جستجوگر در این تارنما

Thursday 4 January 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سیزدهم

 

خبر مرگ سیاوش به ایران و به گوش کیکاووس و درباریان و پهلوانان نیز رسید:

چو آگاهی آمد به کاووس شاه               که شد روزگار سیاوش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن          جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار             بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو                چو دراج زیر گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد         به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون به هر کوهسار               نه فریادرس بود و نه خواستار

چو این گفته بشنید کاووس شاه             سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدرید و رخ را بکند            به خاک اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مویه ایرانیان                      بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پرخون و رخساره زرد          زبان از سیاوش پر از یادکرد

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر       چو شاپور و فرهاد و رهام شیر

همه جامه کرده کبود و سیاه                همه خاک بر سر به جای کلاه

فردوسی در اینجا یک هنرمندی دیگر نیز از خود نشان داده است. او داستان سیاوش را همزمان بدانگونه که از سوی ایرانیان دریافته شد و کنش ها و واکنش هایی نیز در ایران و دربار ایران بدنبال داشت برای ما باز گو می کند که پرداختن به جزئیات آنها چون ربطی به داستان پیران ندارد، ما از آن ها می گذریم.

در اینجا تنها به این موضوع اشاره می کنم. همزمان تعریف کردن یا بعبارتی همزمان نشان دادن کنشها و واکنشهای مربوط به یک موضوع بر روی اکران در دهه هشتاد سده بیستم برای نخستین بار در فیلم های سینمایی مطرح شدند و از آنها بعنوان انقلابی در صنعت فیلم سازی یاد شد.

در شاهنامه، فردوسی این کار را انجام داده بود. او دو برداشت گوناگون از یک داستان را نمی توانست بر روی یک صفحه بنویسد ولی پیش از اینکه داستان را به پایان برساند، این دو یا چند حرکت و کنش و واکنش همزمان مربوط به بخشی از داستان را پشت سر هم می آورد و سپس به بازگویی داستان ادامه می داد.

همانطور که نوشتیم، داستان پایان کار و چگونگی مرگ سیاوش در ایران هم به واکنش هایی انجامید که آنها را در اینجا نمی آوریم تا به جائی می رسیم که رستم به دربار کیکاووس آمد و پس از شماتت او هفت روز به سوگ سیاوش می نشیند و در هشتم روز به پهلوانان دربار می گوید که به سبب کین سیاوش عزم رزم با تورانیان را دارد.

این بخش از داستان سیاوش گرچه ربط مستقیمی به پیران ندارد ولی به دو سبب آنرا اینجا به کوتاهی بازگو می کنم. این دو سبب نیز یکی کنکاش در مورد شهر سپیجاب است و دیگری آشنایی بیشتر با رستم که در ادامه بازگویی و نگرش به داستان، خواهند آمد.

پهلوانان ایران جملگی با او هم آوا می شوند و خود را برای نبرد با تورانیان آماده می سازند.

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم       به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد نای رویین و کوس           بیامد به درگاه گودرز و طوس

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو     چو بهرام و رهام و شاپور نیو

فریبرز کاووس درنده شیر                 گرازه که بود اژدهای دلیر

فرامرز رستم که بد پیش رو               نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنین گفت رستم که من         برین کینه دادم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سیاوش سوار         نبندد کمر نیز یک نامدار

چنین کار یکسر مدارید خرد               چنین کینه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بیرون کنید               زمین را ز خون رود جیحون کنید

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام            به کین سیاوش دل آگنده‌ام

بران تشت زرین کجا خون اوی           فرو ریخت ناکاردیده گروی

بمالید خواهم همی روی و چشم            مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ               نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند      کشندم دو بازو به خم کمند

و گر نه من و گرز و شمشیر تیز         برانگیزم اندر جهان رستخیز

نبیند دو چشمم مگر گرد رزم              حرامست بر من می و جام و بزم

به درگاه هر پهلوانی که بود                چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش                 تو گفتی که میدان برآمد به جوش

ز میدان یکی بانگ برشد به ابر           تو گفتی زمین شد به کام هژبر

بزد مهره بر پشت پیلان به جام            یلان بر کشیدند تیغ از نیام

برآمد خروشیدن گاودم                      دم نای رویین و رویینه خم

جهان پر شد از کین افراسیاب             به دریا تو گفتی به جوش آمد آب

نبد جای پوینده را بر زمین                 ز نیزه هوا ماند اندر کمین

ستاره به جنگ اندر آمد نخست            زمین و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ایران میان                    به پیش اندرون اختر کاویان

گزین کرد پس رستم زابلی                 ز گردان شمشیرزن کابلی

ز ایران و از بیشهٔ نارون                   ده و دو هزار از یلان انجمن

سپه را فرامرز بد پیش‌رو                  که فرزند گو بود و سالار نو

همی رفت تا مرز توران رسید            ز دشمن کسی را به ره بر ندید

درآن مرز شاه سپیجاب بود               که با لشکر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان                     دلیر و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشیرزن سی هزار              همه رزم جوی از در کارزار

سپیجاب یا اسپیجاب  به چم سپیدآب یا سپید رود نام شهری بوده است که در کنار رودی بهمین نام (سپید آب یا سپید رود) قرار داشت. نام این شهر پس از حمله مغول به سایرام و نام رودخانه به سایرام سو تغییر پیدا کرد.

برخی از تاریخ نگاران آسیای میانه مدعی بودند که نام سایرام از واژه اوستایی سئیرمه گرفته شده است به چم رودخانه ای در سرزمینی سرد. ولی ریچارد فرای  Richard_N._Frye ایران شناس و خاورشناس نامی که از بنیان گزاران مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد شمرده می شد، بر این گمان بود که این فرضیات نمی توانند هیچ گونه کمکی به ما بکنند تا تاریخ این شهر را بازسازی کنیم. 

سپیجاب که امروزه سایرام  Sayram_(city)  خوانده می شود در نزدیکی شهر شیمکنت در قزاقستان و تقریبا در  120 کیلومتری  شمال شرقی شهر تاشکند پایتخت ازبکستان می باشد. تاشکند که در نزدیکی سیردریا واقع است از آمودریا که مرز میان ایران و توران بود خیلی دور است.

بنابراین سپیجاب یا اسپیجابی که می شناسیم را می توان شهری واقع در مرزهای شمالی سرزمین اسطوره ای توران دانست نه مرزهای جنوبی آن.

اما در داستان سیاوش شاهنامه  رستم به مرز توران که می رسد شاه سپیجاب را با 30 هزار لشکریانش در برابر خویش می بیند. مرز ایران و توران رودخانه آمودریا بود. اینجا روشن نیست که شاه سپیجاب در مرز ایران و توران ماموریت داشته یا سپیجاب دیگری نیز وجود داشته است.

به گمان من سپیجاب دیگری نیز باید موجود بوده باشد، دستکم در شاهنامه. از گونه ای که در مورد حضور شاه سپیجاب در این بیت گفته شده است، می توان بیشتر استنباط کرد که او و لشکریانش در آنجا سکونت داشتند و تخت و تاج او نیز در همانجا بوده است.

در چند سطر آینده به موضوع شهر سپیجاب دوباره می رسیم که بگونه روشنی در جای دیگری قرار دارد و فردوسی نیز بر آن واقف بوده ولی برای رسیدن به آن باید کوتاه از نبردهایی که لشکر رستم با تورانیان می کنند، اندکی گفت.

باری شاه سپیجاب در نبرد با فرامرز پسر رستم کشته شد و خبر به افراسیاب رسید که سپاهیان ایران در راهند. او سرخه پسر خویش را با سی هزار جنگاور به جنگ ایرانیان فرستاد و سرخه نیز در نبردی که با فرامرز کرد، بدست او اسیر و سپس به فرمان رستم کشته شد. افراسیاب پس از آگاهی از مرگ پسر خود نالان و مویه و زاری کنان به سوگ پسر می نشیند و پس از آن به تن خویش به جنگ با سپاهیان ایران و رستم می رود:

سپهدار توران برآراست جنگ             گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

بیامد سوی میمنه بارمان                    سپاهی ز ترکان دنان و دمان

سوی میسره کهرم تیغ‌ زن                  به قلب اندرون شاه با انجمن

وزین روی رستم سپه برکشید             هوا شد ز تیغ یلان ناپدید

بیاراست بر میمنه گیو و طوس            سواران بیدار با پیل و کوس

چو گودرز کشواد بر میسره                هجیر و گرانمایگان یکسره

به قلب اندرون رستم زابلی                 زره ‌دار با خنجر کابلی

تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز           نهان گشت خورشید گیتی‌فروز

شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ        ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ

در لشکر افراسیاب گرد دلیری بود بنام پیلسم که خواهان بود با رستم نبرد تن به تن بکند. پیران سپهسالار لشکر توران با این کار مخالف بود و بر این باور بود که پیلسم در نبرد با رستم تاب نمی آورد و با کشته شدن روحیه سپاهیان تورانی بشدت تضعیف می شود ولی افراسیاب پیلسم را به نبرد با رستم فرستاد و پیلسم کشته شد. نتیجه این شد که در این جنگ نیز افراسیاب از سپاه ایران شکست  خورد و خود افراسیاب اندکی پیش از آنکه بدست رستم گرفتار شود، فرار کرد. فردای آن روز رستم لشکریانش را گرد آورد و هرچه که داشت بدانها بخشید و گفت که اکنون توران بدست شما افتاده است و باید اکنون کین خواهی خون سیاوش را کرد.

خبر به افراسیاب رسید که رستم در پی تو روان است، از اینرو در حین جنگ برای خود دورنگری کرد و به امکاناتی که داشت، اندیشید. او بیدرنگ برای پیران پیام فرستاد که اگر رستم از همسر و فرزند سیاوش ( فرنگیس و کیخسرو) آگاهی یابد، بی شک در پی آندو می آید و با خود به ایران زمین می بردشان و در آنجا بر سر این کودک شوم تاجی می نهند و از آن پس برای ما اسباب دردسر فراهم می شود. تو با دریافت این پیام، ایندو را بر اسبان تیز تک سوار کن و به دربار من بفرست:

چو خورشید برزد سر از کوهسار        بگسترد یاقوت بر جویبار

تهمتن همه خواسته گرد کرد               ببخشید یکسر به مردان مرد

خروش آمد و نالهٔ کرنای                   تهمتن برانگیخت لشکر ز جای

نهادند سر سوی افراسیاب                  همه رخ ز کین سیاوش پر آب

پس آگاهی آمد به پرخاشجوی              که رستم به توران در آورد روی

به پیران چنین گفت کایرانیان              بدی را ببستند یکسر میان

کنون بوم و بر جمله ویران شود           به کام دلیران ایران شود

کسی نزد رستم برد آگهی                   ازین کودک شوم بی‌فرهی

هم آنگه برندش به ایران سپاه              یکی ناسزا برنهندش کلاه

نوندی برافگن هم اندر زمان               بر شوم پی‌زادهٔ بدگمان

که با مادر آن هر دو تن را به هم         بیارد بگوید سخن بیش و کم

نوندی بیامد ببردندشان                      شدند آن دو بیچاره چون بیهشان

به نزدیک افراسیاب آمدند                  پر از درد و تیمار و تاب آمدند

افراسیاب پس از آنکه این دو را که بسیار ترسیده بودند، نزد خود دید، آنها را برداشته و بهمراه باقی مانده سپاهیانش به سوی ختن (دریای چین همان رودخانه ختن است) شتافت.

وز آن جایگه شاه توران زمین             بیاورد لشکر به دریای چین

 

ادامه دارد


فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش دوازدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش یازدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش دهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نهم (farhangi-sanati.blogspot.com)








No comments: