بهرام را نیزه بدست دید و به او گفت می خواهی به ایران بروی و سر خود را بلند بگیری؟ پایان کار خیلی ها را اینجا رقم زدی و اکنون زمان آنست که پایان کار خودت رقم خورده شود. نبرد در گرفت و بهرام دلیری ها نمود وکسانی چند را بکشت و زخمی کرد تا اینکه تژاو از پشت سر آمد و با شمشیر زد و دست او را از کتف جدا کرد. بهرام بر زمین افتاد و تژاو دلش بسوخت و روی خود را برگرداند و بازگشت تا پایان کار دردآلود او را نبیند.

ادامه دارد


فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وچهارم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و سوم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و دوم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست و یکم (farhangi-sanati.blogspot.com)

 




Monday 12 August 2024

دیده و دل

هر آنکو با چشمانش دل ببازد، بسیار پیش آید که دل از دست بدهد و دلبر را رها نماید چون دیگری را ببیند و اما چون کسی با دل عاشق شود، کمتر پیش آید که با دیدن شخصی دیگر عنان از کف بدهد.